جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۰)

سلام 

چون دیگه قرار شد پستهام زیاد طولانی نشه گفتم تا تعداد این خاطرات هم  خیلی زیاد نشده بنویسمشون. 

البته سه موردو هم به خاطر مسائل بالای ۱۸ سال حذف کردم اگه میشد بنویسمشون آی میخندیدین آی!! 

۱.یه آقائی اومد درمونگاه که دیدم انگشت کوچیک دست چپش یه زخم خیلی ناجور داره. گفتم: چرا انگشتتون این طور شده؟ گفت: با یکی دعوام شد. طرف دید زورش بهم نمیرسه انگشتمو «جوید!!» 

۲.برای یه پیرمرد نسخه نوشتم و بلند شد که بره. 

چند قدم که برداشت برگشت و گفت: خیلی ممنون آقای دکتر! انشاءالله همیشه سلامت باشید تا بتونید به ما خدمت کنید!! 

۳.یه پیرزن نفس نفس زنون اومد و نشست روی صندلی و گفت: آقای دکتر! چندتا قرص برام بنویس! گفتم: چه قرصی؟ گفت: چه میدونم؟ قرص درد بی درمون بنویس!! 

۴.یه مرد جوون اومده بود که اخیرا فتق نافشو جراحی کرده بود اما نافش عفونت کرده بود و از توش (گلاب به روتون) چرک میومد بیرون. گفت: آقای دکتر شما میتونین توی نافمو پانسمان کنین؟! 

۵.خانمی بچه یک سال و نیمه شو آورده بود. گفتم: مشکلش چیه؟ گفت: چند روز بود توی خونه دنبال یه سنجاق که گمشده بود میگشتیم. امروز بچه ام استفراغ کرد و سنجاقو هم آورد بالا! 

۶.پیرزنه پنج شش نوع قرص آورده بود و میگفت: اینهارو تموم کردم برام بنویس البته چند نوع قرص دیگه هم میخورم که دفعه بعد میارم. 

گفتم: همین حالا می آوردی مینوشتم. گفت: میخواستم از هر کدوم یه بسته بیارم برام بنویسی اما زورم نرسید پلاستیکشونو بلند کنم!! 

۷.یه بچه سه چهار ساله رو آوردند و گفتند: آقای دکتر! پای این بچه رو چند هفته پیش عمل کرده بودیم حالا که گچ پاشو باز کردیم پاش درد میکنه. 

گفتم: این پاشو عمل کردین؟ پدرش گفت: بله آقای دکتر! البته الان اون یکی پاش درد میکنه! 

۸.یه آقائی اومد توی مطب و گفت: آقای دکتر من سرما خورده ام. گفتم: بسیار خب! بفرمائین بشینین. گفت: نه خیلی ممنون! گفتم: آقای محترم! بشینین تا گلوتونو ببینم. گفت: آخه توی تلویزیون گفته وقتی سرما خوردین از یک متر به کسی نزدیکتر نشین!! 

۹.یه خانم جوون اومد و گفت: من مدتهاست که سر درد دارم. رفتم دکتر که بهم گفت: .......... آهان! «میگرن عسگری» داری! (ترجمه: میگرن عصبی!) 

۱۰.یه پیرمرده اومده بود و میگفت: آقای دکتر چند روزه سرفه خلط دار دارم. خلطهام هم اونقدر چسبنده اند. عین آدامس!! 

۱۱.یه خانمی دختر ۱۳ ساله شو آورده بود با علائم تیپیک کم خونی. گفتم: این کم خونه. تا حالا آزمایش بردینش؟ گفت: نه! بعد گفت: راستی ۳ ماهه که پریوده. گفتم: ۳ ماهه که پریود میشه؟ گفت: نه ۳ ماهه که همه اش پریوده!! 

گفتم: نبردینش دکتر؟! گفت: چرا از ۵-۴ روز که بیشتر شد بردیم دکتر که گفت: دفعات اول گاهی کمی بیشتر از حد معمول طول میکشه ما هم دیگه نبردیمش دکتر! 

۱۲.یه آقائی اومد و گفت: میخوام برام یه آزمایش PT بنویسین. بعد گفت: راستی میدونین PT چطوریه؟ توی دفترچه بیمه شو گشت و بعد گفت: ایناهاش اینطوریه!! 

13.یه زن و شوهری بچه 2 ساله شونو آورده بودند. وقتی نشستند روی صندلی و سلام کردند، بچه هم با زبون بچه گونه خودش گفت: سلام!! 

پدر و مادرش شروع کردند به ذوق کردن و تشویق کردن بچه. بچه هم که ظاهرا فکر کرد باید هر چقدر میتونه هنر نمائی کنه یکدفعه به من نگاه کرد و گفت: هاپ هاپ ..... 

14.با خوندن پست جدید دکتر سارا دلم گرفت و تصمیم گرفتم من هم یه پست ناراحت کننده بگذارم: 

یه زن و مردی یه بچه رو آوردند که هم سن «عماد» بود. به محض اینکه رسیدند مادره گفت: آقای دکتر! شما پرورشگاهی چیزی سراغ ندارین ما این بچه رو بگذاریم؟! از بس مریض شده خسته ام کرده!! 

گوشی رو گذاشتم روی سینه اش و گفتم: نفس بکش! که مادرش گفت: نفس بکش دیگه عقب افتاده که نیستی!! 

نگاه اون بچه بیچاره رو یادم نمیره وقتی مادرش میگفت: این باید حتما آمپول بزنه تا خوب بشه اگه الان ننویسین مجبورم فردا بیارمش یه دکتر دیگه براش بنویسه!! 

واقعا هوس کرده بودم بهش بگم: خانم به اصطلاح محترم! تو که عرضه بچه بزرگ کردنو نداری برای چی بچه دار شدی؟ 

بیچاره بچه .... 

راستی من اینجا هم هستم ....

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۹)

پیش نویس: 

سلام 

به نظر میاد پستهای من خیلی طولانیه شرمنده اما این همولایتی ها توی این چند هفته خیلی شرمنده کردند اینها رو هم بخونین قول میدم دیگه پستهامو کوتاهتر بنویسم 

و حالا این شما و این هم پست جدید: 

۱.به آقائی که با سردرد اومده بود گفتم: وقتی سرتونو میارین پائین سردردتون بیشتر میشه؟ 

همونطور که صاف نشسته بود گفت: نمیدونم توی این چند روز امتحان نکردم! 

۲.آقای دکتر «ا» پارسال به عنوان پزشک خانواده توی شبکه استخدام شد. اما هر دو سه ماه یه بار به یه مرکز رفت و اونجا با پرسنل و مردم دعواش شد و بعد هم معلوم شد تحت درمان روانپزشکه و درنهایت قراردادشو یکطرفه فسخ کردند. 

درواقع یکی از مهمترین عواملی که باعث فسخ قرارداد آقای دکتر شد موضوع خواستگاریش از یکی از خانم دکترهای طرحی بود. 

خانم دکتر گفته بود: شرمنده آقای دکتر اما من متاهلم. و آقای دکتر فرموده بودند: 

خوب این که مشکلی نیست.اول از شوهرتون طلاق میگیرین بعدش با هم ازدواج میکنیم!! 

۳.برای یه پیرزن نسخه نوشتم و بعد گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ 

گفت: نه دیگه. ناراحتی ما فقط سلامتی شماست!! 

۴.به آقائی که اومده بود توی مطب گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: الان فصل چیه؟ و وقتی دید من جواب نمیدم گفت: سرماخوردگی دیگه!! 

۵.یه فرم رضایتنامه وازکتومی (لوله بندی مردان) آوردند تاییدش کنم که دیدم داوطلب وازکتومی ۶۹ سالشه. کنجکاو شدم و وقتی پرس و جو کردم فهمیدم بچه های پیرمردی بهش گفته اند به شرطی میگذاریم دوباره ازدواج کنی که قبلش وازکتومی کنی. انگار از ظاهر شدن یه وارث جدید میترسیدن (انگار وضع مالیش بد نبود) 

۶.برای یه پسر بچه ۱۲ ساله سرماخورده آمپول نوشتم که گریه و زاریش بلند شد و گفت: من آمپول نمیزنمممممممممممممممممممم . 

مادرش گفت: به جهنم. اینقدر آمپول نزن که تبدیل بشه به آنفلوانزا و بکشتت. 

۷.به پیرزنه گفتم: شما فشار خون هم دارین؟ گفت: بله! هم «فشار» دارم هم «فشار خون» برای هر دو هم دارو میخورم! 

۸.پول ویزیت پیرزنی که قسم میخورد پول نداره رایگان کردم. وقتی داشت میرفت گفت: امیدوارم جدم کمکت کنه. آخه من سیّدم البته اگه خدا قبول کنه! 

۹.به پیرزنه گفتم: شما که خیلی وقته مریضین چرا زودتر نیومدین؟ گفت: حالا هم نمیخواستم بیام اما پسرم گفت: مادر الان پول توی دست و پامون نیست. اگه مُردی نمیتونم برات مراسم بگیرم دیدم مجبورم بیام دکتر!!! 

۱۰.به پیرزنی که مدتی بود مرتبا فشار خونش میرفت بالا گفتم: تازگیها داروهاتونو عوض نکردین؟ 

گفت: نه من چند ساله همین داروها رو میخورم البته هر چند وقت یه بار دکترها عوضشون کردن! 

۱۱.مریض یه خانم جوون بود که تحت درمان روانپزشک بود اما میگفت: یک هفته ای هست که حالش بدتر شده. 

گفتم: یک هفته پیش براتون اتفاق خاصی نیفتاد؟ 

یه فکری کرد و بعد گفت:اتفاق خاصی که نه. فقط هفته پیش برادر و خواهرم با هم تصادف کردند و مردند!! 

۱۲.به خانمه که میگفت: فکر کنم بچه ام انگل داره گفتم: تا حالا آزمایش بردینش؟ 

گفت: نه گناه داره! (آزمایش مدفوع داشت!!) 

۱۳.خانمه توی یه درمانگاه روستائی اومد و گفت: برام دارو بنویس. 

گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: مشکلی ندارم. فردا دارم میرم شهر و دفترچه ام هم فقط یه برگ داره گفتم حالا که دارم میرم دفترچه رو هم عوض کنم! 

۱۴.برای خانمه یه نسخه نوشتم و یه آزمایش گفت: حالا اول باید برم داروخانه یا آزمایشگاه (بیمزه بود ببخشید!!) 

۱۵.برای یه آقای سرماخورده نسخه مینوشتم که گفت: من با دو سه بسته کپسول خوب نمیشم لطفا بیشتر بنویس! 

از مطب که رفت بیرون موبایلش زنگ زد. گوشی رو برداشت و گفت: آره کپسول برای هردومون گرفتم! 

اجازه هست بریم توی ادامه مطلب؟!

ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (8) + پی نوشت

سلام 

این همولایتی های ما این بار دیگه کولاک کردند و یک پست جدیدو با آخرین سرعت پر کردند 

به افتخارشون: 

۱.خانمی دختر ۱۹ ساله اش را با شکایت بیحالی و استفراغ آورد. گفتم: چیزی نخوردین که مسموم بشین؟ 

هر دو با هم گفتند: نهههههههههههه! 

وقتی با سرم و آمپول متوکلوپرامید بهتر نشد دوباره پرسیدم:داروئی چیزی نخوردی؟ 

باز هر دوشون: نههههههههههههههههه! 

بهش یه آمپول پرومتازین زدیم اما باز هم بهتر نشد. 

رفتم و بهش گفتم: دیگه از آخرین مهلت درمان مسمومیت داریم میگذریم (!) اگه چیزی خوردی باید همین حالا بگی تا بشه درمانت کرد وگرنه دیگه کارت تمومه! 

گفت: آره قرص خوردم!! 

گفتم: چه قرصی؟ چندتا؟ 

گفت: توی گوشیم سیو کردم! گوشیو درآورد و نگاه کرد و بعد گفت: وای ننه! خاک عالم به سرم شد «اوت باکس» گوشیم پاک شده!! 

۲.برای خانمی آمپول نوشتم. شوهرش که همراهش اومده بود گفت: ببخشید آقای دکتر! اینجا «سوزن زن زن» دارید؟ (ترجمه: خانمی که آمپول میزند!!) 

۳.خانمی بچه ۴-۳ ساله اش را آورده بود و میگفت: این مرتب سرما میخوره چکارش کنم؟ یکماه پیش سرما خورده بود حالا دوباره ....! 

۴.ساعت ۱۲ شب بود که گفتند مریض داری وقتی رفتم دیدم یه بچه ۶-۵ ساله رو آوردند و میگن: این دارو داره! فقط میخواستیم یه دماسنج بگذارید ببینیم تبش چقدره؟!! 

۵.آقائی رو که بیهوش توی خیابون پیدا کرده بودند آوردند درمانگاه. با توجه به علائم تشخیص مسمومیت با مواد مخدر دادیم و «نالوکسان» زدیم که فورا به هوش اومد. 

اولین کاری که کرد این بود که رضایت داد که نمیخواد بره بیمارستان. بعد هم صدام کرد و گفت: میشه یه نامه بنویسی و بهم بدی که من میخواستم خودکشی کنم؟ میخوام از بهزیستی «از کار افتادگی» بگیرم! 

۶.یه آقائی پسر سرماخورده شو آورده بود. به پسره گفتم: الان دارید دارو میخورید؟ گفت: نه. 

پدرش که ظاهرا جمله رو ناقص شنیده بود گفت: تو دارو نمیخوری؟ پسره گفت: نه. پدره گفت: پس اومدی اینجا برای چی؟! 

۷.خانمی جواب آزمایششو آورد گفتم: دفترچه بیمه تونو بدین باید براتون دارو بنویسم. گفت: نیاوردمش فکر نمیکردم به دفترچه بیمه هم احتیاج بشه! (البته این نمونه افراد یکی دوتا نیستن!!)

۸.خانمه با سرفه اومده بود. گوشی رو برداشتم که بگذارم روی سینه اش که (ظاهرا به طور رفلکسی) آستینشو زد بالا و گذاشت روی میز. فشارشو گرفتم و گفتم: فشارتون خوبه. 

فشارسنجو گذاشتم روی میز و باز میخواستم گوشیو بگذارم روی سینه اش که فورا آستینشو زد بالا!! 

۹.توی یک درمانگاه بسیار شلوغ روستائی بودم. وقتی یک مریض رفت بیرون یکباره چند نفر ریختند توی اتاق بعد هم همه شون غرغر میکردند که: این چه وضعیه؟ حالا شاید آدم نخواد جلو بقیه دردشو بگه! گفتم: خوب خودتون اومدین تو! حالا برید بیرون یکی یکی بیائین تو. یکیشون گفت: آخه ما که خودمون بیرون نمیریم٬ تو باید بیرونمون کنی!! 

۱۰.به آقائی که به خاطر درد مفصل شانه اومده بود گفتم: وقتی با دستتون کار میکنین دردش بیشتر میشه؟ 

سرشو انداخت پائین و کمی من و من کرد و گفت: حقیقتش من الان چند وقتیه که بیکار شدم!! 

۱۱.خانمی رو با استفراغ شدید و اسهال خونی آوردند. 

هر چقدر هم سرم و آمپول بهش زدیم بهتر نشد. در نهایت همراهش گفت: آقای دکتر حقیقتش دیروز دوتا «شیاف ملین» بهش دادیم اشتباهی هر دوتا رو با هم «خورده»!!  

۱۲.برای خانمی آزمایش نوشتم گفت: فردا خودتون هستین که جوابشو بیارم؟ 

گفتم: فردا صبح من اینجا نیستم اما یه پزشک دیگه هست. بلند شد و تشکر کرد و رفت بیرون همینطور که داشت در رو می بست گفت: دکتر بیاد هر ..... که میخواد باشه!

۱۳.خانمی میگفت: یک طرف سرم با یک طرف گلوم درد میکنه. گفتم: از گلوت خلط بیرون میاد؟ گفت: آره از همین یک طرف گلوم! 

۱۴.به آقائی که با اسهال و استفراغ اومده بود گفتم: چیز ناجوری نخوردی؟ 

گفت: نه من امروز فقط دو خوشه انگور خوردم. گفتم: بهشون «سم» نزده بودن؟ 

گفت: دست شما درد نکنه آقای دکتر! آخه کدوم عاقلی این موقع به انگور «سم» میزنه؟! 

۱۵.خانمه میگفت: آقای دکتر! هر چقدر به بچه ام تب بر میدم تبش از ۳۷ درجه پائین تر نمیاد چکارش کنم؟! 

۱۶.امروز به پیرزنی که جواب آزمایششو آورده بود گفتم: این آزمایشو که چند روز پیش دادی چرا حالا داری جوابشو میاری؟ 

گفت: آقای دکتر! به خدا امروز هم چشمم که به خون مردگی روی دستم افتاد یادم افتاد که آزمایش داده بودم! 

پی نوشتها در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷)

سلام 

تا دیروز صبح تصمیم داشتم خاطرات اینترنیمو توی پست جدید ادامه بدم اما این بار همولایتی ها شاهکار کردند و دیدم اگه بخوام این پستو بگذارم برای بعد دیگه ممکنه خیلی طولانی بشه. 

پس این شما و این خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷): 

۱.برای یه آقائی که سرما خورده بود داشتم دارو مینوشتم که گفت: آقای دکتر! لطفا یه آمپول هم برام بنویس. و بعد ادامه داد: البته میدونم که تشخیص من اشتباهه اما اشکالی نداره شما بنویس! 

۲.بارها پیش اومده که مریضها موقع شرح حال گرفتن شروع میکنند به مزه پرونی اما من هیچوقت باهاشون خودمونی نمیشم (حالا که جلوشون خودمونو عبوس نشون میدیم اینه وای به حال روزی که باهاشون بگو بخند راه بندازیم) فقط یه بار نتونستم جلو خنده مو بگیرم: 

به پیرزنه گفتم: فشارتون ۱۲ است خوبه. گفت: همه تلاش میکنند که ۲۰ بشن چطور برای من ۱۲ هم خوبه؟! 

۳.خانمه اومده بود و میگفت: اینجا که اومدم فهمیدم برگه های دفترچه ام تموم شده میشه توی دفترچه دخترم برام دارو بنویسین؟ به خدا پول ندارم ویزیت آزاد بگیرم. گفتم: باشه دفترچه رو بده. 

گفت: ممنون٬ شما که هیچ کار ثوابی از دستتون برنمیاد مگه اینطوری یه کم ثواب کنین!!! 

۴.نسخه یه بچه سرماخورده رو نوشتم که مادرش گفت: ببخشید میشه فردا نره مدرسه توی خونه استراحت کنه؟ گفتم: اتفاقا بهتر هم هست الان براش یه گواهی مینویسم. گفت: نیازی نیست پدرش مدیر مدرسه شونه. 

۵.یه مریض از در مطب رفت بیرون و نفر بعدی در زد٬ گفتم: بفرمائین. 

یه پیرمرد در رو باز کرد و اومد تو گفتم: بفرمایین بشینین اومد دم صندلی و گفت:«بسم الله الرحمن الرحیم» و نشست. ازش شرح حال گرفتم و بعد گفتم: آستینتونو بزنین بالا تا فشارتونو بگیرم. دکمه آستین پیراهنشو با یه «بسم الله الرحمن الرحیم» دیگه باز کرد. 

خودکارو برداشتم تا براش نسخه بنویسم که پیرمرده یکدفعه گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم»! 

نسخه رو نوشتم و گفتم: برید از داروخونه داروهاتونو بگیرین. پاشد و رفت دم در و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» و در رو باز کرد و رفت بیرون!  

۶.یه خانمی که با دوتا پسر یکی ۷-۶ ساله و یکی ۱۲-۱۰ ساله اومده بودند بهم گفت: آقای دکتر دیروز براشون این آزمایشهارو نوشتن ببینین مشکلی دارند؟ گفتم: مشکلشون چی بود که براشون آزمایش نوشتند؟ گفت: بزرگه دلش درد میکرد و کوچیکه اسهال داشت. گفتم: خوب حالا کدوم آزمایش مال پسر بزرگتونه؟ گفت: مگه اسمشونو اون بالا نمیبینی؟!

۷.برای یه خانمی چند تا آزمایش نوشتم و گفتم: فردا صبح برید آزمایشگاه٬ گفت: ببخشید برای انجامشون باید «ناشتا» باشم؟ گفتم: بله گفت: برای همه شون؟! 

۸.برای یه خانمی نسخه نوشتم که چندتا کپسول ویتامین «ای» از کیفش درآورد و گفت: از اینها هم برام بنویس. براش نوشتم. رفت و اومد گفت: داروخونه اینها رو نداشت لطفا به جاش اینها رو برام بنویسین و یک بسته «قرص دیازپام» گذاشت روی میز! 

۹.یه خانمی با دختر جوونش اومده بود گفتم: بفرمایین دختره گفت: مادرم مدتهاست که تحت نظر دکتره. بیماری «فروشی» داره! کلی ازش شرح حال گرفتم تا فهمیدم به «برونشیت» مبتلاست! 

۱۰.یه دختر بچه ۳-۲ ساله رو آورده بودند٬ گفتم: مشکلش چیه؟ پیرمردی که همراهشون بود گفت: این از دیروز دل درد گرفته. هر وقت هم دل درد میگیره خودکشی میکنه!! 

مونده بودم چطور خودکشی میکنه که بالاخره با توضیحاتشون فهمیدم منظورشون اینه که بیش از حد بیقراری میکنه! 

بقیه اش توی ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶)

سلام 

ظاهرا این بار هم ولایتی های ما فعالتر بوده اند چون زودتر از دفعات قبل به قسمت دیگه ای از این سریال جومونگ رسیدیم! 

و اما خاطرات این بار: 

۱.دفعه پیش گفتم که یک نفر اومده بود و آزمایش چک آف میخواست اما دلم نیومد بنویسم که این بار ازم آزمایش چک آوت میخواستن! 

۲.یه پیرمردی برای پا درد اومده بود. وقتی نسخه شو نوشتم خانمش که همراهش اومده بود گفت: آقای دکتر اگه میشه یه شربت «اخلاق آور» هم براش بنویس! (ترجمه: اخلاط آور یا همون خلط آور خودمون) 

۳.یه خانم جوون اومد توی مطب و گفت: آقای دکتر میشه یه نگاهی به این آزمایش بکنید ببینید مشکلی داره یا نه؟ 

گفتم: بسیار خوب حالا بفرمائین بشینین. گفت: آخه آزمایش مال خودم نیست مال شوهرمه! 

۴.یه دختر جوون با شصتادتا همراه اومدند توی مطب و نیومده خودشون خوابوندنش روی تخت و گفتند: آقای دکتر از صبح تا حالا ضعف و خواب آلودگی داره. رفتم و فشارشو گرفتم که طبیعی بود. داشتم فکر میکردم که چی ازش بپرسم که دختره وقتی دید همراهانش کمی دور شده اند آروم گفت: آقای دکتر قرص خورده ام که خودمو بکشم! گفتم: چی؟ گفت: کلونازپام. گفتم: چندتا؟ گفت: یکی!! 

۵.یه خانمی با لباسهائی که خدا میدونه از زمون کدوم پادشاه شسته نشده بودن با یه بچه حدودا دو ساله اومد توی مطب. 

گفتم: بفرمائین گفت: ببخشید آقای دکتر چند روزه که صبحها چندتا کرم سفید ریز (روم به دیوار) از پشتش میاد بیرون اگه میشه یه آزمایش براش بنویسین ببینیم انگل داره؟!! 

۶.از خانمی پرسیدم: سردردت هی کم و زیاد میشه؟ گفت: نه فقط هی زیاد میشه! 

۷.یه پیرزن اومده بود توی مطب و وقتی نسخه شو نوشتم گفت: بیزحمت چندتا قرص پارافین هم برام بنویس! (ترجمه: بروفن) 

۸.برای خانمی یه نسخه نوشتم که رفت داروخونه مرکز و برگشت و گفت: آقای دکتر میگه شربتشو اینجا نداریم عوضش کن. گفتم: توی نسخه شما دو نوع شربت هست کدومشو نداره؟ گفت: تو دکتری من از کجا بدونم؟! (اما خارج از شوخی مدتیه وضع داروهای توی درمانگاههای دولتی واقعا افتضاحه) 

۹.یه پسر جوونو آوردند که پاش شکسته بود و دکتر بهش گفته بود باید حداقل دو ماه توی گچ باشه اما خودش بعد از ۴ هفته گچ پاشو باز کرده بود و حالا با درد و ورم پا اومده بود. گفتم: باید برید یه عکس از پاش بگیرن. همراهش گفت: میبریم فقط لطفا یه آمپول مسکن براش بنویسین تا دردش کم بشه. براش نوشتم بعد گفتند: میشه بگین بهیار بیاد همین جا آمپولشو بزنه؟ درست نمیتونه راه بره. 

رفتم به بهیارمون گفتم که بهیارمون گفت: باشه آقای دکتر الان میام میزنم اما چرا شما زحمت کشیدین اومدین بهم بگین؟ به خود مریض میگفتین بیاد بهم بگه! 

۱۰.توی درمانگاه شبانه روزی شیفت بودم که یکی اومد و گفت: یه نفر توی خیابون بالائی تصادف کرده میشه بگین آمبولانس بیاد بیاردش؟ میخواستم بگم: طبق دستوری که به ما داده اند این کار ۱۱۵ است و نه ما اما چون مسئول پذیرش گفت: طرف آشنای ماست گفتم: باشه! 

آمبولانس رفت و مصدومو که یک موتورسوار پاشکسته بود آورد. بعد هم دو نفر رفتند و در آمبولانسو باز کردند و اونو روی برانکارد آوردند تو. 

چند لحظه بعد دیدیم یه خانم با دوتا بچه کوچیک به دنبالش اومد تو و داره جیغ و داد میکنه که: وای ......... بچه ام ........ چی شده؟ گفتیم: این به این سرعت از کجا فهمید؟ آوردیمش تو تا مصدومو ببینه و خیالش راحت بشه که فقط پاش شکسته. 

یه نگاه کرد و یکدفعه ساکت شد و گفت: این که بچه من نیست!! 

گفتیم: پس چت شده بود؟ گفت: آخه دمپائیهای توی آمبولانستون شکل دمپائیهای پسر من بود!!! 

۱۱.به پیرزنی که با اسهال و استفراغ اومده بود گفتم: چیز ناجوری نخوردین که باهاش مسموم شده باشین؟ 

گفت: من که دیروز همه اش خونه علیرضا بودم چی میخوردم؟! 

۱۲.به خانمی که اومده بود توی مطب گفتم: دفترچه بیمه تون که تموم شده. اگه میخواین تا براتون نسخه آزاد بنویسم. 

گفت: مگه من دیوونه ام؟ اگه بخوام برم نسخه آزاد بگیرم که میرم پیش یه دکتر حسابی! (دفترچه  بیمه روستائی داشت که بیشتر جاها قبولشون نمیکنند) 

۱۳.از خانمی که با سردرد اومده بود پرسیدم از کی سردرد داری؟ گفت: از نصف صبح تا حالا! 

۱۴.برای یه نفر آزمایش نوشتم و گفتم: کی میتونین برین آزمایشگاه تا تاریخشو بزنم؟ 

گفت: احتمالا توی دو سه روز اخیر میرم! 

۱۵.برای یه بچه یه نسخه نوشتم که گفت: میشه یه گواهینامه هم بهم بدین؟! برای مدرسه میخوام! 

بقیه اش توی ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵)

پیش نویس: 

۱.واقعا که دست شما درد نکنه! منو بگو که از چه کسانی راهنمائی میخوام! کسانیکه نمیتونن یه کلمه نظر مخالف خودشونو تحمل کنن! 

تا من باشم دیگه همه حرفها و مشکلاتمو بریزم توی خودم. فقط اگه چند هفته دیگه صدای انفجار شنیدین بدونین از کجاست! 

۲.تمام این خاطرات (جز یکی دو مورد که مال گذشته است و تازه یادم اومده و همونجا بهش اشاره میکنم مال همین دو سه هفته اخیره (ببینین ما کجا داریم زندگی میکنیم)! 

خوب دیگه بریم سراغ بخش دیگه ای از (به قول دکتر سارا) سریال جومونگ: 

۱.سال پیش توی دانشکده کنگره هاری داشتیم. از همون کنگره ها که از بهورز و کاردان تا پزشک عمومی و متخصص همه رو دعوت میکنند و طوری حرف میزنند که نه به درد پزشکها میخوره و نه بهورزها ازش سر در میارن!! 

خلاصه٬ استاد محترم که از تهران اومده بود داشت با حرارت هاری رو توضیح میداد و گفت: اگه حیوونی که آدمو گاز گرفته در دسترس باشه ۱۰ روز نگهش میداریم٬ اگه نمرد به هاری مبتلا نبوده. یکدفعه یکی از بهورزها بلند شد و گفت: ببخشید! مگه توی بدن آدم چیه که ۱۰ روز بعد از گاز گرفتن سگو میکشه؟! 

۲.از پیرمردی که شب ۲۱ ماه رمضان مسموم شده بود پرسیدم: غذای خاصی خوردین که ممکن باشه باهاش مسموم شده باشین؟ 

گفت: ما اینجا یه غذائی داریم که بهش میگیم شله زرد. میدونین چه جور غذائیه؟! (حالا شما میدونین؟!) 

۳.از مردی شرح حال میگرفتم که با سر درد اومده بود. و اون بنده خدا هم به سوالها جواب میداد. اما زنش هر ۳۰ ثانیه یک بار یکدفعه (انگار که سوزنش گیر کرده باشه) میگفت: «مغز و اعصابش» درد میکنه!! و در نهایت فهمیدیم که منظورش اینه که داروهای اعصاب میخوره! 

۴.داشتم برای یک پیرزن نسخه مینوشتم که گفت: دیروز هم اومدم اینجا برام یه آمپول نوشتن. آمپوله مال چی بود؟ گفتم: چه آمپولی بود؟ گفت: نمیدونم اسمش چی بود. خوب تو حالا بگو به چه درد میخوره؟! 

۵.دو هفته پیش ساعت ۸ شب که شیفتو از یه خانم دکتر تازه فارغ التحصیل شده تحویل گرفتم دیدم هم پرسنل و هم مریضها دارن غرغر میکنن. گفتم: جریان چیه؟ و فهمیدم که خانم دکتر محترم از تک تک مریضهاش شرح حال میگرفته و بعد با موبایل مادرش تماس میگرفته که : الو مامان! یه مریض با این شرح حال اومده چی براش بنویسم؟!!! 

۶.فشار یه پیرزنو گرفتم و گفتم: فشارتون ۱۶ است. گفت: خدا رو شکر! قبلا بالا میرفت! 

گفتم: خوب حالا هم بالاست! گفت: جدی؟! ۱۶ هم بالاست؟؟!! 

۷.یه آقائی خانمشو آورده بود و میگفت: داشت آشپزی میکرد که چاقو رفت توی دستش. اگه میشه یه عکس براش بنویسین یه وقت «کا*ندوم» دستش پاره نشده باشه!! (ترجمه: تاندون)

بقیه اش توی ادامه مطلب:

ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۴)

پیش نوشت (به سبک وبلاگ دست نوشته های یک کودک فهیم): 

ما الان اعصابمان خرد است اساس !! آدم بیاید هر چی عکس توی کامپیوتر بابایش دارد وقتی خودش کامپیوتر خرید بکاتد توی کامپیوتر خودش و بعد از آنجا بپاکد و بعد هم کلی به آنها اضافه کند آنقدری که کل هاردش پر بشود از انواع عکسهای مست*هجن و غیر مست*هجن و تازه کلی عکس و فیلم از پسر دلبندش هم از زمان تولد تا حالا داشته باشد و چند تا فیلم سینمایی (مثلا فیلم مه که یک دانشجوی پزشکی را تکان داده بود) و ... بعد یکدفعه هاردش خراب بشود و کلی هی آدم را بتابانند و آخرش هم بگویند: درست نمیشود و بفرستند تهران تا براساس گارانتی یک هارد نو به جایش بفرستند !! یعنی کل اطلاعات و فیلمهای سینمایی و عکسها و ... که روی آن هارد داشته بودیم حالا دیگر فرت میباشد. حالا ما شانس آورده میباشیم که آدمی نمیباشیم که بیشتر از یک حدی اعصاب خودش را خُرد نماید وگرنه باید خودمان را خودکشی میکردیم. 

اما ما آدم دنده په*نی میباشیم اساس !! و همین حالا مینشینیم و یک پست جدید مینویسیم: 

خوب باز هم خاطرات این روزها به اندازه یک پست رسید. البته قبول دارم که این بار خاطراتم از دفعات پیش بیمزه ترند! (دیگه ببین اینها چی هستند)!!: 

۱.فشار خون پیرزنی که اومده بود را گرفتم و گفتم: فشار خونتون ۱۳ است. گفت: نه! همیشه خیلی بیشتر بود! 

گفتم: خوب به هر حال الان ۱۳ است. 

چند لحظه فکر کرد و بعد گفت: آهان این اولین باری بود که وقتی اومدم توی درمانگاه اول چند دقیقه نشستم و بعد اومدم پیش شما! 

۲.دندانپزشک مرکز از شدت خنده در حال انفجار بود! گفتم: چی شده؟ گفت: همین الان آخرین دندون یک پیرمردو کشیدم و گفتم: برید هرجایی که دوست دارید دندان مصنوعی بگذارید. طرف یه نگاهی به عیالش انداخت و گفت: خوبه تا چند روز دیگه دوباره میتونم گازت بگیرم !!!!!!!!!!! 

۳.یک مریض جالب داشتم: یک پسر ۱۶ ساله بود که  میگفت: داشتم خمیازه میکشیدم زنبور رفت ته گلومو نیش زد! دارو نوشتم و گفتم چند دقیقه بشینه. بعد هم شیفتمو با اون مریض تحویل دادم و اومدم. 

۴.به خانمه گفتم: دل دردت دائمه یا یک کم درد میگیره و یک کم خوب میشه؟ گفت: یک کم ول میکنه یک کم خوب میشه! 

۵.به دختری که سرما خورده بود گفتم: هیچ داروئی مصرف کردی؟ گفت: نه فقط آب نمک «غاری غوری» کردم (ترجمه: غرغره) 

۶.به خانمه گفتم: طبق آزمایشتون کم خونی دارین. گفت میدونم همین الان هم دارم مرتب «اسید سولفوریک» میخورم (منظور: اسید فولیک) 

۷.یک زن باردارو فرستاده بودند به دلیل افزایش وزن زیادتر از نرمال. گفت: ببخشید میشه اینجا هم دوباره خودمو وزن کنم؟ آخه دیروز پیش متخصص بودم گفت: ۷۰ کیلوئی حالا اینجا میگن ۷۲ کیلو! 

رفت روی وزنه و عقربه رفت روی ۷۵ کیلو! 

۸.یه بچه رو آورده بودند و وسط شرح حال گرفتن گفتند: فکر کنیم اسهال هم داره! گفتم: حالا چرا فکر کنین؟ گفتند: آخه از دیروز تا حالا شکمش کار نکرده که ببینیم اسهال داره یا نه! 

۹.صبح پنجشنبه گذشته که شیفتو تحویل گرفتم پزشک شیفت دیشب گفت: یک مریض تشنجی رو داشتم اعزام میکردم بیمارستان اما الان پشیمون شدند و دارند رضایت میدند که برند. 

دو سه دقیقه بعد برگشتند و گفتند: اما بهتره اعزام بشه اقلا یه متخصص هم ببیندش. 

از اول برگ اعزام و ... نوشتیم و داشتند میرفتند سوار آمبولانس بشن که گفت: حالا پنجشنبه و جمعه که متخصص زیاد توی بیمارستان نیست! خوبه رضایت بدیم!! در آمبولانسو روشون بستم و گفتم راه بیفت تا باز پشیمون نشده! 

۱۰.به یه پسر ۱۴ ساله گفتم: آبریزش بینی هم داری؟ گفت: میخواد بیاد پایین اما خودم میکشمش بالا نمیگذارم! 

۱۱.امروز صبح به مریضی که با کمردرد اومده بود گفتم: وقتی راه میرین کمر دردتون بدتر میشه؟  

بلند شد و چند قدم راه رفت و بعد گفت: آره!! 

توی این چند روز ۳ خاطره از ماههای اول اینترنی یادم اومد که ننوشتم پس بیایین توی «ادامه مطلب» تا براتون بگم!

ادامه مطلب ...

خاطرات از نظر خودم جالب (۳)

سلام 

خاطرات این یکی دو هفته اخیر به اندازه ای رسید که یک پست جدید باهاشون بسازم. 

امیدوارم که ازشون خوشتون بیاد ولی منتظرم که نظر واقعیتونو بگین: 

۱.الان چند روزیه که شیفت صبح یکی از مراکز شبانه روزیم. 

تزریقات این مرکز مدتیه که خصوصی شده و چندتا خانم پرستار و بهیار شیفتی میان و برای خودشون کار میکنن. 

دیروز صبح مسئول اسناد پزشکی مرکز آقای «س» رفت و از خانم پرستاری که شیفت بود خواهش کرد اجازه بده آمپول چندتا از آقایونو بزنه و پولشو بگیره و اون هم اجازه داد. 

اولین مردی که اومد یه آمپول پنی سیلین ۶.۳.۳ داشت. 

آقای «س» هم اول ۳۰۰ تومن تزریقو گرفت و بعد آمپولو زد که طرف ضعف کرد. 

بیچاره مجبور شد مبلغی بگذاره روی اون ۳۰۰ تومن و براش یه کیک و یه آبمیوه بخره و بهش بده تا حالش جا بیاد! 

۲.دیروز یه پیرمرده هم اومد و گفت: آقای دکتر من این قرصو میخورم که الان تموم شده. 

لطفا یه قوطی برام بنویسین. 

بعد هم یک قوطی قرص «نیتروکانتین» گذاشت روی میز. شروع کردم به نوشتن که قوطی رو برداشت و تکون داد و گفت: ای داد بیداد قوطی خالیه رو نیاوردم. این پره اشتباه آوردم. 

گفتم: اون یه قرص دیگه بود؟ 

گفت: نه اون هم مثل همین بود! 

۳.یه خانومی اومد با کریز HTN بهش لازیکس زدیم فشارش نیومد پایین. 

مجبور شدم یکی دوبار آدالات بریزم زیر زبونش و هردفعه میگفتم: چند دقیقه بشینید تا باز فشارتونو بگیرم. 

وقتی بهش گفتم: خوب دیگه فشارتون خوبه. 

با حالت خاصی نگاهم کرد و گفت: یعنی دیگه میتونیم تشریف ببریم؟! [#surrender]

4.هفته پیش سر جریان تصادف اعصابم خیلی خُرد بود.  

داشتم یه مریضو که پرونده «بهداشت روان» شو آورده بود میدیدم و داروهاشو مینوشتم که نگاهم کرد و گفت: چیه دکتر؟ انگار حالت خوش نیست. 

گفتم: نه خوبم. 

گفت: نه، معلومه که ریختی به هم. برو شبی یه «آمی تریپ تیلین 25» بخور! 

بعد نگاه دقیقتری کرد و گفت: نه وضعت از این هم بدتره! باید شبها «پرفنازین» بخوری! 

البته باهاش یه «بی پریدین» هم بخور که گردنت کج نشه! 

5.یه خانمی رو آورده بودن با معده درد. 

گفتم: قبلا هم سابقه درد معده داشتین؟ 

همراهش تکونی خورد و با صدای بلند گفت: نههههه!! 

بعد آرومتر گفت: البته بعضی وقتها معده اش درد میگرفت. اما «سابقه» نه ... 

6.یه بچه ۶-۵ ساله از اتاق دندونپزشکی اومد بیرون و شروع کرد همه سالنو نگاه کردن و فقط میگفت: کوش؟ پس کجاست؟ 

مونده بودم چی شده که دندونپزشکمون اومد و گفت: از بس صدا میکرد و نمیگذاشت دندونشو درست کنم گفتم: آروم بشین تا زودتر بری بیرون. الان جومونگ هم نشسته بیرون یوری رو آورده دندونشو درست کنم! دیگه ساکت نشست و هیچی نگفت! 

۷.امروز ظهر یه ماشین پژو ۴۰۵ اومد توی درمانگاه که با یه پسر جوون تصادف کرده بود و گذاشته بودش روی صندلی عقب و آورده بودش. 

یکی دو دقیقه بعد دیدیم یه زن و دوتا دختر جوون هراسون اومدن توی درمانگاه و هی میگفتند: این مریض تصادفی که الان آوردند کجاست؟ رفتند پیشش و یک گریه و زاری راه انداخته بودن که نگو. 

بعد هم دعواشون بود که کدوم یکی باهاش بره بیمارستان. 

به یکی از دخترها گفتم: داداشتونه؟ 

گفت: نه! ما باهاش تصادف کردیم! 

یادم رفت بگم موقع برگشتن بیاین یه تصادف هم با ما بکنید! 

۸.این خاطره آخری مال خودم نیست و از یکی از دوستانه که میگفت: 

میخواستم برای مریض  یه داروی تراتوژن (مضر برای جنین) بنویسم. 

خواستم بپرسم که حامله نباشه دیدم از قیافه اش اصلا معلوم نیست که ازدواج کرده یا نه. 

ترسیدم بپرسم و مجرد باشه و اونوقت «خر بیار و باقالی بار کن». 

پس پرسیدم: ببخشید خانم شما ازدواج کردین؟ 

یکدفعه گل از گلش شکفت و گفت: چطور مگه دکتر؟ مدتیه خیلی ها این سوالو ازم میپرسن! 

پ.ن:در آذر ماه 1377 رفتم اینترنی چشم که متوجه نکته عجیبی شدم. 

به لطف برنامه ریزی دقیق آموزش دانشکده من توی اون ماه تنها اینترن چشم بودم! 

اساتید محترم این بخش هم میفرمودند: ما به این چیزها کاری نداریم. 

ما فقط میخواهیم کشیکهای این ماه پر بشه! 

این بار شانس با من یار بود که یکی از بچه ها همون موقع اومد تا اینترنیشو شروع کنه و مسوول آموزش هم فوری اولین بخششو گذاشت چشم و نفری ۱۵ شیفت چشم دادیم. 

یکی از جالبترین کارهام در بخش چشم یکی دو بار درآوردن لاروهای «میاز» (به زبون محلی: سیسبو) بود. 

حشره ای که نوزادانشو معمولا توی چشم یا دهان گوسفند پرتاب میکنه. اما گاهی چوپانها رو گرفتار میکنه. 

قطره تتراکایینو میریختیم توی چشم و مریضو توی یه اتاق تاریک و پشت اسلیت لامپ مینشوندیم. 

بعد تنها نوری که اونها رو فراری نمیداد (سبز) روشن میکردیم و یکی یکی با سواپ لاروها رو از چشم میکشیدیم بیرون (جای همه تون پُر) !! 

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲)

دوباره سلام 

چون حرف «دکتر سارا» بهم برخورد!! تصمیم گرفتم بقیه خاطرات چند هفته اخیرو که به نظر خودم از قبلی ها جالبتر بودند زودتر براتون بنویسم: 

۱.دو هفته پیش چند دقیقه مونده به آخر شیفت یه نفر اومد و گفت: بیایید یه مریض بدحال داریم. 

رفتم بیرون دیدم یه جنازه روی تخته! 

گفتم: اینکه مُرده!! 

گفت: نه! تا چند دقیقه پیش نفس میکشید! 

بالاخره راضی شدند که طرف مُرده و بعد هم چون یه معتاد تزریقی بود و توی کمپ ترک اعتیاد مُرده بود زنگ زدیم ۱۱۰. 

پلیس اومد و صورت جلسه کرد و رفت و یکدفعه صدای تصادف بلند شد. 

رفتم بیرون دیدم بعععله. ماشین پلیس تصادف فرموده اند. بعد یه ماشین پلیس دیگه اومد و تشخیص داد که پلیس مقصره! 

یه عکس هم از منظره گرفتم که حیف فعلا «رم ریدر»م کار نمیکنه. 

چی؟ اینهم جالب نبود؟ 

پس بعدی رو بخونید: 

۲.مریض از اون پیرمردهایی بود که به نظر میرسید عید به عید سری به حمام میزنند! 

وقتی نشست روی صندلی چنان بوی عرقی بلند شد که نگو. 

براش سرم نوشتم و رفت. 

چند دقیقه بعد دیدم همراهانش دارند دنبالش میگردند. گفتند: ما گفتیم برو بخواب روی تخت. 

رفتیم گشتیم و دیدیم ....... [@yawn]

طرف با خیال راحت دراز کشیده روی تخت من توی اتاق استراحت پزشکان و منتظر تزریق سرمه!! 

۳.خانمی بچه اشو آورده بود و میگفت: فقط تب داره. 

گوشیو گذاشتم روی سینه بچه و گفتم: استفراغ هم میکنه؟ 

گفت: نه و در همون لحظه ... [@beingsick]

گفتم: چرا استفراغ کرد! 

گفت: نه به خدا! 

وقتی نشونش دادم یکدفعه از جا پرید و ... 

۴.سر شیفت بودم که یه دختر دبیرستانی اومد تو. 

گفتم: بفرمایید. 

گفت: ببخشید آقای دکتر من فقط یک سوال داشتم ازتون. بعد دست کرد توی کیفش و گفت: میخواستم ببینم این قرص مال چیه؟ 

و یک بسته «سیلدنافیل» گذاشت روی میز![#waa_anim]  

توضیح ضروری: لینک مخصوص افراد بالای ۱۸ سال است !!

حالا من موندم به این دختر که کاملا مشخصه روحش هم از مسائل ... خبر نداره چی بگم و اونم منتظر جواب زُل زده به دهن من![#what_anim] 

بالاخره تنها چیزی که میتونست منو از این مخمصه نجات بده یادم اومد و گفتم: 

شما اینو از کجا آوردین؟  

گفت: راستش چند هفته است که داداشم ترک کرده امروز اینو توی جیبش پیدا کردم! 

اول یه نفس راحت کشیدم[whistle] 

بعد هم گفتم: نه این ربطی به اون مسائل نداره. 

اما آخرین خبرها از تصادف در ادامه مطلب.

ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب

سلام 

تصمیم داشتم توی این پست ادامه خاطراتمو بنویسم اما وقتی دیدم خاطرات چند هفته اخیر اونقدر شده که باهاشون یه پست جدیدو پر کرد نظرم عوض شد. 

امیدوارم برای شما هم جالب باشند. 

دوستانی هم که از اون خاطرات عهد دقیانوس بیشتر خوششون میاد باید تا پست بعد صبر کنند. 

بگذریم 

دیروز صبح شیفت 24 ساعته بودم. 

ساعت 8 صبح رسیدم سر شیفت. نمیدونستم شیفت دیشب کی بوده پس زدم به درب اتاق استراحت تا هر کسی شیفت بوده بیاد بیرون اما خبری نشد همون وقت یک مریض اومد که نشستم و ویزیتش کردم و بعد از اون یکی از پرسنل اومد و نشستیم به صحبت. 

حدود ساعت 8 و 10 دقیقه بود که دیدم خانم دکتر «س» (عیال مجید که توی پست قبلی درباره اش براتون نوشتم) اومد توی اتاق و گفت: 

من شیفتم تمام شده و با این وجود دارم اون طرف به یک status epilepticus میرسم شما راحت نشستین صحبت میکنین؟ [#hit_anim]

گفتم: وای ببخشین فکر کردم شما رفتین. خوب شما بفرمایین برید من کارهاشو میکنم. 

گفت: نمیخواد دیگه فقط نوشتن برگ اعزامش مونده. 

رفتم و دیدمش یه دختر 4 ساله بدون سابقه تشنج که اتفاقا یک شب که پدر و مادرش کار داشتند و گذاشته بودندش خونه پدربزرگ و مادربزرگش تشنج کرده بود و با وجود گرفتن 20mg دیازپام هنوز داشت تشنج میکرد. [#search_anim]

وقتی گذاشتندش توی آمبولانس که بره بیمارستان بهیارمون که میخواست باهاش بره گفت: دکتر! چند تا دیازپام با خودم میبرم. هیچ ضرری که نداره بازم بهش بزنم!!!! گفتم: نکنی این کار رو ....! 

پیش خودم گفتم:خوب این از اول شیفت خدا بقیه اشو به خیر کنه. 

بعد از دیدن چندتا مریض یه پیرمرد اومد و گفت: قرصهای فشارم تموم شده برام بنویس. 

گفتم: از کدوم قرصها میخورین؟ 

گفت: سفیدند. من هم تنها قرص فشار خون سفید رنگ موجود توی داروخانه درمانگاهو براش نوشتم. (کاپتوپریل) چند دقیقه بعد اومد و گفت:این چیه برام نوشتی؟ من گفتم سفید! 

گفتم: خوب این هم سفیده دیگه. 

بردمش توی داروخانه و قرصهای فشارمونو نشونش دادم که یکدفعه گفت: آهان ایناهاش من هی میگم سفیده! 

کم مونده بود شاخ در بیارم. قبلا پیش اومده بود یکی «آتنولول» رو بگه «زرد» اما این اولین باری بود که میدیدم یکی یه قرص  «نارنجی» رو «سفید» میبینه!! [@watching]

شب یک زن جوونو آوردند و گفتند: توی عروسی دعوا شده حالش بد شده. 

زنه هم علائم تیپیک conversion رو داشت. 

شروع کردم براش نسخه بنویسم که همراهاش گفتند: آقای دکتر!  این به هیچ عنوان نمیتونه آرامبخش استفاده کنه نه قرص و نه آمپول! 

درنهایت به آمپول پرومتازین رضایت دادند که تصادفا داروخونه مون نداشت و مجبور شدم اسکازینا بنویسم. رفتند و چند ساعت بعد (حدود ساعت 2 بعد از نصف شب) برگشتند و گفتند: این که خوب نشد! 

تا اومدم حرف بزنم یکیشون گفت: اگه نمیتونی همین الان بگو ببریمش بیمارستان! 

من هم با کمال میل گفتم: آره ببریدش بیمارستان! 

فقط همه جریانات پیش اومده رو با اصطلاحات پزشکی روی یه کاغذ نوشتم تا اونجا حواسشون باشه جریان چیه. 

خوب فکر نمیکردم نوشتن مطالب دیروز اینقدر جا بگیره. 

انگار مجبورم خاطرات دو هفته گذشته رو دفعه بعد بنویسم. 

ببخشید اگه اینها زیاد جالب نبودند اونها جالبترند!! 

پ.ن:همین الان خبر دادند نوه عمه گرامی توی شاهین شهر تصادف کرده و حالش وخیمه (نه اون که دوشنبه رفتیم عقدکنانش نوه اون یکی عمه ام) من که نمیتونم برم چون فردا باز هم شیفتم. 

به هر حال: نگران میشویم!![@sad2] 

پ.ن۲:دوباره سلام 

الان شنیدیم که نوه عمه گرامی در حادثه تصادف در دم جان باخته است. 

واقعا متاسف شدم برای دختری که هنوز عمرش به سی سال هم نرسیده بود. 

ضمنا: حادثه هواپیما در مشهد هم خبر غم انگیز دیگری بود که هم اکنون از آن باخبر شدیم. 

میترسم روزی برسد که مهمترین خبرمان سالم نشستن یک هواپیما باشد.