جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

سفرنامه «قسطنطنیه»

سلام 

اولا ببخشید که دیر شد اما باور کنید که تقصیر من نبود 

خیلی فکر کردم که این سفرنامه رو چطور بنویسم تا اینکه تصمیم گرفتم اینطوری بنویسمش که میخونین: 

آغاز سفر (۳۰/۲/۸۹): 

قرار بود پرواز هواپیمای «تابان ایر» ما به مقصد استانبول ساعت ۱۰ صبح روز پنجشنبه سی ام اردیبهشت از فرودگاه اصفهان پرواز کنه اما روز قبل از اون از شرکت مجری تور (پرستیژ) به ما خبر داده بودند که پرواز ساعت ۱۹ انجام خواهد شد و به این ترتیب یک روز از مرخصی من بی فایده موند. به هر حال رفتیم فرودگاه٬ اولین چیزی که توی ذوقمون زد وضعیت نامناسب ترمینال پروازهای خارجی فرودگاه اصفهان بود که من فکر میکردم حتما خیلی مجهزتر و باکلاس تر از ترمینال پروازهای داخلیه اما نبود. پرواز ساعت ۱۹ هم انجام نشد بلکه ساعت حدود ۲۱ بود که هواپیما از زمین بلند شد. 

خیلی منتظر بودم که خلبان عبور از مرز و ورود به فضای ترکیه رو اعلام کنه اما چنین اتفاقی نیفتاد و حدود ساعت ۱۲:۴۵ به وقت تهران (۱۱:۱۵ به وقت ترکیه) ما در فرودگاه «sabiha gocken» استانبول به زمین نشستیم و بعد از تشریفات معمول گمرکی وارد خاک ترکیه شدیم. و بعد شروع کردیم به گشتن دنبال «تور لیدر» خودمون که کلی گشتیم تا پیداش کردیم و همون موقع فهمیدم که بیشتر ترکها اصلا به زبان انگلیسی آشنا نیستند. 

«محمود» که تور لیدر ما بود رسید و فهمیدیم برخلاف چیزی که توی ایران به ما گفته بودند (اول ۳ روز استانبول هستیم و بعد ۴ روز میریم آنتالیا) اول باید بریم آنتالیا. گفتیم: باشه٬ مشکلی نیست میریم٬ که «محمود» گفت: چرا مشکلی هست و اون هم اینکه به خاطر تاخیر شما٬ پروازی که قرار بود شما رو ببره آنتالیا رفته!! گفتیم: پس حالا باید چکار کنیم؟ گفت: هیچی٬ باید همینجا باشید تا فردا صبح دفتر فروش بلیت شرکت «سان اکسپرس» باز بشه و برای پرواز ۱۰:۳۰ فردا صبح بلیت بگیرین گفتیم: پس پولش؟ گفت: به ما چه؟! 

خلاصه که اولین شب حضور در یک کشور خارجیو به جای هتل روی صندلیهای فرودگاه صبح کردیم!! و آی خوش گذشت آیییییییی. 

بیشتر از همه دلم برای عماد میسوخت و بعد از اون برای آقای «د» و همسرش که برای ماه عسل اومده بودند ترکیه. با توجه به ممنوع بودن عکسبرداری در فرودگاه از این شب هیچ عکسی ندارم شرمنده!! 

۸۹/۲/۳۱: 

دفتر فروش بلیت اول صبح باز شد و مجبور شدیم با پول خودمون که توی صرافی فرودگاه مقداریشو چنج کرده بودیم بلیت بخریم. من یه سیمکارت اعتباری ترکیه ای هم خریدم که میگفتند ارزونتر از رومینگ تلفنهای خودمون تموم میشه! به هرحال ساعت ۱۰:۳۰ صبح با پرواز شرکت «سان اکسپرس» راهی آنتالیا شدیم اما اونجا فهمیدیم که مسئولان محترم شرکت «پرستیژ» به جای هتل چهار ستاره «سندر» که توی تبلیغ تور نوشته بود ما رو به هتل سه ستاره «دلفین» برده اند!! اونجا هم اول یه دستبند پلاستیک نارنجی رنگ به مچ دستهامون بستند تا توی شهر گم نشیم!! 

