جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

روزی که اینترنی آمد

قرار دادن عکس در وبلاگ

آقا ما پریشب با این وبلاگ اینقدر کشتی گرفتیم که بالاخره موفق شدیم عکسهای سفر به ماهشهرو تو وبلاگ قابل رویت کنیم. 

با copy و paste که نشد. از دکمه درج تصویر هم که نشد. حتی با تینی پیک و فلیکر هم نشد تا اینکه بالاخره ‹‹قرار دادن تصویر در وبلاگ›› را توی یاهو سرچ کردم. 

بعد از کلی سایت و وبلاگ که همه شون همون راههاییو میگفتند که قبلا امتحان کرده بودم از روش یه وبلاگ استفاده کردم و موفق شدم. 

اون موقع دیگه اونقدر اعصابم خورد شده بود که یادم رفت ازش تشکر کنم. حالا هم که دیگه آدرسش یادم نیست. 

اما اگه شما هم با این مشکل روبرویید روشش این بود: 

عکسو تو tinypic یا flickr یا سایتهای مشابه آپلود میکنید. 

بعد آدرسی که بهتون میده به جای اینکه تو قسمت درج تصویر قسمت نوشتن وبلاگ کپی کنید درست مثل یک آدرس سایت بالای explorer کپی میکنید. 

عکستون (در واقع از طریق همون سایتی که عکستونو اونجا آپلود کردین) تو اون صفحه میاد. 

حالا اونو کپی کنین و همونجا که دارین متنتونو برای وبلاگ مینویسین paste کنین. 

اصلا هم کاری به دکمه درج تصویر وبلاگتون نداشته باشین! 

پ.ن:حدس بزنین من دیشب کجا بودم؟ 

عروسی! 

چطوری؟ 

هیچی یه لشکر از اقوام عیال از شاهین شهر حمله کردند خونه ما چون دیشب عروسی دعوت بودند. 

صاحب مراسم هم که فهمید اونها خونه ما هستند اونقدر اصرار کرد که مجبور شدیم ما هم پاشیم بریم. 

اونهم عروسی کسی که من تا حالا ندیده بودم! 

بعضی از اقوام حمله کننده امروز صبح رفتند اما بقیه هنوز اینجان. 

من هم که از ساعت هشت باید سر شیفت باشم. 

آی درس میخونیم آیییی! 

از من به شما نصیحت! 

تا مزدوج نشدین درستونو بخونین! 

فعلا!

خداحافظ

سلام 

در یکی از اولین صحنه های فیلم زیبای تصادف یک ایرانی ساکن آمریکا که برای خرید اسلحه به مغازه اسلحه فروشی رفته وقتی متوجه صحبت مغازه دار نمیشه میپرسه: تو الان داری به من توهین میکنی؟ 

و مغازه دار میگه: امان از دست شما که اولین جمله ای که از زبون انگلیسی یاد میگیرین همینه «تو الان داری به من توهین میکنی؟» 

وقتی نوشتن در این وبلاگو شروع کردم و بخصوص از وقتی بنا به دلایلی شغلمو برای اولین بار گفتم٬ سعی کردم همه خاطراتمو اینجا بنویسم٬ چه بد و چه خوب. 

از همون اول اسم شهرها و روستاهای مختلفیو توی این وبلاگ آوردم که به جز یکی دو مورد هیچ عکس العملی ایجاد نکرد. 

اما وقتی به آخرین شهری رسیدم که در اونجا کار میکردم و (نمیدونم تصادفی بود یا علتی داشت که من هنوز نفهمیدم) درست پیش از نوشتن پستی که میخواستم درباره چگونگی گرفتن انتقالی از اونجا و برگشت به شهر خودم بنویسم یکدفعه با موج کامنتهائی از اون شهر روبرو شدم که اول با تهدید و بعد با توهین ازم خواستند که پستهائی از این وبلاگ که مربوط به اون شهره رو پاک کنم چون به مردم شهرشون تمسخر کردم! 

باور کنین خیلی تعجب کردم٬ من هنوز هم نمیفهمم که صحبت از مطالبی مثل برگشت خوردن یک چک یا خط ندادن موبایل در محوطه یک درمانگاه و امثالهم چطور میتونه سبب تمسخر مردم یک شهر بشه؟ 

کم کم این کامنتها گسترش پیدا کرد تا جائی که حتی از نظر این دوستان مطالب پستی که در سطر اول اون نوشته بودم مربوط به شهر خودمه از نظر اونها توهین به شهر اونها بود!! 

و یکی از دوستان هم که فرموده اند چون اگر سگ را با سنگ بزنیم فرار میکند پس شما دروغ میگوئید!  

خدمت این دوست عزیز عرض کنم که در انتهای یک کوچه بن بست و با حضور چند مرد با سنگ و آجر و ... معمولا راهی برای فرار وجود ندارد!

خلاصه که از نظر این دوستان هر پستی که اسم شهر آنها در آن باشد یعنی تمسخر آن شهر و مردمش در حالی که اگر من واقعا قصد تمسخر مردم اون شهرو داشتم میتونستم خاطراتیو بنویسم که معنی واقعی تمسخرو درک کنن. 

دوستان عزیز اهل ... (به خواسته خودتون نمیخوام دیگه اسم شهرتونو بگم)  

اگه دوست دارین فکر کنین که من ازتون ترسیدم٬

اما از من به شما نصیحت: 

نوشتن از دردهای یک منطقه برای تمسخر نیست بلکه برای اصلاح اونهاست اگه عرضه دارین مشکلات شهرتونو حل کنین. 

