جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵۷)

سلام: 

۱. رفتم نقلیه یه ماشین ازشون بگیرم برم سر کار دیدم همه دارن میخندن. پرسیدم چی شده؟ رئیس نقلیه گفت: آقای .... (یکی از راننده ها) صبح اومد سر کار و چند دقیقه بعد گفت: من حالم خوب نیست میرم خونه امروزو برام مرخصی رد کنین. نیم ساعت بعد خانمش زنگ زده و میگه چرا همین طوری به شوهر من مرخصی میدین؟ من برای امروز کلی برنامه داشتم!! 

۲. به مرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: سرم درد میکنه اون قدر درد میکنه که سرم درد میاد! 

۳. به پیرزنه گفتم: برای شما گوشت قرمز خوب نیست سعی کنین بیشتر گوشت سفید بخورین. گفت: ما که پول نداریم گوشت بخریم چه سفیدش چه قرمزش!  

۴. خانمه بچه شو آورد و با نگرانی گفت: این بچه ۱۵ ماهشه اما دو سه قدم بیشتر نمیتونه راه بره مشکلی داره؟ گفتم: از کی راه رفتنو شروع کرده؟ گفت: یک هفته است! 

۵. به پیرمرده گفتم: سینه تون هم درد میکنه؟ گفت: نه شاید هم درد میکنه من الان حالیم نیست! 

۶. به پسره گفتم مشکلتون چیه؟ گفت: کمرم درد میگیره بعد درد از اونجا پمپ میشه توی پاهام! 

۷. به پیرزنه گفتم: قرصهای فشارتون چه رنگی بودند؟ گفت: رنگ هویج!! 

۸. خانمه گفت: احساس میکنم خون درست توی قفسه سینه ام نمیچرخه درست مثل وقتی که مخلوط کف و خون توی یه لوله است بعد توی لوله که فوت میکنی درست حرکت نمیکنه!  

۹. مرده گفت: شما کجا مطب دارین؟ گفتم: من مطب ندارم. گفت: امیدوارم که خدا بهتون مطب هم بده! 

۱۰. به یه خانم حامله گفتم: چند ماهتونه؟ گفت: دو روزه که افتادم توی ماه ششم! 

۱۱. به مرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: دو روزه که یه سرماخوردگی سختی افتاده دنبالم! 

۱۲. خانمه گفت: از دیروز درد از قفسه سینه ام شروع میشه و میاد تا سینه ام! 

پ.ن: چند روز پیش صبح میخواستم عمادو بیدار کنم که بره مدرسه گفت: بابا! من باید چند روز دیگه برم مدرسه تا بعدش تعطیل بشم؟ گفتم: تا چهارشنبه. گفت: نه! چند روز دیگه باید برم مدرسه تا دیگه تا آخر عمرم لازم نباشه برم مدرسه؟!

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (انتخاب اشتباه)

پیش نویس 

سلام 

در طول سالهائی که از پزشک شدن من و ویزیت بیماران میگذره٬ به جز صدها و شاید هزاران بیماری که دیدم و فراموششون کردم و صرفنظر از تعداد کمتری بیمار که میتونین اونها رو توی پستهای این وبلاگ بخونین٬ گه گاه با بیمارانی روبرو میشم که توجهمو به خودشون جلب میکنند.  

این بیماران معمولا به صورتی نیستند که بشه توی پستهائی مثل «خاطرات (از نظر خودم) جالب» درموردشون نوشت و گرچه دو سه باری چنین کاریو انجام دادم اما بیشتر این افراد بعد از مدتی فراموشم شده اند. 

اما وقتی دو سه هفته پیش مریضی که این پستو درباره اش نوشتم اومد٬ تصمیم گرفتم ماجرای اونو بنویسم حتی اگه مجبور بشم یه پست مجزا رو به اون اختصاص بدم٬ چون مطمئنا تعداد چنین بیمارانی اونقدرها زیاد نیست. 

اول تصمیم گرفتم یه اسم کلی برای پستهائی که در مورد این مریضها مینویسم انتخاب کنم اما بعد دیدم هیچ اسمی مثل «انتخاب اشتباه» به درد این پست نمیخوره. 

و اما اصل ماجرا: 