این یه عکس از هتل دلفینه که انصافا چشم انداز فوق العاده ای از دریای مدیترانه و کوههای «توروس» داشت با امکاناتی مثل این

با بیخوابی دیشب ما حق داشتیم که تا غروب بخوابیم و همین کار رو هم کردیم. بعد سری به ساحل زدیم و بعد رفتیم رستوران هتل که توش غذامون رایگان بود. 

یکی از صحنه هائی که هر روز موقع خوردن هر سه وعده غذا توی اون رستوران میدیدیم گفتگوهای عاشقانه یه دختر ترک و یه مرد روس به زبان انگلیسی بود که عکسشونو اینجا نمیگذارم تا یه وقت والدینشون نبینند و بهشون برنخوره!!  

وقتی رفتیم توی اتاقمون متوجه شدیم که از دمپائی خبری نیست٬ رفتم پیش مسئول پذیرش و هرچقدر فکر کردم یادم نیومد باید به جای «دمپائی» به انگلیسی چی بگم؟ پس گفتم: 

!!sorry but we havent any dampayi in my room

و ایشون هم فرمودند: 

!!dampayi order is yok

۸۹/۳/۱: 

امروز ما رو بردند تله کابین آنتالیا که به گفته تور لیدر ما توی آنتالیا٬ بلند ترین تله کابین اروپاست (حالا کی گفته آنتالیا توی اروپاست؟!). 

وقتی رسیدیم بالای کوه٬ برخلاف هوای مطلوب پائین با بارش برف مواجه شدیم! و چون لباس گرم نداشتیم آی سردمون شد آیییییی٬ و بیشتر توی محوطه کافی شاپ اونجا بودیم تا فضای بیرون. 

عصر هم رفتیم یه چرخی توی شهر زدیم اما خرید چندانی نکردیم چون میگفتند برای خرید استانبول خیلی بهتره.  اما سر از یه شنبه بازار درآوردیم که خیلی باحال بود و کلی عکس و فیلم گرفتم

شب هم نشستیم پای تلویزیون به تماشای فینال جام باشگاههای اروپا. 

۸۹/۳/۲: 

امروز تور شهر آنتالیا داشتیم اما تور لیدر محترم ما رو به چنان فروشگاههای گرون قیمتی برد که هیچکدوممون نتونستیم چیزی بخریم!  یه سر هم رفتیم تماشای آبشار زیبای «دودن» که مستقیما به دریای مدیترانه میریزه.

عصر و شب را هم باز لب ساحل بودیم و توی شهر. این هم یه عکس از خونه های زیبای آنتالیا.

۸۹/۳/۳: 

امروز ساعت ۱۲ ظهر اتاق هتلو ازمون تحویل گرفتند و یه علافی چند ساعته را تا رسیدن تور لیدرمون گذروندیم که بیشترشو لب ساحل بودیم. 

ساعت حدود هشت شب با پرواز هواپیمائی onur air به سمت استانبول پرواز کردیم و در فرودگاه آتاتورک این شهر فرود اومدیم و رفتیم هتل «مولا» (برخلاف حرفهای قبلی مسئولان تور «پرستیژ» که به ما گفته بودند میریم هتل «کایا» و بعد که هر دو هتلو دیدیم متوجه شدیم که قیمت هتل مولا شبی ۱۰۰ لیر ترکیه است و قیمت هتل کایا شبی ۱۳۶ لیر ترکیه!) 

چون بر خلاف آنتالیا توی استانبول ناهار و شام با خودمون بود بعد از مستقر شدن در هتل رفتیم دنبال شام و باید اعتراف کنم که اون شب استانبول به دلم نچسبید چون ما توی قسمت اروپائی شهر بودیم که بعدا فهمیدم اصلا به پای قسمت آسیائی شهر نمیرسه. 