شاید این یک توفیق اجباری بود که به جای نشستن پای کامپیوتر از این به بعد سر کتاب و جزوه ام بنشینم 

از همه دوستانی که از قدیم و یا اخیرا خواننده این وبلاگ بودند عذر میخوام 

به هرحال هر فردی تا حدی تحمل داره. 

خداحافظ

خاطرات (از نظر خودم) جالب (50)

سلام

خدائیش وقتی این خاطراتو شروع کردم فکرشو هم نمیکردم تا شماره 50 ادامه پیدا کنه اون هم به این سرعت!:

1. به پیرزنه گفتم: از کدوم قرصهای فشار میخورین تا براتون بنویسم؟ گفت: از همون قرصها که گِردند!

2. به جای یکی از دوستان رفته بودم به یکی از درمونگاههای روستائی. پیرزنه جواب آزمایششو آورد پیشم. نگاه کردم و گفتم: آزمایشتون سالمه چربی ندارین. رفت بیرون و به مریضی که پشت در بود گفت: این هم دکتره؟ دکتر قبلی تا خودمو دید گفت احتمالا چربی داری برو آزمایش حالا این آزمایشو هم میبینه و نمیفهمه من چربی دارم!

3. توی یه درمونگاه روستائی یه زن باردار اومد تا براش صدای قلب جنینشو بشنون! گفتم: ماما امروز مرخصیه برو فردا بیا. گفت: راهم دوره نمیتونم. بالاخره درحالی مجبور شدم خودم این کارو بکنم که آخرین بار در دوران اینترنی زنان FHR چک کرده بودم.

خانمه خوابید روی تخت. با مانورهای «لئوپولد» محل احتمالی قلب جنینو پیدا کردم و گوشی مامائی رو گذاشتم اما صدائی نیومد. از هر طرف چند سانتیمتر حرکت کردم اما خبری نبود! یکدفعه خانمه چند سانتیمتر پائینتر از محلی که گوشی رو گذاشته بودم نشونم داد و گفت: نمیدونم چرا چند روزه اینجای دلم درد میکنه؟ گوشی مامائی رو گذاشتم دقیقا همونجا و .... صدای قلب جنین بلند شد!

4. (14+)نشسته بودم توی مطب که مَرده اومد و گفت: خانمم منو فرستاده تا قرص جلوگیری بگیرم ولی روم نمیشه به خانمها بگم! رفتم و به همکاران بهداشت خانواده جریانو گفتم و برگشتم. چند دقیقه بعد یکی از بچه های بهداشت خانواده اومد و گفت: حالا خوبه روش نمیشد! هم قرص ال دی گرفت هم قرص اورژانسی پیشگیری از بارداری هم ک.ا.ن.د.و.م!

5. نصف شب شیفت بودم که یه پسر جوونو آوردند که چندین نفر همراه داشت و مادرش هم فقط قربون صدقه اش میرفت و دعا میخوند و دورش فوت میکرد. به مادرش گفتم: چی شده؟ گفت: هیچی امشب وقتی هروئینشو تزریق کرد نمیدونم چرا یکدفعه ضعف کرد!

6. به پیرمرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: چند روزه نمیدونم چرا وقتی غذا میخورم معده ام پر میشه؟!!

7. از یه بچه هر سوالی میپرسیدم میگفت: آره. مادرش گفت: اینطوری زشته قشنگ جواب بده. بعد از سوال بعدی بچه یه کم فکر کرد و بعد گفت: هووووم!

8. از مرده پرسیدم: چند سالتونه؟ گفت: فکر کنم از 40 کمترم!

9. یه دختر متولد 1376 رو با ضعف و تپش قلب و ... آوردند و انداختند روی تخت. به مادرش گفتم: مشکلش چیه؟ گفت: کارنامه شو گرفته و معدلش دو صدم از 20 کمتره!

10. به پیرزنه گفتم: مشکلتون چیه؟ همراهش گفت: سابقه قلبی داره. گفتم: خوب الان مشکلشون چیه؟ گفت: سابقه ناراحتی ریه هم داره. گفتم: خوب الان چه شون شده؟ گفت: تو حالا فشارشو بگیر! گرفتم و گفتم: خوب حالا بالاخره مشکلشون چیه؟ گفت: سردرد داره!

11. رفتم یه درمونگاه روستائی که ساختمانش نوساز شده بود. اما برخلاف همیشه که خیلی شلوغ بود اون روز خیلی خلوت بود. به یکی از پرسنل گفتم: چرا امروز اینقدر خلوته؟ گفت: آخه ساختمون درمونگاه عوض شده و مردم فکر میکنن شبانه روزی شده حالا امشب که اومدن و دیدن دکتر نیست دوباره فردا صبح میان!

پ.ن1: از روز شنبه درحال معاینه بچه های بدو ورود به دبستان هستم و کلی خاطره جالب هم ازشون دارم که میگذارم برای پست بعدی.

پ.ن2: قرار بود عمادو هم ببریم سنجش که به علت هجوم بچه های بدو ورود فعلا اینجا کمبود شدید واکسن MMR بروز کرده.

پ.ن3: آنی به چندتا کتاب احتیاج داشت و رفت کتابفروشی و عماد هم باهاش رفت.