سر ظهر بود و درمانگاه تازه خلوت شده بود. رفتم توی اتاق استراحت پزشک توی درمانگاه شبانه روزی ولی به محض اینکه روی تخت دراز کشیدم زنگ زدند و فهمیدم مریض اومده. برگشتم توی مطب و با یه دختر حدودا ۲۰ ساله با لباس سرتاپا سیاه روبرو شدم که تور سیاهی که به لبه آستینها و جلو مقنعه اش دوخته بود و حرکت ظاهرا ناخودآگاهی که داشت و هر چند ثانیه لبه های مقنعه شو میگرفت و به جلو می کشید حسابی جلب توجه میکرد. تورهای سیاهرنگ چند سانتیمتری از دستهاشو میپوشوندند و صورتش هم توی اون مقنعه حالت خاصی پیدا کرده بود به طوری که آدم فکر میکرد با یه قهرمان شمشیربازی طرفه که توری فلزی جلو صورتشو برداشته. روی صندلی نشستم و اونو هم دعوت به نشستن کردم٬ اضطراب و ناراحتی از همه حرکاتش میبارید٬ دستهاش می لرزید و صورتش چین افتاده بود. وقتی ازش خواستم مشکلشو بگه٬ از حالت تهوعش گفت و از سردردهاش٬ از بی خوابی و کم اشتهائی ..... بعد از گرفتن شرح حال و معاینه بهش گفتم: تا جائی که من میبینم شما از نظر جسمی هیچ مشکلی ندارین٬ اخیرا توی خونه هیچ مشکلی یا ناراحتی نداشتین؟ احساس کردم اگه یه کلمه دیگه حرف بزنم اشکش سرازیر میشه پس ساکت موندم تا خودش حرف بزنه و چند ثانیه بعد خودش به حرف اومد: آقای دکتر! حق با شماست٬ مدتیه که من توی خونه مشکل دارم٬ من یه نامزد داشتم که اخیرا فهمیدم مشکل داره و ازش جدا شدم٬ یه خواهر کوچیکتر هم دارم که از اون موقع سر هر چیزی داره بهم نیش و کنایه می زنه٬ مرتب داره بهم سرکوفت میزنه و میگه تو نتونستی شوهر آینده تو درست انتخاب کنی٬ من هم نمیتونم بهش چیزی بگم چون ازم کوچیکتره. اگه هم شکایتشو به پدرم بکنم همیشه طرف اونو میگیره و میگه خواهرت حق داره تو انتخاب درستی نکردی باید قبلا بیشتر درباره اش بررسی میکردی. دیگه واقعا نمیدونم چکار کنم؟ الان هم به بهونه رفتن به دانشگاه از خونه اومدم بیرون و اومدم درمانگاه. آقای دکتر! من توی انتخابم اشتباه کردم٬ شما مواظب باشین توی انتخابتون اشتباه نکنین ( ) او همین طور میگفت و من هم همین طور گوش میکردم٬ توی دلم خدا رو شکر کردم که یه موقعی اومده که درمانگاه خلوته و هر لحظه این احتمال وجود نداره که یه نفر دیگه بزنه به در و بگه: چکار میکنین؟ ما هم توی نوبتیمااا... چند دقیقه ای گذشت تا اینکه آروم شد. من چندان آدم خوش صحبتی نیستم و از طرف دیگه واقعا نمیدونستم که چی باید بهش بگم؟ پس یه مشاور خوب بهش معرفی کردم و بهش توصیه کردم حتما بهش مراجعه کنه٬ یه مقدار آرامبخش ملایم هم براش نوشتم تا فعلا کمی آرومتر بشه. او هم تشکر کرد و بلند شد که بره. یکدفعه کنجکاویم گل کرد و پرسیدم: راستی نگفتین مشکل نامزدتون چی بود؟ دم در مطب ایستاد٬ یه نگاه بهم کرد و گفت: بعد از عقدمون معلوم شد تومور مغزی داره. گفتم: برای همین ازش طلاق گرفتین و دارن بهتون سرکوفت میزنن؟ گفت: آره! .... البته چون پسر خوبی بود من هم مهریه مو بخشیدم. بعد هم برگشت و رفت بیرون. یخ کردم .... چند دقیقه ای ساکت روی صندلی نشستم. واقعا اگه این دختر بعد از ازدواج متوجه تومور مغزی شوهرش می شد چکار میکرد؟ باز هم به همین راحتی ازش جدا میشد؟ اگه احیانا خودش دچار چنین مشکلی شده بود هم همین انتظارو از شوهرش داشت؟ واقعا چه کسی یه انتخاب اشتباه داشت؟؟؟

بعدنوشت: بالاخره یه اسم کلی برای این پستها پیدا کردم!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵۶)

سلام 

۱. مرده اومد توی مطب٬ یه دستمال کاغذی که چند بار تا شده بود از جیبش آورد بیرون و با احتیاط بازش کرد و گذاشتش روی میز. یه لکه تیره وسط دستمال کاغذی بود. میخواستم بگم: این دیگه چیه؟ که یه جواب سونوگرافی هم داد دستم که روش نوشته بود توی کلیه راست یه سنگ شش میلی متری دیده میشه. گفتم: خوب؟ گفت: کلیه ام درد میکرد٬ امروز صبح این با ادرارم دفع شد و دردم هم ساکت شد. حالا به نظر شما دیگه توی کلیه ام سنگ هست؟ گفتم: خوب یه سونوگرافی دیگه بدین. گفت: پول ندارم خو٬ اگه میشه همینو اندازه بگیرین ببینین با اندازه ای که اونجا زده میخونه؟! 

۲. برای مرده دارو نوشتم که از داروخونه بیرون بگیره٬ رفت و برگشت و گفت: مسئول داروخونه بهم میگه مهر دکتر کم رنگ خورده کامپیوتر نمیخونه برو بگو دوباره مهر کنه٬ بگو من که زیاد هم سواد ندارم میتونم بخونم کامپیوتر نمیتونه؟! 

۳. به پسره گفتم: این دفترچه که مال خودتون نیست. گفت: مال بابامه٬ به خدا من هم پسر بابامم! 

۴. ساعت دو صبح یه مردو که قرص خورده بود آوردند درمونگاه٬ یه لشگر هم همراهش. کارهای لازمو انجام دادیم و بعد به همراهش گفتم: حالا چرا خودکشی کرده؟ گفت: یه بچه ده روزه دارن از بس گریه میکرده و نتونستن با زنش آرومش کنن زده به سرش! 

۵. به مرده گفتم: سیگار هم میکشین؟ گفت: بله ولی فقط سیگار! 

۶. چندتا از مریضهائی که توی یکی از شیفتهای ماه رمضون اومدند: 

موقعی که اذان مغرب پخش میشد: یه دختر ۱۰ ساله که از سه هفته پیش یه لکه توی صورتش زده 

ساعت یک و نیم صبح: یه پسر جوون که از سه روز پیش سرما خورده 

ساعت دو و نیم صبح: یه خانم ۴۰ ساله که چند ساعت پیش توی شهربازی سوار تاب زنجیری شده ولی هنوز سرگیجه داره 

ساعت سه صبح: یه بچه که یک هفته است اسهال و استفراغ داره! 

۷. یه بچه چهار روزه رو برای معاینه اولیه آوردند. به مادرش گفتم: شکمش خوب کار میکنه؟ گفت: روز اول سه بار کار کرد٬ روز دوم دو بار٬ روز سوم یک بار٬ امروز هم هنوز کار نکرده! 

۸. به پیرزنه گفتم: فشارتون ۱۴ است٬ گفت: پس فقط یکی بالا رفته همیشه ۱۲ بود! 

۹. به خانمه گفتم: براتون یه آزمایش مینویسم. گفت: من هربار مریض میشم با آزمایش خوب نمیشم بی زحمت برام دارو بنویس! 

۱۰. یه پسر جوونو که از یک ساعت پیش با پای خودش رفته بود کمپ ترک اعتیاد و بستری شده بود با علائم اوردوز (مصرف بیش از حد) مواد آوردند. وقتی حالش جا اومد گفتم: چقدر مواد مصرف کرده بودی؟ گفت: هرچقدر توی خونه داشتم مصرف کردم. گفتم: چرا؟ گفت: پیش خودم فکر کردم حالا که دارم میرم ترک کنم حیفن بمونن! 

۱۱. یه مرد که فامیلش با خودم یکی بود اومد پیشم. وقتی نسخه شو مهر کردم یه نگاه به فامیل من کرد و گفت: خونواده شما خیییلی روی زنهاشون تعصب دارن؟! گفتم: این طور که شما میگین «خیییلی» نه اما درحد معقولش چرا. گفت: خوب پس ما از یه فامیل نیستیم! 

