-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲۷)
پنجشنبه 2 بهمنماه سال 1399 20:04
سلام ۱. بیشتر پزشکانی که در سالهای اخیر به شبکه بهداشت اومدن خانمند. برای همین تقریبا همیشه من جلو ماشین میشینم. یه روز صبح وقتی ماشین اومد دنبالم رفتم سوار بشم که دیدم یه خانم روی صندلی جلو نشسته. رفتم و روی صندلی عقب نشستم. وقتی به درمونگاه رسیدیم و خانم دکتر پیاده شد راننده گفت: تعجب کردی؟ این دندون پزشک ما بیش از...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲۶)
پنجشنبه 18 دیماه سال 1399 18:30
سلام ۱. خانمه گفت: مادرم چند روزه نمیتونه غذا بخوره یه سرم براش بنویسین! وقتی نوشتم گفت: میشه ببریم توی خونه سرمشو بزنیم؟ گفتم: بله میشه. کسی هست که توی خونه بهشون سرم بزنه؟ گفت: نه همین جا میزنیم! ۲. (۱۴+) خانمه گفت: چند روزه یه قسمت از سینه ام ورم کرده. از یه نفر پرسیدم گفت برو ماموگرافی و جوابشو ببر پیش متخصص....
-
خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (۱۱)
شنبه 6 دیماه سال 1399 19:19
سلام چند روزه که سعی دارم پست جدید بگذارم و فرصت نمیشه. الان که فرصت شد ازش استفاده کردم و چون سه پست خاطرات گذاشته بودم طبق قانون نانوشته این وبلاگ میرم سراغ یه چیز دیگه. حوالی ظهر بود و درمونگاه داشت خلوت میشد. مستخدم مرکز با یه لیوان چایی داغ توی سینی و چند حبه قند توی یه نعلبکی وارد مطب شد و گفت: خسته نباشید دکتر!...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲۵)
پنجشنبه 20 آذرماه سال 1399 17:34
سلام گفتم این بار کمی زودتر پست جدیدو بگذارم هرچند فقط به اندازه یه پست دیگه مطلب دارم! ۱. توی یه مرکز روستائی پیرزنه اومد و گفت: خانم دکتر دیگه نمیاد شما اومدین؟ گفتم: خانم دکتر رفته مرخصی فردا میاد. گفت: پس باز هم باید بسوزیم و بسازیم! ۲. به خانمه گفتم: کمرتون از کی درد گرفته؟ گفت: دیشب خواب دیدم یکی با سنگ زد توی...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲۴)
جمعه 7 آذرماه سال 1399 18:50
سلام ۱. توی مرکز کرونا بودم. خانمه گفت: شنبه قراره عمل کنم. دکترم گفته حتما باید تست منفی کرونا با خودت بیاری. گفتم: مگه توی این روزها عمل هم میکنن؟ گفت: یعنی میگین سزارین هم نکنم؟! ۲. داشتم نسخه خانمه را مینوشتم که شوهرش گفت: هرجا بردم با یکی دیگه معامله اش کنم کسی قبولش نکرد! ۳. یکی از دخترانی که یه زمانی مامان رفته...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲۳)
شنبه 24 آبانماه سال 1399 08:58
سلام اولا شرمنده برای تاخیر امروز هم چون به یکی از محترم ترین دوستان مجازی قول دادم دارم سر کار با کامپیوتری که اصلا موس نداره (چون موسش خرابه) و فعلا به صورت لمسی کار میکنه آپ میکنم. ۱. خانمه اومد توی مطب و دید من نشستم پشت میز. گفت: کاش یه چیز بهتر از خدا خواسته بودم! ۲. (۱۸+) خانم مسئول داروخونه گفت: دکتر شنیدی؟...
-
چه سان گذشت ...
سهشنبه 6 آبانماه سال 1399 20:47
سلام چطور میشه باور کرد به همین راحتی یک سال گذشت؟ انگار همین دیروز بود که بعد از ماه ها تلاش و کوشش کل خانواده شمع وجود مادرم کم کم، کم نور و کم نور تر شد تا این که خاموش شد و بعد از مدتی تازه فهمیدیم که چه بلائی به سرمون اومده. ما خوش شانس بودیم. چون موفق شدیم مراسم سالگرد درگذشت مادرمو پنجشنبه هفته گذشته و دقیقا در...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲۲)
چهارشنبه 23 مهرماه سال 1399 09:40
سلام ۱. توی یه مرکز دو پزشکه شیفت صبح بودم که چندتا دانشجوی پزشکی برای کارآموزی اومدند. اون یکی آقای دکتر که اونجا بودند دانشجوهارو صدا کردند و شروع کردند درباره مبحث آب و الکترولیت ها براشون توضیح دادن و ازشون سوال پرسیدن. من متعجب مونده بودم که ایشون (که سابقه شون از من هم بیشتره) چطور این مبحث سنگین که عملا کاربرد...
