جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۹۳)

سلام

۱. پسره گفت: نمیدونم چرا وقتی استفراغ می کنم توی دلم خالی میشه؟!

۲. خانمه بچه شو آورده بود و گفت: گلوش درد میکنه. بچه گفت: نخیر مگه نمی بینی من دارم حرف میزنم؟!

۳. یه خانم باردار جواب آزمایش GCT شو آورده بود که 150 بود. بهش گفتم: قندتون یه مقدار بالاست. گفت: پس به من که گفتند تا 140 خوبه که!

۴. پیرمرده گفت:این کپسول ها رو چطور بخورم؟ گفتم: هر هشت ساعت. گفت: میشه روزی یکی دیگه؟!

۵. داشتم مریض می دیدم که دیدم از بیرون سروصدا میاد. مریضو که دیدم رفتم بیرون و گفتم: چه خبر بود؟ گفتند: یکی اومده بود آمبولانسو بفرستیم در خونه اش بچه شو بیاره ما هم گفتیم حق نداریم آمبولانسو بفرستیم در خونه. نیم ساعت بعد دیدم یه نفر دویده توی درمونگاه و دنبال دکتر میگرده. گفتم: بفرمائین. گفت: پسرم تشنج کرده. گفتم: خوب بیارینش تو. گفت: نه خودم می برمش بیمارستان. فقط میخواستم بدونین اومدم اینجا بهم آمبولانس ندادن. بعد سوار ماشینش شد و با مریضش رفت!

۶. خانمه گفت: از دیروز هربار که می رم دستشوئی یه بار اسهال دارم یه بار یبوست!

۷. یه بچه رو با ضایعات پوستی شبیه آبله مرغان آوردند. به مادرش گفتم: تا حالا آبله نگرفته بود؟ گفت: نه ولی پارسال داداشش گرفته بود!

۸. خانمه گفت: گوشم درد میکنه. گفتم: هردوشون؟ گفت: تا حالا دقت نکردم!

۹. مرده بچه شو آورده بود و گفت: چند روزه که حالش شُله!

۱۰. مرده گفت: راسته که میگن برای اینکه زیاد سرما نخورم میتونم آمپول کزاز بزنم؟!

۱۱. خانمه بچه شو با درد دندون آورده بود. به بچه گفتم: مگه مسواک نمی زنی؟ گفت: نه. گفتم: چرا؟ گفت: آخه هروقت مسواک می زنم آب می ریزه به آستینم!

۱۲. مرده با سرماخوردگی اومده بود و گفت: من توی شهر .... درست چسبیده به دیوار درمونگاه شبانه روزی زندگی می کنم. اما هربار مریض می شم میام اینجا چون به این درمونگاه اعتقاد پیدا کردم!

پ.ن۱: قراره به زودی دو بخش از شهرستان ما به عنوان دو شهرستان مجزا اعلام بشن. اما مسئله اینه که روستائی که درمونگاه اون پست سازمانی من محسوب میشه (البته من توی اون درمونگاه کار نمی کنم) جزء یکی از این دو شهرستان جدیده و قانونا باید برم توی شبکه اون شهرستان! فعلا درخواست تغییر پست دادم ولی هنوز اجازه تغییر پست از طرف مرکز بهداشت استان داده نشده. تا ببینیم چی میشه.

پ.ن۲: عماد میخواست یه چیزی براش بخریم اما ما براش نخریدیم. وقتی برگشتیم خونه بهم میگه: همین کارهارو می کنین که آدم از دستتون عذاب وجدان میگیره دیگه! (این هم عکس عماد با ماسکی که این روزها مورد علاقه شه)

پ.ن۳: این هم یه عکس جدید از عسل. ببینم می فهمین چشمهاش چه رنگیه؟

به زودی

سلام

الان رفتم نگاه کردم دیدم تقریبا یه برگ سرنسخه رو دوطرفشو با خاطرات (از نظر خودم) جالب پر کردم اون هم با خط ریز.

