جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

حکایت روز چهار درمانگاهه (۲) حکایت ..... خانم!

سلام

توی قسمت قبلی این پست نوشتم که راننده یه خاطره جالب برام تعریف کرد اما به دلایلی ترجیح دادم بگذارمش برای یه پست دیگه و حالا میخوام بنویسمش:

چند دقیقه ای بود که راه افتاده بودیم. راننده کاملا ساکت بود اما نمیدونم چی شد که یکدفعه شروع کرد به تعریف کردن:

گفت: دکتر ...... رو یادته؟

یه کم فکر کردم تا یادم اومد کیو میگه. آخرین روزهائی بود که ما می رفتیم اونجا و او هم تازه طرحشو شروع کرده بود. پسری که همیشه خدا ریش و سبیل کاملا تراشیده داشت و به نظر می رسید که موقع صحبت با اکراه جواب آدمو میده. گفتم: آره یادمه، چطور؟ گفت: یکی از اقوام دورمون با خواهرش ازدواج کرده بود. یه روز مادرش به خانمم زنگ زد و گفت: میخوام برای پسرم زن بگیرم، دخترتونو یه بار دیدم و پسندیدم، اجازه هست بیائیم خواستگاری؟ اومدن خواستگاری و با دخترم نامزد کرد. گاهی دخترم میرفت خونه شون و گاهی هم او می اومد خونه ما. هربار که میدیدمش احساس میکردم با من راحت نیست و رفتارش یه طوریه، بعد میگفتم خب بالاخره دکتره و حرفی نداره که با یه راننده بزنه.

تا این که یه بار که خانم دکتر ....... شیفت بود ازم پرسید: راسته که دخترتون با دکتر...... نامزد کرده؟ گفتم: بله چطور؟ گفت: شما چطور میخواین دخترتونو بدین بهش؟ آخه اون که ترنسه. گفتم: ترنس یعنی چه؟ یه آدرس اینستاگرام روی کاغذ نوشت و داد به من و گفت: برو ببین یعنی چه!

وقتی که برگشتم خونه رفتم توی اینستاگرام و آدرسی که خانم دکتر بهم داده بودو وارد کردم، یه صفحه باز شد به اسم ....... خانوم که پر بود از عکسهای یه زن جوون با انواع لباسهای زنونه و بدن نما و با هفت قلم آرایش. مونده بودم که چرا خانم دکتر گفته بیام و این عکسها رو ببینم؟ که دیدم قیافه خانمه برام آشناست. دقت  که کردم دیدم عکس داماد خودمه! با لباسهای زنونه و آرایش و کلاه گیس! 

جا خوردم، دهنم خشک شده بود، تازه فهمیدم ترنس که خانم دکتر میگفت یعنی چه. نمیدونستم چکار باید کرد؟ هر طور بود به خانمم گفتم و رفتیم خونه پدر و مادر آقای دکتر. فکر میکردیم اونها این موضوعو از ما مخفی کردن غافل از این که اونها هم اصلا از ماجرا خبر نداشتن، حتی فامیلمون که با خواهرش ازدواج کرده بود هم متعجب مونده بود.....

گفتم: خب بالاخره؟ گفت: نامزدی رو به هم زدیم. دخترم هم فعلا درس و دانشگاهشو گذاشته کنار، فقط توی خونه نشسته و گریه میکنه. گفتم: اگه ازدواج کرده بودن که بدتر بود. اصلا چرا آقای دکتر اومد خواستگاری؟ گفت: ظاهرا هیچکس از وضعیت آقای دکتر خبر نداشته. بالاخره اون قدر مادرش اصرار کرده که اومده خواستگاری. گفتم: حالا چکار میکنه؟ گفت: بهم گفت روم نمیشد به کسی بگم و میخواستم تا آخر عمر در این مورد سکوت کنم اما حالا که همه فهمیدن تا آخرش میرم. حالا هم داره کار میکنه و پول جمع میکنه تا بره خارج از کشور برای عمل.

بعد هم گفت: رسیدیم دکتر ....

بقیه شو هم که توی همون پست نوشتم!

پ.ن۱: چند روز پیش از شبکه بهم زنگ زدن و خواستن برم اداره بیمه برای مشاوره تلفنی (با شماره ۱۶۶۶) درباره کرونا. فکر میکردم تماس ها از مردم استان خودمونه و برای همین وقتی اولین کسی که تماس گرفت گفت از ساری زنگ میزنم کلی تعجب کردم. بعدا فهمیدم این مشاوره کشوریه و هرچند ساعت پزشکهای یه استان به تلفن جواب میدن. اون روز از شهرهای مختلف تماس داشتم. از قم تا تبریز و از یزد تا بوشهر. بعد هم ازم شماره حساب گرفتن تا حق الزحمه مو به حساب بریزن که هنوز خبری نشده!

پ.ن۲: گوشیم ویروسی شده بود و دادم فلشش کردن. و بعد یکدفعه متوجه شدم همه چیزهای توی واتس آپ حذف شده از جمله عکس اون خانم دکتر که توی پست قبل درباره اش نوشتم! کفرم دراومد اما چند دقیقه بعد یکدفعه یادم اومد ذخیره اش کرده بودم 

پ.ن۳: با عسل پیاده راه افتادیم تا بریم مغازه سر کوچه. توی کوچه چند بار عسل ایستاد، کفششو درآورد و تکونش داد و پوشید. گفتم: چکار میکنی؟ گفت: سنگ می ره توی کفشم. گفتم: خب چرا توی کفش من این قدر سنگ نمی ره؟ گفت: من دارم جلوتر از تو راه میرم دیگه، هر سنگی که هست می ره توی کفش من!

بعدنوشت: اینو میخواستم به عنوان یه پ.ن بنویسم اما یادم رفت شرمنده:

روز دندان پزشک را به همه همکاران گرامی دندان پزشک تبریک میگم. گرچه همچنان منتظرم مناسبت بهتری برای روز دندان پزشکی تعیین بشه.

