جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

روزی که «عماد» آمد

سلام 

میخوام دوباره برگردم سراغ خاطرات عهد عتیق 

اوایل سال ۱۳۸۳ بود و حدود دو سال از ازدواجمون گذشته بود. یه ماه مربا هم که با هم رفته بودیم کلی هم فکر کرده بودیم و به این نتیجه رسیده بودیم که اون قدر با هم نقاط مشترک داریم که بتونیم یه عمر با هم زندگی کنیم. پس کم کم وقتش بود که پای یکی دیگه رو هم بکشیم توی این دنیا تا بفهمه این دنیا دنیا که میگن یعنی چه؟! 

به قول آنی «دیگه وقتش بود»!!! 

یکی دو بار به حاملگی شک کردیم و بلافاصله براش یه آزمایش نوشتم که منفی بود و خورد توی حالمون! 

تا اینکه توی خرداد سال ۱۳۸۳ یه روز پنجشنبه وقتی از سر کار برگشتم توی اون مهد کودک و داشتیم با عجله وسیله هامونو جمع میکردیم تا به سرویس برسیم و از شهر «اسمشو نبر» خودمونو به ولایت برسونیم دیدم آنی با یه لبخند خاص اومد جلو و یه کاغذو گذاشت توی دستم. 

بازش که کردم دیدم یه جواب آزمایشه که توش نوشته 146=HCG که نشون میداد الان یه نفر دیگه همراه آنیه که کمتر از یک هفته از عمرش میگذره. گفتم: من که این بار برات آزمایش ننوشتم! گفت: خودم توی دفترچه ام نوشتم و امضاء تو رو هم جعل کردم پاش و مهرش کردم! .... 

اون روز توی مسیری که حدود دو ساعت و نیم طول میکشید من و آنی کلا توی یه دنیای دیگه بودیم ... 

اون روزها توی اون شهر که ما بودیم فقط یه پزشک متخصص زنان برای کل شهرستان وجود داشت (الانو نمیدونم) و طبیعتا همیشه خدا سرش وحشتناک شلوغ بود پس شروع کردیم به جستجو برای پیدا کردن یه متخصص خوب زنان که درنهایت قرعه به نام آقای دکتر «س» توی اصفهان افتاد. 

یکی از بازمانده های پزشکان مرد متخصص زنان که خیلی ها از کارش برامون تعریف کردند (و طبیعتا همین برای من کافی بود و جنسیتش اهمیتی برام نداشت). 

از اون به بعد ماهی یکبار مزاحم پدر و مادر بزرگوار میشدیم که از ولایت می اومدند به «اسمشو نبر» و آنیو میبردند اصفهان و بعد هم برش میگردوندند.  

یه بزرگواری دیگه رو هم از دکتر «س» شاهد بودیم که وقتی توی پرونده ای که منشیش برای آنی درست کرده بود شغل منو خونده بود به هیچ عنوان حاضر به گرفتن ویزیت نشده بود و درتمام چند ماهی که آنی تحت مراقبت بود ما حتی یک ریال هم پرداخت نکردیم.

بعد از چند ماه آنی بهم گفت: وقتی بچه به دنیا اومد من دیگه نمیام اینجا و میمونم ولایت تو هم هر کاری که میخوای بکن. 

و همین تهدید جدی بود که باعث شد برای چندمین بار درخواست انتقالی بدم که همونطور که توی این پست نوشتم درنهایت با اون موافقت شد و ماه های آخر بارداری آنی توی ولایت سپری شد و چند روزی از اون هم توی جزیره کیش که از قضا اونجا هم با یه مامای مسیحی ایرانی همسفر بودیم که اولین همسفری بود که فهمیده بود آنی بارداره.

با نزدیک شدن به زمان زایمان شروع کردیم به جستجوی اسم و هرکدوممون چند اسم انتخاب کردیم که معمولا از طرف اون یکی چندان مقبول نمی افتاد تا اینکه یک شب وقتی تاریخ زایمان احتمالی آنی رو که اواخر سال 1383 بود حساب کردم و به خودش گفتم حاضر نشد قبول کنه و اصرار داشت بچه اوائل سال 1384 به دنیا میاد تا اینکه بالاخره سر این موضوع با هم شرط بستیم و قرار شد هرکسی درست گفته بود اسم بچه رو انتخاب کنه. 

آخرین باری که برای ویزیت رفتیم اصفهان یکی از چندباری بود که من هم تونستم برم. یه جعبه شیرینی خریدیم و دوتا سکه هم گذاشتیم روش و رفتیم توی اتاق انتظار مطب و طبق قرارمون مثل همیشه بیرون نشستم تا آنی صدام کنه و وقتی صدام کرد برای اولین بار وارد مطب شدم و از دکتر «س» تشکر کردم و جعبه شیرینیو تقدیم کردم. گرفتش و ازم تشکر کرد ولی وقتی چشمش به سکه ها افتاد بهش برخورد و گفت: من اگه میخواستم از شما پول بگیرم که میتونستم برش دارین ببینم! ترسیدیم یه کلمه دیگه حرف بزنیم و کتک هم بخوریم فورا برشون داشتیم! 