وقتی برگشتند عماد آروم بهم میگه: یه چیزی بهت بگم به مامان نمیگی؟ گفتم: بگو. گفت: توی کتابفروشی نزدیک بود مامان بهت «نامحرمی» کنه! گفتم: یعنی میخواست چکار کنه؟ گفت: میخواست یه کتاب بخره که اسمش این بود: چرا مردها دروغ میگویند و زنها گریه میکنند؟!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۴۹)

سلام: 

۱. پیرمرده نشست روی صندلی مطب. بهش گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: ببین آقاپسر!! چند روزه که خیلی سرم درد میکنه! 

۲. مچ دست خانمه رو (طبق معمول) با دوانگشت گرفتم و گفتم: تب ندارین. گفت: شما که بدنت از من داغتره که! 

۳. توی این پست اسم جدید پماد ویتامین آ+د رو نوشتم. اما چند روز پیش برای اولین بار خانمه اومده بود و ازم پماد آیدا میخواست!! 

4. میخواستم برای خانمه نسخه بنویسم. گفتم: حامله نیستین؟ گفت: اصلا! 

5. خانمه پرونده خانوارشو آورده بود تا براش داروهاشو بنویسم. چشمم افتاد به قسمت روش جلوگیری از بارداری و دیدم همکاران محترم بهداشت خانواده نوشتن: علت ترک روش پیشگیری از حاملگی: اجتناب از حاملگی! 

6. بعد از گرفتن شرح حال میخواستم برای خانمه نسخه بنویسم، ازش پرسیدم: حامله نیستین؟ شوهرش گفت: واقعا اینها علائم حاملگیه؟! 

7. خانمه ازم پرسید: ببخشین آقای دکتر، برای اینکه ببینیم فشارمون بالا نرفته باشه باید آزمایش بدیم یا فشارمونو بگیریم؟! 

8. صبح یه روز تعطیل شیفت بودم که مرده اومد و گفت: پس دندون کن ندارین؟ (ترجمه: دندانپزشک) گفتم: نه آخه امروز تعطیله. گفت: آخه دندون درد روز تعطیل حالیش میشه؟! 

9. خانمه پسر یکسال و نیمه و کم وزنشو آورده بود. گفتم: اشتهاش خوبه؟ گفت: خوبه خودم بهش غذا نمیدم! گفتم: چرا؟ گفت: آخه هروقت غذا میخوره بعدش کثافتکاری میکنه!! 

10. یه پسر جوونو که (دور از جون همه مون) توی ختم مادرش حالش بد شده بود آوردند. وقتی بردنش بیرون مریض بعدی اومد تو که یه مرد بود با پسر 12-10 ساله اش.  

پسره پرسید: آقای دکتر! اون مرده چش بود؟ گفتم: مادرش مرده بود. گفت: همین؟! 

11. به پیرمرده گفتم: زانوتون تازگیها درد گرفته؟ گفت: نه بابا من الان چند ساله که دارم با این درد زد و خورد میکنم! 

12. یه مرد اومد با یه بریدگی عمیق که از لابلای موهاش شروع شده بود و بالای ابروش تموم میشد. زخم اونقدر عمیق بود که بهیارمون جرات نکرد بخیه اش بزنه و فرستادیمش بیمارستان. 

بهش گفتم: با چی بریده؟ گفت: از زیر یه داربست رد میشدم، یه میخ از اون بالا «ول» شد و افتاد روی سر من! (نمیدونم گوشهای منو چقدر دراز دیده بود؟!) 

 

 

پ.ن1: به دلایلی که بعضی از دوستان نزدیک درجریان اون هستند ناچار شدم چندتا از پستهای این وبلاگو حذف کنم شرمنده. 

پ.ن2: کسی از وبلاگ خانم ورزش خبری نداره؟ یکدفعه ناپدید شده!

پ.ن3: ظاهرا توی نظرسنجی مدلاگ دوستان خیلی به من لطف داشته اند. ممنون

farsi nevisi

سلام 

چند هفته پیش که برای اولین بار صحبت از فارسی نوشتن نسخه ها و پاسخ آزمایشها شد فکر کردم یه شوخیه اما میبینم که کم کم داره بحث جدی میشه، شبیه بحث انتقال تیمهای فوتبال تهرانی به شهرستانها که یه روزی واقعا قابل باور نبود. 

این شد که به جای شماره جدید خاطرات از نظر خودم جالب تصمیم گرفتم چند خطی در این مورد بنویسم. 

اگه خوشتون نیومد پیشاپیش شرمنده. 

1. فرض میگیریم قرار بشه از این به بعد پاسخ آزمایشها به فارسی نوشته بشه. برای موارد مخفف که کم هم نیستند قراره چکار کنند؟ 

واقعا: mchc یا mcv و امثالهم رو چطور باید به فارسی نوشت؟ 

2. از ترجمه بعضی از اصطلاحات پزشکی واژه هائی به دست میاد که واقعا توی قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشه. فکرشو بکنین مریض توی جواب آزمایش بیماری شناسی (پاتولوژی) خودش بخونه که به سرطان انگشتر خاتم (signet ring carcinoma) مبتلا شده فکر میکنین چه عکس العملی نشون بده؟ یا مثلا پزشک بعد از معاینه مریض به دانشجوهائی که دنبالش هستن بگه شما میتونین در لمس شکم ایشون توده یک تا دو سانتیمتری متعلق به آبجی مریم یوسف اینا (ندول خواهر مری ژوزف) رو لمس کنین! (با سپاس از دکتر نفیس برای ترجمه بهتر این اصطلاح پزشکی)

هنوز یادم نرفته توی کتاب زیست شناسی (یا علوم تجربی؟) اسم چندتا از عضلات و استخوانها رو میخوندیم که اسم یکیشون قصی-ترقوی-ماستوئیدی بود و بعد از ورود به دانشگاه بود که فهمیدم مترجمین محترم اسم عضله sternoclidomastoid رو که درواقع به فارسی میشد قصی-ترقوی-پستانی اینطور ترجمه کردن تا یکوقت خدای ناکرده ما منحرف نشیم! 