-
یادداشت سکه ای
شنبه 5 مهرماه سال 1399 10:22
سلام الان سر کارم. توی یه درمونگاه به شدت خلوت که اهالیش معتقدند اگه اول هفته برن دکتر تا آخر هفته باید برن! پس طبیعتا خلوت تر هم میشه. همچنان خشکسالی خاطرات داریم گرچه به اندازه یک پست جمع شده. حقیقتش توی هفته های اخیر کلی از خاطراتو برای خودم یادداشت نکردم و بعد از یکی دو روز یادم رفتند. نمیدونم چرا. انگار اصلا...
-
حکایت آن شب پربرف
پنجشنبه 20 شهریورماه سال 1399 11:31
سلام باورتون میشه از زمان نوشتن پست قبل تا الان فقط سه مورد که بشه توی وبلاگ نوشت به تورم خورده؟! البته مثل اونهائی که توی گوشه و کنار پس انداز دارن من هم گه گاه یکی دو مورد از چیزهائی که ننوشتم یادم میاد! به هر حال تصمیم گرفتم باتوجه به این که سه تا خاطرات پشت سر هم نوشتم این بار یه پست متفرقه بنویسم. امیدوارم خوشتون...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲۱)
چهارشنبه 5 شهریورماه سال 1399 13:05
سلام کم شدن تعداد موارد قابل نوشتن در این روزها باعث شد چند مورد که چندان هم خنده دار نبودند و از مدتها پیش توی ذهنم بود هم بنویسم. اگه خوشتون نیومد شرمنده. ۱. برای یه بچه سرماخورده نسخه مینوشتم که مادرش گفت: اون یکی بچه ام هم از امروز داره سرفه میکنه یعنی از این بچه ام واکسن شده روی اون؟ (ترجمه: واگیر) ۲. یه راننده...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲۰)
سهشنبه 21 مردادماه سال 1399 15:37
سلام ۱. من چون پزشک خانواده محسوب میشم اما توی روستاها ساکن نیستم به جاش باید ماهی پنج تا شیفت عصر و شب بدم. برای جبران کسری بودجه این ماه ها برای ساخت خونه هم ماهی چندتا شیفت میخرم. یه روز صبح توی یکی از مراکز بودم که خانم مسئول پذیرش پرسید: امروز تا آخر وقت می ایستید؟ گفتم: نه چون شیفتم قراره زودتر بیان دنبالم. گفت:...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱۹)
پنجشنبه 9 مردادماه سال 1399 18:10
سلام این پست شامل مواردی میشه که از اون پست حذف شده در واتس آپ (که توی پست قبلی درباره اش نوشتم) یادم اومده + موارد این چند روز+ چند مورد از آخرین ذخیره های خاطرات باقی مونده. برای پست بعد باید صبر کنید تا تعدادشون برای یک پست به حدنصاب برسه! ۱. مسئول تزریقات با یه دختر نوجوون اومد توی مطب و گفت: براش پنی سیلینو تست...
-
سفر-ویلا-اسباب کشی-مموری
دوشنبه 30 تیرماه سال 1399 01:03
سلام شرمنده برای تاخیر اما مطمئنم بعد از خوندن سفرنامه تائید میفرمائید که زودتر از این عملا امکان پذیر نبود. یکشنبه پانزدهم تیرماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه امروز صبح درحالی سر کار رفتم که به اندازه یه پست کامل خاطرات توی واتس آپ ذخیره داشتم و میخواستم بگذارمش برای پست بعد از سفرنامه. مسافت حدود سی کیلومتری تا...
-
اندر حکایت خوردن رطب و منع آن!
پنجشنبه 12 تیرماه سال 1399 19:56
سلام سال پیش وقتی باجناق گرامی کلید ویلاشو داد تا موقع مسافرت بریم اونجا و چند هفته پیش از ما هم کلیدو به باجناق دیگه هم داده بود باید فکر اینجا رو هم میکردیم! یکی دو هفته پیش بود که باجناق گرامی تماس گرفت و گفت: ویلاشو فروخته و یه ویلای دیگه خریده و اواسط تیرماه باید اسباب کشی کنه و از من و باجناق دیگه خواست که هم...
-
سوگ موسیقائی!
جمعه 30 خردادماه سال 1399 23:35
سلام من هیچ وقت از گوشی هوشمند شانس نیاوردم. از اولی شون که سونی اکسپریا سی بود و حافظه داخلیش فقط یک گیگا بایت بود، تا این گوشی فعلی (سامسونگ A8) که حدود یک ماه بعد از خریدنش و درست دقایقی پیش از بازی ایران و مراکش توی جام جهانی از دستم افتاد و صفحه اش خرد شد و از همون موقع هر چهار روز یک بار یه مشکلی داره، مثلا اون...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱۸)
شنبه 17 خردادماه سال 1399 13:56
سلام ۱. خانمی که توی آزمایشگاه یکی از درمونگاه های روستایی کار میکرد انتقالی گرفت و رفت یه شهرستان دیگه. جایگزینش میگفت: توی چند روز اول کارم مردم میومدن سراغ جواب آزمایش هاشون و هرچقدر می گشتم جوابی پیدا نمی کردم. بالاخره شماره مسئول سابق آزمایشگاهو از پرسنل گرفتم و بهش زنگ زدم و گفتم جواب آزمایش های روزهای آخر...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱۷)
پنجشنبه 1 خردادماه سال 1399 15:22
سلام ۱. مرده گفت: چند روزه که شکمم درد میکنه، میفهمین که منظورم از درد چیه؟! ۲. قرصهایی که پیرمرده آورده بود نگاه کردم و از هرکدوم براش چند بسته نوشتم. گفت: یه قرص دیگه هم میخورم، پوسته شو نیاوردم. گفتم: قرص چی بود؟ گفت: نمیدونم. گفتم: چه رنگی بود؟ گفت: فقط یادمه کوچیک بود! ۳. یه پیرمرد و پیرزن اومدن توی مطب و گفتن:...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱۶)
چهارشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1399 20:16
۱. صبح رفتم توی یه مرکز شبانه روزی. خانم دکتری که شب پیش شیفت بود گفت: به نظر شما با این مسئول پذیرش چکار کنم؟ گفتم: چطور؟ گفت: دیشب ساعت دو از خواب بیدارم کرده و میگه یه نفر اومده و میگه من چندتا گوسفند دارم یکی شون از صبح ادرار نکرده! ۲. به پیرمرده گفتم: برای معده تون از این کپسول ها نوشتم که باید هرروز صبح بخورین....
-
حکایت روز چهار درمانگاهه (۲) حکایت ..... خانم!
یکشنبه 24 فروردینماه سال 1399 19:55
سلام توی قسمت قبلی این پست نوشتم که راننده یه خاطره جالب برام تعریف کرد اما به دلایلی ترجیح دادم بگذارمش برای یه پست دیگه و حالا میخوام بنویسمش: چند دقیقه ای بود که راه افتاده بودیم. راننده کاملا ساکت بود اما نمیدونم چی شد که یکدفعه شروع کرد به تعریف کردن: گفت: دکتر ...... رو یادته؟ یه کم فکر کردم تا یادم اومد کیو...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱۵)
یکشنبه 10 فروردینماه سال 1399 17:46
سلام سال نو مبارک ۱. یکی از خانم دکترها میگفت: وقتی تازه اومده بودم طرح یه خانمی اومد گفت بدبختم و پول ندارم و ..... یه مقدار بهش پول دادم و رفت. چند روز بعد دیدم یکی دیگه اومد و بعد یکی دیگه و .... و کم کم دیدم کلی از حقوقمو دارم میدم بهشون! کلی فکر کردم چکار کنم و بالاخره یه روز شروع کردم و به هرکدومشون که اومدند...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱۴)
شنبه 24 اسفندماه سال 1398 14:17
سلام ۱. یه روز بهم گفتند باید امروز بری مرکز درمان مبتلایان به ایدز. گفتم: من نمیدونم اونجا باید چکار کنم! گفتند: هم پرسنل اونجا میدونن باید چکار کنن هم خود مریضها! رفتم و بعد از مدتی یه خانم اومد توی مطب، آزمایش همراهشو نگاه کردم و گفتم: خداروشکر آزمایشتون خوبه. دیدم همون طور نشسته روی صندلی. گفتم: دیگه کاری داشتین؟...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱۳)
یکشنبه 11 اسفندماه سال 1398 12:23
سلام شرمنده برای تاخیر و با کسب اجازه از دوستانی که در این روزها اعصابشون داغون شده. امیدوارم بتونم کاری کنم که کمی از این حال و هوا خارج بشین. ۱. پیرمرده داروهایی که تازه براش نوشته بودم آورد و گفت: اینهارو هم باید بندازم توی آب جوش و بخورم؟ گفتم: من چنین چیزی براتون ننوشتم. کدومو میگین؟ یه نگاه کردم و گفتم: نه...
