-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (239)
چهارشنبه 3 آذرماه سال 1400 09:06
سلام 1. خانمه داشت برام صحبت میکرد و مریضی شو توضیح میداد و من هم گوش میکردم. در همین حین بچه اش هم فقط میگفت: مامان ... ماماان ... ماماااان ... آخرش خانمه گفت: چیه؟ بچه به صورت مادرش اشاره کرد و گفت: اینجات خال درآورده! 2. نسخه مرده را که نوشتم گفت: اگه میشه فردا را برام استعلاجی بنویسین. فقط بی زحمت طوری بنویسین که...
-
آف رود!
جمعه 21 آبانماه سال 1400 16:43
سلام یکشنبه شب بود که آقای "م" (مسئول نقلیه شبکه) زنگ زد و گفت: فردا باید بری ... (یکی از درمونگاههای دو پزشکه). ماشین ساعت شش و نیم میاد دنبالت چون پرسنل باید پیش از هفت و نیم اونجا سر کار باشند. گفتم: باشه. چند دقیقه بعد یه پیام از خانم دکتر ... داشتم. پزشک دوم اون درمونگاه که نوشته بود: فردا شما باید برین...
-
دوباره؟؟ (۳)
جمعه 14 آبانماه سال 1400 16:58
سلام از لطف همه شما دوستان عزیز سپاسگزارم. خواهرم دیروز عمل شد درحالی که بابا و عمو و زن عمو پیشش بودند و متاسفانه ما و برادرانم به دلیل مشغله کاری نشد همراهشون بریم. متاسفانه فقط اون توده ای که بزرگ تر بوده عمل شده و گفته اند اون یکی هم باید یک بار دیگه جراحی بشه. به دلیل محل حساس توده دیشب را هم توی ICU گذرونده....
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (238)
سهشنبه 4 آبانماه سال 1400 17:22
سلام 1. مرده گفت: شما ظاهرا تجربه تون بالاست. تا حالا مریضی مثل من دیده بودین؟! (دردش یه مورد خیلی شایع ولی مثبت دار بود نشد بنویسم!) 2. توی مرکز واکسیناسیون کرونا خانمه گفت: اومدم واکسن کرونا بزنم. گفتم: توی سایت ثبت نام کردین؟ گفت: نه. آدرس سایتو براش نوشتم روی یک کاغذ و گفتم: میرین توی این سایت ثبت نام میکنین و...
-
دوباره؟؟ (2)
سهشنبه 27 مهرماه سال 1400 18:22
سلام از همه شما دوستان برای محبتتون ممنونم. برای خواهرم برای سیزدهم آبان نوبت عمل زده شده. دکترش هم اصرار کرده به شرطی عمل میکنه که پدرم اول بره پزشکی قانونی و رضایت ویژه بده چون محل توده به شدت به عروق و اعصاب حیاتی نزدیکه. تا ببینیم چی میشه. ببخشید اگه باعث ناراحتی شما شدم.
-
دوباره؟؟
یکشنبه 25 مهرماه سال 1400 19:34
سلام ظاهرا قرار نیست زندگی برای یه مدت طولانی روی خوششو بهمون نشون بده. چند روز دیگه دومین سالمرگ مامانه. بابا بعد از گذشت زمان و تعویض خونه و همسایه شدن با اخوی کم کم داشت خودشو پیدا میکرد و حتی قرار بود بعد از مراسم با خانواده اخوی گرامی و خواهرم بعد از چند سال یه مسافرت چند روزه هم برن. دو سه هفته پیش خواهرم اومد...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (237)
دوشنبه 12 مهرماه سال 1400 12:29
سلام 1. خانمه گفت: ما الان همه مون توی خونه کرونا داریم. الان باید توی خونه هم با ماسک باشیم؟! 2. توی مرکز واکسیناسیون کرونا بودم. مرده اومد و گفت: من الان واکسن زدم. بهم گفتن برای درد باید فقط استامینوفن ساده بخورم. گفتم: بله درسته. گفت: من هرچندوقت یک بار میگرنم عود میکنه و با استامینوفن اصلا بهتر نمیشه. اون وقت...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (236)
جمعه 26 شهریورماه سال 1400 16:02
سلام 1. مرده با یبوست اومده بود. گفتم: حالت تهوع هم دارین؟ گفت: نه فقط یبوست دارم. حتی اسهال هم ندارم! 2. نسخه خانمه را که نوشتم گفت: راستی چند شبه که اصلا خوابم نمیبره. چکار کنم؟ شوهرش گفت: تقصیر خودشه. هر شب بهش میگم چشمهاتو ببند ... و بخواب. گوش نمیده! 3. (12+) خانمه دختر شانزده سالشو آورده بود و میگفت: نمیدونم چرا...