میخواستم چندتاشونو بنویسم که یادم افتاد الان گناهیه و بعید نیست فریاد وااسلامای بعضی ها بلند بشه.

پس میگذاریمش برای بعد از تعطیلات.

وای راستی یکشنبه هم که شیفتم!

پس یا دوشنبه یا شنبه شب.

فعلا

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۹۲)

سلام

۱. دو شب پیش از روزی که قرار بود دنیا آخر بشه شیفت بودم که یه خانمو با حمله عصبی آوردند. گفتم: توی خونه ناراحتی داشتین؟ گفت: داشتم فکر میکردم اگه دنیا آخر بشه چی به سر بچه هام میاد؟!

۲. خانمه گفت: سرما خوردم. بعد از یه معاینه کامل میخواستم براش نسخه بنویسم که گفت: من همه نوع دارو دارم. گفتم: پس اومدین برای چی؟ گفت: میخواستم برام آزمایش بنویسی!

۳. نسخه مرده رو توی دفترچه اش نوشتم و دادم دستش. وقتی داشت از در مطب میرفت بیرون برگشت و گفت: میگم توی برگه های زیریش که ننوشتی؟!

۴. میخواستم برای یه بچه نسخه بنویسم. به مادرش گفتم: چند سالشه؟ همراهشون رو کرد به مادر بچه که ساکت سر جاش ایستاده بود و گفت: به کوتریموکسازول حساسیت داره؟ مادرش هم گفت: نه نداره! و بعد هردوشون ایستادند و به من خیره شدند!

۵. دفترچه یه دختر ۲۰ ساله رو باز کردم و گفتم: مشکلتون چیه؟ مادرش گفت: چند روزه که «جیشش» میسوزه میخواستم براش یه آزمایش مدفوع (!) بنویسی!

۶. خانمه توی اواخر بارداریش پرسید: اگه دکتر گفته باشه میتونی طبیعی زایمان کنی و من سزارین کنم اشکالی داره؟!

۷. چندتا پسر حدود ۲۰ ساله زیر بغل یکی از دوستانشونو گرفته بودند و آوردند توی درمونگاه. گفتم: چی شده؟ یکیشون گفت: رگ دستشو زده. گفتم: ببرینش توی اتاق تزریقات من هم الان میام. رفتم توی اتاق تزریقات که دیدم بهیارمون هم رفت بالای سرش و گفت: بگذار زخمتو ببینم تاندونی چیزی آسیب ندیده باشه. سر بهیارمون که رفت جلو پسره یه سیلی محکم زد توی گوشش و گفت: من میخوام بمیرم تو نگران تاندونمی؟!

۸. پیرزنه گفت: سرگیجه دارم. نمیدونستم فشارم بالا رفته یا پائین اومده برای همین توی خونه یه لیوان آب قند خوردم و یه لیوان آبلیمو و اومدم!

۹. خانمه بچه شو آورده بود و گفت: این بچه الان یک ساله که هر ده دقیقه یه سرفه خلط دار می کنه!

۱۰. خانمه با لباسهای به شدت کهنه و رنگ و رو رفته بچه سه چهارساله شو آورده بود. لباس های بچه هم به شدت کثیف و کهنه بود. اما نکته جالب توجه مارک کهنه، کثیف، و پاره پوره لباس بچه بود که همچنان به بند خودش به لباس بچه چسبیده بود!

۱۱. خانمه بچه شو آورده بود و داشت بیماری شو توضیح می داد که بچه آروم گفت: بگو امتحان عربی هم داشته و نخونده!

۱۲. مرده پسرشو با دل درد آورده بود و می گفت: فکر کنم چون بعد از غذا خوابید غذاش هضم نشد!

لطفا ترجمه نشود

سلام

هفته پیش بود که یکی از اقوام توی بیمارستان بستری شد.