۸۹/۳/۴: 

امروز با پرداخت نفری ۶۰ دلار به مسئول تور رفتیم تور جزیره «بیوک آدا» که یکی از جزایر ترکیه توی دریای مرمره است و توی اون از اتومبیل خبری نیست بلکه همه رفت و آمدها با درشکه انجام میشه. واقعا جای زیبائی بود.  و مثل بقیه جاهائی که توی ترکیه دیدیم پر از گربه های اهلی و عماد هم که عشق گربه! 

این عکسو موقع برگشتن به استانبول گرفتم آخه توی جزیره اینقدر در حال گرفتن فیلم بودم که عکس از یادم رفت!

موقع برگشتن هم تور لیدر محترم خبر داد که پرواز پنجشنبه به اصفهان کنسل شده و ما باید تا یکشنبه یا دوشنبه توی استانبول بمونیم که این حرف به مذاق بیشتر همسفران که کار و زندگی داشتند و پول نداشتند خوش نیومد. خود من هم مجبور شدم زنگ بزنم به خانم «ر» (مسئول امور درمان شبکه و مرخصیمو تمدید کنم البته بعدا گفتند پرواز جایگزین روز شنبه انجام میشه.  

شب هم با «آنی» و عماد رفتیم میدون تقسیم و خیابون استقلال که واقعا دیدنیه و یه مکان کاملا فرهنگی و شلوغ٬ پر از مغازه و رستوران و سینما و حتی گروههای موسیقی مختلف دوره گرد. (اینها سه تا لینک مختلف بودها!)

۸۹/۳/۵: 

امروز برامون تور جاهای تاریخی و فرهنگی استانبولو با قیمت نفری ۹۰ دلار گذاشته بودند که هیچکس اسم ننوشت!! و تور لغو شد اما تقریبا همه همسفرهامون با کمال میل شب در تور ۷۰ دلاری شام در کشتی تفریحی بر روی تنگه بسفر شرکت کردند که واقعا یه شب فراموش نشدنی بود هرچند اکثر این شبو من دوربین به دست در حال گرفتن عکس و فیلم از مناظر اطراف بودم. 

مثل این عکس و این یکی و این یکی. 

۸۹/۳/۶: 

امروز تور رایگان داخل شهر بودیم که درست مثل آنتالیا توی فروشگاههائی رفتیم که هیچکس جرات خرید پیدا نکرد! 

یه سر هم رفتیم توی یه سوپر مارکت که یه «کفیر» اصل ترکی خریدم که اصلا شبیه چیزی که توی ایران به اسم «کفیر» میفروشند نبود. 

۸۹/۳/۷: 

برای امروز هیچ کار خاصی نداشتیم و «آنی» هم حال و حوصله تماشای موزه و مسجد نداشت پس خودم با کمتر از ۱۰ لیر ترکیه (برای بلیت اتوبوس و تراموای) و با ۵۵ لیر ورودی رفتم تماشای مسجد ایاصوفیه و کاخ موزه توپکاپی و مسجد آبی. هر کدوم از این جاها آدمو به دنیای خاص خودش میبره و اگه رفتین استانبول تماشای این قسمت از شهرو از دست ندین. جائی که باقیمانده از استانبول قدیم یا همون «قسطنطنیه» است. 

۸۹/۳/۸: 

امروز ساعت ۷ صبح ما رو از هتل بردند بیرون و گفتند امروز سالروز فتح استانبول به دست مسلمینه و به زودی خیابونها بسته میشه. ضمن اینکه ساعت ده و نیم هم پرواز میکنین. 

رفتیم فرودگاه و گفتند پرواز لغو شده! بعد گفتند تاخیر داره و چمدونهامونو گرفتند و گفتند برین توی سالن ترانزیت. ما هم همه لیرهای ترکیه ای که داشتیم دوباره چنج کردیم و رفتیم توی سالن ترانزیت اما از هواپیما خبری نشد که نشد! 

تنها مغازه ای هم که اونجا بود فقط لیر قبول میکرد و درنتیجه ما گرسنه و تشنه موندیم مثل اکثر مسافرهای دیگه. 

