جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵۱)

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱)

خودم هم فکر نمیکردم این پست به این سرعت آماده بشه (توضیح اینکه این مطالب روز یکشنبه به حدی رسیده بودند که میخواستم آپ کنم اما به دلیل ایام عزاداری و همینطور پی نوشتهائی که بعدا میخونین تصمیم گرفتم که امشب آپ کنم) 

۱. به خانمه که بچه سرماخورده شو آورده بود گفتم: این داروها رو از کِی دارین بهش میدین؟ گفت: از دیروز. گفتم: پس اقلا یه کم صبر میکردی تا دارو اثر کنه. گفت: آخه داروها رو دو روز پیش خریدم فقط از دیروز بهش دادم بخوره!! 

۲. یه پسر جوون با «هموروئید» اومده بود. داشتم براش نسخه مینوشتم که گفت: من توی مرکز پرورش قارچ کار میکنم ممکنه روی ریه هام اثر گذاشته باشه که اینطوری شده باشم؟! 

۳. یه مرد جوون با گلودرد اومده بود. گفتم: هیچ داروئی مصرف نکردین؟ گفت: چرا دارم کپسول میخورم. گفتم: خوب همونو ادامه بدین. گفت: آخه دارم اونهارو برای آبسه دندونم میخورم نه گلو درد! 

۴. یه پیرزن اومد تو و نرسیده دست کرد توی کیفش و یه شیشه خالی مربا درآورد که توش یه عقرب بزرگ بدو بدو میکرد! گفتم: اینو آوردی برای چی؟ گفت: یه بار اومدم برای عقرب سم بگیرم که گفتند باید بیاریش ببینیم از چه نوعیه٬ حالا هم با یه بدبختی زنده گرفتمش! (روز بعد از کاردان بهداشت محیط که اون روز مرخصی بود پرسیدم جریان چی بود؟ گفت: میخواستم یکی زنده برام بیاره ببینم میتونم نگهش دارم اما از دیروز تا حالا مُرده بود!) 

۵. به مَرده که با استفراغ اومده بود گفتم: چند روزه که اینطورین؟ گفت: از دیروز٬ خودت ببین از دیروز تا حالا چند روزه؟! 

۶. پدری که پسر سرما خورده شو آورده بود میگفت: الان یک هفته است که مریضه و خوب نشده. گفتم: چند روزه که دارو میخوره؟ گفت: ۱۰ روز! 

۷. یه پسر جوون با فشار خون پائین اومده بود. گفتم: میتونین بمونین سرم بزنین؟ گفت: نه. گفتم: آمپول میزنین؟ گفت: نه. خانم جوونی که باهاش بود گفت: آقای دکتر لطفا یه شربت ماستی (آلومینیم ام جی اس) براش بنویسین گفتم: چرا؟ گفت: آخه میگن چیزهای شیرین فشار خونو بالا میبرن! 

۸. به پسره گفتم: از کِی گلو درد داری؟ گفت: از پس فردا! 

۹. به پسره (یه پسر دیگه) گفتم: از سینه ات خلط هم میاد؟ گفت: نه اما از گلوم میاد! 

۱۰. یه خانم حدودا ۵۰ ساله با درد پا اومد و گفت: من توی ۸ سال جنگ چون دیدم جوونهای مردم توی خاک و خونند شبها پتو زیر پام نمینداختم و از همون موقع پا درد دارم. گفتم: پیش دکتر هم رفتی؟ گفت: نه من برای اسلام پتو نمینداختم حالا میرفتم دکتر؟! گفتم: چرا امروز اومدی؟ گفت: آخه خیلی پادرد داشتم استخاره کردم که بیام خوب اومد!! 

۱۱. روز شنبه این هفته یه زن و شوهر بچه شونو آورده بودند. گفتم: چند روزه که مریضه؟ پدره گفت: دو روزه مادرش گفت: نه سه روزه پدره با عصبانیت به مادرش گفت: آخه جمعه که تعطیله!! 

۱۲. امروز صبح پیرزنه با دفترچه بیمه روستائیش اومد که گفتم: دفترچه تون که برگ نداره. گفت: حالا یه جوری توی همین بنویس! گفتم: نمیشه گفت: پس توی برگه بنویس اما آزاد ننویس (!) گفتم: نمیشه با ناراحتی رفت طرف در و گفت: بگو برای کی میخوای این همه پول رو!! (حالا خوبه ما یه حقوق ثابت داریم!!) 

پ.ن۱: خوب دیگه ما رسما داریم آماده میشیم برای خوندن درس . به درخواست من اخوی گرامی از نمایشگاه کتاب تهران برام یه بسته کامل کتابهای کامران احمدی رو خرید که منتظرم اولیشون بیاد 

پ.ن۲: سال ۸۷ با آنی و عماد پاسپورت گرفتیم تا برای اولین بار یه سفر خارج از کشور بریم اما چندین بار به دلایل مختلف برنامه سفرمون به هم خورد که آخرینشون تکرار امتحان دستیاری بود و بعد افزایش ناگهانی قیمت تورها توی اسفند. 

اما انگار گوش شیطون کر مشکلات برطرف شده و ما صبح پنجشنبه از فرودگاه اصفهان عازم استانبول خواهیم شد و احتمالا چند روزی در خدمتتون نخواهم بود (حواستون باشه با سقوط کدوم هواپیما باید برامون فاتحه بفرستین!!) 

پ.ن۳: چند روز پیش داشتم دنبال یه چیزی میگشتم که یه توپ لاستیکی کوچیکو زیر کابینتها پیدا کردم. همون وقت عماد سررسید و گفت: وااای بابا پیداش کردی؟ میدونی این توپ چقدر برام با ارزشه؟! گفتم: چرا؟ گفت: آخه از توی «سک سک» درش آوردم!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۴۴)

۱. یه مرد ناشنوا مادرزنشو آورده بود٬ دختر حدودا ۱۰ ساله مرد هم همراهش بود. 