حکایت روز چهار درمانگاهه

سلام

چند سال پیش بود. حدود یک ساعت بود که توی یه مرکز دوپزشکه مریض می دیدم که موبایلم زنگ خورد. خانم 《ص》مسئول وقت ستاد شبکه بود که گفت: آقای دکتر! حالشو دارین یه سر برین درمونگاه.......؟ گفتم: اونجا که دیگه مال شهرستان ما نیست، خیلی وقته که رفته تحت پوشش یه شهرستان دیگه! گفت:  میدونم. ظاهرا پزشکشون رفته مرخصی و مریضها جمع شدن و صداشون دراومده. هیچکس هم نیست که بگذارن به جاش. از شبکه بهداشتشون زنگ زدن و التماس دعا داشتن. گفتم: مشکلی نیست اما من بعدازظهر هم شیفتم. گفت: مشکلی نیست میگم زود برتون گردونن. قبول کردم و منتظر ماشین شدم. نیم ساعت بعد بود که راننده اون مرکز رسید. راننده ای که قبلا بارها سوار ماشینش شده بودم اما توی مدتی که اون درمونگاه از شهرستان ما جدا شده بود دیگه ندیده بودمش. سوار شدم و راه افتادیم. توی راه هم یه خاطره جالب برام تعریف کرد که درواقع این پستو برای نوشتن این خاطره شروع کردم اما با خوندن پست امروز خانم رافائل کلا حالم گرفته شد و اونو میگذارم برای یه پست دیگه. ببخشید اگه این پست خیلی بی مزه میشه.

به درمونگاه رسیدیم و با یه لشکر مریض منتظر روبرو شدم که کلی هم غرغر کردن که حالا چه وقت اومدنه؟ از صبح منتظریم و.......

دیدم اگه بخوام آروم آروم مریض ببینم به شیفت بعدازظهر نمی رسم پس مریضها رو با آخرین سرعت دیدم تا این که تموم شدن. از درمونگاه بیرون اومدم و رفتم سراغ ماشین که راننده گفت: از شبکه بهداشتمون زنگ زدن و گفتن ازتون خواهش کنم یه سر برین درمونگاه شبانه روزی کمک پزشک اونجا چون قراره یک و نیم ساعت دیگه یه ماشین از شبکه بهداشت ما بره شبکه بهداشت شما و شما هم با همون ماشین برین. گفتم: مشکلی نیست و رفتم اونجا. کلی مریض هم اونجا دیدم و براشون نسخه نوشتم تا بالاخره مسئول پذیرششون اومد و گفت: ماشین اومده دنبالتون. بعد یه نگاه به برگه های روی میز کرد که از دفترچه های بیمه جدا کرده بودم و باتعجب گفت: چرا این قدر مریض دیدین؟ ظاهرا خانم دکتر دیده شما مال اینجا نیستین سرتون کلاه گذاشته. گفتم: چطور؟ گفت: امروز مسئول مرکز مرخصی بود و شما به جای اون اومدین و باید فقط موارد بهداشتی رو میدیدین، همه مریض ها مال خانم دکتر بودن! گفتم: بی خیال، حالا یه روز اومدم اینجا حال و حوصله بحث و دعوا ندارم. سوار ماشین شدم و به سمت ولایت راه افتادیم که به شیفت بعدازظهر برسم. توی راه یه پیامک به خانم 《ص》 دادم و گفتم: امروزو باید  به عنوان روزی که توی چهار درمونگاه مختلف مریض دیدم ثبت کنم. گفت: چطور؟ وقتی ماجرا رو براش نوشتم گفت: قرار ما این نبود. قرار بود فقط توی همون درمونگاه اولی مریض ببینین و برگردین. نباید قبول میکردین، سرتون کلاه گذاشتن!

پ.ن۱: فقط چند دقیقه فاصله بود بین خوشحالی از پست جدید دکتر آبانا و خبر بهتر شدن مادرشون و پست جدید خانم رافائل که معنی خوبی نداره متاسفانه. برای همین اون خاطره هم موند برای یه پست دیگه.

پ.ن۲: فقط چهار امتیاز از چهار بازی نمایندگان ایران در جام باشگاههای آسیا مایه تاسفه. گرچه کسانی که فوتبالو دنبال میکنن علتشو میدونن.

پ.ن۳: با عسل رفتیم مغازه سر کوچه، موقع برگشتن یه خط کش دیدم که دم در خونه همسایه مون افتاده. گفتم: عسل! خط کشو ببین! یه نگاه بهش کرد و گفت: مال من نیست! و رفت توی خونه. رفتم توی خونه که دیدم عماد هم از مدرسه اومده خونه. ماجرا رو برای آنی تعریف کردم که عماد گفت: خط کشش چه رنگی بود؟ گفتم: سبز. زیپ کیفشو باز کرد و گفت: خط کشم افتاده! بعد از خونه رفت بیرون و برگشت و گفت: برده بودنش!

اندر حکایت آن آش!

سلام

سه چهار سال پیش بود. یه روز پنجشنبه و من پزشک یکی از درمونگاه هایی که همیشه خدا شلوغ بود. من هنوز هم نفهمیدم که چرا یه روستا با این جمعیت باید هرروز این همه مریض داشته باشه. شاید به قول یکی از دوستان چون هیچ جای دیگه ای برای وقت گذرونی توی این روستا نیست مردم هرروز میان درمونگاه و با یه حق ویزیت به شدت ارزون چند دقیقه ای با یه نفر صحبت میکنن تا دلشون باز بشه!

ظهر بود و درمونگاه بالاخره خلوت شده بود. آخرین مریضها رو هم دیدم و براشون نسخه نوشتم درحالی که مطمئن بودم خیلی از اونها روز شنبه هم دوباره همین جا هستن. آخرین مریض که بیرون رفت چند لحظه صبر کردم تا مطمئن بشم کس دیگه ای نمیخواد بیاد توی مطب، بعد از روی صندلی بلند شدم و شروع کردم به آماده شدن برای رفتن. پاهام اول خشک شده بودن اما بعد از چند قدم حرکتشون طبیعی شد. از مطب بیرون اومدم، با پرسنلی که قرار بود با هم برگردیم ولایت هماهنگ کردم و به طرف ماشین رفتیم.