تا اینکه اسفند 1383 از راه رسید و اون روز به یاد موندنی. روزی که هنوز حسش به خوبی یادمه و گاهی که عماد شیطنت میکنه و اعصابمو خرد میکنه فقط کمی فکر کردن به اون روز میتونه اعصابمو سر جاش بیاره. 

یادمه وقتی یکی از خانمهای پرسنل بیمارستان منو برد تا برای اولین بار پسرمو ببینم داشتم برای چند نفر اس ام اس میزدم و بهشون خبر میدادم و گوشیم توی دستم مونده بود. وقتی عمادو دیدم و کمی برام توضیح داد (که الان اصلا یادم نیست در چه موردی بود؟!) یکدفعه متوجه گوشیم شد و گفت: تو داری از من فیلم میگیری؟؟! و وقتی باورش شد این کارو نمیکردم که متوجه شد گوشی من (که اون موقع داشتم) اصولا دوربین نداره. 

برگشتیم خونه و موقع وفای به عهد بود. طبق شرطی که بسته بودیم انتخاب نام بچه با من بود و بنابراین آنی هم دو اسم بهم داد و گفت: حق داری هرکدوم از این دوتا رو که خواستی انتخاب کنی!!! 

و به این ترتیب عماد متولد شد و زندگیشو جائی شروع کرد که به زودی یه پست درباره اش مینویسم ....

نظرات 67 + ارسال نظر
آناهیتا یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:19 ق.ظ http://www.elahebaran.blogfa.com

سلام
خیلی جالب بود دکتر خدا حفظش کنه.
بالاخره ما نفهمیدیم دکتر"س" یا دکتر "ر"؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این پستتون کلی حس قشنگ بهم داد. یادمه وقتی بچه بودم پدرم همیشه از روزی که به دنیا اومدم و احساسش برام حرف میزد و منم کلی ذوق مرگ میشدم.
خدا شما و آنی خانومو هم برای عماد نگه داره

سلام
ممنون
در پاسخ به کامنت قبل توضیح داده شد
کاملا درک میکنم
ممنون

خانم اردیبهشتی یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:28 ق.ظ http://mayfamily.blogfa.com

سلام
خدا براتون پسر گلتون را حفظ کنه!
خیلی برام این پست جالب بود!
چون پسر منم متولد اسفنده! البته 1384
با این که ساکن تهرانیم ولی اون متولد اصفهانه!!!
راستی من متوجه نشدم دکتر زنان دکتر س بود یا ر ؟!؟!
البته در مورد اسم من یک کم لجباز بودم! از اول تا آخر رو اسمی که خودم از زمان مجردی انتخاب کرده بودم پافشاری کردم!

سلام
ممنون
پس تولد پسر شما هم مبارک
اول نمیدونم چرا اشتباها نوشتم ر بعد یادم اومد که س بوده و رفتم و درستش کردم یعنی هنوز یه جائیش نوشته ر؟
باید برم درستش کنم

ani یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:39 ق.ظ http://mysweetmiracles.blogfa.com

خیلی قشنگ بود. خدا حفظش کنه. حالا عماد داداش یا آبجی نمی خواد؟ در مورد انتخاب اسم هم منو آقای پدر از خیلی وقت پیش اسم بچه ها رو انتخاب کرده بودیم

ممنون
شما سراغ دارین؟!!
اکثر پدر و مادرها همینطورن

نانی نار یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:59 ق.ظ http://ran-haskik.persianblog.ir/

به به بسلامتی شیرینی؟؟؟مهم نیست الان سال 90 هست مهم اینه که من شیرینی میخوام
واقعا من انی جان را تایید میکنم کامل!!!نمونه زنی واقعی...
حالا نیگاه!یکم پشت در اتاق میشینین این همه براتون سخته اون مادر دیگه چی میکشه هنگام تولد فرزندش

سلامت باشین
شیرینیو که نمیشه اینترنتی فرستاد که
باید تشریف بیارین بخورین

×بانو! یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:51 ق.ظ http://x-banoo.blogfa.com

سلام
چقدر آنی بهتون قدرت عمل میده!!!
ایشالا خدا براتون نگهش داره

سلام
خیییییلی
ممنون

sahar یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:00 ق.ظ

سلام

انشاالله خدا عماد رو واستون حفظ کنه.نمیدونم چرا فک می‌کردم همسرتون پزشک هستن.