-
حکایت روز چهار درمانگاهه
چهارشنبه 23 بهمنماه سال 1398 20:23
سلام چند سال پیش بود. حدود یک ساعت بود که توی یه مرکز دوپزشکه مریض می دیدم که موبایلم زنگ خورد. خانم 《ص》مسئول وقت ستاد شبکه بود که گفت: آقای دکتر! حالشو دارین یه سر برین درمونگاه.......؟ گفتم: اونجا که دیگه مال شهرستان ما نیست، خیلی وقته که رفته تحت پوشش یه شهرستان دیگه! گفت: میدونم. ظاهرا پزشکشون رفته مرخصی و مریضها...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱۲)
پنجشنبه 10 بهمنماه سال 1398 18:57
سلام شرمنده برای تاخیر ۱. داشتم یه بچه رو می دیدم که مادرش گفت: اصلا غذا نمی خوره لپهاش داره آب میشه. وقتی داشتن از مطب بیرون میرفتن بچه به مادرش گفت: آخه مگه لپ من بستنیه که آب بشه؟ تازه بستنی هم که باشه توی گرما آب میشه نه الان! ۲. (۱۸+) پیرزنه نشست روی صندلی و نوه سرماخورده شو گذاشت روی پاش. مادر بچه هم کنار صندلی...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱۱)
دوشنبه 23 دیماه سال 1398 19:10
سلام۱. یکی از راننده های شبکه بعد از چند سال درمونگاهشو عوض کرد. علتشو که ازش پرسیدم گفت: آقای دکتر مثل پسرش باهام رفتار میکرد. گفتم: مگه بده؟ گفت: این که یهو نصف شب زنگ بزنه بهت بگه برو یه ظرف ماست برام بخر بیار خیلی خوبه؟!۲. (۱۶+) توی یکی از درمونگاه های همیشه شلوغ بودم. چند نفر از مریضها هم پشت در مطب ایستاده...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱۰)
شنبه 7 دیماه سال 1398 15:17
سلام۱. پیرزنه گفت: من همونی هستم که وقتی روز اول از مرخصی برگشتی سر کار بهت گفتم خدا مادرتو رحمت کنه. گفتم: خیلی ممنون. حالا بفرمائید. گفت: تلویزیون مادرتو نمیخوای بدی بیرون؟ من توی خونه تلویزیون ندارم!۲. پیرمرده گفت: چندتا آمپول برام نوشتی؟ گفتم: یکی. گفت: چند روز یک بار باید .... نه راستی گفتی یکی پس هیچی خداحافظ!۳....
-
اندر حکایت آن آش!
دوشنبه 25 آذرماه سال 1398 23:31
سلامسه چهار سال پیش بود. یه روز پنجشنبه و من پزشک یکی از درمونگاه هایی که همیشه خدا شلوغ بود. من هنوز هم نفهمیدم که چرا یه روستا با این جمعیت باید هرروز این همه مریض داشته باشه. شاید به قول یکی از دوستان چون هیچ جای دیگه ای برای وقت گذرونی توی این روستا نیست مردم هرروز میان درمونگاه و با یه حق ویزیت به شدت ارزون چند...
-
پایان یک پایان (۳)
دوشنبه 11 آذرماه سال 1398 21:48
سلاممراسم چهلم هم تمام شد و زندگی ما (گرچه دیگه هیچوقت مثل قبل نمیشه) داره کم کم به سمت یه زندگی معمول پیش میره. ازجمله بعد از مدتها فرصت شد به مشکلات جسمی خودمون برسیم.از سال ۷۴ عینکی شدم و تقریبا همیشه عینکم به چشمم بود اما مدتی بود که احساس میکردم موقع مطالعه یا نوشتن نسخه بدون عینک راحت ترم! چون این مسئله ممکنه...
-
پایان یک پایان (۲)
پنجشنبه 23 آبانماه سال 1398 20:46
سلام به همین زودی سه هفته گذشت. انگار همین دیروز که نه همین یک ساعت پیش بود که مامان برای سومین بار ارست کرد و این بار دیگه با احیا هم برنگشت. قسمت این بود که هر سه احیا زمانی انجام بشه که من توی بیمارستان نبودم و برای این موضوع خدا رو شکر میکنم. وگرنه نمیدونم چه عکس العملی نشون میدادم. برگشتن چند ساعته یه زن بیهوش که...