3. فرض میگیریم ما نسخه ها و جواب آزمایشها رو به فارسی نوشتیم. خوب که چی؟ 

مثلا مریض فهمید که هورمون تحریک کننده تیروئید (TSH) در بدن اون زیاد ترشح شده خوب حالا میخواد چکار کنه؟ مگه آخرش مجبور نیست بره پیش پزشک و دارو بگیره؟ خوب پزشکش که اینقدر انگلیسی میفهمه. 

آیا درک نصفه و نیمه پاسخ آزمایشات باعث افزایش موارد خوددرمانی از سوی بیماران نخواهد شد؟ 

4. به فرض که همه ما فارسی گفتیم و نوشتیم، اونوقت تکلیف مریضی که میخواد نسخه یا پاسخ آزمایششو به یه پزشک خارجی یا حتی یه پزشک ایرانی که خارج از کشور زندگی میکنه نشون بده چی میشه؟ 

5. بهتر نیست هر کسی به کار خودش برسه؟ 

گرچه در زمونه ای که نماینده های مجلس به جای حل مشکلات مردم سر بردن تیمهای فوتبال به شهرشون دعوا دارند باید به بقیه هم اجازه داد که در چنین مواردی که درواقع ربطی بهشون نداره نظر بدن 

لابد اگه اعتراض هم بکنیم میگن: مگه اون چندسال که یکی از همکاران شما وزیر امور خارجه بود ما حرفی زدیم؟! 

پی نوشت: آپارتمان مجاور ما مدتی خالی بود و حالا اخیرا یه خونواده در اون ساکن شدن. 

از همون روزهای اول صدای ضبط همسایه های جدید با آخرین قدرت ممکن بلند شد تا جائی که آنی گاهی با مشت به دیوار میکوبید تا صدا رو کم کنن. 

چند روز پیش باز هم صدای موزیک میومد و عماد هم به تقلید از مادرش شروع کرد به مشت کوبیدن به دیوار که آهنگ مورد علاقه عماد (سوسن خانوم) شروع شد و صدا قطع شد. 

عماد دوباره با مشت شروع کرد به زدن روی دیوار و میگفت: بلندش کن زودبااااااااااااش!!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۴۸)

سلام: 

۱. (ویژه گروه پزشکی!): یه خانم با دو آزمایش توی دستش میاد پیشم و میگه: چند روز پیش یه آزمایش دادم که خیلی مشکل داشت و دوباره آزمایشمو تکرار کردن که گفتند این بار سالمه. 

آزمایشها رو از دستش میگیرم و نگاه میکنم. هردو آزمایش متعلق به میزان پروتئین در ادرار ۲۴ ساعته است. در اولی میزان پروتئین ۷۰۰ و میزان مجاز آن ۲۲-۱۴ و در دومی میزان پروتئین ۸۵۰ و میزان مجاز ۱۵۰۰-۶۰۰ نوشته شده! بیشتر دقت میکنم و بالاخره موضوعو میفهمم. کم مونده «اورکا اورکا» هم راه بندازم. توی آزمایش اولی میزان مجاز mg/kg/day 22-14و توی دومی ۱۵۰۰-۶۰۰ mg/kgبوده اما نمیدونم چرا میزان پروتئین توی هردو آزمایش با واحد mg/kg نوشته شده! 

۲. نسخه پیرزنه رو مینویسم و میدم دستش. بلند میشه و درحالی که داره از در میره بیرون میگه: الهی خیر از درسهات ببینی! 

۳. یکی از راننده های شبکه میگه: یه استعلاجی برای دخترم مینویسی که امروز نره دانشگاه؟ میگم: مشکلشون چیه؟ میگه: قراره امشب براش خواستگار بیاد! 

۴. یه پیرزنو معاینه میکنم و میگم: مشکل خاصی ندارین٬ سرماخوردگیه. پسرش میگه: ویروسی که نیست آقای دکتر؟ سرماخوردگی عادیه؟! 

۵. به پیرزنه میگم: میتونین بمونین براتون سرم بنویسم؟ میگه: آره اما سرم پنی سیلین نمیتونم بزنم! 

۶. برای اولین بار یه مریض داشتم که پیش از استفراغ حالت تنفس داشت!! 

۷. میخواستم برای یه بچه نسخه بنویسم که مادرش میگه: آقای دکتر! این بچه شربت نمیخوره الکی براش ننویس. میگم: یعنی هیچ شربتی نمیخوره؟ میگه: نه٬ اگه به زور هم بهش بدم زود میره آب میخوره و اثر شربت از بین میره! 

۸. بطور تصادفی با یکی از پرستارهای اتاق عمل چشم پزشکی دوران دانشجوئیم برخورد کردم که این خاطره از ایشونه: 

دکتر «ص» متخصص چشم میخواست کاتاراکت (آب مروارید) یه پیرزنو عمل کنه که پیرزنه گفت: خودتون گفتین شش ماه بعد بیا پیشم و وقتی هم که اومدم گفتین باید عمل بشم. وسط عمل دکتر فقط میگفت: این مریض کاتاراکتش دیگه خیلی مچور (رسیده) شده چرا من همون شش ماه پیش عملش نکرده ام؟ بعد از عمل رفتیم و پرونده مریضو خوندیم و متوجه شدیم نامه ای که پیرزنه آورده و توش نوشته شش ماه دیگه بیاد تاریخش مال ۱۲ سال پیشه!! 