باتوجه به اینکه قرار بود روز بعد مرخص بشه و اون روز هم من شیفت عصر و شب بودم فقط یه کار می شد کرد و اون هم اینکه صبح که توی یکی از درمونگاه های شهری درحال دیدن مریض بودم، بعد از تموم شدن مریض ها و پیش از رفتن سر شیفت برم بیمارستان و همین کارو هم کردم.

رفتم دم در بیمارستان. نگهبان دم در یه پسر جوون بود که من نمیشناختمش و او هم منو نمیشناخت. ظاهرا بعد از فارغ التحصیل شدن من اومده بود سر کار و طبیعتا نمی خواست اجازه بده من برم توی بیمارستان. اینجا بود که دست به دامان نظام پزشکی شدم.

همون طور که اگه مجله نظام پزشکی نبود نمی فهمیدیم که اعضای شورای عالیش هر ماه دور هم جمع میشن و برای هم نوشابه باز میکنن. یا نمی فهمیدیم که مثلا کلی تور دور اروپا و مکزیک + کوبا و .... با تخفیف ویژه برای خانواده پزشکان هست که میتونیم چند سال به صورت خانوادگی اعتصاب غذا کنیم تا بتونیم پول یکی از اونهارو برای خونواده مون دربیاریم. یا حتی نمیفهمیدیم که میتونیم چند صد کیلومتر بریم تا برسیم به تهران و با تخفیف توی زمین های تنیس مجموعه ورزشی انقلاب ورزش کنیم و ....

بگذریم. برای اولین بار بعد از این همه سال از نظام پزشکی کمک گرفتم. البته از کارتش. کارت نظام پزشکیو از جیبم درآوردم و گرفتم جلو چشم نگهبان در بیمارستان و گفتم: خوب توجه کنین، میدونین چه کسی در برابر شماست؟ مامور مخصوص ... (نه انگار اینجاشو نگفتم!) 

نگهبان بیچاره چشمش که به کارت افتاد در رو باز کرد و رفتم توی بیمارستان. آماده بودم که کارتو به نگهبان در ورودی هم نشون بدم که متوجه شدم یکی از نگهبان های قدیمی اونجاست که موقع دانشجو بودن من هم همون جا بود و خوشبختانه منو شناخت و بدون هیچ حرفی منو فرستاد توی بیمارستان.

خلاصه که با همین روش خودمو به بخشی که مریضمون بود رسوندم و بعد به اتاق اون که درست برخلاف همه فیلم ها و سریال های ایرانی اتاق اول راهرو و سمت چپ بود.

تازه با مریضمون مشغول صحبت شده بودیم که یکی از اساتید محترم اونجا (که البته منو نمیشناخت) با چند نفر دانشجو به دنبالش اومدند توی اتاق. گروه آموزشی رفتند بالای سر یکی از مریضهای اون اتاق و استاد شروع کرد به توضیح دادن برای دانشجوها. تنها فرد آشنا توی اون گروه خانم پرستار همراهشون بود که بدون هیچ صدائی و با تکان دادن سر با هم سلام و احوالپرسی کردیم.

استاد درسشو داد و با گروه دانشجوهاش از اتاق خارج شد. مریض هم رو کرد به فامیل بستری ما و گفت: میگم چه قشنگ حرف میزدند. اما من که اصلا نفهمیدم چی گفتند!

پیش خودم فکر کردم: واقعا خدارو شکر که نفهمیدی چی گفتند! من که اگه به جای تو بودم الان سکته رو زده بودم! 

برای کسب اطلاعات بیشتر این هم ترجمه بخشی از سخنان استاد، از زبان پزشکی به زبان آدمیزاد!!:

توده های موجود توی این ناحیه از بدن میتونن خوش خیم باشن یا بدخیم. اما شاید بهتر باشه برای این مریض یه دسته سوم هم تعریف کنیم و بهش بگیم یه توده بدخیم بی پدر و مادر! چون با سرعتی خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنین داره کل بدن مریضو میگیره. الان اون جراحی که برای جلوگیری از انتشار سرطان پای این مریضو قطع کرده اشتباه کرده. مگه این مریض چندوقت دیگه زنده است؟ باید میگذاشت توی این چند صباحی که زنده است از زندگیش لذت ببره.