پیرزنه یکی یکی شروع کرد بیماریهاشو گفتن و آخر هر مورد یادآوری میکرد که علت اصلی این بیماریها به علت اذیتهای دامادشه. مرد بیچاره هم یه گوشه ایستاده بود و فقط لبخند میزد. 

توی یه فرصت کوتاه که پیرزنه داشت توی کیفشو میگشت تا داروهائی که میخوره بیرون بیاره و بهم نشون بده دختره اومد جلو و آروم بهم گفت: آقای دکتر! مامان بزرگم داره الکی میگه٬ این مامان بزرگمه که همه اش بابامو اذیت میکنه! 

۲. پیرزنه گفت: اون قطره چشم که اون دفعه برام نوشتی اصلا فایده نکرد. 

گفتم: چرا؟ گفت: آخه اصلا چشممو نسوزوند! 

۳. به خانمه گفتم: پیش کدوم دکتر میخواین برین تا دفترچه تونو مهر کنم؟ گفت: دکتر زنونه! 

۴. به پیرمرده گفتم: از کدوم قرصهای فشار میخورین؟ دونوع قرص از جیبش درآورد و گفت: دکتر بهم گفته از این یکی شبی یکی بخور٬ از اون یکی هروقت کیفت کشید بخور! 

۵. به پیرمرده گفتم: فشارتون بالاست٬ پیاده اومدین درمونگاه؟ گفت: نه با دوچرخه! 

۶. به مرده گفتم: این قرصو نصف کنین و بدین بچه تون بخوره٬ گفت: کپسولو باید کامل بخوره؟! 

۷. خانمه بچه شو آورده بود و میگفت: این بچه هیچ مشکلی نداره فقط هروقت میخنده «اینجا»ی دلش درد میگیره! 

۸. نسخه یه بچه ۳-۲ ساله رو نوشتم و رفتند٬ سرم پائین بود که بابای بچه صدام کرد و گفت: آقای دکتر! این بچه دوساعته اینجا ایستاده و داره با شما «بای بای» می کنه ها! 

۹. یه پسر کوتاه قد اومد تو و گفت: من برای قد کوتاهم پیش کی باید برم؟ گفتم: برو پیش دکتر «م» (متخصص غدد) گفت: رفتم٬ اما فایده نداشت. ۳-۲ ماه داروهاشو مصرف کردم فقط ۱۰ سانت بلند شدم! 

۱۰. خانمه میگفت: من هروقت احساس کنم دارم سرما میخورم یه مقدار دارو برای پیش بینی میخورم! (ترجمه: پیشگیری) 

۱۱. پیرمرده میگفت: من چند روزه که حصبه دارم! (ترجمه: عطسه) 

۱۲. به پسره گفتم: آمپول میزنین یا کپسول بنویسم؟ گفت: کپسول بنویسین٬ آخه من به نیابت از دوسه نفر که همه مون مثل هم مریض شدیم اومدم٬ اونها هم هیچکدوم آمپول نمیزنن! 

۱۳. به دختره گفتم: مشکلتون چیه؟ مادرش گفت: چند روزه که میخواد پریود بشه اما نمیاد! 

۱۴. مریض رفت بیرون و کسی نیومد تو٬ نشسته بودم توی مطب که یه نفر لای درو باز کرد و گفت: من فکر کردم یه آدم اینجا هست که نیومدم تو اما ظاهرا هیچ آدمی توی این اتاق نیست!! 

۱۵. نسخه مرده رو نوشتم و گفتم: دیگه هیچ مشکلی نداشتین؟ گفت: یعنی اینها که براتون گفتم بس نیست؟! 

پی نوشت: فردا برای عید دیدنی از فامیلهای ساکن شاهین شهر راهی اون ولایت هستیم٬ 

پس یکی دو روزی در خدمتتون نخواهیم بود. 

بعدنوشت: اصلا نرفتیم!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۹)

ببخشید که آپ کردنم یه کم دیر شد آخه زندگیه و هزار دردسر 

خوب دیگه وقتشه که ورژن جدید خاطرات به یاد موندنی همولایتیهای عزیزو تقدیمتون کنم: 

۱. دکتر «ک» مسئول یکی از مراکز شبانه روزی شبکه است. ایشون از من پرسید: هر روزی که میری جای پزشکهای خانواده که رفته اند مرخصی چقدر بهت پول میدن؟ گفتم: خانم «ر» (مسئول امور درمان شبکه) گفته روزی ۷۰۰۰ تومن. گفت: اونوقت ماهی چند روز میری؟ گفتم: حدودا ۱۰ روز. گفت: این که خیلی کمه! من فکر کردم دست کم هر سه ماه ۲۰۰۰۰۰ تومن میدن!! (لازمه یادآوری کنم که این ۷۰۰۰ تومن علاوه بر حقوق ثابت منه) 

۲. توی یه مرکز روستائی بودم که یه مرد جوون دفترچه بیمه روستائیشو آورد و گفت: برام مهرش کن. گفتم: پیش کدوم دکتر میخوای بری؟ گفت: دکتر عمومی! 

۳. به پیرزنی که جواب آزمایششو آورده بود گفتم: قندتون بالاست. قبلا هم سابقه داشتین؟  گفت: سابقه؟ نه من هیچوقت همچین چیزی که شما میگین نداشتم! 

۴. پیرزنه اومده با درد شکم. بعد از یه شرح حال کامل و معاینه و ... میگه من اومدم که دفترچه بیمه روستائیمو مهر کنی برم پیش متخصص! آی زورم آورد خوب اینو از اول بگو!!  

۵. به پیرزنه گفتم: مشکلتون چیه؟ پسرش گفت: حالت «ضد تهوع» داره آقای دکتر! اگه میشه یه قرص «تهوع» براش بنویسین! 

۶. وقتی پیرزنه رو دیدم و براش نسخه نوشتم از جا بلند شد و درحالی که به طرف در مطب میرفت گفت: خدا از «شهروندی» کمت نکنه!! 

۷. به پیرزنه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: تو فقط بپرس از من بدتر هم هست؟! گفتم: خوب از تو بدتر هم هست؟! گفت: نه!! 

۸. برای مَرده نسخه مینوشتم که گفت: ببخشین یه سوال داشتم. گفتم: بفرمائین. گفت: میخواستم بپرسم قرص بروفن ۴۰۰ میلی قویتره یا ۲۰۰ میلی؟! 

۹. به پیرزنه گفتم: سرفه هم میکنین؟ گفت: بله. گفتم: عطسه چی؟ گفت: بذار خیالتو راحت کنم دکتر٬ من همه کار میکنم! 

۱۰. یه بچه ۴ ساله رو با سردرد و استفراغ آوردند. گفتم: از کِی اینطوره؟ مادرش گفت: حقیقتش امروز رفته بودیم حمام که همونجا خوابش برد٬ دلم نیومد تکونش بدم گفتم بیدار میشه در حمامو روش بستم و گذاشتم چند ساعت همونجا بخوابه!! (به قول دکتر سارا: من

۱۱. رفته بودم جای یکی از پزشکهای خانواده که مرخصی بود٬ پیرزنه یه نگاه توی مطب کرد و گفت: اون دکتره که چند ماهه اینجاست نتونست منو خوب کنه این که دیگه تازه اومده! 

۱۲. تا به پیرزنه گفتم مشکلتون چیه؟ لباسشو زد بالا و سینه شو که پر از تاولهای ریز زونا شده بود نشونم داد و گفت: چند روز بود که سینه ام درد میکرد گفتم: جهنّم لابد قلبمه خودش خوب میشه (!) حالا میبینم «زوناق» دراومده!! 

۱۳. میخواستم برای یه بچه نسخه بنویسم٬ به مادرش گفتم: یه قطره مینویسم بریزین توی چشمش٬ بچه شروع کرد به جیغ و داد کردن که: من قطره نمیریزم! گفتم: یه آمپول هم .... که گفت: من آمپول نمیزنمممممممممممم مادرش گفت: یعنی چه؟ میخوای بگم برات توی نسخه چلوکباب بنویسه؟! 

۱۴. زنه بچه شو آورده بود و گفت: چند روزه که سرما خورده اما هرچقدر قرص سرما خوردگی و کپسول بهش دادم خوب نشده. شروع کردم به نوشتن نسخه که گفت: آقای دکتر! این شربت نمیخوره آمپول هم نمیزنه بی زحمت براش فقط کپسول و قرص بنویسین! 

۱۵. خانمه درحالی وارد مطب شد که ناراحتی از همه چهره اش میبارید٬ گفتم: چی شده؟ گفت: هفته پیش مادرم فوت کرد٬ گفتند علت مرگش «ایست قلبی» بوده. گفتم: خوب خدا رحمتش کنه. گفت: آخه یکی از اقواممون توی بیمارستان کار میکنه میگه کسانیکه با ایست قلبی فوت میکنن بعد از شش ساعت دوباره زنده میشن اما ما فوری مادرمو خاک کردیم نگذاشتیم زنده بشه!! 

پ.ن: خوشبختانه شکایتهای دکتر سارا به مسئولان بلوگفا سرانجام نتیجه داد و وبلاگی که به جای وبلاگ ایشون ساخته شده بود از طرف بلوگفا حذف شد. 

برای دکتر سارا و همه دوستان آرزوی موفقیت میکنم.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (50)

سلام

خدائیش وقتی این خاطراتو شروع کردم فکرشو هم نمیکردم تا شماره 50 ادامه پیدا کنه اون هم به این سرعت!:

1. به پیرزنه گفتم: از کدوم قرصهای فشار میخورین تا براتون بنویسم؟ گفت: از همون قرصها که گِردند!

2. به جای یکی از دوستان رفته بودم به یکی از درمونگاههای روستائی. پیرزنه جواب آزمایششو آورد پیشم. نگاه کردم و گفتم: آزمایشتون سالمه چربی ندارین. رفت بیرون و به مریضی که پشت در بود گفت: این هم دکتره؟ دکتر قبلی تا خودمو دید گفت احتمالا چربی داری برو آزمایش حالا این آزمایشو هم میبینه و نمیفهمه من چربی دارم!

3. توی یه درمونگاه روستائی یه زن باردار اومد تا براش صدای قلب جنینشو بشنون! گفتم: ماما امروز مرخصیه برو فردا بیا. گفت: راهم دوره نمیتونم. بالاخره درحالی مجبور شدم خودم این کارو بکنم که آخرین بار در دوران اینترنی زنان FHR چک کرده بودم.

خانمه خوابید روی تخت. با مانورهای «لئوپولد» محل احتمالی قلب جنینو پیدا کردم و گوشی مامائی رو گذاشتم اما صدائی نیومد. از هر طرف چند سانتیمتر حرکت کردم اما خبری نبود! یکدفعه خانمه چند سانتیمتر پائینتر از محلی که گوشی رو گذاشته بودم نشونم داد و گفت: نمیدونم چرا چند روزه اینجای دلم درد میکنه؟ گوشی مامائی رو گذاشتم دقیقا همونجا و .... صدای قلب جنین بلند شد!

4. (14+)نشسته بودم توی مطب که مَرده اومد و گفت: خانمم منو فرستاده تا قرص جلوگیری بگیرم ولی روم نمیشه به خانمها بگم! رفتم و به همکاران بهداشت خانواده جریانو گفتم و برگشتم. چند دقیقه بعد یکی از بچه های بهداشت خانواده اومد و گفت: حالا خوبه روش نمیشد! هم قرص ال دی گرفت هم قرص اورژانسی پیشگیری از بارداری هم ک.ا.ن.د.و.م!

5. نصف شب شیفت بودم که یه پسر جوونو آوردند که چندین نفر همراه داشت و مادرش هم فقط قربون صدقه اش میرفت و دعا میخوند و دورش فوت میکرد. به مادرش گفتم: چی شده؟ گفت: هیچی امشب وقتی هروئینشو تزریق کرد نمیدونم چرا یکدفعه ضعف کرد!

6. به پیرمرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: چند روزه نمیدونم چرا وقتی غذا میخورم معده ام پر میشه؟!!

7. از یه بچه هر سوالی میپرسیدم میگفت: آره. مادرش گفت: اینطوری زشته قشنگ جواب بده. بعد از سوال بعدی بچه یه کم فکر کرد و بعد گفت: هووووم!

8. از مرده پرسیدم: چند سالتونه؟ گفت: فکر کنم از 40 کمترم!

9. یه دختر متولد 1376 رو با ضعف و تپش قلب و ... آوردند و انداختند روی تخت. به مادرش گفتم: مشکلش چیه؟ گفت: کارنامه شو گرفته و معدلش دو صدم از 20 کمتره!

10. به پیرزنه گفتم: مشکلتون چیه؟ همراهش گفت: سابقه قلبی داره. گفتم: خوب الان مشکلشون چیه؟ گفت: سابقه ناراحتی ریه هم داره. گفتم: خوب الان چه شون شده؟ گفت: تو حالا فشارشو بگیر! گرفتم و گفتم: خوب حالا بالاخره مشکلشون چیه؟ گفت: سردرد داره!

11. رفتم یه درمونگاه روستائی که ساختمانش نوساز شده بود. اما برخلاف همیشه که خیلی شلوغ بود اون روز خیلی خلوت بود. به یکی از پرسنل گفتم: چرا امروز اینقدر خلوته؟ گفت: آخه ساختمون درمونگاه عوض شده و مردم فکر میکنن شبانه روزی شده حالا امشب که اومدن و دیدن دکتر نیست دوباره فردا صبح میان!

پ.ن1: از روز شنبه درحال معاینه بچه های بدو ورود به دبستان هستم و کلی خاطره جالب هم ازشون دارم که میگذارم برای پست بعدی.

پ.ن2: قرار بود عمادو هم ببریم سنجش که به علت هجوم بچه های بدو ورود فعلا اینجا کمبود شدید واکسن MMR بروز کرده.

پ.ن3: آنی به چندتا کتاب احتیاج داشت و رفت کتابفروشی و عماد هم باهاش رفت.

وقتی برگشتند عماد آروم بهم میگه: یه چیزی بهت بگم به مامان نمیگی؟ گفتم: بگو. گفت: توی کتابفروشی نزدیک بود مامان بهت «نامحرمی» کنه! گفتم: یعنی میخواست چکار کنه؟ گفت: میخواست یه کتاب بخره که اسمش این بود: چرا مردها دروغ میگویند و زنها گریه میکنند؟!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۴۹)

سلام: 

۱. پیرمرده نشست روی صندلی مطب. بهش گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: ببین آقاپسر!! چند روزه که خیلی سرم درد میکنه! 

۲. مچ دست خانمه رو (طبق معمول) با دوانگشت گرفتم و گفتم: تب ندارین. گفت: شما که بدنت از من داغتره که! 

۳. توی این پست اسم جدید پماد ویتامین آ+د رو نوشتم. اما چند روز پیش برای اولین بار خانمه اومده بود و ازم پماد آیدا میخواست!! 

4. میخواستم برای خانمه نسخه بنویسم. گفتم: حامله نیستین؟ گفت: اصلا! 

5. خانمه پرونده خانوارشو آورده بود تا براش داروهاشو بنویسم. چشمم افتاد به قسمت روش جلوگیری از بارداری و دیدم همکاران محترم بهداشت خانواده نوشتن: علت ترک روش پیشگیری از حاملگی: اجتناب از حاملگی! 

6. بعد از گرفتن شرح حال میخواستم برای خانمه نسخه بنویسم، ازش پرسیدم: حامله نیستین؟ شوهرش گفت: واقعا اینها علائم حاملگیه؟! 

7. خانمه ازم پرسید: ببخشین آقای دکتر، برای اینکه ببینیم فشارمون بالا نرفته باشه باید آزمایش بدیم یا فشارمونو بگیریم؟! 

8. صبح یه روز تعطیل شیفت بودم که مرده اومد و گفت: پس دندون کن ندارین؟ (ترجمه: دندانپزشک) گفتم: نه آخه امروز تعطیله. گفت: آخه دندون درد روز تعطیل حالیش میشه؟! 

9. خانمه پسر یکسال و نیمه و کم وزنشو آورده بود. گفتم: اشتهاش خوبه؟ گفت: خوبه خودم بهش غذا نمیدم! گفتم: چرا؟ گفت: آخه هروقت غذا میخوره بعدش کثافتکاری میکنه!! 

10. یه پسر جوونو که (دور از جون همه مون) توی ختم مادرش حالش بد شده بود آوردند. وقتی بردنش بیرون مریض بعدی اومد تو که یه مرد بود با پسر 12-10 ساله اش.  

پسره پرسید: آقای دکتر! اون مرده چش بود؟ گفتم: مادرش مرده بود. گفت: همین؟! 

11. به پیرمرده گفتم: زانوتون تازگیها درد گرفته؟ گفت: نه بابا من الان چند ساله که دارم با این درد زد و خورد میکنم! 

12. یه مرد اومد با یه بریدگی عمیق که از لابلای موهاش شروع شده بود و بالای ابروش تموم میشد. زخم اونقدر عمیق بود که بهیارمون جرات نکرد بخیه اش بزنه و فرستادیمش بیمارستان. 