کم کم سر و صدای مسافرها دراومد تا اینکه مسئولین فرودگاه حدود ساعت ۶ عصر به هر نفرمون یه ساندویچ پنیر و یه قوطی کوکاکولا دادند و بالاخره ساعت ۱۰ شب به وقت استانبول پس از ساعتها انتظار سوار یک هواپیما از «زاگرس ایر» شدیم و برگشتیم اصفهان. 

خدا پدر مسئولان گمرک فرودگاه اصفهانو رحمت کنه که بی دردسر بهمون اجازه عبور دادند و بالاخره ساعت ۴ صبح به وقت ایران رسیدیم ولایت و رفتیم خونه و صبح هم رفتم سر کار!! 

پ.ن۱: چند بار هوس کردم که اونجا برم کافی نت و ببینم جمله «دسترسی به این سایت امکان پذیر نمیباشد» رو به ترکی چطور مینویسند! اما دلم نیومد اون روزهائی که شاید تا چند سال دیگه تکرار نمیشدند به این راحتی حرومشون کنم 

پ.ن۲: از آزادی عقیده ای که توی استانبول دیدم واقعا لذت بردم. 

زنهائی حجاب داشتند که واقعا به اون اعتقاد داشتند و برای همین در این کشور بدحجاب وجود نداشت. همونطور که دهها مسجد روزی پنج بار اذان میگفتند چندین کلیسا در جاهای مختلف شهر و از جمله خود خیابان استقلال پذیرای مسیحیان معتقد بودند و خلاصه که از هر دین و مذهب و طایفه ای میشد اونجا پیدا کرد. 

پ.ن۳: موقع برگشتن از آنتالیا به استانبول عماد ازم پرسید: بابا! ما با این هواپیما که رنگ دُمش قرمزه میریم؟ گفتم: آره گفت: آخ جون پس بالاخره به یکی از آرزوهام رسیدم!! 

پ.ن۴: وقتی رسیدیم دیدم دوتا از جزوه های کامران احمدی رسیده خونه پس از دیروز درس خوندنو شروع کردم و شاید دیگه کمتر بتونم کانکت بشم  

پ.ن۵: من نمیدونم چندتا سینما توی استانبول هست اما ما توی اون چند روز سه تا سینما دیدیم که دوتاشون فیلم جنجالی سنگسار ثریا رو پخش می کردند!

آمدیم

سلام 

توی فکر یه پست حسابی برای آپ کردن وبلاگ بودم که نشد چون دیشب ساعت ۴ صبح رسیدیم خونه و بعد هم رفتم سر کار. 

عصر هم اینترنتمون قطع بود و شب هم مهمون داشتیم 

فردا هم شیفتم پس آپ میره برای سه شنبه انشاءالله. 

از همه دوستان که اومدند و نگرانمون بودند ممنون. 

کلی عکس از استانبول و آنتالیا گرفتم که چندتاشونو براتون میگذارم تا حدی که وبلاگمون فیل.تر نگردد!!

من آمده ام وای وای ....

سلام 

با تشکر از همه دوستانی که در این چند روز به من لطف داشتند 

بله با اخوی گرامی که دانشجوی دانشگاه شهید بهشتیه رفتیم تهران٬ نمینویسم چی میخونه چون قراره به زودی خودش وبلاگ بزنه و اونوقت اگه دوست داشت خودش بهتون میگه. 

خودمونیم با اینکه این داداشمو چند ساله که درست نمیبینم باهاش احساس نزدیکی بیشتری میکنم تا اون یکی داداشم که توی ولایته و تازه متاهل هم شده و طبیعتا باید نزدیکی بیشتری باهاش داشته باشم. توی راه هم فیلم «کیش و مات» رو برامون گذاشتن که ایییییی بدک نبود. بعدش هم یه سر با گوشی رفتم توی نت که دیدم دوست محترممون یک دانشجوی پزشکی نوشته که امتحان ابطال شده و دیگه اگه میخواست خوابم ببره هم خواب از سرم پرید!