به نظر من حق انتخاب اسم واسه بچه بیشتر با مادر هست(رگه فمینیستیم زده بیرون).از حرکت همسرتون هم خیلی‌ خوشم اومد.هم جعل امضا هم باز گذاشتن دست شما توی انتخاب اسم(!) بعد از بردن شرط!

سلام
ممنون
نه توی پستهائی که الان حذف شده اند در این مورد کاملا توضیح داده بودم
پس تکلیف پدرهای بیچاره چی میشه؟!

مژگان امینی شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:12 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

حتماً اسم دومیه مونده برای بچه ی بعدی
ولی دیگر انتخابی در کار نیست.

اگه دومی دختر شد چی؟!

گم و گور شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:54 ب.ظ http://injatanha.blogfa.com

بله واقعا
فک کنم اسمم سعید انتخاب کرده جالبه نه؟

آره جالبه

دیادیا بوریا شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:39 ب.ظ

چه ژست قشنگی دکتر
در ضمن سلام
منو برد موقع به دنیا اومدن دنی که چقدر استرس کشیدم
چه دکتر با مرامی بود خداحفظش کنه....
در ضمن انتخاب اسم تون هم باحال بود یعنی اخر دمکراسی بودن انی خانم بین دو تا اسم یکی شو انتخاب کن
البته اگه غیر این می بود یه عمر دلشون می شکست خداییش اون جمله رو خوب اومدین منم وقتی یاد به دنیا اومدن ژسرک می افتم و سختی هاش از تمام کارهای اعصاب خورد کنش می گذرم

سلام از ماست دکتر
ممنون از لطفتون
دقیقا همینطوره

ماما مهربون شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:31 ب.ظ http://midwife40.blogfa.com

وای دکتر چه حس قشنگی بهم دست داد وقتی این پستو خوندم.ایشالا خدا عمادجانو واستون حفظ کنه
این پستو که خوندم علاقم به رشتم بیشتر شد

ممنون از لطفتون
هرچقدر ما جمعیتو کم میکنیم شما هی زیادش کنین!!

سیب پزشکی شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:17 ب.ظ http://medapple.com

خدا براتون نگهش داره با خوشی و لحظه های طلایی

همیشه سلامت باشید

ممنون
وهمچنین

بهداشتی شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:16 ب.ظ

وا!!!! چه سوتی دادم من!!!
اصلا یادم نبود کامنتا تاییدی هستن! حرفمو پس میگیرم.هیچم اول نیستم اصلا هیچ جا اول نیستم

اختیار دارین
شما همیشه اولین!

گم و گور شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:14 ب.ظ http://injatanha.blogfa.com

سلام
چه جالب!
بابای ما که نه اصلا مارو دید و نرسید واسمون اسم بذاره ...

سلام
ممنون
واقعا؟

بهداشتی شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:14 ب.ظ

به به اول اول اول شدم
بعد۷سال! قدم نو رسیده مبارک
از سیاست آنی خوشم اومد.ایول آنی جونم! خوشم اومد...
عید قربان هم پیشاپیش بهتون تبریک میگم.موقع خوردن کباااااب ما رو فراموش نکنین.... التماس دعا!!!!

اول؟!!
ممنون
چشم
وهمچنین

آفتاب شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:13 ب.ظ http://parnia86.blogfa.com/

سلام

این واقعا عالیه که یه پدر این چیزارو با جزئیات یادش

مونده .چون پدرها معمولا اینجوری نیستن .

من که خیلی خوشم اومد ازاین مطلب دکتر.

خسته نباشین.

میگما اون آقای دکتر هم خیلی ماه بوده .باعرض

معذرت ودور از جون شما این چیزها از دکترا بعیده!

سلام
ممنون از لطفتون
پس این طور که میگین من هم خیلی ماهم!!

neda شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:03 ب.ظ

دکتر حالا اون یکی اسم چی بود؟

شما که واقعا انتظار ندارین اون یکیو بگم؟!

راسکلنیکف شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:52 ب.ظ http://soir1991.blogsky.com

سلام.شیرین بود... خدا عمادو واستون نگه داره...این اقای دکتر که بنده خدا مرد بود یه سری از ادمهام که به خاطر یه سری تابوهای الکی نمیرن پیشش... شمام که رفتین که پول ندادین یا نگرفت ازتون . بنده خدا چه طوری خرجشو در میاورد...خوب وقت قحط بود داشتین اس ام اس میدادین ... حالا یکی بیاد به خود من همینو بگه توی خیابون تهران وسط چهاراه داشتم اس ام اس میدادم. یه بار دیگه هم توی قسمت brt داشتم اس ام اس میدادم نزدیک بود زیرم بگیره...

سلام
ممنون از لطفتون
خوب تقصیر خودشون بود که وسط اس ام اس دادن اومدن منو صدا کردن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد