جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

پایان تلخ (روزی که بیمه آمد (2) و ادامه)

سلام

فکر میکنم جمله "یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی پایانه" بعد از اکران فیلم "درباره الی" بین مردم رواج پیدا کرد. و واقعا هم جمله درستیه. متاسفانه توی سالهای اخیر مشکلات خیلی بیشتر از خوشی ها بوده. توی پایان سال 1402 هم دو موضوع کاملا متفاوت حالمو گرفتند که امیدوارم باعث بشه در سال آینده اتفاقات خوب زیادی برام بیفته و دیگه از تلخی بی پایان خبری نباشه. میخواستم آخر سالی یک پست خاطرات جدید بگذارم اما ظاهرا قسمت نبود. شاید توی پست بعدی.

 

ادامه مطلب ...

معر جدید!

سلام

چند ماه پیش بود که نمیدونم چرا به سرم زد وقتی بعضی از همکاران مطلبی را توی گروه پزشکان شبکه مینویسند در اون مورد یکی دو بیت از همون "معر"هایی که چندبار توی وبلاگ گذاشتم هم بنویسم. یک بار وقتی مامور بیمه با آقای "ر" (یکی از پرسنل شبکه که قبلا هم توی وبلاگ ازشون نوشتم)  اومدند توی درمونگاهی که من اون روز کار میکردم، یکدفعه آقای "ر" شروع کرد به تعریف از من و  وسط حرفهاش گفت: آقای دکتر شعر هم میگن! جناب مامور بیمه هم گفتند: میتونی چند بیت درمورد مشکلات بیمه ها و نسخه نوشتن توی سامانه ها هم بگی؟ گفتم: نمیدونم. تا ببینم چی میشه. گفت: اگه گفتی برام بفرست.

دوهفته گذشت و من حتی یک بیت هم به ذهنم نرسید. اما یک روز یکدفعه شروع کردم به نوشتن و نوشتم و نوشتم و نوشتم و .... و وقتی تموم شد دیدم حدود صد بیت شده!! اونو هم برای آقای "ر" فرستادم و هم مامور بیمه که هردوشون کلی تشویق کردند و بعد گفتند: حالا یه بار سر فرصت میخونیمش و دیگه خبری نشد .

چند هفته بعد که مامور بیمه را دیدم گفت: شعرتو میخوام بفرستم تهران برای اداره کل بیمه اجازه هست؟ گفتم: خواهش میکنم. و بعد دوباره خبری نشد!

حالا که چندماه گذشته و هم آقای "ر" و هم جناب مامور بیمه با افراد دیگه ای جایگزین شدن تصادفا توی گوشی این "معر" را پیدا کردم و گفتم حالا که چیزی ندارم بنویسم حداقل این معر را بگذارم توی وبلاگ. ببخشید که باعث میشه حوصله تون سربره!

 

ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (276)

سلام

1. برای دختره نسخه مینوشتم که مادرش گفت: امسال دانشگاه قبول شده. از وقتی میره دانشگاه دیگه هرشب میشینه توی اتاقش و تا نصف شب میکشه! گفتم: چی میکشه؟ گفت: خب گرافیک قبول شده دیگه!

2. مرده گفت: یه چیزی بگم؟ گفتم: بفرمایید. گفت: من از سال هشتاد و پنج ساکن اینجا شدم و بعضی وقتها که اومدم درمونگاه شما ویزیتم کردین. گفتم: خب؟ گفت: قیافه تون از اون موقع هیچ تغییری نکرده. فقط موهاتون داره سفید میشه چطور آخه؟!

3. به خانمه گفتم: بفرمایید. گفت: من همیشه پریودم هفت روزه بود. این بار پنج روزه تموم شد!

4.مرده گفت: از دیروز گلوم درد میکنه. دیشب هم اومدم اینجا و دارو داد ولی خوب نشدم. معاینه اش کردم و شروع کردم به نوشتن نسخه که گفت: میگم دکتره دیشب اصلا گلومو نگاه هم نکرد. پس چطور برام دارو نوشت؟!

5. به یه بچه گفتم: سرفه هات خلط داره؟ بچه به مادرش گفت: خلط دیگه چیه؟ مادره گفت: وقتی سرفه میکنی یه چیز سفت میاد توی گلوت؟ بچه گفت: آهان! همونها که من قورتشون میدم؟!

6. مرده اومد توی مطب و گفت: دیشب خونه مادرم اینها بودیم. نشستیم و یکی یکی دکترهای این درمونگاهو بررسی کردیم. آخرش هم تو را پسندیدیم! خداروشکر که الان خودت اینجایی! (البته بعید نیست هرکس دیگه ای هم که شیفت بود همینو بهش میگفت!)

7. نصف شب دیدم آقا و خانم مسئول تزریقات نشستن و دارن افسوس میخورن. گفتم: چی شده؟ آقای مسئول تزریقات گفت: خانم دکتر ... که چند سال پیش طرح بود یادته؟ گفتم: بله چطور؟ گفت: استوریشو توی اینستا دیدی؟ گفتم: نه چطور؟ گفت: رفته کانادا. اونجا یه همسایه کویتی داشته که میاد دم خونه خانم دکتر و میگه اگه میشه آمپول منو بزنین. خانم دکتر هم براش میزنه. همسایه اش هم برای تشکر یه ساعت مچی بهش داده. گفتم: خب؟ گفت: عکس ساعت را استوری کرده بود. اینجا رفتم و قیمتش کردم گفتند پنجاه میلیونه! (دیگه روم نشد بپرسم مگه چه ساعتی بوده؟)

۸. پیرزنه گفت: برام آزمایش بنویس. گفتم: چه آزمایشی؟ گفت: من کبدهای آنزیمیم بالاست!

۹. خانمه گفت: این قرصها را هم برام بنویس.  گفتم: چندتا بنویسم؟ گفت: روزی دوتا ازشون میخورم. سی تا بنویس که برای دوماهم بشه!

10. خانمه گفت: پهلوم درد میکرد. سونوگرافی هم رفتم که طبیعی بود. جواب سونوگرافی را ازش گرفتم و نگاهش کردم و گفتم: سنگ کلیه داشتین. گفت: بله خودم هم خوندمش و دیدم که نوشته سنگ دیده شد. اما دکتره که سونوگرافی میکرد گفت سونوگرافیت سالمه من هم گفتم بالاخره هرچی باشه دکتره بهتر میدونه!

11. توی یه مرکز دوپزشکه خانمه جواب آزمایش بچه شو آورد. گفتم: آزمایشش سالمه. گفت: پس چرا دلش درد میکنه؟ گفتم: من که اصلا ندیدمش. بعد بالای برگه را خوندم و گفتم: خانم دکتر که این آزمایشو نوشتن الان توی اتاق کناری هستن. میخواین با خودشون صحبت کنین. خانمه هم تشکر کرد و رفت. حدودا پونزده دقیقه بعد یه مرد اومد و گفت: جواب آزمایشمو بردم خانم دکتر ببینه گفت بیارمش پیش شما. گفتم: چرا؟ گفت: نمیدونم!

12. خانمه گفت: کد ارجاع برام بزن میخوام برم پیش متخصص جراحی مغز و اعصاب. حتما بنویس متخصص جراحی مغز و اعصاب دیروز اومدم اینجا دکتره اشتباه نوشته بود برای جراح مغز و اعصاب!

پ.ن1. چند هفته پیش از این سایت یک پرداخت سیصدهزار تومنی داشتم و بعد از چند روز دیگه اصلا سایتش برام باز نمیشه! الان فقط هرچند شب یک بار توی خونه نگاهی به مطالبشون میکنم. اما نه مثل قبل هر روز. این هم از بخت مایه!

پ.ن2. (14+) به نظر شما من چه حسی باید داشته باشم وقتی میشنوم یکی از آقایون معلم دوران ابتداییم که چند سال پیش همسرشو از دست داده را با پسر مجردش دستگیر کردن. اون هم به این جرم که شبها میرفتن روی پشت بام همسایه و از توی نورگیر مشغول تماشای رابطه همسایه ها میشدن!

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (15)

سلام

اواخر وقت اداری بود. حدودا یک ساعت بود که حتی یک مریض هم ندیده بودم. مثل همه روزهای دیگه در اواخر وقت اداری. اما پرسنل از ترس احتمال حضور و غیاب و زدن غیبت جرات این که زودتر درمونگاهو تعطیل کنیم نداشتن. (دستگاههای حضور و غیاب انگشتی هنوز تحویل درمونگاه ها نشده بود.) نمیدونم چرا اما من توی این دقایق بی مریض بیشتر از ساعتهای اول صبح و شلوغی اون خسته میشم. هنوز نفهمیدم وقتی کاری برای انجام دادن نیست چرا به جای این که برگردیم خونه و پیش خانواده مون باشیم باید بشینیم توی درمونگاه و به در و دیوار نگاه کنیم؟ یک بار که همینو به یکی از مسئولین شبکه گفتم گفت: حضور فیزیکی خیلی مهمه! حالا چه اهمیتی داره من که هنوز نفهمیدم!

یک بار دیگه به ساعت روی دیوار نگاه کردم. فقط یکی دو دقیقه به پایان وقت اداری مونده بود.کیفم را گذاشتم روی میز. روپوشم را درآوردم و گذاشتم توی کیف. بعد هم مُهر و خودکار و شارژر موبایل. خب به سلامتی عقربه ثانیه شمار هم از دوازده گذشت و وقت اداری تموم شد. دیگه هیچ کس نمیتونست به خاطر ترک درمونگاه مواخذه ام کنه. یکدفعه یادم اومد که راننده درمونگاه امروز مرخصیه و صبح با یکی دیگه از راننده های شبکه اومدیم درمونگاه و حالا هم باید منتظر بمونیم تا یه راننده دیگه از شبکه بیاد دنبالمون. یکی دو دقیقه دیگه صبر کردم و از راننده خبری نشد. گوشی را برداشتم و شماره مسئول نقلیه را گرفتم:

-: سلام

+: سلام آقای دکتر خوب هستین؟

-: ممنون. میگم یادتون که نرفته یکیو بفرستین دنبال ما؟

+: مگه هنوز نیومده؟

_: نه کی؟

+: آقای ... اومده دنبالتون. خیلی وقته که راه افتاده. تا الان باید رسیده باشه.

در همون لحظه صدای یک ماشین توی حیاط درمونگاه پیچید. گفتم:

_: انگار اومد. خیلی ممنون.

گوشیو قطع کردم و بعد با خودم فکر کردم: "کاش اصلا زنگ نزده بودم. حالا میگن طاقت چند دقیقه صبر را هم نداره! اما خب اونها که مثل من حوصله شون سرنرفته!

صدای ماشین نزدیک تر شد و بعد ماشین خاموش شد. اول صدای باز و بسته شدن در ماشین اومد و بعد در درمونگاه و چند لحظه بعد بود که آقای راننده اومد توی مطب. اول سلام و علیک کردیم و بعد گفتم: بریم؟ گفت: اومدم دنبالتون که بریم اما بقیه کجان؟ هیچکس توی درمونگاه نیست! گفتم: یعنی چه؟ بلند شدم و از مطب اومدم بیرون و دیدم واقعا هیچکس توی درمونگاه نیست. نه مسئول پذیرش بود نه مسئول داروخونه نه مسئول تزریقات ...! تازه فهمیدم که چرا از چند دقیقه پیش درمونگاه در سکوت مطلق فرو رفته بود. اما یعنی کجا رفته بودند؟ چند دقیقه با تعجب همونجا ایستاده بودیم که اول سروصدای حرف زدن پرسنل بلند شد و بعد هم اومدند. گفتم: کجا بودین؟ یکیشون گفت: یکی از همسایه ها اومد و گفت پسر این خونواده که خونه شون کنار درمونگاهه خودشو دار زده. رفته بودیم تماشا!

پ.ن1. شرمنده اینو هم میخواستم به عنوان یک شماره از خاطرات بنویسم اما دیدم جای بیشتری میخواد اما فکر کنم در حد یک پست هم نبود.

پ.ن2. با گذشتن یک ماه و خروج اون روزهایی که تعداد بازدیدها به شدت بالا رفته بود از میانگین ماهیانه بازدیدها، میانگین بازدیدها یکدفعه افت کرد و به یک عدد منطقی تر رسید.

پ.ن3. عماد به عنوان یکی از معدل های بالای کلاسشون تونسته این ترم 20 واحد برداره و توی شهریه اش هم تخفیف گرفته. اما اگه واقعا عماد با این نمرات یکی از بالاترین معدلهای کلاسشونو داشته باید نگران آینده وکالت در این مملکت شد!

پ.ن4. در جواب کامنت یکی از دوستان در پست موقتی که حذف شد:

دکتر پرسیسکی وراچ فرمودند ساکن آلمان هستند و فقط باید در آزمون زبان آلمانی قبول بشن تا اجازه کار در اون کشور را پیدا کنند. گفتند چون اگه برگردم اوکراین ممکنه وضعیت اقامتم توی آلمان به خطر بیفته فعلا از برگشتن منصرف شدم. ضمنا اون صفحه فیس بوکی که فرمودین اصلا نمیشناختن.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (275)

سلام

1. به خانمه گفتم: سرگیجه هم دارین؟ گفت: نه فقط حالتشو دارم!

2. مرده گفت: پارسال جراحی کردم. دکتره گفت یک سال دیگه بیا تا ببینمت. حالا باید برم پیش خودش؟ گفتم: خب اگه برین پیش خودشون که بهتره. گفت: آخه چند ماهه که از ایران رفته چطوری برم پیشش؟!

3. یکی از همکاران ماما بعد از چند سال از یکی از مراکز روستایی جابجا شد. اما به دلایلی بعد از چند سال دوباره برش گردوندن همون جا. یک روز رفتم اونجا و دیدم خانم ماما تنها توی اتاقش نشسته و در را هم بسته و هیچکس هم بهش محل نمیگذاره. علتو که پرسیدم فهمیدم روزی که میخواسته از اونجا بره درمورد پرسنل اونجا هرچی توی دلش بوده به تک تکشون گفته و رفته!

4. (16+) روزی که هیچکس مرخصی نبود منو فرستادند به یکی از درمونگاههای همیشه شلوغ که قانونا باید سه نفره باشه اما الان مدتهاست که به دلیل کمبود پزشک دونفره است. تا آخر وقت اداری اون دوتا خانم دکتر چندبار اومدند و گفتند: از شانس شما امروزکه سه نفره شدیم  اینجا خیلی خلوته! چند روز بعد که یکی از اون خانم دکترها مرخصی بود دوباره رفتم اونجا و دونفره مریضها را دیدیم و اتفاقا اون روز خیلی شلوغ شد. آخر وقت اون یکی خانم دکتر اومد و گفت: شما که قدمتون سبک بود. چرا امروز این قدر شلوغ شد؟ گفتم: فکر کنم باید حتما خانم دکتر ... هم باشه. گفت: حق با شماست. باید شما و خانم دکتر را با هم جفت بندازیم تا اینجا خلوت بشه! (اگه میخواین بگین این که 16+ نبود باید بگم من ذهنم منحرفه ببخشید)

5. توی خیابون راه میرفتم که دیدم یه اسکناس روی زمین افتاده. برش داشتم و چند قدم دیگه راه رفتم که یه مغازه دار که جلو در مغازه اش نشسته بود گفت: بِدِش به من! گفتم: چیو؟ گفت: اون اسکناس از دست من افتاد و باد بردش اونجا. منتظر بودم یکی برش داره و بیاردش این طرف تا بگیرمش!

6. پیرزنه گفت: دکتر برام قرص قند نوشته از این بزرگها. نمیتونم قورتشون بدم. از این کوچیکها برام بنویس! گفتم: آخه همین طوری که نمیشه قرص قندو عوض کرد! گفت: خب نمیتونم بخورمشون. اون قدر گفت تا عوضشون کردم. چند دقیقه بعد برگشت توی مطب و گفت: من همیشه از اون قرص بزرگها میخوردم. اشتباه نوشتی درستشون کن! گفتم: مگه خودتون نگفتین عوضشون کن؟ گفت: من؟ نه! من همیشه از این بزرگها میخورم!

7. پیرمرده که شرح حالشو گفت گفتم: شما قند ندارین؟ گفت: همین الان آزمایشگاه گفت قندت صد و شصته خیلی خوبه! گفتم: اگه 160 بوده که خوب نیست! جواب آزمایشتونو میدین؟ گفت: برگه بهم نداد فقط گفت صد و شصته! رفتم توی آزمایشگاه که خانم مسئول آزمایشگاه گفت: من تازه از این آقا نمونه خون گرفتم. اصلا جوابی نداشته که من بگم خوبه یا بده!

8. پیرمرده در زد و بعد اومد توی مطب. با اشاره دست سلام کرد و بعد روی صندلی نشست و بدون هیچ حرفی کیسه داروهاشو از جیبش بیرون آورد و گذاشت روی میز و بهش اشاره کرد. طوری که بتونه راحت تر لب خونی کنه ازش یکی دوتا سوال پرسیدم که یکدفعه دستشو کرد توی جیبش و یه استوانه سیاه رنگ بیرون آورد و گذاشت روی گلوش و با اون صدای مصنوعیِ بعد از جراحی حنجره شروع کرد به جواب دادن!

9. جواب سونوگرافی پیرزنه را دیدم و گفتم: سنگ کلیه داشتین. گفت: اون وقت این سنگ کلیه توی کلیه است یا توی کبد؟!

10. خانمه با علائم حساسیت اومده بود. گفتم: قبلا هم این طور شده بودین؟ گفت: بله هربار که قهوه دم میکردم و میخوردم. گفتم: امروز هم قهوه دم کردین؟ گفت: نه چون فهمیده بودم که بهش حساسیت دارم دم نکردم. فقط یک دونه قهوه را انداختم توی دهنم و جویدم!

11. داشتم با گوشی حرف میزدم که یه پیرمرد اومد توی مطب و نشست روی صندلی. حرفهامو زود تمام کردم و گفتم: بفرمایید. گفت: من وقتی اومدم تو سلام هم کردم. یه وقت بهم بدهکار نشی!

12. وقتی درمونگاه خلوت بود برای اون خانم مسئول داروخونه که برام چای آورده بود چای ریختم و بردم. عکس العملش طوری بود که انگار معجزه رخ داده  برام جالب بود.

پ.ن1. به امید سلامتی برای پدر گرامی "دختر بارونی" همکار گرامی.

پ.ن2. از بانکی که پولها را توش ریختم پرسیدم: حالا ما چقدر میتونیم از شما وام بگیریم؟ گفت: به ازای هر ماه که این پول توی حساب باشه میتونین 130 میلیون وام بگیرین. گفتم: اون وقت حداکثری هم برای پرداخت وامتون دارین؟ فرمودند: بله ما حداکثر صد میلیون با این روش وام میدیم! دارم مدارک گرفتن وامو جور میکنم!

پ.ن3. عماد اون پست وبلاگو که درباره تولد عسل نوشته بودم بهش نشون داده. حالا عسل میگه: اون صفحه را باز میکنی ببینم چی نوشتی؟ میگم: کدوم صفحه؟ میگه: همون صفحه که هرروز توش مینویسی. میگم: من هیچ صفحه ای که هرروز توش بنویسم ندارم!

شیفت عجیب

سلام

این پست را میخواستم به عنوان یک قسمت از پستهای خاطرات بنویسم اما دیدم بیش از حد خلاصه میشه. نهایتا تصمیم گرفتم توی یک پست جدا بنویسمش. اگه زیاد جالب نشده ببخشید.

چند هفته پیش شیفت بودم. صبح توی یکی از درمونگاههای روستایی بودم و ظهر از همونجا مستقیم رفتم سر شیفت. میتونستم یه سر برم خونه و بعد برم سر شیفت. اما وقتی هیچکس اون موقع خونه نبود عملا فرقی نمیکرد. و به همین دلیل خیلی زودتر از زمان تعویض شیفت به درمونگاه رسیدم. با ورود به درمونگاه با دیدن تعداد وحشتناک افرادی که روی صندلی های داخل سالن نشسته بودند متعجب شدم. رفتم توی مطب که با دکتر شیفت قبل صحبت کنم که متوجه شدم مطبی درکار نیست و توی اون اتاق سه تا صندلی دندون پزشکی گذاشتند و سه نفر مشغول کار روی دندونهای سه نفر هستند که روی صندلی ها نشستند. توی اتاق کناری و  اتاق دندون پزشکی هم همین طور بود. رفتم سراغ پذیرش و گفتم: چه خبره؟ گفت: از بسیج جامعه پزشکی اومدن. بعد سرشو آورد جلو و گفت: بدبختمون کردن! از دیروز اینجا غلغله است. گفتم: اون وقت تا کِی نهضت ادامه دارد؟ گفت: تا ساعت چهار. فردا هم هستند. گفتم: دکتر .... کو؟ گفت: اون آخر سالن. توی اتاق بهداشت محیط نشسته.

رفتم سراغ دکتر و وسط دیدن مریضها با هم سلام و تعارفی کردیم و اجازه گرفتم که برم توی اتاق استراحت. رفتم توی اتاق که متوجه شدم یخچال اونجا هنوز خرابه (از چند هفته پیش هربار که میرفتم اونجا میدیدم خرابه و به شبکه اطلاع میدادم و هربار میگفتند فردا پیگیری میکنیم!) دوباره یه پیامک برای مسئولش فرستادم و همون جواب همیشگیو دریافت کردم. مطمئن بودم که وقتی شیفتم شروع بشه سرم غلغله میشه. طبیعتا وقتی کسی تا درمونگاه اومده حتما یه سری هم به دکتر میزنه دیگه! پس نشستم و ناهارمو خوردم و شامی که آورده بودم بردم تا بگذارم توی یخچال پرسنل. چون روز بعد جمعه بود و برمیگشتم خونه دیگه صبحانه ای نبرده بودم. اونجا بود که تصادفا یکی از آقایون دندون پزشک را دیدم که از قبل میشناختمش. توی چند دقیقه ای که درحال استراحت و خوردن چای بود نشستیم و با هم صحبت کردیم. در همین زمان بود که گفتند ناهار اومده. همه تشریف بیارن بیرون و ناهار بخورن. مریضها هم چند دقیقه بشینن. پرسنل درمونگاه هم یکی یکی اومدند پیش من و این مکالمه بین من و همه شون به صورت جدا جدا شکل گرفت:

-: دکتر ناهار آوردن. بیا بریم بیرون ناهار بخوریم.

+: خیلی ممنون. من ناهارمو خوردم.

_: چقدر زود خوردی!

+: خب دیگه.

_: خب اشکال نداره بیا دوباره بخور! مفته!

+: ممنون جا ندارم دیگه چطور بخورم؟!

پرسنل رفتند بیرون و من هم برگشتم توی اتاق استراحت. چند دقیقه بعد دندونپزشکها برگشتند سر کار و بعد منو هم برای اولین بار صدا کردند. رفتن توی اون مطب موقت همانا و میخکوب شدن همونجا و هجوم مریضها هم همانا!

تازه سرم کمی خلوت شده بود که یکی از خانمهای دندونپزشک وارد مطب شد. صورتش به وضوح از عرق خیس بود و اخم وحشتناکی داشت. گفتم: بفرمایید. گفت: دکتر! اینجا مسکّن چی دارین؟ گفتم: چی میخواین؟ گفت: مورفین! پتیدین! .... یه لحظه فکر کردم از پرسنل همیشگی درمونگاهه که با هم شوخی داریم. انگشتهامو روی صورتم کشیدم و گفتم: وای خاک عالم! مورفین؟ گفت: هه هه هه خوشمزه! من هربار پریود میشم دردم شدیده. تا مورفین نزنم خوب نمیشم. دارین؟ گفتم: برم ببینم.

نمیتونم بگم دروغ میگفت اما اولین باری بود که کسی به چنین دلیلی ازم مورفین میخواست. بالاخره هرچی بود همکار هم بود. رفتم داروخونه و جریانو گفتم. خانم مسئول داروخونه گفت: مورفین برای پریود؟ مطمئنی که به یه دلیل دیگه نمیخواد؟ گفتم: مطمئن نیستم! حالا چی بهش بگم؟ گفت: فقط یه نصف آمپول پتیدین داریم. گفتم: خب همونو براش مینویسم. فرم مخصوص نوشتن داروهای مخدر را برای خانم دکتر پر کردم و توی قسمت علت تجویز هم نوشتم سنگ کلیه! (خدا از سر تقصیراتمون بگذره) بعد برگشتم توی مطب و به خانم دکتر گفتم بره داروخونه و داروشو بگیره. چند دقیقه بعد بود که خانم دکتر اومد دم در و گفت: دکتر! گفتم: بفرمایین. گفت: جونمو خریدی! و رفت.

قرار بود برنامه تا ساعت چهار ادامه داشته باشه. اما ساعت از پنج گذشته بود و هوا تاریک شده بود و مریضها تموم نشده بودند. تا این که مسئول برنامه اومد وسط سالن و از همه مریضهایی که باقی مونده بودند عذرخواهی کرد و ازشون خواهش کرد برن و فرداصبح برگردن. مریضها هم کلی غرغر کردند و بعد رفتند. دندونپزشکها هم وسایلشونو جمع و جور کردند و راهی شدند. دو سه تا از خانم دکترها گفتند ارزش نداره که این همه راه بریم و صبح برگردیم. و رفتند توی پانسیون دندونپزشک اونجا که به دلیل تعطیلات موقتا خالی بود. اون خانم دکتر هم دوباره برگشت دم مطب و دوباره گفت: دکتر! جونمو خریدی! و رفت.

با رفتن اعضای بسیج جامعه پزشکی سرمون کمی خلوت تر شد. اما تا یکی دو ساعت بعد نشد از مطب بیرون بیام. بعد هم مریضها یکی یکی می اومدند تا این که ساعت به حدود نه رسید. دیگه گرسنه ام شده بود از مطب بیرون اومدم تا به پرسنل بگم کم کم بریم برای شام که دیدم همه نشستن و مشغول خوردن غذاهایی هستند که از ناهار اعضای بسیج جامعه پزشکی باقی مونده بود. من هم غذایی که توی یخچال پرسنل گذاشته بودم برداشتم و رفتم توی اتاق استراحت و مشغول خوردن شام شدم و بعد دوباره برگشتم توی مطب.

