-
چیزی شبیه معجزه؟
چهارشنبه 17 مردادماه سال 1397 17:06
سلام پدر بزرگوار با هر بدبختی که بود داروهای شیمی درمانی که برای مادر تجویز شده بود را پیدا کرد و قرار بود شنبه اولین جلسه شیمی درمانی انجام بشه. اما باتوجه به این که تقریبا همه متخصصان جراحی که باهاشون صحبت کردم نظرشون جراحی دوباره بود هرطور که بود برادر گرامی راضی شون کرد که شیمی درمانی را کمی به تعویق بندازیم. روز...
-
آغاز یک پایان؟
پنجشنبه 11 مردادماه سال 1397 13:29
سلام همه چیز از همون چند هفته پیش شروع شد، وقتی که رفت اتاق عمل. شاید هم از قبل از اون وقتی به خاطر درد شکمش براش سونوگرافی نوشتم و اول نمیخواست بره اما بالاخره رفت و متوجه کیسه صفرای پر از سنگش شدیم. شاید هم از چند ماه پیش و جشن پنجاهمین سالگرد ازدواجشون که خوشحال بود از این که رژیم غذاییش داره نتیجه میده و وزنش شروع...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۹۴)
سهشنبه 26 تیرماه سال 1397 12:49
سلام ۱. نسخه قبلی مرده رو توی دفترچه اش نگاه کردم و گفتم: داروی اعصاب هم میخورین؟ گفت: نه گفتم: آخه توی نسخه قبلی تون هست. گفت: آهان، اونو میگین؟ اونو که از بچگی میخورم! ۲. ساعت یک صبح یه پیرمرد بدحالو آوردند و گفتند: ما اینجا مسافریم حالا اینجا حالش بد شده. دوتا سرم و چندتا آمپول و .... بهش دادیم تا این که بالاخره...
-
دکتر خوش تیپ!
سهشنبه 12 تیرماه سال 1397 12:24
سلام طبق قانون نانوشته این وبلاگ نمیخواستم بیشتر از سه پست خاطرات پشت سر هم بگذارم اما هرچقدر فکر کردم مورد به درد بخوری هم برای نوشتن پیدا نکردم. پس اگه خوشتون نیومد پیشاپیش شرمنده: توی شهرستان ما یه درمونگاه شبانه روزی هست که بارها در شیفت صبح به اونجا رفتم و هربار حدود صد مریض دیدم، اما هربار می شنیدم که شیفت های...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۹۳)
چهارشنبه 30 خردادماه سال 1397 16:10
سلام ۱. (۱۴+) سه هفته توی یه درمونگاه روستایی بودم که پزشکش طرحش تموم شده بود. یه روز از شبکه زنگ زدند و گفتند از فردا پزشک جدید مرکز میاد اونجا. آخر وقت از پرسنل خداحافظی کردم که خانم مسئول داروخونه گفت: من اینجا با چندتا پزشک مرد کار کردم. اما هیچکدوم به بی عرضگی شما نبودن! ۲. راننده قرار بود دوتا از خانم های توی...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۹۲)
یکشنبه 13 خردادماه سال 1397 15:32
سلام ۱. پیرمرده گفت: من پدر زن آقای…. (مسئول داروخونه) ام. داروهاشو که نوشتم گفت: برای این مریضی من داروی بهتری نیست؟ گفتم: فعلا که نه. گفت: هروقت دیدی یه داروی جدید برای این مریضی اومده به دامادم میگی با من تماس بگیره! ۲. خانمه گفت: سرم یه حالتی داره که نمیدونم چطور توضیح بدم. نه درد میکنه نه گیج میره اما یه حالت...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۹۱)
سهشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1397 18:52
سلام ۱. به خانمه گفتم: دفترچه تون تاریخ نداره. گفت: اشتباه میکنین من ماه پیش رفتم پیش متخصص یه آزمایش توی دفترچه ام نوشت گفت ماه بعد برو آزمایش! ۲. پسره با اسهال و دل پیچه اومده بود گفتم: چیزی نخوردین که مسموم بشین؟ گفت: نه فقط دیشب داشتم از بیرون برمیگشتم خونه دیدم چندتا قارچ دم خونه مون سبز شده کندم و خوردمشون! ۳....
-
خونه!
یکشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1397 17:23
سلام ممنون از همه دوستان عزیز برای همدردی چند سال پیش خونه مونو فروختیم تا باتوجه به به دنیا اومدن عسل یه خونه سه خوابه بخریم اما به محض این که اون خونه رو فروختیم یکدفعه خونه گرون شد و از ترس با آخرین سرعت یه خونه دوخوابه دیگه خریدیم که البته به لطف قرض و وام بهتر از خونه قبل بود. اما در طول این چند سال هرازچندگاه...
-
دوباره!
شنبه 25 فروردینماه سال 1397 16:39
سلام انشاالله به زودی بعد از اتمام مراسم ختم شوهرعمه گرامی خدمت میرسم صبح چهارشنبه بدون مشکل قلبی قبلی یه سکته کرد و خلاص
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۹۰)
سهشنبه 14 فروردینماه سال 1397 16:35
سلام ۱. داشتم برای یه بچه نسخه می نوشتم که مادرش گفت: صبح ها اصلا صبحانه نمیخوره شما یه چیزی بهش بگین. گفتم: خب چرا صبحانه نمیخوری؟ گفت: چون پنیرهایی که میخرن بدمزه است! ۲. مرده گفت: هر آزمایشی که اینجا هست برام بنویس. بعد پرسید: اینجا آزمایش PT هم دارن؟ گفتم: نه. گفت: توی هیچکدوم از این آزمایشهایی هم که نوشتی معلوم...
-
باز هم سال جدید
سهشنبه 29 اسفندماه سال 1396 16:59
سلام چند ساعت به شروع سال نو باقی مونده و ما همچنان در حال خونه تکونی هستیم. سال نود و شش هم مثل سالهای پیش از اون، پر بود از انواع اتفاق های تلخ و شیرین و امیدوارم سال نو اتفاقهای شیرین بیشتری داشته باشه . توی سفرنامه تبریز نوشتم که یه جفت کفش نو توی نوبت دارم که یه جریان خاص هم داره، اما جالب این که اون کفشها فقط...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۸۹)
سهشنبه 22 اسفندماه سال 1396 16:23
سلام ۱. داشتم برای مرده نسخه می نوشتم که گفت: دکتر! من یه چیزی از شما دیدم که هیچوقت یادم نمی ره. گفتم: چی؟ گفت: یه بار اومدم پیشتون، داشتین برام نسخه می نوشتین، اونقدر مریض دیده بودین که وسط نسخه خودکارتون تموم شد یکی دیگه برداشتین! ۲. یکی از خانمهای مجرد پرسنل درمونگاه ناراحت بود. گفتم: چی شده؟ گفت: پدر پسری که...
-
خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (۱۰)
شنبه 5 اسفندماه سال 1396 16:47
پیش نویس: سلام طبق قراری که از مدتها پیش با خودم گذاشتم نمیخوام بیشتر از سه پست خاطرات پشت سر هم بگذارم، برای همین از مدتها پیش یه پست در نظر گرفته بودم که امروز بنویسم اما دیشب یکدفعه متوجه شدم که یکی از نقش آفرینان اصلی این ماجرا یه دختر مجرد با سن بالاست! و پیش خودم گفتم: نوشتن چنین پستی همانا و کلی حرف و حدیث جدید...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۸۸)
شنبه 21 بهمنماه سال 1396 15:45
سلام ۱. شیفت یه درمونگاه شبانهروزی بودم. یکی از راننده های آمبولانس که چند روز به دلیل مرگ خواهرش نیومده بود سر کار اومد، با پیراهن مشکی و ریش بلند از ماشین پیاده شد و بعد یه جعبه شیرینی از روی صندلی ماشین برداشت و اومد توی درمونگاه! بهش گفتم: شیرینی برای چیه؟ گفت: توی همین چند روز بابا شدم! ۲. پیرمرده گفت: اینجا...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۸۷)
جمعه 6 بهمنماه سال 1396 13:44
سلام ۱. به پیرزنه گفتم: این قرصهارو روزی چند بار میخورین؟ گفت: این یکیو هر دوازده ساعت اون یکیو یکی صبح یکی شب! ۲. خانمه اومد توی مطب و گفت: من خواهر دکتر.... (یه معاون سابق وزیر اهل اون روستا) هستم. گفتم: به سلامتی! آقای دکتر الان چکار میکنن؟ گفت: تهران طبابت میکنن. بعد آروم گفت: کلی هم میوه وارد میکنه! ۳. برای یه...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۸۶)
دوشنبه 18 دیماه سال 1396 14:09
سلام ۱. پیرزنه گفت: دفترچه ام تموم شده میخوام برم شهر عوضش کنم مهرش کن و یه دارو هم میخوام توش بنویس! ۲. خانمه گفت: میخوام بچه مو از شیر بگیرم اما غذا هم نمیخوره، میشه شیر خشک بهش بدم؟! ۳. داشتم توی یه درمونگاه روستایی مریض میدیدم که خانمه اومد توی مطب و گفت: یه مریض بدحال توی خونه دارم، میشه بیایین ببینینش؟ گفتم:...
