جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطراتی از دانشگاه ولایت

سلام 

همونطور که قبلا گفتم بالاخره سر از ولایت درآوردیم و رفتیم توی درمانگاه دانشگاه. در طول چند ماهی که از سوم آذر 1383 تا اواخر تیرماه 1384 توی اون درمونگاه بودم اتفاقات مختلفی برام افتاد که بعضی از اونها رو اینجا مینویسم:

۱. یک هفته از شروع کارم گذشته بود و همچنان فقط خودم بودم و خودم! هیچ داروئی هم بهم تحویل نداده بودند و دانشجوها هم که میشنیدند باید از بیرون دارو بگیرند میگفتند: اگه قراره بریم بیرون دارو بگیریم که همونجا هم میریم دکتر! بالاخره حوصله ام سر رفت و رفتم پیش مهندس «ز» شکایت و از چند روز بعد خانم «ک» اومد و شد مسئول داروخونه و تزریقات و چند روز بعدتر خانم «ق» اومد و شد مسئول پذیرش. البته هر دو نفرشون فقط از ساعت 8 تا 12 بودند و مریضهای بعدازظهر باید فردا داروهاشونو میگرفتند. 

2. ساعت 8 شروع کلاسهای دانشگاه بود و طبیعتا خبری از مریض نبود. هر روز صبح بیدار میشدم و ساعت 8 در رو باز میکردم و تازه برمیگشتم توی خونه برای خوردن صبحانه! معمولا اولین مریضها بعد از ساعت نه و موقع استراحت بین دو کلاس می اومدند و بقیه بعد از اتمام کلاس دوم و حدود ساعت 12. 

3. یکی از تفریحات من اونجا این بود که بعد از اتمام کار ببینم اون روز از چند استان مریض داشتم؟! رکوردم 16 استان مختلف بود (اینو از روی دفترچه های بیمه شون میفهمیدم) البته درمجموع درمانگاه خلوتی بود در شلوغترین روز 22 مریض داشتم! اگه چند ماه زودتر رفته بودیم اونجا یه فرصت خوب برای درس خوندن داشتم. 

4. بعد از مدتی و با پیگیری های من یه خانم دکتر دندونپزشک هم از شبکه فرستادند که هفته ای دو روز نوبت میداد. جالب اینکه سر او هم زیاد شلوغ نبود با وجود اینکه ویزیت ما از بیرون خیییییییییلی ارزونتر بود! 

5. یکی دو روز بود که رفته بودیم توی دانشگاه که کشف کردیم اگه صفرو بگیریم میتونیم شماره های خارج از دانشگاهو بگیریم. اما وقتی سر و کله خانم «ق» پیدا شد از بس تلفن هر روز از صبح تا ظهر اشغال بود اواخر کار دیگه تلفن درمانگاهو قطع کرده بودند!! 

6. یه بار از یکی از استانهای مرزی کشور، یه دختر اومد درمونگاه که اسم غیر معمولی داشت، بهش گفتم دهنشو باز کنه و داشتم گلوشو میدیدم که چشمم افتاد به اسمش روی دفترچه اش. داشتم به اسمش فکر میکردم و در همون حال پرسیدم: سرفه هم دارین؟ وقتی هیچ جوابی نیومد باز گفتم: سرفه هم دارین؟؟ و بعد یکدفعه متوجه شدم که اون قدر دارم به اسمش فکر میکنم که یادم رفته آبسلانگو از دهنش دربیارم اون بیچاره هم همه قدرتشو جمع کرد و فقط تونست بگه: ههههههه!!!  (نکته جالب اینکه در چند ماهی که بعد از این اتفاق اونجا بودم این خانم تنها کسی بود که اگه توی محوطه به هم برمیخوردیم بهم سلام میکرد و هربار من بیشتر خجالت زده میشدم!) 

7. شب بعد از بازی رفت مرحله نیمه نهائی جام باشگاه های اروپا در اون سال بین لیورپول و چلسی (همون سالی که درنهایت لیورپول در فینال میلانو شکست داد و قهرمان شد) برای خرید رفتم به بازارچه دانشگاه که بغل درمونگاه بود. یکی از دانشجوها ازم پرسید: بازی دیشب چی شد؟ گفتم: صفر صفر تموم شد. پسره یکدفعه سرشو آورد بالا و گفت: ای وای شمائین آقای دکتر؟ ببخشین من نشناختمتون وگرنه چنین سوالیو ازتون نمیپرسیدم!! 

8. نمیدونم فقط محوطه پشت درمونگاه این طور بود یا همه دانشگاه؟ اما پشت درمونگاه هر روز عصر محل قرار و مدار عشاق سینه چاک بود! نمیدونم زمانی که ما دانشجو بودیم از این خبرها نبود یا همون موقع هم بود و ما گاگول بودیم؟!! 

9. خدائیش بعضی از دانشجوها با چنان آرایشی می اومدند که ..... هیچی ولش کن. از پسر های زیر ابرو برداشته و موهای دستو بند انداخته بگیر تا دختر های .... ولش کن. بعضی هم که انگار فکر میکردند چه کار مهمی انجام دادن که دانشجو شدند. از طرف دیگه هم مریض دانشجوی نابینا داشتم هم مریض دانشجوی ناشنوا. 

10. توی دانشگاه بودیم که به خاطر سختی رفت و آمد اولین ماشینمونو خریدیم. یه پیکان سفید مدل ۱۳۸۱. خدائیش اوایل رانندگیمون افتضاح بود اما کم کم خوب شد! 

11. بعضی شبها سه تا دختر با هم می اومدند و هربار یکیشون چنان مشکلاتی داشت که درنهایت ناچار میشدم با آمبولانس بفرستمشون بیمارستان. تا اینکه از دفتر مدیر دانشگاه منو خواستند و گفتند دیگه این دخترهارو اعزام نکنم چون هرشب با دوست پسرهاشون بیرون از دانشگاه قرار دارند یکیشون مصلحتی مریض میشه! 