۱۲. به مرده گفتم: چه عجب قندتون مدتیه داره میاد پائین چکار کردین؟ گفت: هیچی مدتیه دارم دندونهامو میکشم دیگه درست نمیتونم غذا بخورم! 

روزی که «ولایت» آمد

پیش نویس: 

سلام 

بعد از مدتها میخوام برم سراغ خاطرات عهد عتیق. 

دوستان قدیمی تر احتمالا این دست خاطراتو که از زمان شروع دوره دانشجوئیم شروع شد به خاطر دارند. خاطراتی که با پایان دوره دانشجوئی هم ادامه پیدا کرد و به جائی رسید که قرار بود انتقالیمونو بگیریم و برگردیم ولایت. اما با ماجراهائی که پیش اومد و با حذف بعضی از پستها (فعلا) تموم شد٬ کلا دیگه حال و حوصله نوشتن ادامه شو نداشتم. اما فکر کنم دیگه وقتش باشه چگونگی برگشتن به ولایتو براتون بگم: 

حدود سه سال توی شهر «اسمشو نبر» بودیم. یکی دوبار درخواست انتقالی داده بودم که موافقت نشد و گرچه دیگه امتیازم به میزان مورد نیاز برای انتقالی رسیده بود هنوز خبری نبود. 

در همین زمانها بود که  آنی ازم خواست با توجه به اینکه ماه عسل ما تبدیل به ماه مربا شد (راستش یادم نیست اون پستو هم حذف کردم یا نه؟ دوستان قدیمیتر یه کم به حافظه شون فشار بیارن لطفا!)

اون موقع هم طبق معمول شبکه کمبود پزشک داشت اما با هر زحمتی که بود تونستم چند روزی مرخصی بگیرم و یه تور جزیره کیش گرفتیم. 

چند روز پیش از رفتن به سفر بود که از شبکه بهم زنگ زدند و گفتند با انتقالی من موافقت شده و برم دنبال کارهاش! 

با حداکثر سرعت کارهای انتقالی و تسویه حسابو انجام دادم و اومدم شبکه بهداشت ولایت که امیدوار بودند هرچه سریعتر کارمو شروع کنم چون اینجا هم کمبود پزشک وجود داشت و بالاخره با زحمت موفق شدیم بریم مرخصی. 

وقتی رسیدیم کیش متوجه شدیم به جز ما فقط یه زن و شوهر جوون دیگه با این تور اومده اند که از قضا خانم همراهمون یکی از همکاران جدیدمون از آب دراومد که البته از وقتی که بخشی از شهرستانمون بخشی از یک شهرستان جدید شده به شبکه بهداشت اون شهرستان منتقل شد. 

کیش جای زیبائی بود. صرفنظر از هوای نسبتا گرم (حتی در آبان ماه) و نبودن میوه و سبزی مناسب و گرونی بعضی از چیزهای روزمره واقعا بهمون خوش گذشت. 

تور لیدرمون گفت: اگه بخوایم بریم پارک دلفینها بلیتش ۲۵۰۰۰ تومنه (الان چقدره؟) گفتیم صبرکن فکرهامونو بکنیم ..... روز بعد چهار نفرمون گفتیم باشه بریم که گفت: این هفته دیگه برنامه نداره! 

اما از اون کشتی که باهاش میشد کف دریا رو دید و ساختمون کاریز و اون درخت انجیر معابد و نبودن سیم های آویزون برق توی جزیره و ممنوعیت بوق زدن و اون ماشینهای مدل بالا و .... واقعا لذت بردم. از بعضی از تفریحات (مثل اون دوچرخه های دونفره) هم نتونستیم استفاده کنیم (علتشو از عماد بپرسین که از چند ماه پیش همراه آنی بود!) (درباره عماد به زودی یه پست کامل میگذارم) ضمن اینکه توی رستوران مجاور بازار مریم خوشمزه ترین ماهی کباب همه عمرم تا حالا رو خوردم. 

درنهایت و بعد از اتمام تعطیلات برگشتیم ولایت و کارمونو اینجا شروع کردیم که به زودی درباره اش مینویسم. 

پ.ن۱: ببخشید این پست خیلی بی مزه شد اما باید مینوشتمش تا بتونم به خاطرات ادامه بدم. 

پ.ن۲: مدتی بعد فهمیدم دلیل اصلی مهربون شدن مسئولین شبکه بهداشت «اسمشو نبر» و دادن انتقالی به من این بود که امتیاز من از اونها بیشتر بود و اونها نمیتونستند پیش از من انتقالی بگیرند. 

پ.ن۳: وقتی از اونجا اومدیم تا حدود یکسال آنی همچنان مسئول اون مهدکودک بود و هر چند هفته به اونجا سر میزد ولی بالاخره از خیرش گذشت و اونجا رو واگذار کرد به شبکه. 

پ.ن۴: خواهش میکنم از نوشتن اسم شهر توی نظراتتون خودداری کنید حال و حوصله فحش و درگیری دوباره رو ندارم. 

پ.ن۵: مامورین محترم درحال جمع آوری آنتنهای ماهواره توی محله مون هستند. عماد ازم میپرسه: بابا اگه بریم بهشون بگیم الان میریم به پلیس زنگ میزنیم فرار نمیکنند؟! میگم: اینها خودشون پلیسند. با تعجب میگه: پس چرا آنتنهارو میدزدند؟ میگم: چون دولت گفته کسی اجازه نداره ماهواره داشته باشه. میگه: پس با اینکه دولت اجازه نداده مردم دوست دارند ببینند؟ میگم: آره میگه: اینترنت هم ممنوعه؟ میگم: هنوز نه!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵۵)

سلام: 

۱. برای پیرمرده قطره نوشتم و به پسرش گفتم: این قطره رو چند روز میریزین توی گوششون بعد میبرین تا گوششونو شستشو بدن. گفت: پس اگه فقط با قطره شنوائیشون درست شد دیگه نمیبرم بشورنش! 

۲. مریض یه دختر جوون بود که از سه کیلومتری مشخص بود خودشو زده به غش بازی. ۴۹ نفر از ۵۰ همراهشو کردیم بیرون اما یه پسر جوون موند توی اتاق. بهش گفتم: قبلا هم سابقه داشت که اینطور بشه؟ یه نگاه به من و بعد به دختره کرد و بعد گفت: چی؟ بگیرمش تو بغلم؟! 