۹.  به پیرزنه گفتم: اسهالتون خونیه؟ یکدفعه دست کرد توی جیبش و یه قوطی کمپوت آناناس آورد بیرون و گذاشت روی میز و درشو باز کرد و گفت: ایناهاش دکتر! اینجوریه یه مقدارشو با خودم آوردم!!   

۱۰. برای خانمه آمپول دگزامتازون نوشتم. گفت: در طول یک سال گذشته من سه تا دگزا زده ام. استخونهام پوک نمیشه؟! 

۱۱. به خانمه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: یه  وقتهائی هست که گلوت درد میکنه و از سینه ات خلط میاد. الان من همونطور شدم! 

۱۲. پیرزنه پرونده خانوارشو آورد و گفت: قرصهام تموم شده بنویس. پرونده رو باز کردم و گفتم: همین قرصهای اعصابو؟ گفت: من اصلا اعصاب ندارم. شوهرمه که اعصاب داره. من فقط قند و فشار دارم! 

۱۳. به خانمه گفتم: در حال حاضر هیچ داروئی میخورین؟ اسم چند نوع قرصو گفت و بعد گفت: غیر از غصه هائی که هر روز میخورم! 

۱۴. به خانمه گفتم: حامله نیستین؟ گفت: نمیدونم. گفتم: پریودتون چقدر عقب افتاده؟ گفت: هیچی! دو روز دیگه قراره پریود بشم اما هنوز که نشدم تا مطمئن باشم حامله نیستم! 

۱۵. به خانمه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: یه زخم توی بدنم نصف شده. نصفش توی گلومه که درد میکنه و نصفش هم پشت شونه هام که اونجا هم درد گرفته! 

۱۶. ساعت هشت شب شیفت یه مرکز شبانه روزیو تحویل میگیرم. چند دقیقه بعد مسئول داروخونه میاد و میگه: آقای دکتر! اینجا از صبح خیلی شلوغ بوده یه مقدار نسخه هاتونو خلاصه بنویسین! چند دقیقه بعد مسئول تزریقات میاد و میگه: خانم دکتر قبلی زیاد آمپول نمینوشت شما هوای ما رو داشته باشین! چند دقیقه بعد راننده آمبولانس میاد توی مطب و میگه: دکتر! آمبولانس مشکل داره اگه یه مریض بدحال اومد که خودشون ماشین داشتن بگین با ماشین خودشون ببرنش بیمارستان. چند دقیقه بعد یه آقای خوش تیپ میاد توی مطب٬ یه نگاه میکنه و سلام میکنه و بعد میره بیرون. دوباره مسئول داروخونه میاد و میگه: این دکتر ..... بود که تازگیها اینجا داروخونه شبانه روزی باز کرده. میگفت: من روم نشد به دکتر بگم. شما بهش بگین یه داروهائی بنویسه که توی داروخونه مرکز نباشه و مریضها بیان پیش ما! 

پی نوشت: در چند هفته اخیر چند پیام خصوصی دریافت کرده ام که این پستها رو با عنوان تمسخر بیماران میشناسن و کلی منو مورد التفات قرار داده ان! خدمت این دوستان عرض میکنم: 

1. من اینجا نه اسمی از مریضها میارم و نه حتی از شهر و روستائی که اونجا دیدمشون. 

2. حتی اگه یکی از این مریضها اینجا رو بخونه و یه بار دیگه چنین سوتی نده من خوشحال میشم. بعضی از همکاران من شاید نتونن خودشونو کنترل کنن و به جای نوشتن توی وبلاگ همونجا بزنن توی ذوق مریض. 

3. اگه قانع نشدین میتونین دیگه تشریف نیارین. کسی مجبورتون نکرده که این وبلاگو بخونین. مطمئنا وبلاگهای زیادی هستن که با سلیقه شما جوردرمیاد.

عاقبت روزنامه دزد

پیش نوشت: 

سلام 

با دفتر مجله سپید تماس گرفتم و میگم: شماره قبلی مجله تونو یکی از همسایه ها از اتاق نگهبان مجتمع بلند کرده اگه ممکنه یکی دیگه ازش برام بفرستین ضمن اینکه توی شماره جدیدتون که اخیرا توی سایتتون زدین یکی از پستهای وبلاگ منو با اسم یکی دیگه چاپ کردین. 

میفرمایند: تو که میتونی همین ماجرا رو برامون بنویس و بفرست تا چاپش کنیم عوضش یه نسخه دیگه از شماره قبلی برات میفرستیم!! 

خیلی فکر کردم که چنین موضوع ساده ای رو چطور باید طوری بنویسم که مناسب چاپ توی اون نشریه باشه؟ 

تا بالاخره اینطور نوشتم و چون حال اینو نداشتم که برای وبلاگم یه پست دیگه بنویسم و بگذارم شما هم مجبورید این نوشته بیمزه رو بخونین شرمنده! 

میگن یه زمانی یه شاعری بود به نام انوری. 

جناب انوری یه بار داشت توی بازار راه میرفت که دید یه نفر داره یکی از شعرهاشو میخونه و مردم هم براش به به و چه چه میکنن. 

ازش پرسید میدونی این شعر مال کیه؟ گفت: بله مال انوریه دیگه. گفت: تا حالا انوریو دیدی؟ گفت: بله هر روز صبح توی آینه میبینمش مرد حسابی من خودم انوریم دیگه! 