دم در درمونگاه بودیم که خانم 《ی》مسئول داروخونه صدام کرد و گفت: دارین میرین دکتر؟ یه لحظه صبر کنین من آش پختم بیارم بخورین. من زیاد اهل خوردن آش نیستم اما وقتی دیدم قدمهای خانمهای همراهمون سست شده برگشتم! حقیقتش کلی هم تعجب کردم که چطور فرصت کرده آش بپزه؟

من یه بشقاب آش خوردم و هرچقدر تعارف کردند نتونستم بیشتر بخورم. بعد هم منتظر شدم تا بقیه پرسنل هم آششونو بخورن و بعد رفتیم و سوار ماشین شدیم.

یک هفته دیگه هم گذشت. پنجشنبه هفته بعد بود که دوباره به همون درمونگاه رفتم. و جالب این که دوباره همون صحنه ها عینا تکرار شد. وقتی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم از خانمهای همراه پرسیدم: جریان این آش چیه؟ خانم 《ی》اهل این کارها نبود. خانمها اول یه نگاهی به هم کردن، بعد کمی دم گوش هم پچ پچ کردن و بالاخره یکیشون گفت: حقیقتش یه دعا گرفته که باید شش تا پنجشنبه آش بپزه و این دعا رو بهش بخونه و به یه تعداد خاصی بده این آشو بخورن تا مرادشو بگیره. گفتم: حالا چه مرادی هست؟ یکی از خانمها شروع کرد به خندیدن و اون یکی سرشو انداخت پایین و سومی گونه هاش قرمز شد. گفتم: فهمیدم نمیخواد بگین!

هفته بعد یه روز توی اواسط هفته رفتم اونجا. وقتی برای یه کاری رفتم توی داروخونه مرکز با دیدن یه پسر جوون و خوش تیپ که روپوش سفید پوشیده بود و مشغول کار بود تعجب کردم. خانم 《ی》 جلو اومد و با لبخند گفت: خیلی وقت بود که می گفتم کارم خیلی زیاده و نیاز به کمک دارم، بالاخره یه همکار برام فرستادن! از داروخونه که اومدم بیرون به خودم گفتم: یعنی واقعا دعا داره اثر میکنه؟! همون شب وقتی داشتم با خانم دکتر 《ف》 دندون پزشک سابق مرکز که چند هفته پیش به یه مرکز دیگه منتقل شده بود چت میکردم براش جریان آشو هم گفتم. خانم دکتر چند دقیقه ساکت شد و بعد گفت: ببخشید میشه اگه واقعا دعا اثر کرد به من هم اطلاع بدین؟!

چند هفته توی اون درمونگاه نرفتم ولی دیگه خودم هم کنجکاو شده بودم! وقتی بعد از چند هفته رفتم اونجا یه سر رفتم توی داروخونه که دیدم خبری از خانم 《ی》نیست و پسر همکارش اونجا تنهاست. وقتی از داروخونه بیرون اومدم از یکی از پرسنل پرسیدم: پس خانم 《ی》 کجاست؟ گفت: فهمیدن داره از داروهای داروخونه میدزده اخراجش کردن! نمیدونم بالاخره آش اثر خودشو گذاشته بود یا نه؟!

پ.ن۱: شرمنده اما نتونستم با یه پست خاطرات شروع کنم. انشاالله دفعه بعد.

پ.ن۲: حروف استفاده شده برای مسئول داروخونه و دندون پزشک کاملا تصادفی انتخاب شدند و ربطی به اسم یا فامیل اونها نداره.

پ.ن۳: از خانم 《ی》بی خبرم اما دکتر 《ف》حدود یک سال هست که ازدواج کرده.

پ.ن۴: کار دندونهام داره تموم میشه و بعدش باید برای آنی نوبت بگیرم. چند سال پیش ماجرای شکسته شدن سه تا از دندونهام و روکش کردنشونو نوشتم (توی یکی از پستهایی که به دلایلی ناچار شدم حذفشون کنم) و حالا جناب دندون پزشک فرمودند دور تا دور اون روکش ها درحال پوسیدنه و یه روز با یه ضربه کوچیک کنده میشن و اون موقع بخش باقی مونده شون اون قدر کوچیکه که دیگه قابل روکش کردن هم نیستند خدا به خیر کنه.

پ.ن۵: نمیدونم تصادفیه یا عمدی ولی سلیقه عماد به طور کلی با من و آنی متفاوته(به قول یه نفر ۳۶۰ درجه!!) از صبح تا شب که مشغول گوش دادن به آهنگ های رپ جدیده، چند ماه پیش اولین گوشی هوشمند خودشو خرید که بعد از چند هفته تحقیق توی نت برخلاف انتخاب من و آنی یه مدل هواوی رو انتخاب کرد و فعلا هم ازش راضیه و از همه مهم تر این که بعد از کلی تحقیق (به قول خودش البته) تصمیم گرفته سال دیگه بره رشته انسانی حتی وقتی به گفته خودش توی مدرسه شون کلا دو نفر قصد دارن برن انسانی! (این بار از عماد نوشتم دیگه از عسل نمی نویسم!)

سال نو مبارک

سلام

الان رفتم یه نگاه به وبلاگ کردم و خودم تعجب کردم که دیدم از آخرین پستم این همه روز گذشته.

شرمنده اما توی این ساعت های آخر سال ۹۷ هم امکان این که  یه پست مفصل بگذارم نیست.

امسال هم مثل  هر سال کلی اتفاقات خوب و بد افتاد و امیدوارم در سال جدید اتفاقات خوب بیشتر باشه.

سال نو بر همه شما مبارک باشه و امیدوارم  که خیلی زود بتونم با خاطرات ۲۰۲ در خدمت باشم.

روز پدر هم مبارک

مامان هم بهتره و دیشب خونه ما بودند.

تا ببینیم دوباره دارو براش شروع کنن یا نه؟ 

فعلا 

تاخیر

سلام

شرمنده برای تاخیر در نوشتن پست جدید 

صرفنظر از ماجراهای این روزها که به موقع به تفصیل درباره اش میگم داشتم یه پست جدید آماده میکردم که متاسفانه با بروز یه موج جدید از بیماری مامان مواجه شدیم.