۳. داشتم مریض میدیدم که مَرده سرشو کرد توی مطب و گفت: ببخشید برای دیدن شما کجا باید بلیت بخریم؟! 

۴. به مرده گفتم: شما احتیاجی به دارو ندارین. گفت: اقلا اونقدر دارو توی دفترچه ام بنویسین که تفاوت قیمتش با آزاد به اندازه ۱۱۰۰ تومن پول ویزیتم بشه! 

۵. یه دختر غش کرده رو آورده بودند. به پدرش گفتم: چی شده؟ گفت: هیچی توی خونه یه مریض درحال اهتزاز داریم اونو دیده (ترجمه: احتضار)! 

۶. یه زن و شوهر جوون اومدند توی مطب. بهشون گفتم: بفرمائین بشینین. مرده به خانمش گفت: تو اول بشین٬ میخوام تو زودتر خوب بشی بهم برسی! 

۷. یه نوزادو معاینه کردم و به مادرش گفتم: ظاهرا که هیچ مشکلی نداره خودتون متوجه مشکلی نشدین؟ گفت: وقتی ادرار میکنه ادرارش تا حدود یک متر جلو میره٬ مشکلی نداره؟ 

۸. حدود ساعت سه و نیم بعدازظهر بود که یه مریض اومد. وقتی دیدمش یه پیرمرد اومد توی مطب و گفت: الان یک ساعته که بیرون نشستم. گفتم: خوب میگفتین تا صدام کنن. گفت: من دخترم سال آخر پزشکیه٬ گفتم شاید الان خواب باشین عمدا صداتون نکردم تا سال دیگه یه روز یکی دخترمو از خواب بیدار نکنه!  

۹. خانم بهیارمون میگفت: امروز یه پسر هست که هروقت میخوام به خانمها آمپول بزنم میاد از لای پرده نگاه میکنه! به مسئول پذیرش گفتم و او هم مچشو گرفت. پسره میگفت: آخه مگه این زنها چی دارن که من بخوام یواشکی نگاه کنم؟ خیال کردین من تا حالا چیزی ندیدم؟ من حتی یه بار اوکراین هم رفتم! 

۱۰. خانمه میگفت: بچه ام سه روزه که اسهال و استفراغ داره٬ آوردمش براش دارو بنویسین یه وقت اسهال و استفراغی نشه! 

۱۱. به مرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: خارش ادرار دارم! 

۱۲. به پیرزنه گفتم: اون قرصو باید روی غذا بخورین. گفت: اون یکیو زیر غذا بخورم؟!

«راه» مرا خواند (۲)

سلام 

هرطور بود نشستم و یه بار دیگه ماجرا رو نوشتم امیدوارم باز حوصله کنم که با همون جزئیات بنویسم: 

قرار بود صبح روز سه شنبه 22 شهریور راه بیفتیم اما تا اومدیم به خودمون بجنبیم ظهر شد و بعد از خوردن ناهار حرکت کردیم. 

برخلاف چندبار اخیر که از اتوبان کاشان راهی تهران می شدیم این بار از مسیر قدیمی تر میمه-دلیجان رفتیم. چندبار هم توی راه توقف کردیم و بالاخره زمان نسبتا طولانی بعد از تاریکی هوا به تهران رسیدیم و از شدت خستگی توی اولین هتلی که اتاق خالی داشت یه اتاق گرفتیم. 

با وجود اینکه سفر ما تفریحی بود هر کدوم از ما کارهائی توی تهران داشتیم که بهترین فرصت برای انجام دادنشونو به دست آورده بودیم. روز چهارشنبه 23 شهریور درحالی که آنی مشغول یکی از کارهاش بود من برای دومین بار و این بار همراه با عماد راهی دفتر نشریه سپید شدم. 

ما زمانی به اونجا رسیدیم که شماره 269 درحال برده شدن به اداره پست برای توزیع بود و کارکنان نشریه کار بر روی شماره 270 رو شروع کرده بودند. 

خانم دکتر خالقی لطف کردند و به من اجازه دادند توی مطلبی که قرار بود از من چاپ بشه تغییراتی بدم و در این مدت عماد مشغول بازی با کامپیوترهای موجود در دفتر نشریه بود! 

درنهایت ناهار رو هم مهمون نشریه بودیم. وقتی از عماد پرسیدند چی میخوره فورا گفت: پیتزا با یه فانتا!! و اونها هم مجبور شدند براش بگیرند.  

یواشکی بگم همونجا از طرف یک نشریه دیگه هم دعوت به کار شدم که هرچقدر مطالب وبلاگو نگاه میکنم شباهتی به مطالب اون نشریه نداره! (فکر کنم کم کم باید از کارم استعفا بدم و فقط مشغول نوشتن بشم :دی)

صبح روز جمعه بود که تصمیم گرفتیم تهرانو ترک کنیم و از راه چالوس بریم شمال. راهی کرج شدیم و هرچند دقیقه از کنار قطارهای زیبای شهری عبور میکردیم (فکر کنم ایران تنها کشوری باشه که مرکز دو استان مختلفو با مترو به هم وصل کرده اند). 

به کرج که رسیدیم تازه فهمیدیم جاده چالوس تا 12 شب بسته است! بعضی راننده ها همونجا موندند تا جاده باز بشه ولی ما این کارو نکردیم بخصوص که تا اون موقع تماشاچیان داربی هم مطمئنا جاده رو شلوغ میکردند. پس رفتیم قزوین و از اونجا راهی رشت شدیم. وقتی هم عماد شنید داریم میریم رشت گفت: شما به من قول دادین منو ببرین شمال پس چرا میریم رشت؟! 

شب رو اونجا موندیم و روز بعد گشتی توی شهر زدیم. خیلی دوست داشتم فیلم «ورود آقایان ممنوع» رو توی سینما ببینم ولی بالاخره ترجیح دادیم به سفرمون برسیم و فیلمو بگذاریم برای بعد که میاد توی کلوپ. ضمن اینکه تنها جریمه سفر رو هم توی شهر رشت شدم به خاطر چند متر رفتن توی یک کوچه یک طرفه!  

هتلو تحویل دادیم و راهی انزلی شدیم. تنی به آب زدیم و شب رفتیم هتل که از ویلاهائی که قبل از اون دیده بودیم ارزونتر بود (البته اگه تعدادمون بیشتر بود احتمالا ویلا به صرفه تر بود)  اجازه بدین یادی از فکر جالب صاحب پیتزا ایتالیای انزلی کنم که همه دیوارهای مغازه رو از عکسهای هنرپیشه های قدیمی و نسبتا قدیمی پر کرده بود. از جمله این عکس که تا حالا ندیده بودم و درگیری دوستانه (!) دو هنرپیشه مشهورو بر سر مجسمه اسکار نشون میده. البته عکسو با موبایل گرفتم و کیفیت خوبی نداره.

من تا اون روز از انزلی اون طرفتر رو ندیده بودم پس روز بعد دوباره راهی شدیم. طبق نقشه میخواستیم شبو توی تالش بمونیم اما خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردیم به اونجا رسیدیم!! و درنهایت تصمیم گرفتیم راهمونو تا آستارا ادامه بدیم. پس توی تالش فقط کلی کلوچه برای سوغات خریدیم و توی «لوندویل» کمی به کنار آب رفتیم و رفتیم آستارا و توی یه هتل آپارتمان کاملا نوساز در همون اول شهر ساکن شدیم که اسمش (ایساتیس) درواقع هیچ ربطی به این شهر نداشت!  هتل اونقدر نو بود که شماره کنتور گاز بعضی از اتاقهاش هنوز دورقمی بود.

روز بعد رو تقریبا به طور کامل توی بازار ساحلی آستارا بودیم و باید بگم ناامید شدم. چون درانتظار اجناس متعلق به سمت دیگر ارس بودم اما درعوض با کلی اجناس چینی روبرو شدم که برای پیدا کردن یه جنس خوب باید کلی میگشتیم. درنهایت اون شب رو هم توی آستارا موندیم درحالی که تقریبا در تمام مدت این دو روز باران درحال باریدن بود.

راستی من تا اون روز نمیدونستم که مردم آستارا هم ترکند و فکر میکردم گیلکی هستند. 

توی هتل یک دستگاه مبدل دیجیتال به تلویزیون وصل بود که فقط چند شبکه ایرانو میگرفت. جدا کردن آنتن از دستگاه و وصل کردن مستقیم اون به تلویزیون باعث شد چند شبکه از جمهوری آذربایجان رو هم دریافت کنیم. شبکه هائی که خیلی از مغازه دارها هم اونهارو تماشا میکردند. 

بالاخره صبح سه شنبه از آستارای بارانی و تمیز راهی اردبیل شدیم. مسیر این دو شهر (گردنه حیران) عبارت بود از یک راه کوهستانی، پر پیچ و خم، و احتمالا بسیار زیبا. میگم احتمالا چون ما همه این مسیرو به زحمت در یک مه غلیظ طی کردیم تا بالاخره از «نمین» به یک اتوبان رسیدیم. 

هدف اصلی ما رفتن به سرعین بود پس ترجیح دادیم همون شب بریم اونجا و هتل بگیریم که قیمت هتلهاش از شمال خیلی ارزونتر بود. 

از هتل رفتم بیرون و چرخی توی شهر زدم. هوا خیلی از شمال خنکتر بود و درصد بالائی از مغازه ها هم یا عسل فروشی بودند یا سرشیر فروشی! همون شب یکی از خوانندگان پاپ کشور هم اونجا کنسرت داشت که ما نه حس کنسرت رفتنو داشتیم و نه حالشو! 

روز بعد از صبح تا ظهر توی آب گرم بودیم. بعد دیدیم اگه بخوایم بریم توی اتوبان باید تا حوالی تبریز بریم پس اول برگشتیم اردبیل. تصمیم گرفتم سری هم به بقعه شیخ صفی الدین اردبیلی بزنیم که آدرس دادن بدون نقص هموطنان ساکن اونجا باعث شد یک ساعتی دور خودمون بچرخیم و بالاخره از خیرش بگذریم! 

به جای رفتن توی اتوبان یه راه نزدیکترو انتخاب کردیم و از اردبیل راهی میانه شدیم اما سر از یک جاده خراب درآوردیم که چند متر آسفالت بود و چند متر خاکی و بسیار خلوت! 

بعد از رسیدن به نزدیکیهای میانه هم وارد جاده قدیم زنجان شدیم و بعد از چند ده کیلومتر بالاخره وارد اتوبان شدیم. 

به زنجان رسیدیم. از شانس ما چند گروه ورزشی هم همون شب اومده بودند زنجان و دوساعتی توی شهر چرخ زدیم تا یه اتاق خالی توی یکی از هتلها پیدا کردیم. 

صبح پنجشنبه بعد از گردش کوتاهی توی زنجان راهی همدان شدیم. 

از سلطانیه و مقبره سلطان محمد خدابنده گذشتیم و به قیدار رسیدیم که مدفن حضرت قیدار نبی (ع) بود که طبق نوشته اونجا پسر حضرت اسماعیل بود و سی امین جد پیامبر اسلام. یکدفعه یاد کتابی افتادم که اسم کلی از اجداد پیامبرو توش نوشته بود و هرچقدر فکر کردم چنین اسمی رو یادم نیومد. دوستان اگه اطلاع درست تری دارند لطفا خبر بدن. 

من توی استان خودمون هم روستای «شوراب» رو دیدم و هم «تلخاب» رو. «ترشاب» و «شیرین سو» رو هم بین زنجان و همدان دیدیم! 

بعد از شیرین سو به جای اینکه راه همدانو ادامه بدیم راهی روستای علیصدر شدیم و از غار معروف اون بازدید کردیم و بعد به همدان رفتیم. دو روز تعطیل باعث شلوغی زیاد همدان شده بود و باز کلی دنبال هتل گشتیم. نمیدونم چرا مردم اونجا طوری آدرس میدادند که انگار ما اسم همه میادین و خیابونهای اونجارو از حفظیم! بالاخره از یه پلیس آدرس یه هتلو پرسیدیم که اسم چند هتلو گفت و ما هم گفتیم همه اینهارو رفتیم و جا نداشتن. او هم درنهایت گفت: پس برین «گور بابا طاهر!!» و ما هم درنهایت رفتیم همونجا و توی هتل نزدیک قبر باباطاهر! 

روز بعد هم اولین جائی که دیدیم همون مرقد بابا طاهر بود. جالب بود که بخشی از سنگ نوشته اونجا که نشون میداد اونجا در چه زمانی ساخته شده تخریب شده بود و درعوض مسئولین محترم قصد داشتند با چند داستان کوتاه قاب شده فرهنگ سازی کنند! 

توی مقبره ابن سینا وضع از این هم بدتر بود و اواخر سطر سوم و همه سطر چهارم سنگ نوشته اونجا با رنگی که کمی متفاوت از بقیه سنگ نوشته بود جایگزین شده بود! 

خیلی دوست داشتم بعد از دیدن نقاط مقدسی از دین اسلام (مشهد و ....)، مسیحیت (یکی دو کلیسا در استانبول)، و دین زردشت (نقش رستم) یک مکان مذهبی یهودی رو هم ببینم. پس رفتم سراغ قبر استر و مردخای که متاسفانه گفتند تعطیله و راهمون ندادند و من فقط این عکسو از بیرون از محوطه گرفتم.  

یکی از نکات جالب درمورد همدان اینه که خیلی از آثار تاریخیش توی میدونهاست مثل شیر سنگی یا مقبره باباطاهر و ابن سینا. کاش مسئولین این شهر یکدفعه غار علیصدر رو هم میبردند و میگذاشتند وسط یکی از فلکه ها که کلی راه ملتو نزدیک میکرد!

و درنهایت از طریق نزدیکترین راهی که توی نقشه پیدا کردیم و از ملایر و دورود و بروجرد و الیگودرز میگذشت راهی ولایت شدیم و بقیه اش رو هم که توی پست قبل نوشتم. 

این هم یکی از عکسهائی که عماد موقع برگشتن توی راه گرفت. 

شرمنده که حوصله تون سررفت!

«راه» مرا خواند!

سلام 

اولا از محبت های همه دوستان ممنون 

ثانیا جمعه شب و نیمه های شب بود که رسیدیم و بیهوش شدیم. صبح هم چون فکر میکردم شیفتم بیدار شدم و آماده تا برم سر شیفت که دیدم خبری از ماشین نشد و بعد فهمیدم که اشتباه متوجه شده ام و دوشنبه شیفتم! آی زورم آورد آیییییییییی!!  

و اما وحشتناک تر از همه این که کلی سفرنامه نوشتم و کلی عکس آپلود کردم که همه اش پرید و خدائیش قدرت اینکه دوباره بنویسمشون ندارم! 

پس به طور خلاصه مینویسم که مسیر ما عبارت بود از: 

اصفهان-میمه-دلیجان-تهران-قزوین-رشت-انزلی-آستارا-اردبیل-سرعین-زنجان-همدان-ولایت 

ممنون از دوستانی که کامنت گذاشتند. 

اگه تا چند روز دیگه حالشو کردم دوباره بنویسم که هیچی وگرنه شرمنده 

پی نوشت: عماد دیروز رفت کلاس اول و من باز شیفت بودم. 

مثل اولین روز پیش دبستانیش! 

بعدنوشت:امیدوارم در مدتی که نبودیم ابلاغیه دادگاه نیومده باشه در خونه مون :دی

«راه» مرا میخواند

پیش نوشت: 

سلام  

اوائل این هفته تصادفا چشمم افتاد به یه سری از خاطرات (از نظر خودم) جالب که توی اون سه هفته ای یادداشتشون کرده بودم که وبلاگ به دلایلی آپ نمیشد. داشتم فکر میکردم که اونهارو بگذارم یا دیگه حوصله تون از این نوع پستها سر میره (و ضمنا توی این فکر بودم که من که خداحافظی کرده بودم اصلا چرا اینهارو یادداشت کرده بودم؟!) که دیدم اینترنت قطعه. قطع دو سه روزه اینترنت و بعد هم این پست که باید حتما مینوشتم چون تاریخش میگذشت باعث شد ترجیح بدم صبر کنم تا یکدفعه این پستو بگذارم. اگه نگران شدین شرمنده:

وقتی من و آنی ازدواج کردیم هیچکدوم کم سفر نرفته بودیم اما بعضی از جاهائی که من رفته بودم اون نرفته بود و بعضی جاهائی که اون رفته بود من نرفته بودم. جالب اینکه به جز یه سفر کوتاه به کاشان (که آنی رفته بود و من نرفته بودم) هیچکدوم از این جاهارو نرفتیم و سفرهائی که با هم رفتیم یا به جاهائی بوده که هردو قبلا هم رفته بودیم (مثل مشهد) یا هیچکدوم نرفته بودیم (مثل کیش)  

از همون اوائل ازدواج ما دو نظر متفاوت درباره سفر داشتیم. من معتقد بودم آدم تا همه جای کشور خودشو ندیده نباید پاشو از مرز بگذره اون طرف اما آنی معتقد بود که سفرهای داخلی و خارجی باید با هم انجام بشه. 

خوب حتما میتونین حدس بزنین که درنهایت حرف آخرو کی زد؟ 

سال ۸۷ بود که رفتیم و پاسپورت گرفتیم. اما اولین سفر خارجی چندین بار و هربار به دلائلی به تعویق افتاد تا سفر سال پیشمون به ترکیه پیش اومد و باید اعتراف کنم که بیشتر از همه سفرهائی که در تمام عمرم کرده بودم بهم خوش گذشت. 

امسال هم تصمیم گرفتم که یه سفر خوب دیگه بریم اما بحث خرید خونه پیش اومد و نه تنها همه پس اندازمون مصرف شد بلکه کلی هم زیر بار قرض رفتیم و اصلا فکرشو نمیکردم که به این زودی بتونیم سفر بریم. 

اما ظاهرا خدا به حقوقم برکت داد. چون با همون حقوق مشخصی که داشتم نه تنها همه بدهیمونو پس دادیم بلکه کلی پول هم توی حسابم جمع شد که باعث شد باز هم به فکر سفر بیفتیم. موقعیتهائی هم برای سفر پیش اومد٬ هم داخلی و هم خارجی که هرکدوم به دلائلی به هم خورد و این بار تصمیم دیگه ای گرفتیم: 

اواسط هفته دیگه با ماشین خودمون راهی جاده ها میشیم٬ اما برخلاف همیشه که جائی رو به عنوان مقصد تعیین میکردیم و می رفتیم تا به اونجا برسیم این بار هنوز هم مقصد مشخصی نداریم. قرار گذاشتیم راه بیفتیم و به هر شهری رسیدیم کمی توش بچرخیم و شب هم وقتی خوابمون گرفت توی اولین هتلی که جای خالی داشت بخوابیم. این سفرو تا جائی ادامه میدیم که مرخصی هامون تموم میشه! 

نمیدونم چقدر ممکنه اذیت بشیم یا بهمون خوش بگذره اما خوب این هم یه نوع سفره دیگه. 

اگه لطف کردین و برای این پست کامنت گذاشتین تا وقتی هستیم جواب میدم و بقیه شون هم میمونه برای وقتی که برگشتیم. 

پی نوشت: عماد داره برای شصتادمین بار اون قسمت از کارتون تام و جری رو میبینه که یه موجود فضائی سبز رنگ توی خونه شون فرود میاد و خودشو به شکل اونها درمیاره. 

ازم میپرسه: چرا موجودات فضائی اینقدر قویند؟ میگم: خوب چون فضائیند دیگه! میگه: یعنی آدم فضائی های ایرانی هم همین قدر قوی هستند یا فقط آدم فضائی های خارجی قویند؟! 

بعد نوشت: گوگل ریدر وبلاگ من درست شد. 

برای درست کردنش طبق دستور یک دانشجوی پزشکی یکبار دیگه گوگل ریدر رو از اول ساختم و کدشو توی وبلاگ گذاشتم. 

طریقه درست کردن گوگل ریدر رو هم میتونین توی لینکهای روزانه ام ببینین که درواقع اون هم از وبلاگ قبلی ایشونه. 

ممنون از ایشون که انشاءالله از حدود دو سال دیگه باید وبلاگشونو با یه اسم دیگه آپ کنند!! 

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵۴)

سلام: 

این پست عبارت است از آخرین بخش خاطرات معاینه کودکان بدو ورود به دبستان (که کار من در اونجا دو روز پیش تموم شد) با چند خاطره از شیفتهای این روزها که بقیه شون میمونه برای بعد: 

۱. خانم «ا» (مسئول بهداشت مدارس شبکه) اومدند بازدید پایگاه و فرمودند: از این به بعد توی جدول سابقه پزشکی کودک و والدینش اگه یه بیماری وجود نداشت خط تیره بزنین. گفتم: مگه خودتون نگفتین امسال دیگه لازم نیست خط تیره بزنین؟ گفت: چرا من گفتم اما امروز دیدم توی اون یکی پایگاه دارن خط تیره میزنن! 

۲. ایشون همچنین فرمودند: دیگه قسمت تماس کودک با دود سیگارو برای بچه هائی که پدر سیگاری دارند تیک نزنین این فقط مال بچه های کلاس اوله که خودشون سیگار میکشند!!  

۳. به خانمه گفتم: شوهرتون سیگار میکشه؟ گفت: بله. وقتی دید دارم تیک میزنم گفت: البته یه طوری میکشه که هیچکس متوجه نمیشه! 

۴. گوشهای بچه رو نگاه کردم و میخواستم توی قسمت معاینه گوش تیک بزنم که پدرش گفت: لطفا یه بار دیگه گوششو ببینین. گفتم: چرا؟ گفت: من دقت کردم سر این وسیله تون (اتوسکوپ) به اندازه کافی توی گوشش فرو نرفت! 

۵. به خانمه گفتم: بچه تون سابقه هیچ بیماری خاصی نداره؟ گفت: چرا وقتی سرما میخوره سرفه میکنه! 

۶. یکی از بچه ها به محض ورود به اتاق شروع کرد به گریه کردن. مادرش گفت: شرمنده این همیشه از روپوش میترسه (مسئله اینه که من روپوش نداشتم!) 

وسط نوشت: اما خدائیش یه مدتی از دست مریضهای ناجور راحت بودیم. 

و حالا خاطرات شیفتها: 

۷. دوتا پسر جوون یه پیرزن حدودا ۹۰ ساله رو آوردند. بعد از شرح حال و معاینه شروع کردم به نوشتن نسخه که یکی از پسرها آروم گفت: ببخشید میتونین یه چیزی بنویسین که شرشو بکنه؟! 

۸. به مرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: بدن درد دارم٬ من شعار نمیدما واقعا بدنم درد میکنه! 

۹. با ماشین شبکه میرفتم سر شیفت که متوجه شدم راننده محترم محو تماشای «یه نفر» توی خیابونه. وقتی آقای راننده دید دارم نگاه میکنم گفت: این که چیزی نیست یه بار اونقدر به یکی نگاه کردم که حواسم پرت شد ماشین افتاد توی جوی آب! 

۱۰. به دختره که با سرماخوردگی اومده بود گفتم: سردرد هم دارین؟ گفت: وقتی سالم بودم نه ولی حالا چرا! 

۱۱. میخواستم برای یه بچه سرماخورده دارو بنویسم که مادرش گفت: راستی این بچه به استامینوفن حساسیت داره. گفتم: یعنی اگه بخوره چی میشه؟ گفت: دمای بدنش میاد پائین! 

۱۲. میخواستم برای خانمه نسخه بنویسم گفتم: الان هیچ داروئی مصرف نمیکنین؟ گفت: چرا به خاطر «افسردگی بعد از زایمان» دارم قرص میخورم. گفتم: پس بچه هم شیر میدین؟ گفت: نه بچه ام بلافاصله بعد از تولد مُرد. بعد سرشو آورد جلو و گفت: اما هنوز یه کم شیر توی سینه هام هستا! 

۱۳. مَرده گفت: اینجا رفتم پیش دکتر ... آدرس دکتر .... رو بهم دادند که برم اونجا آدرسو نگاه کنین ببینین از کدوم طرف باید برم بعد همینطور که داشت کاغذو میداد دستم پرسید: راستی سواد دارین؟؟!! 

۱۴. پیرزنه با فشار خون بالا اومد. یه قرص کاپتوپریل گذاشتم زیر زبونش که بعد از چند دقیقه اومد پائین. ازش پرسیدم: برای فشار چه قرصی میخورین؟ گفت: هیچی هر روز صبح میام اینجا یه قرص میگذارن زیر زبونم! 

پی نوشت: الان دو روزه که توی گوگل ریدر کنار وبلاگم وبلاگهائی که آپ کردن مثل همیشه توپر نوشته میشن اما مثل همیشه توی لینکها نمیان بالا کسی میدونه چرا؟

داستانچه (استاد)

دکتر محمودی به بداخلاقی شهرت داشت. هر روز که استاژرها و اینترنها و رزیدنتها می خواستند با او راند یا دیدار بیماران را دوره کنند، اول می رفتند همه پرونده های بخش را با دقت می خواندند تا اگر استاد ازشان سوالی پرسید بلد باشند. بعد هم کلی دعا می خواندند که آن روز استاد ازشان سوالی نپرسد.