انوری گفت: جل الخالق! راست میگن که شعر دزد آخرش شاعر دزد میشه ها! 

بعد هم دست کرد توی جیبش و یه چیزیو درآورد و گفت: همه توجه کنین. این علامت مخصوص حاکم بزرگه میدونین چه کسی در برابر شماست؟ که طرف گفت: دهه این که فقط یه اسپری گاز اشک آوره که! انوری هم گفت: بله یه روزی همینو میدن به پزشکهای این مملکت تا دیگه کسی بهشون گلوله نزنه! هار هار ... 

حالا چی شد که اینها رو نوشتم؟ باید مثل فیلم هندی برگردیم به گذشته: 

روزی که وبلاگ نویسیو شروع کردم خیلی سعی کردم که هیچ چیزی از اطلاعات شخصیم به بیرون درز نکنه که نشد. 

اما روزی که خانم دکتر «خالقی» از مجله سپید برام کامنت گذاشت که میخواد بعضی از مطالب وبلاگمو اونجا بچاپه کلی تعجب کردم که آخه کی میاد اینها رو توی یه مجله بخونه؟ 

خلاصه که کم کم شدیم یه پا جوجه نویسنده و هرازگاهی مسئولین سپید هم لطف میکردند و بعضی از مطالبو برامون میچاپیدند. 

تا اینکه شماره قبلی مجله سپید اومد روی سایت و دیدم بعد از چند هفته یکی از مطالبمو چاپ کرده. کلی ذوق کردم و منتظر موندم تا مجله بیاد. 

چند روز بعد نگهبان مجتمع بهم میگه: آقای دکتر! شما مجله تونو برداشتین؟ میگم: نه. میگه: آخه من گذاشته بودمش اینجا اما حالا نیست. گفتم: آخه مطالب این مجله که به درد کسی نمیخوره حتما برش میگردونن بیخ ریش خودم! اما خبری نشد. ظاهرا نشریه مورد نظر بعد از خونده شدن مشغول شغل شریف پاک کردن پنجره شده بود! 

مونده بودم زنگ بزنم تا یه نسخه دیگه برام بفرستن یا نه؟ که شماره جدید اومد روی سایت و دیدم تیتر یکی از مطالب برام آشناست. 

موس رو بردم  روش و کلیک کردم که دیدم یکی از پستهای وبلاگ منه که توسط یکی دیگه به دفتر مجله ارسال شده و اونها هم چاپیدنش! 

جل الخالق! هنوز روزنامه دزد محترم عرقش خشک نشده بود که یه پست وبلاگ دزد هم پیدا شد! 

انگار من هم باید دست بکنم توی جیبم و نشان مخصوص حاکم بزرگو دربیارم! 

پ ن۱: نگهبان مجتمع هفته پیش به خانمم گفته: از وقتی شما اومدین توی این خونه هرهفته برای آقای دکتر از این مجله ها میاد پس خوب تا حالا تخصص قبول نشده!! 

پ.ن۲: عماد از مدرسه اومده و میگه: بابا بهم تبریک بگو! میگم: چرا؟ میگه: آخه امروز یه شوت کردم که یواش هم بود اما از کنار دست دروازه بان رفت توی گل!  

پ.ن3: ممکنه الان توی دلتون بگین: حالا خوبه فقط یه مجله است. 

خدمتتون عرض کنم که این نشریه توی بساط روزنامه فروشها نیست و فقط برای اعضاء ارسال میشه و من هم چون مطلبمو چاپ کرده بود دوست داشتم داشته باشمش. 

پ.ن4: سعی میکنم در چند روز آینده یه پست بهتر بگذارم

جدائی نادر از سیمین

سلام 

آخرین باری که رفتم سینما برای فیلم قبلی اصغر فرهادی بود که درباره اون فیلم هم یه پست نوشتم که .... کوش؟ آهان ایناهاش!  کارگردانی که فیلمهاشو از «شهر زیبا» به بعد دارم دنبال میکنم.

دیروز بالاخره فرصت شد که بریم و این فیلمو ببینیم 

میدونم که خیلی از شما این فیلمو دیدین و شصتادتا نقد هم درباره اش خوندین اما خوب من هم هوس کردم که درباره این فیلم یه پست بگذارم. 

با وجود اینکه فقط ۱۰ روز از شروع اکران این فیلم میگذشت برخلاف تصورم جا به اندازه کافی اطراف سینما بود و من به راحتی ماشینمو پارک کردم. برخلاف فیلم قبلی تنها سینمای ولایت (اخراجیها۳) که تا مدتها اطراف سینما اصلا جای پارک نبود. 

من از تهران و شهرهای دیگه خبر ندارم اما باجرات میتونم بگم توی ولایت ما اخراجیهای ۳ فروش بیشتری داشته که درباره علتهاش نه حالشو دارم که مطلب بنویسم نه وقتشو. 

خلاصه که وقتی وارد سالن سینما شدیم حتی نصف سالن هم پر نشد اما یه نکته مثبت اینکه ظاهرا همه کسانیکه برای تماشای فیلم اومده بودند از قشر فرهیخته جامعه بودند. اینو نمیتونم با اطمینان بگم ولی از سبک پوشش و رفتارشون این طور به نظر میرسید. 