خلاصه٬ رفتیم تهران و رسیدیم به اون آدرسی که برای خوابگاهمون داده بودند٬ یه چهارراه بزرگ که من اصلا نمیدونستم خوابگاه کجاش هست؟! از ساعت ۵ تا ۶ صبح دونفری دور چهارراه میچرخیدیم تا اینکه به طور کاملا تصادفی پیداش کردیم و بعد اخوی گرامی رفت خوابگاه خودشون. 

با توجه به اینکه من توی ماشین هم به این راحتی خوابم نمیبره روز اول سر همایش فقط چرت میزدم (!) و فقط هر چند دقیقه یکبار کلماتی مثل «سیلیکوز» یا «آزبستوز» به گوشم میخورد و میفهمیدم که بحث درمورد این بیماریهاست! چون دوست خوبمون یک دانشجوی اقتصادی هم نوشته بود داره میاد تهران باهاش تماس گرفتم تا بعد همدیگه رو ببینیم اما متاسفانه یه کارهائی پیش اومد که دیگه حتی نشد باهاش تماس بگیرم! اقتصادی جان شرمنده. 

با توجه به اینکه قرار بود شامو هم خودمون بخریم و فاکتور بگیریم برای شام رفتم یکی از رستورانهای کلاس بالای خیابون ولی عصر و یه چلوکباب حسابی زدم توی رگ!!

اون روز فهمیدم که حضور و غیاب در این کلاسها فقط در اول وقت انجام میشود پس روز دوم حدود نیم ساعت بعد از شروع کلاس راه افتادم رفتم دفتر نشریه «سپید» و سراغ خانم دکتر خالقی. 

جای شما خالی یه چائی بهم دادند با نقل که آی خوشمزه بود آییییی!! 

با خانم دکتر و چند نفر از همکارانشون که تا حالا فقط صداشونو شنیده بودم آشنا شدم و بعد هم با یکی دیگه از دوستان که خانم دکتر باهاشون تماس گرفته بودند برای اولین بار صحبت کردم (نمیگم کی اگه دوست داشت خودش میگه!) 

شب دوم رفتم خوابگاه اخوی گرامی پیش دوستاش٬ وقتی بلند شدم که بیام تازه دوزاریم افتاد که ساعت ۱۱ و نیمه. هرچقدر هم گفتند همینجا شام بخور گفتم نه من باید فاکتور بگیرم! تا برگشتم نزدیک خوابگاه خودمون ساعت ۱۲ بود و همه رستورانها تعطیل شده بودند. رفتم سراغ فست فود ها اما اونها هم داشتند تعطیل میکردند! دردسرتون ندم اونقدر گشتم تا یه دکه باز پیدا کردم و دوتا کیک خریدم برای شام تازه فاکتور هم نداد!! 

روز سوم سالن همایش یکدفعه شلوغ شد که علتش این بود که گواهی های بازآموزی داده میشد! توی برگه نظرخواهی هم نوشتم من امروز فهمیدم که هیچ علاقه ای به طب کار ندارم!! (خدائیش هم واقعا برام خسته کننده بود این بحثها) دیروز فهمیدم که امتحان هم شده سیزدهم و هی به خودم میگفتم کاش نمیومدم الان داشتم چهار کلمه درس میخوندم!

بعد از اتمام همایش و گرفتن برگه های امتیاز برگشتم خوابگاه شام خوردم و بعد رفتم ترمینال آرژانتین و اومدم ولایت که ساعت ۵ و نیم رسیدم و چون امروز را هم از قبل مرخصی گرفته بودم الان خونه ام. توی راه هم فیلم کتاب قانونو دیدم که جالب بود و قابل تامل.

انشاءالله به زودی با یه پست به دردبخور در خدمتیم! 

پی نوشت۱: «ویدا»ی عزیز که برام نظر خصوصی گذاشتی. من هیچوقت اون ادعائی که شما گفتین رو نکردم نمونه اش نوشتن جریان عروسی که رفتم. 