متاسفانه از چند روز پیش با سقوط آزاد تعداد پلاکتها و گلبولهای سفید ناچار شدیم مادر بزرگوارو دوباره بستری کنیم. با وجود تزریق روزانه چند واحد پلاکت هم میزان پلاکت روز به روز در حال کمتر شدنه.

تا این که امروز و به لطف چند نفر از اقوام و پلاکتهای با بیشترین همخوانی پروتئینی امروز تعداد پلاکتها کمی بالا رفت.

انشاالله به زودی با یه پست جدید درخدمتم.

سیاه و سفید

سلام

عموی گرامی اولین فرد فامیل بود که تلویزیون رنگی خریده بود. یه تلویزیون رنگی چهارده اینچ پارس، با جلد لاکی قرمز رنگ که یه مستطیل سیاه رنگ در سمت چپش خالی بود و توی اون پر از دکمه های سفید رنگ. یه کنترل از راه دور کوچک هم داشت با هشت دکمه بزرگ روی اون، هفت تا سیاه و یکی قرمز برای روشن و خاموش کردن تلویزیون. کنترلی که برای من یه وسیله پر رمز و راز بود. درست برخلاف تلویزیون بزرگ و مبله و سیاه و سفید ما (و بیشتر اعضای فامیل) با مارک شهاب.

پدرم تعریف میکرد هر هفته صبح های جمعه اول برنامه های تلویزیون استان مجاور (اون موقع برنامه‌های استانی فقط از صبح تا ظهر جمعه روی همون فرکانس شبکه یک که اون موقع برنامه ای نداشت پخش می شد و استان خودمون هم برنامه خاصی نداشت) یه قطعه حرکات موزون(!) پخش میکرد و عمو که خیلی دوست داشت این برنامه را به صورت رنگی تماشا کنه پولهاشو جمع کرد و یه تلویزیون رنگی خرید، اما پیش از این که جمعه اون هفته برسه انقلابیون مسلمان در سال پنجاه و هفت صدا و سیمای استانو تصرف کردند و دیگه از پخش حرکات موزون هم خبری نشد! هروقت تلویزیون قرار بود یه فیلم خوب پخش کنه (چند بار در هر سال) خونه عمو بودیم تا اونو رنگی ببینیم. یادمه یه بار صبح جمعه وقتی مجری شبکه اعلام برنامه کرد قرار شد در پایان برنامه ها فیلم سینمایی ماجرای ایکس بیست و پنج پخش بشه. پدر بزرگوار هم فرمودند: حتما از اون فیلم فضایی هاست بریم خونه عمو و رفتیم. فیلم که شروع شد مجری اعلام کرد: این فیلم به طریقه سیاه و سفید پخش میگردد لطفا به گیرنده های خود دست نزنید! و بعد فهمیدیم ایکس بیست و پنج اسم رمز یه جاسوسه توی جنگ جهانی دوم! اولین تماشای ویدیو را هم خونه عمو تجربه کردیم، وقتی چندین نفر از فامیل گوش تا گوش اتاق مهمون خونه نشسته بودند و اول یه مقدار از شوهای رنگارنگو دیدیم و بعد هم چند فیلم هندی.

بگذریم، گذشت و فامیل یکی یکی تلویزیون رنگی خریدند تا اینکه پدر بزرگوار هم تصمیم به خرید تلویزیون رنگی گرفتند و یادمه که من ناراحت بودم و میگفتم: الان هرجا بریم مهمونی یا تلویزیونشون مثل ماست یا بهتر از ما، اما اگه تلویزیون رنگی بخریم بعضی از جاهایی که میریم تلویزیونشون بدتر از ماست و سیاه و سفیده و حوصله ام سر میره!

چندروزی از خریدن تلویزیون رنگی گذشته بود که پسرخاله گرامی که چندسال از من کوچکتر بود اومد خونه ما. چند دقیقه به تلویزیون خیره شد و بعد از مادرم پرسید: پس چیو هی الکی میگفتن تلویزیون شما رنگیه؟ مادرم گفت: نیست؟ ببین گلها قرمزند، درختها سبزند، ... پسرخاله گرامی هم فرمودند: خب گل که خودش قرمز هست درخت هم که خودش سبز هست. این چه ربطی به تلویزیون شما داره؟!

پسرخاله گرامی بزرگ شد، دانشگاه رفت و مدرک زبان انگلیسی گرفت اما این خاطره توی ذهن ما موند که موند.

درس پسرخاله گرامی که تموم شد شروع کرد به گشتن دنبال کار و بالاخره یه جایی توی ولایت استخدام شد. (نمی گم کجا تا شناخته نشه) بعد از یه مدتی خودشو نشون داد و مدیر داخلی اونجا شد. بعد از مدتی بخاطر درآمد پایین از اونجا بیرون اومد و چند جای مختلف کار کرد تا این که توی آزمون استخدامی یه شرکت خارجی شرکت کرد و به خاطر سابقه کاری مرتبطش توی ولایت و دونستن زبان استخدام شد. اول مدیر داخلی شعبه اصفهان و بعد مدیر داخلی شعبه تهران، و بعد چون از کارش راضی بودند برای کار در شعبه های خارج از کشور انتخاب شد. اما بهش گفتند هر کشوری که گفتیم باید بری.

اول رفت گرجستان که کلی هم خوششون اومده بود(با زن و بچه اش) و حتی به امید اخذ اقامت و عضویت قریب الوقوع در اتحادیه اروپا همون جا خونه هم خرید. اما یکهو مجبور شد خونه رو بده اجاره و راهی سفر بشه و این بار به کنیا. و از چند هفته پیش هم که با خانواده ساکن اوگاندا هستند. تا ببینیم در آینده چی میشه.

این هم از ماجرای پسرخاله گرامی که ساکن کشور آفریقایی کنیا بود و برای بعضی از دوستان جالب بود.

پ.ن۱: (اینو باید پست قبل میگفتم اما یادم رفت) مراسم پنجاه و یکمین سالگرد ازدواج پدر و مادر بزرگوارو برگزار کردیم، با همه اتفاقات تلخ و شیرینی که در طول این یک سال گذشت و امیدوارم این جشن در سالهای آینده هم برقرار باشه.

پ.ن۲: مامان همچنان در حال شیمی درمانیه و اخیرا میزان حساسیتی که به یکی از داروها داشت هم با تغییر کارخونه سازنده دارو کمتر شده.