-
انتظار
دوشنبه 4 دیماه سال 1396 22:22
سلام اولا لازمه که از همه دوستان بزرگوار که اینجا یا از طریق روشهای دیگه به من و آنی تسلیت گفتند سپاسگزاری کنم. به هرحال جز صبر چاره ای نیست ولی زندگی همچنان ادامه خواهد داشت. این پستو گذاشته بودم تا بعد از سه پست خاطرات بگذارم اما ظاهراً برعکس شد! چند سالی میشد که منتظر بودیم، منتظر یه روز خاص، تا شاید بتونیم کمی از...
-
انگار
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1396 16:47
سلام بعضی چیزها هست که تا آخر عمر از یاد آدم نمیره. مثلا انگار همین دیروز بود، اون بعدازظهر تلخ زمستونی که داییم بی خبر اومد خونه ما و کمی دم گوش مادرم پچ پچ کرد و نهایتا با گریه گفت: آره، خاک عالم به سرمون شد. انگار همین دیروز بود، وقتی ضجه های مادرم شروع شد و چند دقیقه بعد بی دلیل از اتاقی که داخلش نشسته بود بلند شد...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۸۵)
چهارشنبه 1 آذرماه سال 1396 16:23
سلام ۱. داشتم برای بچه نسخه مینوشتم که دیدم مادرش داره آروم لب پایینشو گاز میگیره و انگشتهای دست راستشو روی صورتش بالا و پایین میبره. زیرچشمی به بچه نگاه کردم و دیدم از جاش بلند شده و به سبک کاراته کارها پاشو بلند میکنه و تا نزدیکی بدن من میاره و برمیگردونه! ۲. (۱۶+) خانمه گفت: یه دارو برای شوهرم مینویسی؟ از وقتی...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۸۴)
دوشنبه 15 آبانماه سال 1396 14:40
سلام ۱. خانمه گفت: از معده ام گرسنه ام ولی از دهنم اشتها ندارم! ۲. خانمه گفت: برای تب بچه ام بهش بروفن دادم. گفتم: الان توی خونه بروفن دارین؟ گفت: داریم ولی تموم شده! ۳. جواب آزمایش خانمه رو نگاه کردم و گفتم: فقط عفونت ادرار داشتین بقیه اش سالمه. گفت: فقط عفونت ادراری؟ خب پس خداروشکر که کلیه ها و مثانه ام سالمه! ۴....
-
ز ژرفای غار تا به دیدار یار (۵)
جمعه 5 آبانماه سال 1396 13:41
سلام شنبه چهارم شهریور ماه سال هزار و سیصد و نود و شش صبح از خواب بیدار شدیم و طبق معمول حوالی ظهر از هتل خارج شدیم. اول نگاهی به مسجد سردار انداختیم و بعد رفتیم سراغ بازار سرپوشیده ارومیه. من نه همه بازار تبریزو دیدم و نه همه بازار ارومیه رو اما به نظر میرسید که بازار ارومیه کوچیک تر باشه، ضمن اینکه طرز ساخت این...
-
ز ژرفای غار تا به دیدار یار (۴)
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1396 15:59
سلام پنجشنبه دوم شهریور ماه سال هزار و سیصد و نود و شش صبح ساعت حدود ده از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم با خودم فکر کردم ممکنه دیگه هیچوقت فرصت نشه که دوباره خودمونو به اینجا برسونیم، پس نمیتونستم از دیدن آسیاب خرابه که کلی وصفشو خونده بودم بگذرم، حتی اگه ناچار باشم دوباره بیشتر از سی کیلومتر توی همون جاده دیشب...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۸۳)
دوشنبه 10 مهرماه سال 1396 21:15
سلام ۱. از پیرزنه شرح حال میگرفتم، یه کلمه فارسی میگفت و یه کلمه به زبون محلی، بعد گفت: من اینطوری یکی ..... و یکی فارسی میگم تا تو بخندی ها! ۲. خانمه بچه شو آورده بود گفتم: مشکلش چیه؟ گفت: از دیروز تا حالا سه بار سرفه کرده، البته با فاصله! ۳. نسخه خانمه رو که نوشتم گفت: چندتا قرص بروفن هم بنویس برای دخترم. گفتم: چند...