ساعت ده و چند دقیقه شب بود که یه خانم جوان باردار با شوهرش اومد توی مطب. گفتم: بفرمایید. خانمه گفت: از یکی دو ساعت پیش دردم شروع شده! یه لحظه هنگ کردم. بعد گفتم: وقت زایمانتون کِی بوده؟ گفت: بیستم. گفتم: پس چرا زودتر نیومدین؟ گفت: خب درد نداشتم. حالا درد دارم! به شوهرش گفتم: آقا! ما اینجا هیچ کاری نمیتونیم برای خانمتون بکنیم. فقط میتونیم بفرستیمش بیمارستان. رفتم سراغ پرسنل و گفتم راننده آمبولانسو صدا کنن. یکیشون گفت: دکتر اگه مریض زایمانیه بهتر نیست از 115 بخوایم که ببردش؟ بالاخره اگه وسط راه زایمان کنه اونها بهتر سردرمیارن. دیدم حرفش منطقیه. گوشی درمونگاهو برداشتم و شماره 115 را گرفتم. جریانو برای کسی که گوشی را برداشته بود تعریف کردم که گفت: گوشیو وصل میکنم با دکترمون صحبت کنین. چند ثانیه بعد پزشکشون جواب داد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: دهانه رحم مریضتون چند سانت باز شده؟ گفتم: نمیدونم من معاینه اش نکردم. گفت: خب معاینه کنید و اگه دیدین واقعا توی فاز زایمانه دوباره زنگ بزنین!

حرفش از نظر پزشکی منطقی بود و من قانونا باید اون خانمو معاینه میکردم و بعد زنگ میزدم. اما توی اون منطقه دورافتاده کی جرات داشت به شوهر یه زن 25 ساله که میخواست برای اولین بار زایمان کنه بگه میخوام زنتو معاینه کنم؟! به خانم مسئول تزریقات و خانم مسئول داروخونه گفتم که هردوشون گفتند ما بلد نیستیم. نهایتا چند دقیقه بعد دوباره زنگ زدم به 115 و گفتم: پنج سانت باز شده بود. چند دقیقه بعد آمبولانس مجهز 115 دم در درمونگاه بود و پرسنلش اول کلی از اون خانم سوال کردند و بعد دوباره به پزشکشون زنگ زدند و نهایتا قرار شد ببرنش. بعد اومدند و به آقای مسئول تزریقات گفتند: ما خانم همراهمون نیست. این مریض هم همراه خانم نداره. شما بهیار خانمتونو بدین تا با ما بیاد. آقای مسئول تزریقات هم گفت: نخیر! من اجازه نمیدم. اومدیم همین حالا یه خانم اومد اینجا تا نوار قلب بگیره. من که نمیتونم ازش نوار بگیرم. بعد کلی سر این موضوع بحث کردند و بعد مامورین 115 رفتند بیرون درمونگاه و با دکترشون صحبت کردند و بعد هم خانمه را از آمبولانس پیاده کردند و آوردندش توی درمونگاه و رفتند!

نهایتا ناچار شدم با آمبولانس درمونگاه اعزامش کنم. و جالب این که به همون دلیلی که گفتم خانم مسئول تزریقات باهاش نرفت و آقای مسئول تزریقات باهاش رفت! گرچه خیالم راحت بود که بعیده به این زودی ها زایمان کنه.

ساعت از دوازده شب گذشته بود که آمبولانس برگشت. از آقای مسئول تزریقات پرسیدم: چی شد؟ گفت: "هیچی! تا بردیمش توی درمونگاه مامایی توی بیمارستان، مامایی که اونجا بود بهش گفت مگه تو همونی نیستی که من دیروز همین جا دیدم و گفتم این دردها را ممکنه داشته باشی و حالا حالاها وقت زایمانت نیست؟ خانمه هم گفت بله! ماما هم گفت مرخصی بلندشو برو!" گفتم: اما به من گفت وقت زایمانم بیستمه! گفت: بله اما بیستم بهمن!

پ.ن1. شاید براتون جالب باشه که دوباره میلو توی دیوار ظاهر شد!

پ.ن2. به کسانی که به فیلمهای ملایم و خانوادگی علاقه دارند، دیدن فیلم "آبجی" را توصیه میکنم.

بعدنوشت: با تشکر از "یک عدد ی" عزیز

خاطرات (از نظر خودم) جالب (274)

سلام

1. خانمه گفت: من به آموکسی سیلین حساسیت دارم برام ننویس. به جاش از اون کپسول پونصدها بنویس که نصفشون سبزه نصفشون طوسی!

2. به پیرزنه گفتم: بفرمایید. گفت: من همیشه شصت کیلو بودم. حالا دیدم شدم شصت و یک کیلو!

3. پسره گفت: برام یه دارو بنویس که زودتر خوب بشم. من کارگرم. اگه یه روز نرم سر کار پول ندارم. درحال نوشتن نسخه بودم که گفت: راستی دیشب کلی مشروب خریدم و خوردم. از اون هم میشه؟!