پ.ن۳: آنی داره درباره یه بچه دارای مشکل ذهنی حرف میزنه و میگه: هشت سالشه اما تازه میره پیش دبستانی. عسل میگه: چرا؟ نیمه سومیه؟!

دکتر خوش تیپ!

سلام

طبق قانون نانوشته این وبلاگ نمیخواستم بیشتر از سه پست خاطرات پشت سر هم بگذارم اما هرچقدر فکر کردم‌ مورد به درد بخوری هم برای نوشتن پیدا نکردم. پس اگه خوشتون نیومد پیشاپیش شرمنده:

توی شهرستان ما یه درمونگاه شبانه روزی هست که بارها در شیفت صبح به اونجا رفتم و هربار حدود صد مریض دیدم، اما هربار می شنیدم که شیفت های عصر و شب این درمونگاه دو حالت کاملا مختلف داره: غلغله در ماههایی که عشایر اونجا چادر میزنن و به شدت خلوت در سایر ماه های سال. اما هیچوقت فرصت نشده بود که در ماههای خلوت اونجا شیفت بدم و درواقع به ندرت اونجا شیفت داده بودم چون اون درمونگاه چند پزشک مخصوص به خودش داشت که اصلا برای همونجا با شبکه قرارداد بسته بودند. تا این که یه روز خانم 《ر》 (مسئول امور درمان شبکه) توی یکی از همون ماه ها بهم زنگ زد و گفت: شیفت فردا صبح درمونگاه.... خالی مونده، میتونین برین؟ گفتم: مشکلی نیست اما من فردا شیفت عصر و شب یه درمونگاه دیگه ام و به موقع به اونجا نمیرسم. چند دقیقه بعد خانم 《ر》 دوباره زنگ زد و گفت: شیفت عصر و شبتو هم گذاشتم همون جا! کلی ذوق کردم. به هر حال شیفتش هر طور بود خلوت تر از شیفت درمونگاهی بود که طبق برنامه اونجا شیفت بودم.

صبح زود بیدار شدم و راهی درمونگاه شدم، همون طور که قبلا هم تجربه کرده بودم شیفت صبح غلغله بود. حوالی ظهر بود و همچنان چندین مریض پشت در ایستاده بودند که در باز شد و خانم 《ر》 وارد شد و گفت برای بازدید اومده. بعد یه نگاه به مریضهای منتظر کرد و گفت: خب مگه مجبورین که همه تون صبح بیایین؟ بعضی تون هم بعدازظهر بیایین.‌ وقتی که خانم 《ر》 رفت بیرون یکی از مریضها گفت: این دیگه کی بود؟ میخواد گولمون بزنه که صبحها که ویزیتمون با پزشک خانواده پونصد تومنه نیاییم اون وقت عصر که سه هزار و خرده ای باید پول بدیم بیائیم!

شیفت صبح تموم شد و همون طور که حدس می زدم‌ درمونگاه یکدفعه خلوت شد. رفتم توی اتاق استراحت؛ هر از چندگاهی یه مریض می اومد. اکثرا از افرادی که دفترچه شون روستایی نبود و حق ویزیتشون توی صبح و عصر و شب تغییری نداشت. 

مسئول پذیرش که یه دختر مجرد بود بهم گفت: پول خرد ندارم شما دارین تا به جاش بهتون اسکناس بدم؟ توی کیفمو نگاه کردم و دوهزار تومن پول خرد پیدا کردم و بهش دادم. مریض که رفت گفتم: اسکناسو بده، گفت: آخه دوهزار تومن برای شما پوله که میخواین بگیرین؟! دوهزار تومن پولی نبود اما این که بخوان سر آدم کلاه بگذارن حرص آدمو درمیاره.

کم کم شب شد و هوا تاریک و تعداد مریض ها کم تر و کم تر. ساعت ده شب بود و من توی اتاق استراحت درحال تماشای تلویزیون بودم که در زدند. در رو که باز کردم مسئول پذیرش با یه لیوان پر از دوغ محلی پشت در ایستاده بود. تشکر کردم، دوغو خوردم و لیوانو پس دادم. بعد برگشتم توی اتاق استراحت و نشستم روی تخت. تا حدود پنج دقیقه بعد تلویزیون می دیدم و دیگه چیزی نفهمیدم! چشمهامو که باز کردم دیدم برنامه تلویزیون عوض شده. یه نگاه به ساعت کردم و دیدم ساعت دو صبحه! میدونستم اینجا خلوته اما باورم نمیشد که توی این چهار ساعت اصلا مریض نیومده باشه. از اتاق استراحت بیرون اومدم؛ چراغها خاموش بود و پرنده پر نمی زد. میخواستم برگردم توی اتاق اما از وسط راه برگشتم، رفتم سراغ میز پذیرش، کشو رو باز کردم و یه اسکناس دوهزار تومنی برداشتم و برگشتم توی اتاق استراحت. بگذار فکر کنه سرم کلاه گذاشته! بعد هم رفتم و تا صبح خوابیدم، اتفاقی که توی شیفت ها به ندرت رخ میده تازه میفهمیدم وقتی می گفتند عشایر که میرن اونجا میشه هتل یعنی چی. داشتم صبحانه میخوردم که خانم 《ر》 زنگ زد و فهمیدم تا ظهر باید همون جا بمونم! روپوش پوشیدم و رفتم بیرون که دیدم چند نفر پشت در مطب منتظرم هستند. داشتم میرفتم توی مطب که خانم مسئول پذیرش که داشت میرفت خونه سرشو آورد جلو و آروم دم گوشم گفت: دکتر! توی خواب خیلی خوش تیپ تری ها! و بعد هم رفت. بعدا چند بار دیگه دیدمش ولی هیچ وقت نگفت که واقعا اومده بود توی اتاق استراحت یا نه؟

پ.ن۱: قبول دارم که بیمزه بود!

پ.ن۲: همین الان که دارم اینهارو مینویسم مادر گرامی توی اتاق عمله به خاطر سنگ کیسه صفرا و کیست لوزالمعده. بالاخره باید یه طوری وقتو گذروند و اضطرابو کم کرد.

پ.ن۳: گوشیو از تعمیر گرفتم. فعلا که مشکلی نداره. 

پ.ن۴: بالاخره اون زمین به اسممون شد. فروشنده در لحظه آخر هم تلاششو کرد تا زمینو پس بگیره و دویست میلیون روی پولمون بهمون بده که قبول نکردیم. به زودی باید خرابش کنیم درحالی که هنوز روی نقشه به توافق نهایی نرسیدیم!

پ.ن۵: بعد از مدتها با ایرمان گرامی صحبت میکردم که فهمیدم توی تلگرام کانال درست کرده و آدرسشو هم توی وبلاگش گذاشته. خوندنشو به علاقمندان وبلاگشون توصیه میکنم. 

پ.ن۶: عسلو بردم پارک. اونجا با یه دختر بازی میکنه که دختره میگه: من امسال میرم پیش دبستانی. عسل میگه: تازه میری پیش دبستانی؟ من که دیگه فارغ التحصیل شدم ازش!

شعور ربطی به مدرک تحصیلی نداره

سلام

این پست شامل چند موضوع پراکنده است که مدتی بود دوست داشتم بنویسم ولی در حد یک پست مجزا نبودند.

۱. توی یه گروه تلگرامی عضوم که پر از چندین پزشک عمومی از شهرهای مختلف کشوره، همراه با چند پزشک متخصص و چند پزشک ساکن خارج از کشور. یکدفعه یکی از خانم دکترهای خیلی محترم گروه از این گروه خارج میشه. چند روز بعد که به دلیلی با ایشون صحبت می کنم ازشون میپرسم: «راستی چرا از گروه اومدین بیرون؟» میگه: «تا همین جا هم خیلی تحمل کردم. اگه بدونین دکتر.....  و دکتر..... (دوتا از پسرهای گروه) چقدر توی پی وی مزاحمم میشدند؟!

۲. توی یه گروه دیگه ام که مشابه گروه قبلیه. یه آقای دکتر عضو گروه میشه و چند روز بعد توسط مدیر گروه از گروه حذف میشه. علتو که میپرسم متوجه میشم که تک تک به پی وی همه خانم دکترهای گروه سر زده و بعد از سلام و علیک نوشته میدونین من نهصد میلیون تومن بهم ارث رسیده؟

بقیه پیامشو ترجیح میدم که ننویسم!

۳. تابستان امسال خواهر آنی و شوهرش با یه تور رفتند مشهد و برگشتند. وقتی که برگشتند رفتیم دیدنشون. خواهر آنی گفت: چندتا پسر توی هواپیما بودند که بعدا فهمیدیم دانشجویان ممتاز دانشگاه ولایت هستند اما اگه بدونین چه رفتاری داشتند؟ اول که کلی متلک بار مهمانداران خوش چهره هواپیما کردند بعد هم یکی از مهماندارها رفت و گارد پروازو آورد و فهمیدیم پسرها یواشکی ازش عکس میگرفتند! گارد پرواز هم موبایل پسرهارو ازشون میگیره و همه اون عکس هارو پاک میکنه!

خواهر آنی کلی از رفتارهای این پسرها توی هتل مشهد گفت و درنهایت جمله مسئول اردو رو که گفته بود: «حالا فکر نکنین که فقط پسرها اینطورند، دو هفته پیش دخترها رو آورده بودیم، اونها هم همین طور بودند!»

۴. کارم تموم شده، با ماشین اداره یه سر میرم شبکه بهداشت و بعد میخوام برم خونه که نگهبان در ورودی شبکه میگه: «شیفت من هم تموم شده تا یه جایی منو میبرین؟» سوار که میشه میگه: «آخیششش تا دو سه روز نه شیفت دارم نه کلاس» میگم: «چه کلاسی؟» میگه: «مگه جریان منو نمیدونی؟» میگم: «نه! چه جریانی؟» میگه: «من با مدرک سوم راهنمایی توی اداره استخدام شدم. چند سال پیش بود که تصمیم گرفتم متفرقه امتحان بدم و دیپلم بگیرم تا حقوقم یه کم بیشتر بشه، همون زمانی که دکتر..... رییس شبکه بود یه روز توی نگهبانی شبکه نشسته بودم و درس میخوندم که دکتر....  رسید و گفت داری درس میخونی؟ گفتم بله. گفت لابد میخوای بری دکترا هم بگیری؟ از حرفش خوشم نیومد اما چیزی نگفتم، فقط گفتم خدارو چه دیدی شاید یه روز دکترا هم گرفتم.

دکتر..... دستشو از پنجره نگهبانی آورد تو و گفت دست منو بگیر! وقتی دستشو گرفتم گفت آفرین دکترا (دکتر را) گرفتی! خب دیگه لازم نیست درس بخونی! و رفت.

این کارش دیگه خیلی بهم برخورد. درسمو با جدیت بیشتری خوندم و دیپلم گرفتم، بعد کنکور دادم و فوق دیپلم گرفتم، بعد دوباره امتحان دادم و الان دارم لیسانس میگیرم اما میگن رشته ات به درد اداره ما نمیخوره تا ببینیم چی میشه؟»

جالب این که دکتر....  رو مدتی بعد از ریاست برداشتند و الان داره توی یه درمونگاه مریض میبینه.

۵. شیفت صبح یه مرکز شبانه روزیم. راننده آمبولانس میگه: «دیروز یه مریض اهل روستای...  اومد، بهش میگم خب همون جا که دکتر دارین چرا اومدین اینجا؟ میگه آخه ساعت نه میریم میگن دکتر نیومده

ساعت ده میریم میگن دکتر چای میخوره

ساعت یازده میریم میگن دکتر رفته سیاری (دهگردشی)

ساعت دوازده میریم میگن دکتر رفته! 

پ.ن۱: برخلاف میل باطنی دوتا از لینکهای وبلاگو که حدود یک سال بود آپ نکرده بودند حذف کردم. البته دوتا به جاشون اضافه کردم تا تعداد ثابت بمونه!

پ.ن۲: (۱۲+) با عسل توی اتاق نشستیم که یکدفعه لباسشو میزنه بالا و میگه ببین من هم م.م.ه دارم! میگم زشته بابا لباستو بیار پایین. میگه آخه مامان گفته اینها رو فقط باید به من و بابا نشون بدی بقیه نباید ببینن!