-
داستانچه (۱۱) (آخرین تیر ترکش)
شنبه 13 شهریورماه سال 1400 20:45
سلام از زمان نوشتن پست قبل تا الان فقط یک بیمار با سوتی قابل نوشتن اومده! پس ناچارم برم سراغ یه پست غیرخاطرات: مرد در ماشینشو بست. در باک بنزین را باز کرد. کارت سوخت را داخل پمپ گذاشت و شروع به زدن بنزین کرد. دختر وقتی دید پدرش حواسش به آنها نیست سرش را جلو برد و به مادرش گفت: حالا واقعا راه دیگه ای نیست؟ آخه من روم...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (235)
شنبه 30 مردادماه سال 1400 10:04
سلام 1. داشتم مریض میدیدم که یک دختر جوون سرشو کرد توی مطب و گفت: ببخشید! اجازه هست خودمو وزن کنم؟ گفتم: بفرمائید. اومد توی مطب و رفت روی وزنه و بعد گفت: چقدر وزنم بالا رفته! فکر کنم چون تپش قلب دارم خون با شدت میاد توی پاهام و فشار میاره روی ترازو و بالا نشون میده! 2. ( ) به مرده گفتم: حرص خوردین؟ گفت: بله دیروز به...
-
خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (۱۲) (عروس سیاهپوش)
یکشنبه 17 مردادماه سال 1400 16:35
سلام با خوندن داستان سرکار خانم نسرین یاد یه خاطره افتادم که تا به حال توی وبلاگ ننوشته ام. پس حالا می نویسم! تابستون دو سه سال پیش بود. یک روز صبح هرچقدر منتظر ماشین شبکه شدم خبری نشد. به رئیس نقلیه زنگ زدم که گفت: ظاهرا امروز باید یه جای مخصوص بری. بیا شبکه تا بهت بگن. سوار ماشین خودمون شدم و رفتم شبکه. مسئول ستاد...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (234)
یکشنبه 27 تیرماه سال 1400 10:13
سلام ۱. داشتم یه بچه رو میدیدم که مادرش گفت: الان میخوام ببرم واکسن هفت سالگی شو بزنن طوری نیست با این مریضی؟ گفتم: نه مشکلی نداره. بچه گفت: آخ جون! میخوان بهم واکسن افسانه ای بزنن! 2. مرده گفت: این سرم که برای مریضمون نوشتین تموم شد. الان که کشیدنش یه کم روی دستش ورم کرده طوری نیست؟ گفتم: حتما یه کم رفته زیر پوست. تا...
-
آخرین خبر
پنجشنبه 24 تیرماه سال 1400 06:22
سلام دیروز صبح شنیدم که آقای دکتر به هوش اومدن و بردنشون توی بخش. دیروز عصر رفتم بیمارستان ملاقاتشون که پرستارهای محترم گفتند صبح مرخص شد! یه پیام بهشون دادم که چند ساعت بعد دخترشون جواب دادند و تشکر کردند. دیگه درچه حد بهترند من نمیدونم. پی نوشت: دارم میرم یه مرکز واکسیناسیون کرونا. این هم از روز تعطیل کرده مون! فردا...
-
تلخ و شیرین
جمعه 18 تیرماه سال 1400 00:27
سلام دوشنبه هفته پیش ساعت حدود هشت و نیم شب بود که برای اولین بار در سال 1400 برق خونه ما قطع شد. چند دقیقه بعد متوجه شدم که اینترنت گوشی هم قطع شده. باتوجه به این که هیچ وسیله روشنائی اضطراری هم توی خونه نداشتیم الاف (علاف؟) نشسته بودیم که آنی گفت: حالشو داری بریم بیرون قدم بزنیم؟ گفتم: بریم. بهتر از الکی نشستن توی...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (233)
پنجشنبه 10 تیرماه سال 1400 08:52
سلام 1. به خانمه گفتم: توی خونه هیچ داروئی به بچه تون دادین؟ گفت: فقط یه شربت دیفن هیدرامین. گفتم: دیگه ازش دارین یا تموم شد؟ گفت: تموم شد. گفتم: خب پس یکی براش مینویسم. گفت: نه ننویسین بهش حساسیت داره! 2. به پسره گفتم: با این قرصها که خانم دکتر براتون نوشتن دل دردتون بهتر نشد؟ گفت: دردش کمتر شد اما بهتر نشد! ۳. داشتم...