الان این مریض از عذابی که ما پزشکها براش ایجاد کردیم بیشتر داره زجر میبره تا از بیماریش.

یه پزشک خوب باید بدونه چه زمانی نباید برای مریض کاری انجام بده ....

پ.ن1: به لطف خانم لیلا که اولین کامنتو توی پست قبل برام گذاشته بودند تونستم بقیه مرورگرهارو هم یکی یکی برگردونم. از لطفشون ممنون.

پ.ن2: برای عماد یه کیف مدرسه خریدیم. چند روز بعد یه قسمت از کیف پاره شد. آنی به کیف نگاهی کرد و گفت: نگاه کن تورو به خدا. انگار با آب دهن کیفو به هم چسبوندن! چند دقیقه بعد عماد درحالی که داشت با دقت به کیف نگاه میکرد گفت: بابا! چطور میشه با آب دهن دوتا پارچه رو به هم چسبوند؟!

پ.ن3: آآآآآآآآآ ......... اااااااااااا ........ بوووووووووووووووووووووووووووووفففففففففف ............ (بخشی از سخنان گهربار عسل خانوم که من و آنی هنوز به توافق نرسیدیم که چشمهاش چه رنگیه؟!)

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۹۱)

سلام

اولا ممنون به خاطر لطف شما چه توی پست رمزدار قبل و چه برای فوت زن داداش آنی.

مطمئن باشین که اگه مجبور نبودم پست قبلو رمزدار نمی کردم. هنوز خاطرات شهر اسمشو نبر و عکس العملی که چند نفر از مردم اون شهر نشون دادند از یادم نرفته و برای همین ترجیح دادم این بار هم که بحث درباره یه شهر خاصه همه نتونن اون پستو ببینن.

به هر حال ممنون و شرمنده.

۱. برای خانمه که هم سردرد داشت و هم درد پا به اصرار خودش هم استامینوفن نوشتم و هم دیکلوفناک. وقتی داروهاشو گرفت اومد توی مطب و گفت: کاش برام یه مسکن هم نوشته بودین!

۲. یک روز توی مرکز نبودم. روز بعد که اومدم پیرمرده گفت: فقط یه روز اینجا نبودی ها من حالم بد شد و آوردنم اینجا یه دکتر اینجا بود که نجاتم داد دستش درد نکنه!

۳. مرده گفت: همه شکمم از ناف به پائین درد می کنه. بی زحمت برام یه سونوگرافی از زیر ناف بنویس!

۴. به پیرمرده گفتم: برای قندتون از کدوم قرصها میخوردین؟ گفت: اصلا یادم نیست اما از اون کوچیکهاش بنویس!

۵. خانمه گفت: بهم گفتن بچه ات به باقلا حساسیت داره میشه یه شربت بنویسین که این حساسیتش از بین بره؟!

۶. به پیرزنه گفتم: قندتون خیلی بالا بوده مگه رژیمتونو رعایت نمی کنین؟ دخترش گفت: دیروز چندتا شیرینی خورده. از مطب که می رفتند بیرون پیرزنه به دخترش گفت: چرا بهش گفتی شیرینی خوردم؟ آبروم رفت!

۷. به مرده گفتم: پنی سیلین می زنین؟ گفت: بله اما فقط به آمپول 6.3.3 حساسیت دارم!

۸. به پسره گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: استهال دارم!

۹. پیرزنه پرسید: ببخشید فشارسنج از روی لباس هم اثر داره؟!