12. یه بار یکی از دانشجوها رو در حالی آوردند که قادر به حرکت و حتی حرف زدن نبود و همراهانش میگفتند: این هربار این طور میشد می آوردیمش اینجا و یه آمپول بهش می زدند فورا خوب میشد! بالاخره فرستادند دنبال دانشجوی دامپزشکی که سال پیش از اون توی داروخونه درمونگاه بود و اون هم بهش یه آمپول دگزامتازون زد و مریض هم فورا خوب شد!!! 

13. یه بار برای یه پسر دانشجو آمپول نوشتم که گفت: من حاضر نیستم یه زن بهم آمپول بزنه! بالاخره خودم مجبور شدم بهش بزنم! 

14.  دخترِ خانم «ک» (مسئول داروخونه) همونجا دانشجوی کشاورزی بود. یه بار خانم «ک» بهم گفت: همه این بوته های ذرت که جلو درمونگاه هستند رو دختر من و دوستهاش کاشته اند. گفتم: پس امسال کلی ذرت خوردین! گفت: آقای دکتر! اینها مخصوص خوراک دام هستند!! 

پ.ن1: ببخشید این قدر طولانی شد. خدائیش دیدم در حدی نیست که دو پست خرجش کنم! 

پ.ن2: دوستانی که برای امتحان دستیاری شرکت نکرده اند بجنبند. تا آخر دی ماه بیشتر فرصت نداره. 

پ.ن3: به شبکه پیام شبکه 3 ایمیل زدم و بخاطر استفاده بدون اجازه از مطالب وبلاگم اعتراض کردم و این هم جوابشون: 

سلام
مطلب اشاره شده از وبلاگ شما گرفته نشده است. خیلی سایت‌ها مطالب از این دست می‌زنند.
ولی اگر مطلبی دارید و برایمان بفرستید با نام شما پخش خواهیم کرد.
با تشکر
(جل الخالق!!) 
این و این هم بخش دوم مطالب وبلاگ توی شبکه پیام نما. البته امروز دیدم دیگه برشون داشتن آخریشونو هم که کلا خراب کردن!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۲)

سلام: 

۱. ساعت حدود ۱۲ شب بود که یه زن و شوهر با یه پسر حدودا ۲۰ ساله اومدند توی مطب. زنه هم خودشو زده بود به غش بازی! گفتم: بفرمائین مرده گفت: هیچی! دو ساله که به اصرار خانم پسرمون رفته حوزه علمیه٬ حالا بعد از دو سال میگه دیگه منو بکشین پامو نمیگذارم اونجا! 

۲. لحظات آخر شیفتم بود و رفته بودم توی اتاق استراحت که آماده بشم برای رفتن که یکی از پرسنل دوید توی اتاق و گفت: بدو دکتر! یه بچه رو آوردن که یه چیزی گازش گرفته! دویدم توی مطب دیدم یه بچه رو خوابوندن روی تخت و براش اکسیژن گذاشتن. گفتم: چی گازش گرفته؟ پدرش گفت:  گاز گرفتگیه. توی حمام بود که سر درد گرفت و شروع کرد به استفراغ کردن! 

۳. خانمه گفت: برام آمپول بنویس٬ من بدنم به آنتی بیوتیک عادت کرده! 

۴. به مرده گفتم: از کی سردرد دارین؟ گفت: از وقتی بیدار شدم سرم درد میکنه  نمیتونم دقیقا بگم چند ساعته چون موقع شروعش خواب بودم! 

۵. دختره گفت: چند روزه هرچی میخورم غذا جزء بدنم نمیشه! 

۶. خانمه بچه شو آورده بود و میگفت: مدتیه دقیقا هر ۲۰ روز دل درد میگیره. گفتم: چند وقته؟ گفت: یه بار ۲۰ روز پیش دل درد گرفت٬ یه بار هم امروز! 

۷. برای یه بچه سرما خورده نسخه نوشتم که مادرش گفت: اون یکی بچه ام هم سرما خورده میتونم از همین داروها بهش بدم؟ گفتم: اون بچه تون چند سالشه؟ گفت: دوتا بچه ام شش ماه با هم فرق میکنن! 

۸. به خانمه گفتم: مشکلتون چیه؟ به شوهرش گفت: تو برو بیرون روم نمیشه جلو تو بگم! و بعد گفت: سوزش ادرار دارم! 

۹. چند روز مسئول یکی از مراکز شبانه روزی بودم که طرح مسئولش تمام شده بود تا اینکه از شبکه بهم زنگ زدند و گفتند: از فردا مسئول جدید میاد و شما دیگه لازم نیست برین اونجا. همون موقع چشمم افتاد به خانم دکتر دندونپزشک اون مرکز و بهش گفتم: از فردا مسئول جدید میاد. گفت: برای من که فرقی نمیکنه٬ من مثل مسئول بایگانیم از صبح تا ظهر توی اتاق خودمم با کسی هم نمیتونم حرف بزنم حتی با مریضها بعد سرشو آورد جلو و گفت: حالا فردا این حرفهامو توی سپید نخونما! (همون هفته برای سپید فرستادم ولی چاپ نشد!!) 

۱۰. پیرزنه گفت: از دیروز کمر درد دارم البته شش ماه پیش هم تصادف کردم نمیدونم تا حالا بدنم داغ بود حالا تازه درد گرفته؟! 

۱۱. به خانمه گفتم: از این شربت چقدر به بچه ات دادی؟ گفت: این شربت؟ ۵۰۰ تومن شد! 