-
روزی که "خواستگار" آمد
سهشنبه 1 تیرماه سال 1400 07:11
سلام سه چهار سال پیش حوالی غروب یکی از روزهای تابستون بود. با آنی و بچه ها توی خونه نشسته بودیم که تلفن خونه زنگ خورد. آنی رفت سراغ تلفن و گفت: شماره شو نمیشناسم! بعد گوشی رو برداشت و شروع کرد به صحبت کردن: الو ... سلام علیکم بفرمائین ... ممنون ... ببخشید شما؟ ... شمائین؟ ... ببخشید نشناختمتون."..." آقا...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (232)
جمعه 21 خردادماه سال 1400 17:52
سلام 1. مرده گفت: چند روزه که سرم تاب داره. هر سوالی که درباره سرگیجه میدونستم ازش پرسیدم و جوابش منفی بود. بعد از چند دقیقه گفت: فکر کنم شما بهش میگین تَب، درسته؟! (تازه فهمیدم بنده خدا فارسیش خوب نیست) 2. ساعت یک و نیم صبح خانمه با اسهال و استفراغ اومد. شوهرش گفت: یه مقدار گیلاس خریدم. دیشب نصفشونو خوردم و همین موقع...
-
من به این چالش دعوت شدم
سهشنبه 11 خردادماه سال 1400 21:44
سلام یک فروند پست خاطرات دیگه (البته به همون بی مزگی پست قبل) برای امروز تدارک دیده بودم. اما از طرف خانم شارمین و یکی از خوانندگان وبلاگشون به دو چالش دعوت شدم. اولیو همون موقع انجام دادم و توی وبلاگ خودشون گذاشتم و این هم دومیشون: (هر چه فریاد دارید بر سر شارمین بکشید ) فکر کن بدون هیچ محدودیتی می توانی برای یک روز...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (231)
سهشنبه 4 خردادماه سال 1400 22:15
سلام 1. این یکی خیلی مورد باحالی بود اما اگه بخوام بنویسمش ناچار میشم اسم و فامیل مریضو به طور کامل بنویسم. پس فعلا همین طوری علی الحساب بخندین! 2. خانمه جواب آزمایش کروناشو بهم نشون داد و گفت: این مثبته؟ گفتم: بله. با بغض گفت: این قدر رعایت کن، توی عید هم جائی نرو آخرش هم مثبت شو! 3. درحال دیدن مریض بودم و هر چند...
-
داستانچه (10) (شروع دوباره)
جمعه 24 اردیبهشتماه سال 1400 16:37
سلام این داستانچه را سال 1395 نوشتم و از اون موقع تا به حال فکر میکردم توی وبلاگمه. حتی کامنتهائی که یکی دوتا از دوستان برای این پست گذاشته بودند هم یادمه. اما یه روز هرچقدر توی وبلاگ دنبالش گشتم پیداش نکردم. دیگه نمیدونم بلاگ اسکای خورده بودش؟! یا چه اتفاق دیگه ای افتاده بود. تا این که وسط اسباب کشی تصادفا اونو...
-
نظرسنجی (پست ثابت سابق)
دوشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1400 18:43
سلام از زمانی که این وبلاگو افتتاح کردم گه گاه بعضی از خوانندگان محترم کامنت میگذارن و از فاش شدن اسرار بیماران ابراز نارضایتی میکنن. نمونه اش کامنتهای بعضی از دوستان در پست آخرم. درحالی که من مطالب این وبلاگ را فاش کردن اسرار بیماران نمیدونم. بنا به پیشنهاد خانم نسرین (که من به تجربه شون ایمان دارم) تصمیم گرفتم این...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (230)
سهشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1400 23:05
سلام 1. توی مرکز کرونا مرده چهارتا دفترچه گذاشت روی میز و گفت: من سه روز پیش تست دادم و جوابش مثبت بود. گفتن خانواده تو هم بیار تست بدن. برای خانمش و دوتا بچه هاش نوشتم و دفترچه چهارمو باز کردم که دیدم مال خودشه. گفتم: شما که سه روز پیش تست دادین و مثبت بوده. دیگه برای چی میخواین تست بدین؟ گفت: خب مگه رایگان نیست؟! 2....