آن روز دکتر محمودی وسط راند وقتی رسید به تخت مریضی که دیشب بستری شده بود نگاهی به پرونده اش کرد و گفت:
ـ کی این مریضو بستری کرده؟
دکتر حسینی رزیدنت بخش سرفهء کوتاهی کرد و جواب داد:
ـ استاد من بستریش کردم.
دکتر محمودی نگاهی به او انداخت و گفت:
ـ خوب دکتر! مشکلشو بگو تا همه بشنوند.
او نفس عمیقی کشید و توضیح داد:
ـ بیمار یه آقای ۵۴ ساله است که کیس شناخته شده  فشار خون و هیپرلیپیدمیه. ضمناً از حدود ده سال پیش به الکل هم اعتیاد داره. دیشب با ایکتر شدید مراجعه کرد که به گفته همراهانشون از دو روز پیش شروع شده ولی دیشب یکدفعه شدید شده. حدود دو ساعت بعد از بستری بیمار دچار بیقراری و هذیان گوئی شد. درحدی که مجبور شدیم با دارو آرومشون کنیم.
دکتر محمودی پرسید:
ـ من به شما نگفتم تکست بخونین دکتر؟  اقلا کتاب ترجمه میخونین طوری بخونین که ارزش داشته باشه. بیقراری و هذیان گوئی یعنی چه؟
دکتر این بار یک نگاه به دخترهای گروه کرد. اربابی اینترن شیفت دیشب بود که کاملاً مشخص بود اگر بهش اجازه بدهند، حاضر هست روی تخت خالی گوشهء اتاق بخوابد و چند ساعتی بیهوش بشود. دکتر محمودی اشاره ای به او کرد و گفت:
ـ خانم دکتر! شما دیشب این مریضو دیدین؟
- بله استاد.
-خوب مشکلش چیه؟
- من فکر میکنم مریض انسفالوپاتی کبدی داشته باشه.
- هیچکس نظر دیگه ای نداره؟
همه ساکت بودند و همهء نگاهها به زمین بود که صدایی مردانه با لهجه ای عجیب به گوش رسید: داروی این مرد در دست من است!
همه ناخودآگاه برگشتند و به مرد نگاه کردند. مردی حدوداً پنجاه ساله با ریش بلند و لباسی بلند که هیکل تنومندش را می پوشاند، عمامه ای هم روی سرش بود و معلوم نبود از کجا گذرش به اونجا افتاده.
دکتر محمودی نگاهی به مرد کرد و پرسید:
ـ شما کی هستین؟ چطور اومدین اینجا؟
مرد جواب داد:
ـ نام من حسین است. اهل خراسانم ولی در حال حاضر در همدان به سر می برم و امروز مهمان شمایم.
بعد با تعجب به سُرُمی خیره شد که در حال تزریق به مریض روی یکی از تخت ها بود و شروع کرد به برانداز کردن آن.
دکتر محمودی گفت: خوب پس اینجا مهمان شدین. اشکالی نداره می تونین توی ادامه راند با من باشین ضمناً ازتون یک نمره کسر میشه چون روپوش ندارین. خوب دقت کنین تا یه چیزی یاد بگیرین.
ـ شرمنده ام اما سالهاست که کسی نتوانسته چیز جدیدی به من بیاموزد.
دکتر محمودی با تعجب گفت: چی؟! تو اصلاً چی بلدی؟! چه کتابی خوندی؟ چشمت به سسیل و هاریسون خورده؟ رزیدنتی یا اینترن؟
ـ من هیچ یک از اینها که گفتید نیستم و این کتابها را هم نخوانده ام. من کتاب قانون را نوشته ام.
- یعنی وکیلی؟ غلط نکنم از بخش روانپزشکی فرار کردی. گفتی دوای این مردو میدونی؟ خوب چی بهش میدی مثلاً؟
- می خواهید درمانش کنم؟
-: آره درمانش کن ببینم!
- بخارات سمی بدن این مرد که از کبد بیمارش ناشی میشود، در بدنش تجمع یافته و حال باید آنها را تخلیه کرد.
پیش از اینکه کسی بتواند از جایش تکان بخورد، مرد یک سنگ نوک تیز را که معلوم نبود از کجا آورده بلند کرد و روی سر بیمار کوبید. خون از سر بیمار جاری شد و اول روی سر و صورتش و بعد روی بالش ریخت.
دکتر محمودی با ناراحتی پرسید: یعنی چه؟! این کارها چیه؟ یکی زنگ بزنه به انتظامات بیان این دیوونه رو بندازن بیرون. فقط خدا کنه همراه های این مریض ازمون شکایت نکنن.
چند دقیقه بعد سر بیمار پانسمان شده بود و دکتر محمودی که از این حادثه غیرمنتظره هنوز درتعجب بود راند را تعطیل کرد.
دکتر داشت به پانسیون برمی گشت که به دکتر عالی پور برخورد. دکترای مهندسی پزشکی که مدتها بود داشت روی ساخت یک دستگاه کار می کرد که هنوز کسی چیزی درباره اش نمی دانست و هربار که درباره این دستگاه از او توضیح می خواستند، فقط می گفت که: این دستگاه توی تاریخ علم یه نقطه عطفه.
دکتر عالی پور با اضطراب به دکتر محمودی نزدیک شد و گفت: دکتر! شما یه آدم غریبه و عجیب و غریبو ندیدین؟
- چرا! وسط راندم اومد و یکی از بیمارها رو هم مجروح کرد چطور؟ می شناسینش؟
- یادتونه مدتها بود که روی ساخت یه دستگاه کار می کردم؟ اون یه دستگاه انتقال اجسام بود.
- انتقال اجسام؟

- بله دکتر... و هر روز هم آزمایشش می کردم که موفقیت آمیز نبود. امروز نمی دونم چی شد که مشخصات "ابن سینا" رو بهش دادم و رفتم از بوفه چای بگیرم. وقتی برگشتم دیدم دستگاه درست کار کرده اما از ابن سینا خبری نبود. شما ندیدینش؟

پی نوشت: روز پزشک مبارک.