ضمنا در این که «محمود» یه انسان واقعیه هیچ شکی نیست٬ امیدوارم هرجا هست موفق باشه. 

ضمنا من اون پزشکی که شما اسم بردین نیستم شرمنده! 

پی نوشت۲: این پی نوشت با درخواست کتبی فردی که درمورد ایشان صحبت شده بود حذف گردید.

دارم میرم به تهران ..........

 سلام 

ساعت یک بعد از ظهر امروز امتحان ورود به دوره دستیاری تمام شد. 

برای کسانیکه خبر ندارن باید بگم یه امتحانه شامل ۲۰۰ سوال تستی چهار جوابی با ۲۴۰ دقیقه وقت با نمره منفی٬ ضمن اینکه سوالها هم اصلا جنبه حفظی نداره٬ مثلا سوال میدن که یه بیمار اومده با این علائم و جواب آزمایشاتش هم اینه با توجه به تشخیصی که میدین دادن کدام دارو توصیه نمیشود؟ و امثالهم. 

وقتی اومدم خونه «آنی» پرسید: چی شد؟ 

و من هم دقیقا همون پاسخ دو سه سال اخیرو بهش دادم: انشاءالله سال آینده!! 

خدائیش اینطور که من درس میخوندم نباید انتظار قبول شدنو هم داشتم اما خوب چکار میکردم؟ یا مجبور بودم با عماد بشینم سر کامپیوتر و هر جائی از بازی رو که نمیتونست براش برم (!) که اگه اینکارو نمیکردم جیغ و دادش میرفت هوا .... یا خودم آپ میکردم یا به کارهای روزمره میرسیدم یا سر شیفت بودم یا ...... 

شاید بهتر باشه سال دیگه از سر کار که اومدم برم کتابخونه البته اگه صدای آنی درنیاد که: پس کی تورو ببینیم؟! 

اما ..... 

همونطور که توی پست قبل نوشتم برای سه روز دارم متخصص میشم!! 

آنی که روز اول گفت نمیام و روز دوم گفت میام دوباره از دیروز گفته نمیام!! و ظاهرا خودم باید برم تهران البته من که تنها نمیام یکیو همراه خودم میارم ..... 

چی؟ وا خاک به گورم! چرا فکر بد بد میکنین؟ همراه من فقط برادر گرامیه همون که دانشجوی دانشگاه شهید بهشتیه و برای تعطیلات بین دو ترم اومده بود ولایت. 

نمیدونم ساعت کلاسها و .... توی تهران چطوره و میتونم بیام یه سر به وبلاگم بزنم یا نه؟ 

خلاصه که اگه نظر گذاشتین و تا چند روز جواب ندادم دلخور نشین

سفرنامه ماهشهر

با سلام به همه دوستان و عزیزانی که در طول سفر ما با دعای خیرشون همراهیمون کردند. 

از همه تون تشکر میکنم. 

سفر ما به ماهشهر که قرار بود از بعدازظهر سه شنبه شروع بشه به درخواست شوهرخاله گرامی (منظورم پدر عروس نیست ها آخه من ۵تا خاله گرامی دارم!) تا صبح چهارشنبه به تعویق افتاد تا اونها هم بتونن با ما بیان. 

اما این اومدن از ساعت ۵/۶ تا ۷ که قرارمون بود تا حدود ۱۲ طول کشید و اون موقع راه افتادیم. 

هنوز ۱۰ دقیقه از حرکتمون نگذشته بود که داشتم فکر میکردم: یعنی همون ۳۰۰ تومن که اول راه صدقه دادیم کافی بود یا باید بیشترش میکردم که یکدفعه یک کبوتر از آسمون ظاهر شد و خودشو با مغز کوبید به جلو ماشین و قربونیمون هم انجام شد! 

یکی دو ساعت بعد ایستادیم برای ناهار (جای شما خالی) و دوباره راه افتادیم. 

هر چه به خوزستان نزدیکتر میشدیم هوا گرمتر میشد و پیچ و خم جاده هم بیشتر. 

 

 

 

 

 

 

ادامه مطلب ...