۱۰. نسخه مرده رو که نوشتم گفت: اگه میشه ویزیتشو رایگان کنین. گفتم: چرا؟ گفت: آخه جای پارک نبود ماشینمو الان یه جای ممنوع پارک کردم و پلیس هم رسید. برای اومدن پیش شما بیست هزار تومن جریمه شدم!

۱۱. پسره گفت: بی زحمت یه چیزی برام بنویس که وقتی سیگار می کشیم حالمون بد بشه!

۱۲. پیرمرده گفت: از صبح تا حالا یا سرم گیج میره یا سرگیجه دارم!

پی نوشت: از دو شب پیش به جز سافاری بقیه مرورگرهای اینترنتیمون از کار افتاده و نه اینترنت اکسپلورر کار می کنه نه موزیلا و نه گوگل کروم. کسی میدونه چرا؟

سه ساعت جهنمی (رمز فقط به دوستان نزدیک داده میشه با عرض پوزش)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ممنون

سلام

الان نزدیک هشت ساله که وبلاگ دارم و پست پیش برای اولین بار بود که نظرات یه پستو غیر فعال می کردم. برای اینکه دوستان خوب مجازی به زحمت نیفتند و احساس نکنند که باید حتما تسلیت بگند.

اما خیلی از دوستان با کامنت های عمومی و خصوصی منو شرمنده خودشون کردند.

از همه تون ممنون.

چه دوستانی که کامنت گذاشتند و چه دوستانی که ناراحت شدند.

این طور که فهمیدیم خبری که قبلا بهمون داده بودند یعنی ترخیص مریضمون از آی سی یو و مرگش توی بخش درست نبوده و اون توی آی سی یو فوت شده.

باتوجه به حرف پزشک معالجش که به شوهرش گفته بود: مریضتون بر اثر تصادف و آمبولی بعد از اون بیشتر ریه شو از دست داده بود و اگه هم مرخص می شد دیگه هیچ وقت یه آدم نرمال نمی شد توی این چند روز دارم فکر می کنم که یعنی اگه مرخص می شد و همه اش محتاج کپسول اکسیژن و ... بود و (شاید) هر روز عذاب می کشید بهتر بود؟

خلاصه که خدا این طور صلاح دونست من فقط به خاطر پسر و دخترش ناراحتم. 

راستی ببخشید که کامنتهای پست پیش بی جواب موند

حیف

سلام

زنداداش آنی امروز صبح دقایقی بعد از ترخیص از آی سی یو و آوردن به بخش یکدفعه فوت کرده.

من هم هنوز جریان دقیق ماجرا رو نمیدونم

چند روزی نیستیم.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۹۰)

سلام

مریضمون که تازه به هوش اومده بود و رو به بهبود بود دچار عفونت شده. دقیقا نمیدونم با چه میکروبی اما ترجیح دادن دوباره بیهوشش کنن. خدا خودش به خیر کنه.

۱. به مرده گفتم: هیچ داروئی مصرف نکردین؟ گفت: فقط یه آمپول عمومی برام نوشتند زدم. یه نگاه به نسخه قبلیش کردم، بتامتازون زده بود!

۲. خانمه گفت: تا حالا چندبار رفتم دکتر اما خوب نشدم. شما دکتر ششمی هستین به سلامتی!

۳. برای یه بچه شربت دیفن هیدرامین نوشتم. مادرش گفت: شربتو بدم غرغره کنه؟ بچه گفت: قرقره رو بدش به من. من قرقره میخوام!

۴. (۱۴+) خانمه گفت: چندبار از این آمپول های ضد بارداری زدم حالا دیگه پر.یود نمیشم. گفتم: حالا باز هم میخواین آمپول بزنین؟ گفت: خوب آره دیگه!

۵. مرده گفت: مدتیه سینه ام درد میکنه. هفته پیش رفتم آنژیو اما خوب نشد. فهمیدم که از آنژیو نیست!

۶. به پیرزنه گفتم: چند سالتونه؟ گفت: پنجاه و شش سالمه البته شناسنامه مو هم کوچیک گرفتن!