درواقع ما از معدود افرادی بودیم که با تنقلات وارد سینما شدیم که البته همه اش مال ساکت نگه داشتن عماد در طول تماشای فیلم بود و نه برای خودمون یا اونجا که «سمیه» به مادرش میگفت: «شلوارشو خیس کرده» هم به جز یه خنده کوتاه از یکی از خانمها صدائی به گوش نرسید (اما خودمونیم توی صحنه باز و بسته کردن شیر اکسیژن من به زحمت جلو خنده مو گرفتم) 

سالن سینما به نسبت بچگیهای من خیلی عوض شده بود و دیگه خبری از اون حالت نوستالژیکش نبود. حتی از اون باریکه نوری که فیلمو روی پرده می انداخت هم خبری نبود اگرچه پخش کامپیوتری تصاویر کیفیت اونها رو بالابرده بود. راستش هرچقدر فکر کردم یادم نیومد که برای «درباره الی ....» هم وضعیت سینما همینطور بود یا نه؟ 

بگذریم و بریم سراغ فیلم: 

من صحنه اول درباره الی .... رو ندیدم اما ظاهرا اونجا اولین صحنه فیلم از توی صندوق صدقات گرفته شده و این بار هم از توی دستگاه فتوکپی. ظاهرا اصغر فرهادی داره شروع فیلم از یه مکان دور از ذهنو به عنوان یکی از شاخصه هاش مطرح میکنه. 

من اصلا یادم نمیاد که روی فیلم موسیقی شنیده باشم. یا این فیلم اصلا موسیقی متن نداشت یا اونقدر استادانه کار شده بود که مزاحم تماشاگر نبود. (حالا کدوم یکیش؟) 

 بازی هنرپیشه ها هم بسیار زیبا بود و به نظر من ضعیفترین بازی در این فیلم متعلق به «ترمه» بود که ظاهرا دختر خود آقای فرهادیه. 

ضمن اینکه اصغر فرهادی ثابت کرد استاد بازی گرفتن از بچه هاست. مثل «سمیه» در این فیلم و همه بچه های کوچیک فیلم درباره الی .... 

و اما درمورد داستان فیلم: 

این فیلم نشون میداد که همه ما درصورت لزوم خیلی راحت میتونیم برای کارهامون یه بهونه پیدا کنیم. 

نادر که دخترشو وادار میکنه توی پمپ بنزین دوباره از ماشین پیاده بشه و بقیه پولشو بگیره و حاضر نیست دخترش از ضمانت به عنوان معادل فارسی گارانتی استفاده کنه و یا پدرشو ول کنه و بره خارج یا حتی حاضر نیست زخمهائی که مطمئن نیست متعلق به اون روز باشه به پزشک قانونی نشون بده به موقعش خیلی راحت میتونه به دروغ بگه که نمیدونسته راضیه حامله است (گرچه خدائیش اگه من هم بودم همین کارو میکردم بخصوص که هیچ فرقی در ماجرا نداشت و فقط باعث میشد برای مدت طولانی بره زندان) 

یا راضیه که برای شستشوی پدر نادر اول از یه روحانی کسب تکلیف میکنه و یا حاضر نیست پول دیه رو بگیره چون فکر میکنه شاید حروم باشه یه پیرمرد دچار آلزایمرو میبنده به تخت و میره بیرون و بعد هم به امام حسین و امام زمان قسم میخوره که پول ویزیت دکترشو از کشو برنداشته (حالا خدائیش اون برداشته بود؟!)  

(بعدنوشت: کامنتهای دوستان به من نشون داد که راضیه اصولا اون پولو برنداشته و من اشتباه کرده ام 

بدین وسیله از راضیه خانم عذرخواهی میکنم)

یا شهاب حسینی که به راضیه میگفت بیا این قسمو بخور گناهش گردن من! 

شاید بشه گفت پاکترین فرد این فیلم همون پدر نادر بود که او هم ظاهرا (باتوجه به پیراهن مشکی نادر در پایان فیلم) نموند و رفت. 

اما چند نکته: 

۱. چرا تقریبا همه مردهای این فیلم ریش داشتند؟! 

۲. چرا وقتی نادر به حجت میگفت: خدا و پیغمبر هم که فقط مال شماست من یکدفعه مال بحث عادل فردوسی پور و نماینده اراک در مجلس سر انتقال تیم نفت تهران به اراک افتادم که فردوسی پور گفت: ببینین آقای محترم! همه دین و ایمون دارن؟ 

۳. چرا همه دنبال اینن که بالاخره نادر از سیمین جدا میشه یا نه درحالی که اسم فیلم این موضوعو روشن کرده؟! 

۴. چرا هیچکس نمیپرسه عاقبت اون راضیه بدبخت بعد از ماجرای قسم نخوردنش چی میشه؟ 

بعدنوشت: همسایه عزیزی که مجله سپید منو که بعد از مدتی یه مطلب ازم چاپیده و نگهبان مجتمع گذاشته بوده کنار بقیه نامه ها بلند کردی 

لطفا بیا بگذارش سرجاش اگه اینو میخونی!!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۴۷)

سلام 

۱. میخواستم برای دختره نسخه بنویسم گفتم: الان هیچ داروئی مصرف نمیکنین؟ گفت: چرا یک ساله که قرص اعصاب میخورم. گفتم: چرا؟ گفت: مدتی بود که به خدا و پیغمبر شک کرده بودم منو بردن پیش روانپزشک برام دارو نوشت! گفتم: حالا شکت برطرف شده؟ گفت: خیلی کمتر شده!! 