بهش گفتم: با چی بریده؟ گفت: از زیر یه داربست رد میشدم، یه میخ از اون بالا «ول» شد و افتاد روی سر من! (نمیدونم گوشهای منو چقدر دراز دیده بود؟!) 

 

 

پ.ن1: به دلایلی که بعضی از دوستان نزدیک درجریان اون هستند ناچار شدم چندتا از پستهای این وبلاگو حذف کنم شرمنده. 

پ.ن2: کسی از وبلاگ خانم ورزش خبری نداره؟ یکدفعه ناپدید شده!

پ.ن3: ظاهرا توی نظرسنجی مدلاگ دوستان خیلی به من لطف داشته اند. ممنون

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۴۸)

سلام: 

۱. (ویژه گروه پزشکی!): یه خانم با دو آزمایش توی دستش میاد پیشم و میگه: چند روز پیش یه آزمایش دادم که خیلی مشکل داشت و دوباره آزمایشمو تکرار کردن که گفتند این بار سالمه. 

آزمایشها رو از دستش میگیرم و نگاه میکنم. هردو آزمایش متعلق به میزان پروتئین در ادرار ۲۴ ساعته است. در اولی میزان پروتئین ۷۰۰ و میزان مجاز آن ۲۲-۱۴ و در دومی میزان پروتئین ۸۵۰ و میزان مجاز ۱۵۰۰-۶۰۰ نوشته شده! بیشتر دقت میکنم و بالاخره موضوعو میفهمم. کم مونده «اورکا اورکا» هم راه بندازم. توی آزمایش اولی میزان مجاز mg/kg/day 22-14و توی دومی ۱۵۰۰-۶۰۰ mg/kgبوده اما نمیدونم چرا میزان پروتئین توی هردو آزمایش با واحد mg/kg نوشته شده! 

۲. نسخه پیرزنه رو مینویسم و میدم دستش. بلند میشه و درحالی که داره از در میره بیرون میگه: الهی خیر از درسهات ببینی! 

۳. یکی از راننده های شبکه میگه: یه استعلاجی برای دخترم مینویسی که امروز نره دانشگاه؟ میگم: مشکلشون چیه؟ میگه: قراره امشب براش خواستگار بیاد! 

۴. یه پیرزنو معاینه میکنم و میگم: مشکل خاصی ندارین٬ سرماخوردگیه. پسرش میگه: ویروسی که نیست آقای دکتر؟ سرماخوردگی عادیه؟! 

۵. به پیرزنه میگم: میتونین بمونین براتون سرم بنویسم؟ میگه: آره اما سرم پنی سیلین نمیتونم بزنم! 

۶. برای اولین بار یه مریض داشتم که پیش از استفراغ حالت تنفس داشت!! 

۷. میخواستم برای یه بچه نسخه بنویسم که مادرش میگه: آقای دکتر! این بچه شربت نمیخوره الکی براش ننویس. میگم: یعنی هیچ شربتی نمیخوره؟ میگه: نه٬ اگه به زور هم بهش بدم زود میره آب میخوره و اثر شربت از بین میره! 

۸. بطور تصادفی با یکی از پرستارهای اتاق عمل چشم پزشکی دوران دانشجوئیم برخورد کردم که این خاطره از ایشونه: 

دکتر «ص» متخصص چشم میخواست کاتاراکت (آب مروارید) یه پیرزنو عمل کنه که پیرزنه گفت: خودتون گفتین شش ماه بعد بیا پیشم و وقتی هم که اومدم گفتین باید عمل بشم. وسط عمل دکتر فقط میگفت: این مریض کاتاراکتش دیگه خیلی مچور (رسیده) شده چرا من همون شش ماه پیش عملش نکرده ام؟ بعد از عمل رفتیم و پرونده مریضو خوندیم و متوجه شدیم نامه ای که پیرزنه آورده و توش نوشته شش ماه دیگه بیاد تاریخش مال ۱۲ سال پیشه!! 

۹.  به پیرزنه گفتم: اسهالتون خونیه؟ یکدفعه دست کرد توی جیبش و یه قوطی کمپوت آناناس آورد بیرون و گذاشت روی میز و درشو باز کرد و گفت: ایناهاش دکتر! اینجوریه یه مقدارشو با خودم آوردم!!   

۱۰. برای خانمه آمپول دگزامتازون نوشتم. گفت: در طول یک سال گذشته من سه تا دگزا زده ام. استخونهام پوک نمیشه؟! 

۱۱. به خانمه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: یه  وقتهائی هست که گلوت درد میکنه و از سینه ات خلط میاد. الان من همونطور شدم! 

۱۲. پیرزنه پرونده خانوارشو آورد و گفت: قرصهام تموم شده بنویس. پرونده رو باز کردم و گفتم: همین قرصهای اعصابو؟ گفت: من اصلا اعصاب ندارم. شوهرمه که اعصاب داره. من فقط قند و فشار دارم! 

۱۳. به خانمه گفتم: در حال حاضر هیچ داروئی میخورین؟ اسم چند نوع قرصو گفت و بعد گفت: غیر از غصه هائی که هر روز میخورم! 

۱۴. به خانمه گفتم: حامله نیستین؟ گفت: نمیدونم. گفتم: پریودتون چقدر عقب افتاده؟ گفت: هیچی! دو روز دیگه قراره پریود بشم اما هنوز که نشدم تا مطمئن باشم حامله نیستم! 

۱۵. به خانمه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: یه زخم توی بدنم نصف شده. نصفش توی گلومه که درد میکنه و نصفش هم پشت شونه هام که اونجا هم درد گرفته! 

۱۶. ساعت هشت شب شیفت یه مرکز شبانه روزیو تحویل میگیرم. چند دقیقه بعد مسئول داروخونه میاد و میگه: آقای دکتر! اینجا از صبح خیلی شلوغ بوده یه مقدار نسخه هاتونو خلاصه بنویسین! چند دقیقه بعد مسئول تزریقات میاد و میگه: خانم دکتر قبلی زیاد آمپول نمینوشت شما هوای ما رو داشته باشین! چند دقیقه بعد راننده آمبولانس میاد توی مطب و میگه: دکتر! آمبولانس مشکل داره اگه یه مریض بدحال اومد که خودشون ماشین داشتن بگین با ماشین خودشون ببرنش بیمارستان. چند دقیقه بعد یه آقای خوش تیپ میاد توی مطب٬ یه نگاه میکنه و سلام میکنه و بعد میره بیرون. دوباره مسئول داروخونه میاد و میگه: این دکتر ..... بود که تازگیها اینجا داروخونه شبانه روزی باز کرده. میگفت: من روم نشد به دکتر بگم. شما بهش بگین یه داروهائی بنویسه که توی داروخونه مرکز نباشه و مریضها بیان پیش ما! 

پی نوشت: در چند هفته اخیر چند پیام خصوصی دریافت کرده ام که این پستها رو با عنوان تمسخر بیماران میشناسن و کلی منو مورد التفات قرار داده ان! خدمت این دوستان عرض میکنم: 

1. من اینجا نه اسمی از مریضها میارم و نه حتی از شهر و روستائی که اونجا دیدمشون. 

2. حتی اگه یکی از این مریضها اینجا رو بخونه و یه بار دیگه چنین سوتی نده من خوشحال میشم. بعضی از همکاران من شاید نتونن خودشونو کنترل کنن و به جای نوشتن توی وبلاگ همونجا بزنن توی ذوق مریض. 

3. اگه قانع نشدین میتونین دیگه تشریف نیارین. کسی مجبورتون نکرده که این وبلاگو بخونین. مطمئنا وبلاگهای زیادی هستن که با سلیقه شما جوردرمیاد.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۴۷)

سلام 

۱. میخواستم برای دختره نسخه بنویسم گفتم: الان هیچ داروئی مصرف نمیکنین؟ گفت: چرا یک ساله که قرص اعصاب میخورم. گفتم: چرا؟ گفت: مدتی بود که به خدا و پیغمبر شک کرده بودم منو بردن پیش روانپزشک برام دارو نوشت! گفتم: حالا شکت برطرف شده؟ گفت: خیلی کمتر شده!! 

۲. (۱۴+) توی یه روستائی که اکثر دخترها زود ازدواج میکنن و تا ۱۸ سالگی یکی دوتا بچه هم دارن یه خانم ۲۳ ساله با شکایت ترشح دستگاه تناسلی اومد. گفتم: پماد استفاده میکنین تا براتون بنویسم؟ گفت: مگه میشه؟! بعدا فهمیدم که این یکی هنوز مجرده! 

۳. نسخه خانمه رو که نوشتم گفت: بی زحمت یه پماد عادل هم برام بنویسین (ترجمه: پماد ویتامین آ+د)! 

۴. اخیرا یکی از باکلاسترین مریضهامو در طول تاریخ دیدم! چند نفر از همولایتی الاصلهای ساکن تهران اومده بودند برای گردش و همراهشون خانمی رو آورده بودند که میگفتند چند روزه که بعد از ۳۰ سال برای اولین بار از آمریکا برگشته ایران و حالا بعد از خوردن غذا دچار کاهش سطح هوشیاری شده و با گلوکومتر (دستگاه آزمایش قند خون) هم قندشو چک کرده بودند که جواب رو ۶۰۰+ زده بود. اما تکنیسین ۱۱۵ که آورده بودش میگفت با گلوکومتر ما قندش پائین بود! یکدفعه یادم اومد که اخیرا به درمانگاههای شبانه روزی یه گلوکومتر دادن. با اون هم گرفتیم که پائین بود! 

در اینجا یکی از همراهان مریض رفت تا یه گلوکومتر دیگه که همراهشون داشتن بیاره و اون یکی منو کشید کنار و گفت: ببخشین آقای دکتر اما من بلد نبودم خون این خانمو گرفتم و خود قطره خونو کردم توی دستگاه فکر کنم برای همین داره زیاد نشون میده!  (حالا چرا بعد از غذا قندش افتاده بود الله اعلم)

۵. خانمه بچه شو با درد شکم آورده بود و میگفت: نمیدونم سرما خورده٬ ترشی خورده٬ یا زیاد خورده که دلش درد گرفته! 

۶. پیرزنه با سردرد اومده بود. گفتم: سرگیجه هم دارین؟ گفت: بله. گفتم: حالت تهوع هم دارین؟ گفت: بله. گفتم: وقتی سرتونو میارین پائین دردش بیشتر میشه؟ گفت: آفرین! اینقدر قشنگ داری همه خصوصیات سردردمو میگی که انگار دیشب تا صبح با هم بودیم!! 

۷. مامای مرکز با یه خانم باردار و پرونده اش اومد و گفت: این خانم دوهفته دیگه وقت زایمانشه و بخاطر جنین بریچ (تولد با پا) باید سزارین بشه اما حاضر نیست بره پیش متخصص تا تاریخ عملشو تعیین کنه. گفتم: چرا؟ خانمه گفت: الان چند روزه که دارم فقط توی خونه راه میرم شاید بچه ام خودش بچرخه و دیگه عمل نخواد! 

۸. به خانمه گفتم: بچه تون چند کیلوئه؟ گفت: دفعه قبل که وزنش کردم ۴ کیلو بود حالا رو نمیدونم. گفتم: دفعه قبل که وزنش کردین کی بود؟ گفت: سه روز پیش! 

۹. گوشیو گذاشتم روی سینه بچه و معاینه اش کردم. وقتی کارم تموم شد مادرش گفت: سینه شو معاینه کردین؟ گفتم: بله. گفت: میشه زحمت بکشین ریه هاشو هم معاینه کنین؟! 

۱۰. یه زن و شوهر بچه شونو آورده بودند و میگفتند: تب داره. دست گذاشتم روی پیشونیش و گفتم: این که تب نداره! پدرش گفت: این هروقت تب میکنه تبش داخلیه با دست گذاشتن مشخص نمیشه! 

۱۱. به پیرزنه گفتم: برای کمرتون چندتا مسکن مینویسم. گفت: مسکن ننویس قرص کمر درد بنویس! 

۱۲. به پیرزنه گفتم: از کدوم قرصها برای فشارتون میخوردین تا براتون بنویسم؟ گفت: یادم نیست آخه من یکسال بود کلا یادم رفته بود قرص فشار بخورم حالا یکدفعه یادم افتاد گفتم بیام بگیرم! 

۱۳. دختره گفت: بی زحمت برام یه آزمایش چربی بنویسین آخه چند روزه که احساس می کنم توی گلوم چربه میخوام ببینم چربیم رفته بالا؟! 

۱۴. امروز صبح یکی از پرسنل درمونگاه بچه شو آورده بود و میگفت: دیشب تب داشت من هم قرص بروفن ۲۰۰ نداشتم یه قرص بروفن ۴۰۰ بهش دادم. گفتم: خوب نصفش میکردین. گفت: راست میگینا عقلم نرسید! 

۱۵. امروز صبح رفتم توی اتاق کاردان مبارزه که دیدم یه لشگر دختر دانشجو اونجا نشستند که به محض ورود من همه شون دم پام بلند شدن. خدائیش خجالت کشیدم! نمیدونم اگه یه روزی روزگاری متخصص شدم و قرار شد برم سر کلاس دانشجوها باید چکار کنم؟! (اما چه کلاسی بشه ها!!) 

پ.ن: یکی از دوستان پیشنهاد کرده بود ازتون بخوام  از توی خاطرات این پست بهترینشونو انتخاب کنین. این بار بصورت آزمایشی میخوام این کارو بکنم پس لطفا در صورت تمایل بهترین و بدترینشونو به انتخاب خودتون اعلام بفرمائید. البته بعضی از دوستان همیشه این لطفو داشتند.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۴۶)

سلام: 

۱. میخواستم برای یه بچه یک ماهه نسخه بنویسم که مادره دفترچه خودشو داد. گفتم: هنوز برای بچه تون دفترچه نگرفتین؟ گفت: خدا نکنه! 

۲. داشتم از خانمه شرح حال میگرفتم که گفت: پاهام اصلا باد نمیکنه اما ورم میکنه! 

۳. خانمه بچه شو آورده بود خونه بهداشت و از بهورز براش یه شربت گرفته بود اما خوب نشده بود و آوردش پیش من. گفتم: چه شربتی بهش دادین؟ گفت: از همین شربتهای خانم «....ی»ی!  

(توضیح: به جای .... باید فامیل خانم بهورزو بگذارین که چون حرف آخرش ی بود اونو نوشتم)

۴. پیرزنه گفت: کمرم اونقدر درد میکنه که انگار دقیقا از یه ساختمون ۱۲ طبقه افتاده ام پائین! 

۵. بهیار مرکز بهم گفت برم یه مریضو که به پاش ضربه خورده ببینم. رفتم و بهش گفتم: ناخنتون سیاه شده٬ به زودی می افته. گفت: افتاده٬ الان خودم چسبوندمش!! 

۶. پیرمرده گفت: دفعه پیش برام قرص سنگ نوشته بودین مگه توی معاینه فهمیدین سنگ بدنم کم شده؟! یه نگاه به نسخه قبلیش کردم که دیدم براش قرص آهن نوشته بودم! 

۷. (۱۶+) مرده زنشو نصف شب با خونریزی شدید آورده بود. بهیار مرکزو صدا کردم فورا یه رگ ازش بگیره تا بقیه کارهاشو بکنیم. به محض اینکه شوهره رفت بیرون بهیار صدام کرد و گفت: این خانم میگه امروز خودم توی خونه «سقط» کردم اما شوهرم نفهمه چون اصلا نمیدونست حامله شده بودم. به شوهرش گفتم: خانمتون باید بره بیمارستان. گفت: چرا؟ گفتم: لازمه. فرم ارجاعشو نوشتم و دادم به راننده آمبولانس. چند دقیقه بعد دیدم راننده توی مرکزه. گفتم: پس مریض؟ گفت: شوهرش گفت میبرم لباسشو عوض کنه و بیاد. وقتی دیدم خیلی طول کشید راننده رو فرستادم دنبالش اما برگشت و گفت: اصلا چنین آدرسی وجود نداشت!  (ببخشید طولانی شد) 

۸. پسره میگفت: من چند روزه که توی آفتاب هیچ مشکلی ندارم اما هروقت میرم توی سایه حالت تهوع پیدا میکنم! 

۹. مرده دفترچه پسرشو آورده بود و میگفت: معلوله و نمیتونه راه بره نسخه شو بنویسین.  گفتم: مشکلش چیه؟ گفت: کدوم معلولیته که هیچ درمانی نداره؟ و وقتی دید من هیچ جوابی نمیدم گفت: نرمی استخون دیگه! 

۱۰. خانمه نصف شب با حالت پریشون بچه شو آورده بود و میگفت: چندتا دونه سفید توی دهنش زده آوردمش ببینین یه وقت نکنه برفک باشه؟!! 

۱۱. خانمه میگفت: با تب بر و پاشویه دمای بدن بچه مو میاریم پائین اما از ۳۵.۵ پائینتر نمیاد و به محض اینکه ولش میکنیم سریع میشه ۳۷!! 

۱۲. مرده میگفت: توی خونه هم خشک کن خوردم هم چرک خشک کن! 

۱۳. یه بچه ۴-۳ ساله جلوتر از مادرش اومد تو درحالی که کلاهش دستش بود. مادرش دفترچه شو هم داد دستش و گفت: اینو بده به آقای دکتر. بچه اومد جلو٬ بعد یه نگاه به هردو دستش کرد و بعد کلاهشو داد دستم! 

۱۴. به خانمه گفتم: دفترچه تونو مهر کردم تا برین پیش متخصص. اگه لازم بود همونجا براتون عکس مینویسن. گفت: بعد عکسو بیاریم پیش شما یا نشون همون متخصص بدیم؟! 

۱۵. خانمه بچه ۴ ماهه شو آورده بود و میگفت: ۲ ماهه که مریضه هرچقدر صبر کردم که شاید خودش خوب بشه نشد! 

۱۶. نشسته بودم توی مطب که یه پیرزن درو باز کرد. گفتم: بفرمائین. گفت: شما بفرمائین!! 

۱۷. امروز ظهر تازه از سر کار اومده بودم خونه که رئیس نقلیه زنگ زد و گفت: رئیس شبکه یه کار واجب باهات داره الان یه ماشین میفرستم دنبالت. مونده بودم که یعنی چی شده؟ رفتم شبکه که آقای رئیس فرمودند: یه مریض از روستای .... اومده که امروز پزشک نداشتن. لطفا دفترچه شو مهر کن تا بره پیش متخصص! و جالبتر اینکه من مهر مخصوص پزشک خانواده پیشم نبود!! 

۱۸. باز هم از این خاطرات آبکی دارم اما چون نمیخوام خیلی طولانی بشه نمینویسم ضمن اینکه ممکنه برای پست بعدی مطلب به اندازه جمع نشه!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۴۵)

سلام 

۱. مرده دخترشو آورده بود و میگفت: آقای دکتر! این به «باد» حساسیت داره هرسال همین موقع که میشه آبریزش بینی و ....ش شروع میشه! 

۲. خانمه بچه ۴ ساله شو با اسهال آورده بود و میگفت: به نظر شما اینو ببرم متخصص اطفال سردرمیاره یا ببرم یه دکتر دیگه؟! 

۳. یه پیرزنو که طبق دفترچه اش ۹۳ ساله بود آوردند. پسرش میگفت: چند روزه که حالش خیلی بده و حتی غذا هم نمیتونه بخوره. حاضر هم نیست بره بیمارستان میگه اونجا «تیکه پاره ام میکنن»! وقتی آوردنش تو و روی تخت خوابوندنش با صدای بلند سلام کردم. یه نگاهی بهم کرد و از پسرش پرسید: این کیه منو آوردین پیشش؟ پسرش گفت: دکتره! پیرزنه با همه قدرتی که داشت بلند شد و نشست و گفت: تورو به خدا منو از اینجا ببرین الان تیکه پاره ام میکنه!!! 

۴. وسط دیدن مریضها بودم که راننده مرکز اومد و گفت: یه مریض سرطانی خیلی بدحال توی خونه هست. هر چند روز خانم .... (بهیار) رو میبردیم خونه اش بهش سرم میزد اما دفعه آخر نتونست رگشو پیدا کنه. آقای دکترو بردیم که او هم نتونست حالا شما میائین ببینینش؟ گفتم: من هم سرم نمیتونم خوب بزنمها! گفت: حالا بیائین ببینینش. بالاخره رفتیم و با همون نگاه اول متوجه شدم که مریض داره آخرین ساعتهای عمرشو میگذرونه. خانمش گفت: حالش خیلی بده؟ گفتم: بله. گفت: پس دیگه تمومه؟ گفتم: خوب بله. گفت: خوب دست شما درد نکنه زحمت کشیدین تشریف آوردین!! 

۵. خانمه بچه ۳-۲ ساله شو آورده بود و میگفت: وزنش کمه. شربت .... خوبه بهش بدم؟ گفتم: خوب بله تقویتیه٬ ولی اینجا پیدا نمیشه باید برین از شهر بگیرین. گفت: میشه خودتون برین از شهر بگیرین بعد بیارین در خونه مون؟ آخه شوهرم هم اینجا نیست!!! (از یه دیدگاه خنده نداره٬ از اون دیدگاه هم همینطور!) 

۶. به پسره گفتم: تب هم دارین؟ گفت: نه فقط تب و لرز دارم! 

۷. خانمه میگفت: مدتیه که پادرد دارم البته وزنم هم بالاست خدانکرده! 

۸. به خانمه گفتم: شما که دیروز رفتین پیش متخصص این آزمایشها رو هم نشونش دادین؟ گفت: آزمایش خون یا ادرارو میگین؟ گفتم: حالا هرکدومو. گفت: نه هیچکدومو نبردم! 

۹. خانمه میگفت: چند روزه که صِدام به جای دهنم از کله ام میاد! 

۱۰. پسره گفت: دارو همه چی دارم فقط برام آمپول بنویسین. گفتم: قرص سرماخوردگی دارین؟ گفت: نه اونو هم بنویسین. گفتم: شربت چی؟ گفت: نه اونو هم بنویسین! 

۱۱. مرده گفت: برام آزمایش بنویس. گفتم: چه آزمایشی؟ گفت: هر آزمایشی بلدی بنویس اصلا هم حساب پولشو نکن! 

۱۲. امروز صبح به دختره گفتم: خلط هم از گلوتون میاد؟ گفت: کمی تا قسمتی! 

تقدیر و تشکر: درصد افرادی که برای اولین یا دومین یا ...ین بار به وبلاگم سر زده اند مدتهاست که توی وبگذر تغییری نمیکنه. ماشاءالله چقدر با هم هماهنگ هستین!!