۷. شیفتو که تحویل گرفتم پزشک قبلی گفت: دیشب کاغذ دستگاه EKG (نوار قلب)مون تموم شد. من تا صبح خدا خدا میکردم که مریض قلبی نیاد. گفتم: پس من هم تا آخر شیفت خدا خدا می کنم. گفت: خیلی ممنون!

۸. برای خانمه نسخه نوشتم. گفت: توی اینها داروئی نیست که اثر IUD رو از بین ببره؟!

۹. پیرمرده گفت: سرفه هام خلط داره خلطش هم مثل اینه که سفیده تخم مرغو با گندم مخلوط کرده باشی! 

۱۰. پیرمرده گفت: رفتم پیش دکتر گوش گفت باید هربار میری حمام درپوش بگذاری در گوشت!

۱۱. مرده گفت: سرماخوردگی هم آلرژی ایجاد میکنه دیگه. درست میگم یا اشتباه؟!

۱۲. به پیرمرده گفتم: چه آزمایشی میخواین بدین؟ گفت: یه شکافت کامل!

۱۳. به پیرزنه گفتم: دارو احتیاج ندارین. گفت: پس حالا که تا اینجا اومدم اقلا فشارمو بگیر!

پ.ن۱: یه نکته جالب که اخیرا فهمیدیم اینه که توی کلاس عماد یه نفر هست که اسم و فامیلش دقیقا مثل منه!

پ.ن۲: هیچوقت باور نمیکردم یه روز صبح پنج نوع دارو بخورم و برم سر کار. اما بعد از کشیدن دندونم این کارو کردم: قرص مترونیدازول و کپسول آموکسی سیلین برای عفونت دندونم، قرص بروفن برای دردش، کپسول NO FLU که سال پیش برای تبلیغ بهم دادند و داشت تاریخش میگذشت (!) و بالاخره یه قرص رانیتیدین چون با خوردن اون داروها معده ام درد میگرفت!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۸۹)

سلام

دو ساعت پیش از ملاقات مریضمون برگشتیم. گفتند دیشب به هوش اومده ولی چون میخواسته لوله تراشه شو دربیاره با دارو دوباره بیهوشش کرده اند. ضمن اینکه تغذیه با رژیم مایعات هم براش شروع شده. به هرحال از همدلی و دعای همه دوستان عزیز مجازی ممنون.

امیدوارم خدا همه مریضها رو شفا بده به ویژه دوستان مجازی که دچار مشکل شده اند و پای همه شون براشون پا بشه (چون ممکنه راضی نباشند اسمشونو نمیارم)

خلاصه، دیشب داشتم خاطرات از نظر خودم جالبی که به صورت خلاصه روی کاغذ نوشتمو نگاه میکردم دیدم چندتا از قدیمیهاشونو کلا یادم رفته که جریان چی بوده که درموردشون اون جمله رو نوشتم! پس تا بیشتر از این فراموشم نشدن یه پست دیگه مینویسم:

۱. خانمه با کمردرد اومد و گفت: این چند روزه خیلی فعالیت داشتم. آخه عروسی دخترم بود به سلامتی!

۲. مریضه که از مطب رفت بیرون یه پیرمرد دوید توی اتاق و گفت: آقای دکتر! الان پسرم میاد پیشتون، اگه خواستین ازش سوالی بپرسین یا آزمایشی براش بنویسین یادتون باشه تریاک میکشه اما مثلا ما اصلا خبر نداریم!

۳. داشتم مریض می دیدم که گفتند: تلفن کارت داره. رفتم و گوشیو برداشتم و گفتم: بفرمائین. یه خانمی گفت: ببخشید مزاحم میشم آقای دکتر! اما بی زحمت اگه یه مریضی به اسم .... اومد پیشتون بهش بگین ما نرفتیم مهمونی برگرده خونه!!!