-
چالش "نه لبخند نود و نه" + "هفت سین کتابی"
یکشنبه 29 فروردینماه سال 1400 09:07
سلام شرمنده الان میخواستم یک عدد پست خاطرات جدید بنویسم اما بعد دیدم همون طور که به گفته همسر اصفهانی یکی از اقوام "دید و بازدید بعد از سیزده برای گِلی منار خُبِس" نوشتن این پست توی سال جدید و بخصوص بعد از فروردین هم عملا همین حالتو داره. پس خاطراتو میگذارم برای پست بعدی (بخصوص که مدتیه دارم بکوب مریض...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (229)
شنبه 14 فروردینماه سال 1400 09:19
سلام 1. خانمه سردرد داشت. به شوهرش گفتم: حرص نخوردن؟ گفت: خرس هم نخورده چه برسه به حرص! 2. یه روز موقع رفتن به یکی از درمونگاههای روستائی نمونه گیر کرونا هم همراهمون فرستادن. خانمه پسرشو با سرماخوردگی شدید آورده بود. گفتم: امروز اینجا تست کرونا هم میگیرن. براش مینویسم. گفت: چرا پسر من باید نفر اول باشه؟ خب با یکی دیگه...
-
خونه (3)
پنجشنبه 28 اسفندماه سال 1399 17:00
سلام نشسته ام پشت میز مطب توی یکی از درمونگاههای شبانه روزی. هربار که مریض میاد و به طرفش میچرخم عضلات ران هردوپام تیر میکشه. هربار که بلند میشم تا از مطب بیرون برم هم عضلات ساق پام. و در ادامه خجالت میکشم! حالا اگه نفهمیدین جریان چیه ادامه پست را بخونین! وقتی همراه با دو باجناق گرامی هفتصد و پونزده میلیون تومن پول...
-
داستانچه (9) (خاکسترهای هیمه ها)
یکشنبه 17 اسفندماه سال 1399 18:55
سلام از آخرین داستانچه ای که اینجا گذاشتم بیشتر از دو سال میگذره و من اصولا مورد جدیدی به ذهنم نرسیده بود تا این که یکی دو هفته پیش سرکار خانم نسرین لطف کردند و برام یه کامنت خصوصی گذاشتند و فهمیدم ایشون اصولا در همه زمینه های کار خیر فعال هستند. چه در کمک مالی به کسانی که بهش نیازمندند و چه در کمک فکری به کسانی که...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (228)
چهارشنبه 6 اسفندماه سال 1399 12:41
سلام 1. چند هفته پیش توی مسیر منتهی به این درمونگاه برف سنگینی بارید. روز بعدش شیفت صبح اونجا بودم. راننده همون طور که داشت توی برفها رانندگی میکرد گفت: پریشب آقای .... (رئیس نقلیه شبکه) زنگ زد و بهم گفت توی مسیرتون داره خیلی برف میاد. فردا موقع رفتن اول به فکر سرنشینهات باش بعد به فکر سر موقع رسیدن. اگه دیر رسیدین هم...
-
مورچگان را چو فتد اتفاق
پنجشنبه 23 بهمنماه سال 1399 17:32
سلام لیست خریدی که آنی بهم داده دوباره نگاه میکنم. خب انگار چیز دیگه ای باقی نمونده. فقط قرار شد یکی دوتا بستنی هم برای بچه ها بخرم که گذاشته بودم برای آخر تا آب نشن. درحال رفتن به سمت فریزر بستنی ها هستم که یکدفعه خشکم میزنه. چرا؟ چون یه چیز جدید دیدم! عادت دارم (طبیعتا تا جائی که جیب مبارک اجازه میده) چیزهای جدیدو...
-
چو عضوی به درد آورد روزگار (۲)
پنجشنبه 16 بهمنماه سال 1399 18:53
سلام اولا ممنون از لطف و همدردی شما ببخشید که کامنتها رو بدون پاسخ تایید کردم. همین چند هفته پیش بود که برای یکی از دوستان کامنت گذاشتم و نوشتم وقتی وبلاگ میخونیم دوست نداریم فقط غم و غصه بخونیم اما الان خودم دارم همین کارو میکنم ببخشید. بگذریم، روز بعد صبح رفتم سر کار و بعدازظهر رفتم سراغ دوست دوران دانشکده توی CCU...
-
چو عضوی به درد آورد روزگار
دوشنبه 13 بهمنماه سال 1399 09:12
سلام توی پی نوشت های این پست یه چیزی میخواستم بنویسم که چون خیلی طولانی شد بقیه شو گذاشتم برای پست بعد و موقع نوشتن پست بعد هم کلا فراموشش کردم و هیچ کدوم از شما هم بهم یادآوری نکردین. میخواستم بنویسم توی این چند سالی که این گروه با همه فراز و نشیبهای خودش پابرجاست گه گاه مرگ پدر یا مادر یا سایر اقوام دوستان را به...