۱۲. به خانمه که با سردرد اومده بود گفتم: اخیرا هیچ ناراحتی نداشتین؟ با انگشت شوهرشو نشون داد و گفت: این منو ناراحت میکنه! 

پی نوشت: تا مطالبش عوض نشده یه سر به صفحه ۴۹۳ تله تکست شبکه ۳ تلویزیون بزنین! (با تشکر از دلوار  که بهم خبر داد)

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۱)

سلام: 

۱. خانمه دختر ۲۲ ساله شو آورده بود دکتر. نسخه شو که نوشتم گفت: اجازه هست خودمو وزن کنم؟ گفتم: بفرمائین. رفت روی وزنه و بعد گفت: چه جالب! وقتی این دخترم شش ماهش بود من رفتم روی وزنه و ۵۰ کیلو بودم حالا هم بعد از ۲۲ سال رفتم روی وزنه و باز ۵۰ کیلو هستم! 

۲. نسخه پیرزنه رو نوشتم که گفت: بی زحمت فیزیکشو (ترجمه: ویزیتشو) رایگان کن آخه پسرم توی پرسنل کار میکنه! 

۳. به دختره گفتم: دستمو روی شکمتون فشار میدم درد میگیره؟ گفت: نه چون خیلی لباس پوشیدم! 

۴. خانمه بچه دو ماهه شو آورده بود و میگفت: وزنش خوب نیست. روی پرونده اش نگاه کردم و گفتم: وزنش خوبه که! گفت: نه اشتباه میکنین٬ توی این دو ماه هربار وزنش کردن و رفتم خونه دیدم توی پوشکش پره فکر کنم با وزن پوشکش وزنش خوب بوده! 

۵. خانمه با عفونت زنانه اومده بود و میگفت: ببخشید مزاحم شدم٬ من همیشه میرفتم پیش ماما اما حالا دیدم ویزیتشونو گرون کردن ویزیت شما توی درمونگاه ارزونتره مجبور شدم بیام پیش شما! 

۶. به خانمه گفتم: آبریزش بینی هم دارین؟ گفت: آره آبریزش رنگی! 

۷. به خانمه گفتم: بچه تون به هیچ کدوم از آنتی بیوتیکها حساسیت نداره؟ گفت: نه فقط دکترش گفت هروقت خواستن وانکومایسین وریدی بهش بزنن باید خیلی آروم بزنن! (توضیح: وانکومایسین یه آنتی بیوتیک بسیار قوی و گرون قیمته که فقط در موارد خاص و گاهی به عنوان آخرین تیر ترکش استفاده میشه)  

۸. مرده بچه شو آورده بود و میگفت: براش آمپول بنویس تا ادب بشه دیگه سرما نخوره! 

۹. خانمه میگفت: چند وقته افسردگی گرفتم اگه روزی دو سه ساعت گریه نکنم اموراتم نمیگذره! 

۱۰. خانمه پرسید: چطور جلوگیری کنم که دیگه خیالم از بابت حاملگی راحت باشه؟ گفتم: لوله بندی کنین. گفت: قراره هفته بعد برم عمل رحممو دربیارن همونوقت میشه این کارو بکنم؟!! 

۱۱. به مرده گفتم: بچه تون چیزی نخورده که باهاش مسموم شده باشه؟ گفت: دیروز یه شکلات خورد شاید از اون باشه٬ بچه گفت: نه بابا اون شکلاتش استاندارد بود! 

۱۲. به خانمه گفتم: لباسهای بچه تونو بالا بزنین روی سینه اش گوشی بگذارم. چهار پنج تا لباسو بالا زد و گفت: دیگه داره به شکمش نزدیک میشه! 

پ.ن۱: عماد میپرسه: الان هم امام وجود داره؟ میگم: آره امام زمان. 

میگه: امام زمان؟ یعنی میتونه زمانو به عقب برگردونه؟!! 

پ.ن۲: دکتر خوش خط عزیز! 

من خیلی فکر کردم اما یادم نیومد جائی از این وبلاگ اسم کامل کسیو با اسم بیماریش نوشته باشم اگه واقعا چنین چیزیو دیدین لطفا بفرمائین تا حذفش کنم.

من هم بلدم (۳)

پیش نوشت: 

چند روز پیش بود که احساس کردم دوز شعر (ببخشید معر!) این وبلاگ خیلی اومده پائین و تصمیم گرفتم یه معر دیگه بگم که یکدفعه به ذهنم رسید اگه میشد اسم دوستان خوب مجازیو توی یه معر بگم باحال میشه٬ پس دست به کار شدم. 

و اما چند نکته: 

۱. بعضی از اسامیو هرکار کردم توی این معر جا نشد که نشد مثل ایشون و ایشون و ایشون و ایشون و ایشون و ایشون   و ایشون و ایشون و ایشون و ایشون  و ایشون و ایشون شرمنده! 

۲. بعضی ابیات چون میخواستم هرطور شده اسم یکی از لینکهارو توش بگنجونم دچار مشکلات جدی وزنی شد. همین جا از همه کسانی که واقعا شعر میگن معذرت میخوام که پا توی کفششون کردم. 

۳. یکی دوتا از این دوستان جزء لینکهای کنار وبلاگم نیستند ولی میخونمشون. 

۴. روی کلمه «آرش» لینک نگذاشتم چون دوتا دوست مجازی با این اسم دارم٬ یکی ایشون و یکی هم ایشون

گر چو عذرا کنی تو در همه عمر               خویش را حفظ ز تردامانی 

یا چو درّی نفیس عالم را                        بکنی کور از درخشانی 

یا چو آرش که با تمام وجود                     تیر را همچو جان بپرّانی  

لژیونلا شوی و در عالم                           بکشی خلق را به آسانی 

بنشینی متین و صم بکم                        بکنی کار خود تو پنهانی 

چون شهاب از سما فرو افتی                  به میان گیاه و ریحانی 

یا چو آذر که در جهان گردی                     جمله را خشک و تر بسوزانی 

همچو بابک شوی قوی و بزرگ                یا که در این دیار ایرمانی 

یا چو ژیلا میان بیماران                          مرهم درد و رنج آنانی 

آنچنان که همه شده حیران                    آدمی تو یا که پریانی؟ 

یا چو دلژین و مدهنی دائم                     صبح تا شب به فکر دندانی 

همچو باران کنی همه سیراب                کیوی و پرتقال رویانی 

خود نمائی رها ز مکر و حیل                 نکنی هیچ فکر و ژوژمانی 

یا که باشی مثال آن آتیش                   پاره و عالمی بسوزانی 

یا کنی سعی همچو یک عاقد                مردمان را به هم برسانی 

صبح تا شب شوی خیالاتی                 نکنی خود به فکر زندانی 

یا چو من که گمان برم لابد                  شعر گفتن بود به آسانی 

شعر گفتم چنان که سعدی گفت          ببرد رونق مسلمانی! 

عاشقم من بر آنکه حافظ گفت            آنچنان که تو نیز میدانی 

او که هم مو و هم میان دارد               هم که دارد در آن میان آنی

پی نوشت: باز هم شرمنده!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۰)

سلام 

۱. چند روز پیش توی یکی از درمانگاه های شبانه روزی شیفت بودم. بعدازظهر دسته عزاداری از جلو درمونگاه رد شد و همون موقع برق قطع شد. یکی از پرسنل که دید من دارم به لامپ خاموش شده نگاه میکنم گفت: ما دیگه عادت کردیم دکترجان! هر روز دسته که رد میشه علم های دسته سیمهای برقو قطع میکنه و چند دقیقه بعد از طرف اداره برق میان و درستشون میکنن! 

۲. خانمه میگفت: چند روزه سرما خوردم طعم هیچ غذائیو نمیتونم بشنوم! 

۳. پیرمرده گفت: هرچقدر روی دستم پماد مالیدم خوب نشد. گفتم: چه پمادی بهش زدین؟ گفت: پماد فاضلی! (ترجمه: وازلین) 

۴. ساعت یک بعداز نصف شب٬ یه پسر جوون اومد توی مطب. گفتم: بفرمائین. گفت: من چیزیم نیست٬ سه هفته پیش یه دونه قرص کلونازپام خوردم حالا که توی خونه گفتم به زور منو آوردند دکتر! همون موقع همراهش اومد تو و گفت: این پسر معتاده٬ یک ساعت پیش سه بسته قرص خورده آوردیمش! پا شدم و از مطب اومدم بیرون که با پرسنل برای شستشوی معده و ... هماهنگ کنم که همراهش صدام کرد و گفت: بیائین نگاه کنین! رفتم و دیدم پسره هنوز داره با صندلی من حرف میزنه! 

۵. پسره گفت: چند روزه دارم لرز میکنم. لرزم اونقدر شدیده که اصلا غیرقانونیه! 

۶. به پیرزنه گفتم: هم قندتون بالاست هم چربیتون٬ باید پرهیز کنین. گفت: دیگه چقدر پرهیز کنم؟ میدونی چند ساله حسرت یه لقمه کره و مربا به دلم مونده؟! 

۷. مرده پسرشو آورده بود دکتر٬ گفتم: این دفترچه که مال پسر شما نیست! گفت: میدونم دفترچه خودشو دادیم به بچه یکی از اقوام که میخواست بره پیش متخصص اما خودش هم یکدفعه مریض شد! 

۸. موبایل مسئول داروخونه سر شیفت زنگ خورد٬ او هم گوشیو برداشت. یکی دو دقیقه فقط گوش کرد و بعد آدرس خونه شونو داد. وقتی تماسو قطع کرد ازم پرسید: سیمکارت چیه؟ گفتم: چیزیه که الان توی گوشیته و باهاش صحبت میکنی! گفت: خوب من که یکی از اینها دارم! فکر کنم یه چیز دیگه باشه آخه الان بهم زنگ زدند و گفتند یه سیمکارت هست که شماره اش شبیه سیمکارت خودمه آدرس بدم تا برام بفرستند! 

۹. نسخه پیرمرده رو نوشتم و همراهش رفت و گرفتش. بعد اومد توی مطب و گفت: براش سرم ننوشتین؟ گفتم: نه! گفت: بی زحمت یه سرم براش بنویسین آخه امشب توی خونه تنهاست میخوایم خیالمون از جانبش راحت باشه! 

۱۰. مرده پسرشو آورده بود و گفت: براش آمپول بنویس! گفتم: تا حالا پنی سیلین زده؟ گفت: نه ولی بالاخره باید از یه جا شروع کنه! 

۱۱. به پسره گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: دیشب اسید معده ام زیاد بود شربت آلومینیوم ام جی اس خوردم. فکر کنم توی شربتش «باز» هست چون طبق کتابمون عمل کرد. آب به وجود اومد و گاز و نمک٬ آبش که با ادرارم دفع شد٬ گازش داره توی شکمم میچرخه٬ حالا میترسم نمکش به کلیه هام آسیب بزنه! 

۱۲. امروز صبح یه پیرزن متولد ۱۳۰۳ گفت: چندوقته وقتی میرم دستشوئی ازم یه صدائی میاد مثل شلیک تفنگ و آبروم میره براش دارو بنویس!!

روزی که «دانشگاه» آمد

سلام 

گفتم حالا که در آستانه روزهای عزاداری هستیم به جای نوشتن یه پست خنده دار برم سراغ خاطرات عهد عتیق: 

همونطور که قبلا گفتم بالاخره انتقالی گرفتم و برگشتیم ولایت. رفتم سراغ مهندس «ز» که اون موقع معاون پشتیبانی بود تا برگه مو امضاء کنه که گفت: حالا کجا قراره بری؟ 

گفتم: نمیدونم هنوز چیزی بهم نگفتن. 

گفت: خودت جای خاصیو در نظر نداری؟ 

گفتم: نه ولی توی این چند سال به اندازه کافی توی روستاها بودم اگه میشد توی شهر بمونم خیلی خوب میشد. 

یه فکری کرد و بعد گفت: همه درمانگاه های شهری که پر شدن٬ اما همین چند روز پیش یه قرارداد با دانشگاه اینجا بستیم که امسال به جای بخش خصوصی از پزشکهای شبکه استفاده کنن حاضری بری اونجا؟ 

گفتم: آره! 

و به این ترتیب منو فرستادن پیش مسئولین دانشگاه ولایت تا باهاشون آشنا بشم (لازمه توضیح بدم که توی ولایت ما دانشگاه و دانشگاه علوم پزشکی کاملا از هم جدا هستند). 

رئیس دانشگاه هم بهم خوش آمد گفت و بعد گفت: میدونی پزشک قبلی رو چرا اخراج کردیم؟ چون بدون اجازه ما با یه روزنامه مصاحبه کرده بود! 

بعد هم مارو فرستادن تا پانسیون اونجا رو ببینیم. وقتی از دفتر رئیس اومدیم بیرون آنی گفت: اینجا انگار خیلی مسئولیت داره میخوای قیدشو بزنیم؟ 

گفتم: حاضری بریم توی یه روستای دورافتاده زندگی کنیم؟ 

رفتیم و پانسیونو دیدیم که همه چیزش مرتب بود ولی یه عیب عجیب داشت که من هنوز نفهمیدم چطور پیش از ما اونجا زندگی میکردن؟ و اون عیب این بود که اون خونه ..... حمام نداشت!!!! 

بالاخره ابلاغمونو برای اونجا زدند و رفتیم توی پانسیون و اونقدر پیگیری کردم که بالاخره یه دوش حمام برامون توی دستشوئی اونجا نصب کردند (!) که باتوجه به اندازه کوچیک دستشوئی حمام رفتنو گاهی برامون عذاب آور میکرد بخصوص بعد از اینکه عماد به دنیا اومد که واقعا حمام کردنش اونجا عذاب آور بود. 

پیش از اینکه ما بریم اونجا هرسال دانشگاه با یکی از پزشکان بخش خصوصی قرارداد میبستند و یکی از دانشجوهای دامپزشکی (نزدیکترین رشته اونجا به پزشکی) می اومد توی داروخونه بعنوان کار دانشجوئی. اما قرار بود این بار یکی از بهیارهای شبکه رو بفرستند که تا یک هفته خبری  نشد و بالاخره رفتم پیش مهندس «ز» و بست نشستم تا بالاخره یه بهیار گرفتم. 

ساعت کاری من اونجا از هشت صبح تا دوازده ظهر بود و از چهار تا هشت بعدازظهر. 

اجازه داشتم از ۱۲ تا ۴ کاملا درمانگاهو تعطیل کنم و از هشت شب تا صبح فردا هم برای ویزیت موارد اورژانسی اونجا بیتوته بودم! ضمن اینکه بهیار هم فقط تا ۱۲ اونجا بود. 

خلاصه که این توی شهر موندن کلی هزینه برام داشت! 

پ.ن۱: خاطرات چند ماه حضورم توی این دورمانگاهو انشاءالله توی پست بعد مینویسم که کمی بامزه تر از این پستند. 

پ.ن۲: آنی کلمه «مامان» رو مینویسه و به عماد میگه اینو بخون! 

عماد میگه: آخه ما که هنوز «ن» رو نخوندیم که بتونیم «مامان» رو بخونیم!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵۹)

سلام: 

۱. دختره گفت: اون قدر دلم درد میکنه که دیگه از دل پیچه گذشته الان دیگه دل قروچه دارم! 

۲. یکی از خانمهای فامیل تعریف میکرد: بچه مو بردم دکتر. دکتر گفت: براش یه آمپول ۶.۳.۳ مینویسم. بچه ام گفت: نمیشه یه آمپول ۱.۱.۱ بنویسین کمتر درد بیاد؟! 

۳. پیرزنه میگفت: توی این چند ماه چند بار آزمایش قند دادم که همه شون بالا بودند اما یه بار بعد از خوردن صبحونه آزمایش دادم که قندم از بقیه آزمایشهام بالاتر بود نمیدونم چرا؟! 

۴. بچه به محض اینکه اومد توی مطب به مادرش گفت: من برم روی این تخت بخوابم؟ برم؟ برم؟ مادرش گفت: اینجا نه اما الان میبرمت توی یه اتاق دیگه که روی تختش بخوابی بعد سرشو آورد جلو و گفت: این تا آمپول نزنه خوب نمیشه! 

۵. (۱۳+) به خانمه گفتم: توی آزمایش ادرارتون عفونت ندارین ولی خیلی خون توی ادرارتون هست که باید علتش معلوم بشه. گفت: اون خونو ولش کن دکتر مال ادرارم نیست مال یه جای دیگه است! 

۶. برای مرده نسخه مینوشتم که گفت: ببخشید فشار و قند با هم یکیند یا با هم فرق میکنند؟ گفتم: نه با هم فرق میکنند. گفت: آهان راستی فشار همون چربیه! 

۷. خانمه پسرشو آورده بود و میگفت: این هر روز از صبح تا شب هی خلط میاد توی گلوش و همه اش صدای کانگورو درمیاره! 

۸. مرده اومد توی مطب و گفت: من دو روزه که تحت فشارم گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی دو روزه که هی میام فشارمو میگیرم چون گفتن چند روز پشت سر هم بیا فشارتو بگیر تا ببینیم باید قرص فشار بهت بدیم یا نه؟! 

۹. یه بچه سرماخورده به محض اینکه اومد توی مطب به مادرش گفت: من آمپول میخوام ... بگو برام آمپول بنویسه .... وقتی هم براش آمپول نوشتم گفت: من بی حسی میخوام .... بگو آمپولو با بی حسی بزنه ...! 

۱۰. میخواستم برای مرده داروی سرماخوردگی بنویسم که گفت: برای من بیخود قرص و شربت ننویس. من هروقت سرما میخورم یه پنادر میزنم اول دو سه روز مینالم بعد خوب میشم! 

۱۱. مرده دفترچه خانمشو آورد و گفت: این آزمایشو یه خانم ماما برای خانمم نوشت ولی آزمایشگاه قبولش نکرد و گفت این آزمایشو حتما باید یه دکتر بنویسه ببخشید مگه لیسانسیه های مامائی دکتر نیستن؟! 

۱۲. مریض نداشتیم و داشتم با مسئول پذیرش صحبت میکردم که تلفن زنگ زد و خودم گوشیو برداشتم. یه خانمی گفت: بهداری؟ گفتم: بفرمائین گفت: بهداشت اونجاست؟! (ترجمه: کاردان بهداشت محیط)  

پ.ن۱: میدونم که قرار بود آخر این پستهای خاطرات چیزی ننویسم اما الان چند ماهه که میخوام اینو بنویسم و یادم میره پس مینویسم: 

دکتر «م» رو یادتون هست؟ همونی که توی این پست و چند پست دیگه درباره اش نوشتم. 

الان چند ماهه که دخترشون اومده طرح (چه خبر مهمی بالاخره نوشتمش راحت شدم!)  

اتفاقا ایشون بسیار دختر منطقی و آرومی هستند! 

پ.ن۲: حالا که اونو نوشتم اینو هم بنویسم که روز پنجشنبه گذشته فهمیدم خانم دکتر «ح» که از چند ماه پیش اومده طرح درواقع خواهر ...... (اسمشو کامل نمینویسم چون نمیخوام با سرچ اسمش بیان اینجا گرچه احتمالا همه تون میشناسینش)

داستانچه (۲) (شنیده بود ...)

پیش نویس: 

سلام 

وقتی برای روز پزشک داستان کوتاهی که به طور کاملا ناگهانی به ذهنم رسیده بود نوشتم و درون  وبلاگ گذاشتم با چنان لطفی روبرو شدم که تصورش را هم نمیکردم. 

و همین لطف دوستان بود که باعث شد این بار  به جای فراموش کردن این داستانچه  آن را درمعرض قضاوتشان بگذارم. 

امیدوارم که ناامیدشان نکرده باشم

در سمت چپ و راست، پشت سر و جلوتر از او، همه جا پر از شرکت کنندگان در مسابقه بود. همه مسیر پر از شرکت کنندگانی بود که تمامی آنها تنها و تنها یک هدف داشتند: اول شدن.
حتی مقام دوم هم در این مسابقه نفس گیر برای او ارزشی نداشت. او هم مانند بقیه شرکت کنندگان درانتظار باز شدن مسیر و شروع مسابقه بود و سرانجام مسابقه شروع شد.
هجوم شرکت کنندگان پشت سر او سبب شد که ناگهان به درون مسیر پرتاب شود و پس از آن با آخرین سرعتی که می توانست شروع به حرکت کرد.
این مسابقه برای او حکم مرگ و زندگی را داشت و این تصور که باید به هر قیمتی در آن اول شود تنش را لرزاند و بر سرعت حرکت خود افزود. او یکی از جوانترین شرکت کنندگان بود.
مدت زیادی از زمان شروع نمی گذشت که جلوتر از سایرین قرار گرفت و با آخرین سرعتی که می توانست حرکت می کرد. به این فکر کرد که چقدر به ورزش علاقمند است. خودش را در آینده تصور کرد، در حالی که درحال بالا بردن جام قهرمانی مسابقات دو و میدانی جهانی بود. این بالاترین آرزوی پدرش بود. گرچه درواقع همه چیز به او بستگی نداشت... در همین لحظه احساس کرد کسی به او تنه زد و از او پیش افتاد. یکی از شرکت کنندگان بود که شاید در آینده یک زندگی آرام و کارمندی را ترجیح می داد. بهرحال همه ی آنها فقط از روی اجبار در این مسابقه شرکت کرده بودند.
اما با این وجود نمی توانست ببازد. باید باز هم به سرعتش اضافه می کرد. باید برنده می شد...
***
نمیدانست چه مدتی است که درحال حرکت است اما کم کم داشت دچار ضعف می شد. استراحت در این راه مفهومی نداشت پس به حرکت خود ادامه داد. اما به تدریج ضعف به حدی رسید که دیگر قادر به حرکت نبود.
ناگهان به یاد آورد که شنیده بود در طول مسیر نوشیدنیهای تقویتی در مکانهای مخصوصی قرار داده شده اند و ناگهان چشمش به یکی از آنها افتاد. با آخرین سرعتی که برایش مانده بود آنرا نوشید و طعم شیرینش را با تمام وجود حس کرد. جان تازه ای گرفت و دوباره شروع به حرکت کرد.
از یک پیچ گذشتند و ناگهان چشمش از دور به نقطهء پایان افتاد.
چیزی به آخر راه و اول شدن باقی نمانده بود. با همه توانش شروع به حرکت کرد و حتی برای تلف نشدن وقت، از نوشیدن آخرین نوشیدنی تقویتی موجود درمسیر خودداری کرد ولی نمی دانست که این بزرگترین اشتباهش خواهد بود.
در نزدیکی نقطه پایان بود که بار دیگر احساس ضعف کرد. دیگر توانی برای حرکت نداشت. ولی جای ایستادن هم نبود. دیگران داشتند با سرعت به او نزدیک می شدند. درحالی که حتی به او نگاه هم نمی کردند و هدف همهء آنها تنها به نقطه پایان بود و بس. جای درنگ نبود. باید کاری انجام میداد. بقیه داشتند به او میرسیدند... همه توانش را جمع کرد و خودش را به سمت نقطه پایان پرتاب کرد اما...
نه!!! او نمیتوانست باور کند! نقطه پایان اجازه عبور نمی داد و او شنیده بود که این امر تنها درصورتی ممکن است که او اول نشده باشد.
باشتاب سرش را بالا آورد و به هدف نگاه کرد. متوجه شد که یکی دیگر از شرکت کنندگان پیش از او به نقطه پایان رسیده است. شرکت کننده ی پیروز با تمام وجود می خندید و به بازنده ها نگاه می کرد.
او اول نشده بود آن هم به خاطر یک اشتباه احمقانه. دیگر از دست او کاری ساخته نبود و همه چیز برایش به پایان رسیده بود.
او شنیده بود که اسپرمهای باقیمانده بیش از چند ساعت زنده نخواهند ماند...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵۸)

سلام: 

۱. پیرمرده طبق معمول ۶۰۰ تومن داد به پذیرش تا برای زدن آمپول قبض بگیره اما خانم پذیرش گفت: نامه اومده که دیگه ۷۰۰ تومن بگیرین. پیرمرده گفت: فکر کردین من ساده ام؟ خوب کی این نامه ها رو میزنه اینجا؟ خودتون! 

۲. برای پیرمرده نسخه نوشتم که گفت: من هربار اومدم پیش شما خوب شدم! بعد یکدفعه سرشو آورد جلو و روی سرمو بوسید و بعد هم صداشو برد بالا و گفت: درود بر موهات درود بر موهات!! (ترجمه: موهایت!) 

۳. خانمه گفت: بچه ام از دیروز میگه گوشم درد میکنه بی زحمت یه سری به گوشش بزن! 

۴. دختره گفت: من اصلا علائم سرماخوردگیو ندارم اما این ته گلوم درد میکنه انگار یه مقدار بغض مونده باشه! 

۵. به پیرزنه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: چند روزه که شکمم خیلی گاز میده!! 

۶. نسخه پیرزنه رو که نوشتم گفت: راستی معده ام هم درد میکنه یه قرص براش بنویس .... کمرم هم درد میکنه یه چیزی بده ..... کف پام هم میسوزه یه چیز بنویس ... وقتی رفت بیرون همراهش بهش گفت: حالا اینهارو برای این میگی که چی بشه؟ یه پزشک عمومی که بیشتر نیست! 

۷. خانمه گفت: این بچه از دیشب تب کرده٬ هی براش شیاف میگذاشتم دمای بدنشو می آوردم تا ۵/۳۴ اما باز فوری برمیگشت روی ۳۷!! 

۸. ساعت ۳ صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم. گوشیو برداشتم و دیدم یکی از پرسنل بازنشسته شبکه است که یه سوال پزشکی داره. جوابشو که دادم گفت: خونه که نبودی؟ گفتم: چرا! گفت: وای پس حتما بیدارت کردم ببخشید من گفتم بهش زنگ میزنم اگه سر شیفت نباشه حتما موبایلشو خاموش کرده! 

۹. میخواستم چشم یه نوزاد چهار روزه رو با انگشت باز کنم ببینم زردی داره یا نه که سرشو تکون داد. دستمو عقب کشیدم که یه وقت توی چشمش نره. مادرش گفت: وا آقای دکتر! من نمیدونستم شما از بچه میترسین! 

۱۰. به پیرمرده گفتم: سرفه تون خشکه یا خلط داره؟ گفت: فرقی نمی کنه! 

۱۱. مرده گفت: خانمم از دیروز سرما خورده. میشه من قرص سرماخوردگی بخورم که پیشگیری بشه؟! 

۱۲. به خانمه گفتم: طبق این آزمایش شما کم خونی دارین. مادرش گفت: حالا کجا ببریمش خون بده؟! گفتم: این کم خونی داره چیو خون بدین؟ گفت: خوب پس کجا بریم بهش خون بزنن؟! 

پ.ن۱: یکی از خانمهای خواننده داره آواز میخونه. عماد صدام میکنه و میگه: بیا ببین این خانمه تنهاست و داره میخونه! میگم: خوب مگه اشکالی داره؟ میگه: خوب آخه باید یکی یاشه که این عاشقش شده و براش آواز میخونه! 

پ.ن۲: با یه نظر خصوصی فهمیدم یکی از دوستان مجازی هم دچار مشکلی شده اند شبیه همون چیزی که توی این پست نوشتم.  

متاسفم و امیدوارم هرطور صلاحه همون طور بشه.

روزی که «عماد» آمد

سلام 

میخوام دوباره برگردم سراغ خاطرات عهد عتیق 

اوایل سال ۱۳۸۳ بود و حدود دو سال از ازدواجمون گذشته بود. یه ماه مربا هم که با هم رفته بودیم کلی هم فکر کرده بودیم و به این نتیجه رسیده بودیم که اون قدر با هم نقاط مشترک داریم که بتونیم یه عمر با هم زندگی کنیم. پس کم کم وقتش بود که پای یکی دیگه رو هم بکشیم توی این دنیا تا بفهمه این دنیا دنیا که میگن یعنی چه؟! 

به قول آنی «دیگه وقتش بود»!!! 

یکی دو بار به حاملگی شک کردیم و بلافاصله براش یه آزمایش نوشتم که منفی بود و خورد توی حالمون! 

تا اینکه توی خرداد سال ۱۳۸۳ یه روز پنجشنبه وقتی از سر کار برگشتم توی اون مهد کودک و داشتیم با عجله وسیله هامونو جمع میکردیم تا به سرویس برسیم و از شهر «اسمشو نبر» خودمونو به ولایت برسونیم دیدم آنی با یه لبخند خاص اومد جلو و یه کاغذو گذاشت توی دستم. 

بازش که کردم دیدم یه جواب آزمایشه که توش نوشته 146=HCG که نشون میداد الان یه نفر دیگه همراه آنیه که کمتر از یک هفته از عمرش میگذره. گفتم: من که این بار برات آزمایش ننوشتم! گفت: خودم توی دفترچه ام نوشتم و امضاء تو رو هم جعل کردم پاش و مهرش کردم! .... 

اون روز توی مسیری که حدود دو ساعت و نیم طول میکشید من و آنی کلا توی یه دنیای دیگه بودیم ... 

اون روزها توی اون شهر که ما بودیم فقط یه پزشک متخصص زنان برای کل شهرستان وجود داشت (الانو نمیدونم) و طبیعتا همیشه خدا سرش وحشتناک شلوغ بود پس شروع کردیم به جستجو برای پیدا کردن یه متخصص خوب زنان که درنهایت قرعه به نام آقای دکتر «س» توی اصفهان افتاد. 

یکی از بازمانده های پزشکان مرد متخصص زنان که خیلی ها از کارش برامون تعریف کردند (و طبیعتا همین برای من کافی بود و جنسیتش اهمیتی برام نداشت). 

از اون به بعد ماهی یکبار مزاحم پدر و مادر بزرگوار میشدیم که از ولایت می اومدند به «اسمشو نبر» و آنیو میبردند اصفهان و بعد هم برش میگردوندند.  

یه بزرگواری دیگه رو هم از دکتر «س» شاهد بودیم که وقتی توی پرونده ای که منشیش برای آنی درست کرده بود شغل منو خونده بود به هیچ عنوان حاضر به گرفتن ویزیت نشده بود و درتمام چند ماهی که آنی تحت مراقبت بود ما حتی یک ریال هم پرداخت نکردیم.

بعد از چند ماه آنی بهم گفت: وقتی بچه به دنیا اومد من دیگه نمیام اینجا و میمونم ولایت تو هم هر کاری که میخوای بکن. 

و همین تهدید جدی بود که باعث شد برای چندمین بار درخواست انتقالی بدم که همونطور که توی این پست نوشتم درنهایت با اون موافقت شد و ماه های آخر بارداری آنی توی ولایت سپری شد و چند روزی از اون هم توی جزیره کیش که از قضا اونجا هم با یه مامای مسیحی ایرانی همسفر بودیم که اولین همسفری بود که فهمیده بود آنی بارداره.

با نزدیک شدن به زمان زایمان شروع کردیم به جستجوی اسم و هرکدوممون چند اسم انتخاب کردیم که معمولا از طرف اون یکی چندان مقبول نمی افتاد تا اینکه یک شب وقتی تاریخ زایمان احتمالی آنی رو که اواخر سال 1383 بود حساب کردم و به خودش گفتم حاضر نشد قبول کنه و اصرار داشت بچه اوائل سال 1384 به دنیا میاد تا اینکه بالاخره سر این موضوع با هم شرط بستیم و قرار شد هرکسی درست گفته بود اسم بچه رو انتخاب کنه. 

آخرین باری که برای ویزیت رفتیم اصفهان یکی از چندباری بود که من هم تونستم برم. یه جعبه شیرینی خریدیم و دوتا سکه هم گذاشتیم روش و رفتیم توی اتاق انتظار مطب و طبق قرارمون مثل همیشه بیرون نشستم تا آنی صدام کنه و وقتی صدام کرد برای اولین بار وارد مطب شدم و از دکتر «س» تشکر کردم و جعبه شیرینیو تقدیم کردم. گرفتش و ازم تشکر کرد ولی وقتی چشمش به سکه ها افتاد بهش برخورد و گفت: من اگه میخواستم از شما پول بگیرم که میتونستم برش دارین ببینم! ترسیدیم یه کلمه دیگه حرف بزنیم و کتک هم بخوریم فورا برشون داشتیم! 

تا اینکه اسفند 1383 از راه رسید و اون روز به یاد موندنی. روزی که هنوز حسش به خوبی یادمه و گاهی که عماد شیطنت میکنه و اعصابمو خرد میکنه فقط کمی فکر کردن به اون روز میتونه اعصابمو سر جاش بیاره. 

یادمه وقتی یکی از خانمهای پرسنل بیمارستان منو برد تا برای اولین بار پسرمو ببینم داشتم برای چند نفر اس ام اس میزدم و بهشون خبر میدادم و گوشیم توی دستم مونده بود. وقتی عمادو دیدم و کمی برام توضیح داد (که الان اصلا یادم نیست در چه موردی بود؟!) یکدفعه متوجه گوشیم شد و گفت: تو داری از من فیلم میگیری؟؟! و وقتی باورش شد این کارو نمیکردم که متوجه شد گوشی من (که اون موقع داشتم) اصولا دوربین نداره. 

برگشتیم خونه و موقع وفای به عهد بود. طبق شرطی که بسته بودیم انتخاب نام بچه با من بود و بنابراین آنی هم دو اسم بهم داد و گفت: حق داری هرکدوم از این دوتا رو که خواستی انتخاب کنی!!! 

و به این ترتیب عماد متولد شد و زندگیشو جائی شروع کرد که به زودی یه پست درباره اش مینویسم ....