۴. پسره گفت: من الان آزمایش برای گروه خون دادم و گفتند خونم ارهاش مثبته. گفتم: خب؟ گفت: آخه گروه خون پدر و مادرم یکیشون مثبته یکیشون منفی، مگه مثبت در منفی نمیشه منفی؟!

۵. به مرده گفتم: چربیتون از آزمایش قبل خیلی کمتر شده. گفت: آخه از اون روز دارم هر روز از ساعت دو تا پنج ورزش می کنم!

۶. خانمه گفت: برام داروهامو مینویسین؟ گفتم: چی میخورین؟ گفت: بگذار الان از توی کیفم درشون میارم. یه مقدار توی کیفشو گشت و گفت: حالا این قرصه کجا رفته خاک بر سر؟!

۷. خانمه بچه چند ماهه شو آورده بود و گفت: ادرار نداره. گفتم: از کی؟ گفت: از دیروزو مطمئنم که ادرار نکرده قبلشو نمیدونم!

۸. (+۱۴) پیرمرده جواب آزمایششو داد دستم و گفت: اگه گفتی الان چه چیزیم بالاست؟!

۹. مرده گفت: چند روزه که دستم خیلی درد میکنه اما چون دستم به پشت کتفم نمیرسه هی دستمو ماساژ میدم!

۱۰. روز بعد از اعلام نتیجه های کنکور یه دخترو که غش کرده بود آوردند. به مادرش گفتم: چی شده؟ گفت: درست همون رشته و شهری که دوست داشته قبول شده استرس پیدا کرده!

۱۱. به خانمه گفتم: این دفترچه که مال خودتون نیست. گفت: نه هیچ داروئی نخوردم. دخترش گفت: میگن این دفترچه که مال شما نیست. آروم گفت: میدونم دارم حواس دکترو پرت میکنم!

۱۲. به پیرزنه گفتم: الان توی خونه هیچ داروئی میخورین؟ گفت: نه. پسرش گفت: پس اون قرصها که میخوری؟ گفت: اونهارو که برای یه چیز دیگه میخورم!

پ.ن۱: چند هفته است که یه همسایه جدید پیدا کردیم که ظاهرا از برادران نیروی انتظامیه و هرچند روز یکبار میره و یه نگاهی به پشت بام میکنه و برمیگرده. و الان دیگه هیچ د.یشی روی سقف یافت می نشود! به قول آنی این هم یه علت دیگه که باید این خونه رو میفروختیم!

پ.ن۲: به شدت شایع شده که رئیس شبکه داره عوض میشه. ببینیم رئیس جدید کی میشه و چه اخلاقی داره؟!

پ.ن۳: با توجه به افزایش میزان اقساط ماهانه مون از امور مالی پرسیدم: خبری از اضافه کار و پول غذا و ... که طلبکاریم نیست؟ گفت: با این وضعیت شما دعا کنین حقوقتونو بتونیم بدیم تا بقیه اش!

پ.ن۴: مصرف سرم مرکز هر ماه حدود سیصدتا بود. این بار فقط شصت تا برامون آوردند و گفتند: کلی به شرکتهای داروئی بدهکاریم ممکنه به زودی کلا بهمون دارو ندن!

پ.ن۵: صبح با عماد سوار آسانسور شدیم تا ببرم و سوار سرویسش کنم. دو طبقه پائین تر از ما یه دختر کلاس اولی هم سوار آسانسور شد. بعدازظهر به عماد گفتم: دیدی .... خودش تنها میره و سوار سرویسش میشه اما من هنوز باید با تو بیام؟ حالا چه نتیجه ای میگیریم؟ گفت: نتیجه میگیریم که پسرها قویند و میتونن پدر و مادرشونو مجبور کنن باهاشون بیان اما دخترها ضعیفند و نمیتونن!

پ.ن۶: مجبور شدیم دوتا از دندونهای عمادو هم پر کنیم چون بدجور درد گرفته بودند.