یه جواب

سلام

برای پست پیش (شاید الان دیگه باید بگم دو پست پیش) کامنتی اومد که دوست داشتم مثل بقیه کامنتها یه جواب مختصر و مفید بهش بدم اما یکدفعه این فکر به ذهنم رسید که ممکنه این سوال، مشغله فکری بعضی از دوستان دیگه هم باشه. پس تصمیم گرفتم یه جواب کامل تر بهش بدم. مطمئنا افراد دیگه ای هستند که میتونن از فردی مثل من که اصولا زدن حرف جدی براش راحت نیست جواب بهتری به این سوال بدن.

ضمنا با همه تلاشی که من کردم فکر می کنم بخشی از این پست یه لحن گزنده پیدا کرده به همین دلیل پیشاپیش عذرخواهی میکنم.

این کامنتی بود که برای من اومد:

    نمیدونم یه پزشک عمومی چقدر درآمد داره که هی میره مسافرت خارجی و داخلی و خونه میخره و... 

بعد اونوقت ما سالی یه مشهد رو هم به زور میریم 

الان هشت ساله که حتی یه شمال هم نرفتیم 

خونه هم اومدیم طبقه سوم یه آپارتمان 15 سال ساخت اونم بدون آسانسور 

اینا رو که گفتم منظورم ناشکری نبود. خدا رو شکر از سرمونم زیاده 

حتی منظورم حسادت هم نیست 

فقط تعجبم از اینه که تلوزیون همش میگه حقوق پزشک ها کمه ولی ماشاالله پزشک هایی که من میشناسم همشون از ما بهتره وضع زنذگی شون 

البته شوهر منم فوق لیسانس عمران داره 

و کارش و درآمدش بد نیست خدارو شکر 

اما به سفر خارجی فکر هم نمیتونیم بکنیم

و این هم جواب ناقص من به ایشون:

سلام 

اولا ممنون به خاطر کامنتتون

ثانیا اجازه بدین این سوالو از چند نظر جواب بدم تا اگه دوستان دیگه ای هم همین سوالو دارند جوابشونو به طور ناقص از من بگیرند.

اجازه بدین این مسئله رو از چند جهت باز کنم:

۱. پزشکان در همه جای دنیا ازجمله دهک های بالای درآمدی هستند، به دلیل استرس و مسئولیت بالایی که این رشته داره. من قبول دارم که حقوق یه پزشک خانواده در حال حاضر در مقایسه با خیلی از مشاغل دیگه بالاست، اما دوستان عزیزی که به این حقوق بالا اعتراض دارند چند سال پیش کجا بودند؟ زمانی که من با ماهی صد و شصت و دو هزار تومن حقوق در روستایی بیتوته کرده بودم که حتی امواج تلویزیون عارشون می اومد به اونجا بیان، جایی که من شبها آب آشامیدنی روز بعدمو از چشمه می آوردم اون هم با آخرین سرعت تا مبادا در نبود من مریض بدحالی به درمونگاه بیاد؟

چرا وقتی اون پیرمرد بیسواد بهم گفت حقوق من که نگهبان بازنشسته در شرکت نفت بودم از تو بیشتره پس تو این همه درسو خوندی برای چی؟ صدای کسی درنیومد؟

هیچ میدونین اولین ماشین من یه پیکان دست دوم بود و اونو هم چندسال بعد از ازدواج تونستم بخرم؟

میدونین من تا پایان عمر مدیون خواهر آنی و خانواده اش هستم که بعد از خروجمون از دانشگاه ولایت مارو به خونه خودشون بردند وگرنه ناچار بودم درصد بالایی از حقوقمو بابت اجاره خونه بدم؟

اما حالا که حقوق پزشکان بالا رفته سروصدای همه در اومده؟

جالب این که ما حتی نمیتونیم روی این حقوق نسبتا بالا برنامه‌ریزی کنیم چون حتی وارد حکم حقوقیمون هم نشده و هر سال باید برای گرفتنش قرارداد یک ساله امضا کنیم، به عبارت بهتر این حقوق هرلحظه ممکنه قطع بشه!

شاید برای شما جالب باشه که بخشی از حقوق فروردین ماه من همین امروز به حسابم واریز شد! 

۲. شما میفرمایید که حقوق پزشکان زیاده، پس میشه بفرمایید چرا با وجود اینکه چند هزار پزشک عمومی بیکار داریم چندین روستا بدون پزشک خانواده مونده؟ میدونید یه پزشک خانواده چه دردسرهایی داره؟ از دیدن دهها مریض در هر روز و ثبتشون توی کارتکس و سامانه کامپیوتری تا پر کردن فرم های مراقبت از سالمندان و میانسالان و جوانان و زنان باردار و..... و البته کار و درخیلی از موارد زندگی در روستاهای دور و نزدیک و تحمل زخم زبون خانواده و دوستان و فامیل و.....

۳. فرمودید که همسرتون مهندس عمران هستند. پس لازم نیست از چگونگی درس خوندن برای کنکور و داخل دانشگاه چیزی براتون بگم. گرچه بعید میدونم همسرتون در هنگام تحصیل با حقوق ماهیانه بیست و یک هزار تومن (حقوق دوران اینترنی من) در هر ماه چندین شیفت شب گذرونده باشند و از مهمانی های خانوادگی و انواع مراسم به خاطر شیفت محروم شده باشند، به جای خوردن شیرینی عروسی فلان دوست به خاطر دیر رسوندن و مرگ مریض کتک خورده باشند و به جای علم کردن بساط کباب در دشت و دمن لوله NGT داخل بینی دختری فرو کرده باشند که به دلیل مخالفت پدرش با ازدواجش با یه پسر بیکار چند قرص رنگ و وارنگ خورده و....

هیچوقت شده توی مهمونی های خانوادگی همه همسرتونو دوره کنن و از اولین خونه ای که توش زندگی کردن تا خونه فعلیشونو با جزییات براشون بگن و ازشون نظر بخوان؟ اما من کمتر مهمونی میرم که حداقل یه نسخه توش ننویسم!