۲. (۱۴+) توی یه روستائی که اکثر دخترها زود ازدواج میکنن و تا ۱۸ سالگی یکی دوتا بچه هم دارن یه خانم ۲۳ ساله با شکایت ترشح دستگاه تناسلی اومد. گفتم: پماد استفاده میکنین تا براتون بنویسم؟ گفت: مگه میشه؟! بعدا فهمیدم که این یکی هنوز مجرده! 

۳. نسخه خانمه رو که نوشتم گفت: بی زحمت یه پماد عادل هم برام بنویسین (ترجمه: پماد ویتامین آ+د)! 

۴. اخیرا یکی از باکلاسترین مریضهامو در طول تاریخ دیدم! چند نفر از همولایتی الاصلهای ساکن تهران اومده بودند برای گردش و همراهشون خانمی رو آورده بودند که میگفتند چند روزه که بعد از ۳۰ سال برای اولین بار از آمریکا برگشته ایران و حالا بعد از خوردن غذا دچار کاهش سطح هوشیاری شده و با گلوکومتر (دستگاه آزمایش قند خون) هم قندشو چک کرده بودند که جواب رو ۶۰۰+ زده بود. اما تکنیسین ۱۱۵ که آورده بودش میگفت با گلوکومتر ما قندش پائین بود! یکدفعه یادم اومد که اخیرا به درمانگاههای شبانه روزی یه گلوکومتر دادن. با اون هم گرفتیم که پائین بود! 

در اینجا یکی از همراهان مریض رفت تا یه گلوکومتر دیگه که همراهشون داشتن بیاره و اون یکی منو کشید کنار و گفت: ببخشین آقای دکتر اما من بلد نبودم خون این خانمو گرفتم و خود قطره خونو کردم توی دستگاه فکر کنم برای همین داره زیاد نشون میده!  (حالا چرا بعد از غذا قندش افتاده بود الله اعلم)

۵. خانمه بچه شو با درد شکم آورده بود و میگفت: نمیدونم سرما خورده٬ ترشی خورده٬ یا زیاد خورده که دلش درد گرفته! 

۶. پیرزنه با سردرد اومده بود. گفتم: سرگیجه هم دارین؟ گفت: بله. گفتم: حالت تهوع هم دارین؟ گفت: بله. گفتم: وقتی سرتونو میارین پائین دردش بیشتر میشه؟ گفت: آفرین! اینقدر قشنگ داری همه خصوصیات سردردمو میگی که انگار دیشب تا صبح با هم بودیم!! 

۷. مامای مرکز با یه خانم باردار و پرونده اش اومد و گفت: این خانم دوهفته دیگه وقت زایمانشه و بخاطر جنین بریچ (تولد با پا) باید سزارین بشه اما حاضر نیست بره پیش متخصص تا تاریخ عملشو تعیین کنه. گفتم: چرا؟ خانمه گفت: الان چند روزه که دارم فقط توی خونه راه میرم شاید بچه ام خودش بچرخه و دیگه عمل نخواد! 

۸. به خانمه گفتم: بچه تون چند کیلوئه؟ گفت: دفعه قبل که وزنش کردم ۴ کیلو بود حالا رو نمیدونم. گفتم: دفعه قبل که وزنش کردین کی بود؟ گفت: سه روز پیش! 

۹. گوشیو گذاشتم روی سینه بچه و معاینه اش کردم. وقتی کارم تموم شد مادرش گفت: سینه شو معاینه کردین؟ گفتم: بله. گفت: میشه زحمت بکشین ریه هاشو هم معاینه کنین؟! 

۱۰. یه زن و شوهر بچه شونو آورده بودند و میگفتند: تب داره. دست گذاشتم روی پیشونیش و گفتم: این که تب نداره! پدرش گفت: این هروقت تب میکنه تبش داخلیه با دست گذاشتن مشخص نمیشه! 

۱۱. به پیرزنه گفتم: برای کمرتون چندتا مسکن مینویسم. گفت: مسکن ننویس قرص کمر درد بنویس! 

۱۲. به پیرزنه گفتم: از کدوم قرصها برای فشارتون میخوردین تا براتون بنویسم؟ گفت: یادم نیست آخه من یکسال بود کلا یادم رفته بود قرص فشار بخورم حالا یکدفعه یادم افتاد گفتم بیام بگیرم! 

۱۳. دختره گفت: بی زحمت برام یه آزمایش چربی بنویسین آخه چند روزه که احساس می کنم توی گلوم چربه میخوام ببینم چربیم رفته بالا؟! 

۱۴. امروز صبح یکی از پرسنل درمونگاه بچه شو آورده بود و میگفت: دیشب تب داشت من هم قرص بروفن ۲۰۰ نداشتم یه قرص بروفن ۴۰۰ بهش دادم. گفتم: خوب نصفش میکردین. گفت: راست میگینا عقلم نرسید! 

۱۵. امروز صبح رفتم توی اتاق کاردان مبارزه که دیدم یه لشگر دختر دانشجو اونجا نشستند که به محض ورود من همه شون دم پام بلند شدن. خدائیش خجالت کشیدم! نمیدونم اگه یه روزی روزگاری متخصص شدم و قرار شد برم سر کلاس دانشجوها باید چکار کنم؟! (اما چه کلاسی بشه ها!!) 

پ.ن: یکی از دوستان پیشنهاد کرده بود ازتون بخوام  از توی خاطرات این پست بهترینشونو انتخاب کنین. این بار بصورت آزمایشی میخوام این کارو بکنم پس لطفا در صورت تمایل بهترین و بدترینشونو به انتخاب خودتون اعلام بفرمائید. البته بعضی از دوستان همیشه این لطفو داشتند.