-
ز ژرفای غار تا به دیدار یار (۳)
یکشنبه 2 مهرماه سال 1396 16:49
سلام سهشنبه سی و یکم مرداد سال هزار و سیصد و نود و شش توی چندین سایت و وبلاگ از مجتمع تجاری لاله پارک به عنوان یکی از دیدنی های تبریز نام برده شده بود. چند نفری هم که آنی ازشون پرسید کجا بریم که دیدنی باشه اول میگفتند: لاله پارک رفتین؟ پس به این نتیجه رسیدیم که حتما باید سری به اونجا بزنیم. طبق معمول حوالی ظهر از هتل...
-
ز ژرفای غار تا به دیدار یار (۲)
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1396 22:04
سلام همون طور که توی پست قبلی نوشتم بعد از دیدن تخت سلیمان به دلیل تاریک شدن هوا و مسافت طولانی تا تبریز و پله های زیاد از خیر دیدن غار کرفتو گذشتیم و خودمونو به تبریز رسوندیم و ساعت حدود چهار صبح بالاخره خوابیدیم و حالا ادامه ماجرا: شنبه بیست و هشتم مرداد سال هزار و سیصد و نود و شش: حدود ساعت ده صبح من و آنی از خواب...
-
ز ژرفای غار تا به دیدار یار (۱)
جمعه 10 شهریورماه سال 1396 15:38
سلام اولا خداروشکر که تیتری که برای این سفرنامه در نظر گرفته بودم به واقعیت تبدیل شد. چون تا روزهای آخر مطمئن نبودم که این طور بشه. به ویژه وقتی به یکی از همکلاسان دوره دانشگاه که از سالها پیش ساکن تبریزه گفتم برای ما که برای اولین بار داریم میاییم اونجا چه توصیه ای دارین؟! و گفت: توصیه میکنم اول همه جاهائی که میخواین...
-
رسیدیم
سهشنبه 7 شهریورماه سال 1396 01:50
سلام بقیه اش برای بعد!
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۸۲)
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1396 21:38
سلام ۱. داشتم مریض میدیدم که صحبت دو نفر از پشت در به گوشم خورد، یکیشون داشت به اون یکی میگفت: باز هم این دکتره است که میپرسه آمپول میخواین یا کپسول؟ یعنی چه؟ این اگه دکتره باید همون چیزی که خودش تشخیص میده بنویسه..... چند دقیقه بعد همون مرد اومد توی مطب، بهش گفتم: آمپول میزنین یا کپسول بنویسم؟! گفت: آمپول میزنم. چند...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۸۱)
جمعه 13 مردادماه سال 1396 11:50
سلام ۱. (ویژه گروه پزشکی) پیرزنه با فشار خون بالا اومد و گفت: یه سرم برام بنویس. گفتم: برای فشار بالا که سرم نمیشه نوشت. گفت: پس چرا چند روز پیش خانم دکتر.... برام نوشت؟ چند ساعت بعد یکی دو تا مریض دیگه با همین وضعیت اومدن. چند روز بعد که خانم دکترو دیدم پرسیدم: شما برای فشار خون بالا سرم میدین؟ گفت: آره من حال این که...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۸۰)
شنبه 31 تیرماه سال 1396 17:12
سلام ۱. به مرده گفتم: بفرمایید. گفت: من وقتی میرم جلو کولر سردم میشه وقتی میرم زیر پتو گرمم میشه! ۲. خانمه با بچه اش اومدند توی مطب و دوتا دفترچه گذاشتند روی میز، گفتم: بفرمایید. گفت: دفترچه رویی رو بردار ببینم مال کدوممونه تا مشکلشو بگم! ۳. دوتا پیرمرد توی یه درمونگاه روستایی به هم رسیدن و شروع به صحبت کردن، یکیشون...