۴. من منکر زحمات همسر شما و همکاران ایشون و دیگر مشاغل داخل جامعه نیستم و معتقدم که شغل هرکسی محترمه و سختی های خاص خودشو داره اما هیچوقت برای همسر محترم شما پیش اومده که صبح که میرن سر کار عصر روز بعد برگردن خونه؟ اما برای من بارها این اتفاق رخ داده (حالا از مرکز تر

ک اعتیاد که من عصر روز بعد باید برم چون به خواست خودم بوده صرفنظر میکنم) هیچوقت شده که همسرتونو نصف شب از خواب بیدار کنند چون یه نفر فکر میکنه توی ساختمانی که داره درست میکنه آشپزخونه باید کمی بزرگتر باشه؟ اما منو بارها و بارها برای بیمارانی که اصلا اورژانسی نبوده اند از خواب بیدار کرده‌اند. آیا هیچوقت شده که همسرتون مجبور باشه در یک دقیقه ایراد یه نقشه ساختمونیو رفع کنه تا اون ساختمون خراب نشه؟ اما من بارها مریض اورژانسی داشتم. آیا هیچوقت پیش اومده که بچه تون (البته اگه بچه دارین) به پای همسرتون بچسبه و التماس کنه که: «بابا! تو رو به خدا نرو سر کار» اما همسرتون مجبور بشه اونو به زور پس بزنه و بره سوار ماشین بشه چون چند ساختمان بدحال منتظر ایشونند؟ اما برای همکاران من بارها این اتفاق رخ داده. خداروشکر کنین که همسرتون پزشک نیستند وگرنه ناچار بودین هفته ای یکی دو شبو تنهایی به سر ببرین، در خیلی از مراسم و مهمانی ها تنها یا فقط با فرزندانتون حاضر بشین و در بعضی شبها با این که همسرتون پزشکه فرزند مریضتونو چون همسرتون شیفته سراسیمه به یک پزشک دیگه برسونین.

من قبول دارم که حقوق خیلی پزشکان از خیلی از شغل های دیگه بالاتره اما خیلی از همکاران مطب دار من هم هستند که بخصوص از زمان شروع طرح پزشک خانواده به دلیل کم شدن تعداد مشتری ورشکست شده یا درحال ورشکستگی هستند.

من قبول دارم که حقوق پزشکان خانواده نسبت به خیلی از مشاغل دیگه بالاست اما معتقدم که این حقوق حق یه پزشک خانواده است. خیلی ها هستند که با زحمت خیلی پایین تر الان درآمدهایی دارند که مخ من و شما با شمردن تعداد صفرهاشون سوت میکشه اما هیچکس هم متعرض حقوق اونها نیست.

۵. فرمودین سالهاست که نتونستین سفر داخلی هم برین. نمیدونم شما چطور به سفر میرین یا چطور زندگی میکنین؟ اما مطمئنا با کم کردن بعضی از هزینه های اضافی میشه به سفر رفت. اگه شما یه آپارتمان دارین بدون آسانسور ما هم یه آپارتمان داریم بدون آسانسور ضمنا هر پونزده روز یک بار دارم یه قسط وام به خاطرش میدم. باورتون میشه وقتی چند ماه پیش تلویزیون خونه رو برای تعمیر بردم تعمیرکار بهم گفت: «من اگه جای شما بودم این تلویزیونو سر راه مینداختم توی سطل زباله چون روم نمیشد بیارمش تعمیر؟!»

میدونین چند ساله که آنی ازم میخواد یخچالمونو عوض کنیم اما من میگم هنوز میشه با همین یخچال ادامه داد؟ 

اردیبهشت ماه امسال ما به سفر شیراز رفتیم و باور کنید کل هزینه های این سفر برای خانواده چهارنفره ما کمتر از یک میلیون تومان شد. مبلغی که بعید میدونم یه مهندس عمران قادر به تامین اون نباشه.

میدونین برای همین سفر اخیر من چند ساعت توی اینترنت بودم تا یه هتل و ایرلاین با کیفیت و قیمت مناسب پیدا کنم؟

نمیدونم شما از کی خواننده این وبلاگ هستین، اگه مطالب سالهای گذشته رو نخوندین حالا میتونین این کارو بکنین تا ببینین که اولین سفر ما بعد از ازدواج به لطف قرعه کشی محل کار پدرم انجام شد و بعد از اون تا وقتی آنی باردار شد خبری از سفر نبود. اولین سفر خارجی ما در سال هشتاد و نه بود و دومیش در سال نود و چهار. 

۶. در طی نوشتن این پست چند بار از نوشتنش پشیمون شدم و خواستم کلا حذفش کنم اما نهایتا دارم میگذارمش توی وبلاگ. اگه دوستانی احساس میکنن که من با این پست بهشون توهین کردم پیشاپیش صمیمانه عذرخواهی میکنم.

پ.ن۱: باور کنید حال و حوصله یه بحث و جدل دیگه رو ندارم. به کامنتهای این پست جواب نمیدم مگه این که لازم باشه. امیدوارم ناچار نشم بعضی از کامنتهای شما رو تایید نکنم.

پ.ن۲: آنیو برای کارشناسی ارشد ثبت نام کردیم و اون باید از این به بعد هفته‌ای دو روز و هربار حدود دویست کیلومتر رانندگی کنه 

امیدوارم این دوره هم به خوبی و خوشی طی بشه.

پ.ن۳: از سر شیفت میام خونه، عسل یه ظرف شکلات خوری خالیو میاره جلو و میگه: «از این شکلات ها برام میخری؟» میگم: «این که چیزی توش نیست» آنی میگه: «دیشب که نبودی یه کم شکلات براش خریدم خوشش اومده همه رو خورده!»

آمدیم

سلام 

چند ساعت پیش رسیدیم ولایت. 

اول خوابیدیم و بعد رفتم لباس فرم عمادو بگیرم که هنوز آماده نبود و گفت فردا صبح پیش از رفتن به مدرسه بیایید سراغش!

فردا هم که اول باید عمادو ببرم مدرسه بعد آنیو ببرم یه شهر دیگه که امسال کارشناسی ارشد قبول شده.

به زودی پست بعدیو میگذارم.