4. توی یکی از مراکز دوپزشکه بودم که یه مریض بدحال آوردند. هم من و هم خانم دکتر رفتیم بالای سرش. وقتی حالش کمی بهتر شد و دیدم خانم دکتر هم اونجاست، برای دیدن مریضهایی که پشت در هر دو مطب جمع شده بودند رفتم توی مطب. چند دقیقه بعد خانم دکتر اومد و گفت: مریضه بهتر شده اما هنوز مشکل داره. به نظر شما چکارش کنم؟ .... ببخشید چکارش میخواین بکنین؟! گفتم: باشه خودم میرم سراغش!

5. شیفتو از یکی از خانم دکترها تحویل گرفتم. چند دقیقه بعد مسئول پذیرش اومد و گفت: میگم این خانم دکتر حالش خوبه؟ گفتم: چطور؟ گفت: "اومده به من میگه کسی را به اسم ... توی این شهر میشناسی؟ گفتم نه چطور؟ گفت چند هفته پیش اومد پیشم و گفت اینجا باغ دارم من هم ..... تومن بهش پول دادم و برنامه شیفتهامو هم بهش دادم تا برام میوه بیاره اما هنوز خبری نشده!"

6. مرده گفت: دکتر! تو که انگار سنّی نداری. چرا این قدر پیر شدی؟ چند سالته؟ وقتی سنّمو گفتم گفت: تو که از من بزرگتری. پس مشکلی نیست. واقعا پیر شدی!

7. شب توی یه مغازه بودم که یکی از خانم دکترها بدون حجاب وارد شد و به محض دیدن من اول سلام کرد و بعد فورا شالش را کشید روی سرش!

8. یه خانم دکتر جدید اومد برای طرح که اتفاقا توی کوچه خودمون زندگی میکنن. یک روز که با هم از سر کار برمیگشتیم گفت: چه خوبه که توی یک کوچه زندگی میکنیم. روزهای اول باید دوساعت برای راننده هایی که میخواستن بیان دنبالم آدرسمونو میگفتم. اما حالا فقط میگم توی کوچه دکتر ...!

9. پسره گفت: از دیشب بدن درد دارم. گفتم: کجای بدنت درد میکنه؟ انگشت کوچیک دست چپشو نشون داد و گفت: اینجا!

10. (14+) دختره گفت: دیشب اومدم اینجا و سرم زدم. میخواین بهتون نشون بدم؟ گفتم: نشون بدین! آستینشو بالا زد و چسب روی چین آرنجشو بهم نشون داد! جرات نکردم براش آمپول بنویسم!

11. مرده خانمشو آورده بود و گفت: چند روزه گلوش درد میکنه و سرفه هم میکنه. حالا اول گلوشو نگاه کن بعد یه گوشی بگذار روی سینه اش بعد هر دارویی که لازمه بنویس! راستی قبل از نوشتن فشارشو هم بگیر!

12. خانمه گفت: این بچه را چندبار آوردم اینجا و خوب نشده. میخوام ببرمش پیش متخصص. داشتم براش ارجاع میزدم که پرسید: حالا ببرمش پیش متخصص چی براش مینویسه؟!

پ.ن۱. به گفته آنی پسرخاله گرامی و خانواده دوباره راهی کانادا شدن. درصورت ارسال خبرهای تکمیلی به استحضار شما خواهد رسید 

پ.ن۲. اینو باید توی پی نوشت های پست پیش مینوشتم اما سه تاش تکمیل بود :

میخواستم بنویسم روز شنبه ۲۵ آذر رکورد بازدید از وبلاگم با ۴۹۲۲ بازدید شکسته شد که با ۱۱۹۸۷ بازدید در پنجشنبه هفتم دی شگفت زده شدم و به پشتیبانی بلاگ اسکای پیام دادم و خواستم بررسی کنند که این بازدیدها واگعیه با کیکه؟! آخه هرروز هزار و خرده ای بازدید و یکدفعه توی یک روز خاص این همه؟ به طوری که میانگین بازدید روزانه درطول یک ماه گذشته را به نزدیک ۲۵۰۰ رسوند.

پ.ن۳. با عماد توی خیابون و سوار ماشین هستیم و طبق معمول یکی از آهنگهای رپشو گوش میده. یه ماشین با دو سرنشین دختر و یه آهنگ بلند شش و هشت ازمون سبقت میگیره. عماد سرشو تکون میده و میگه: واقعا ببین تفاوت از کجاست تا کجا! گفتم: حالا کی گفته آهنگ تو بهتره؟!

به یاد "میلو"

سلام

سالها پیش توی یک بازی وبلاگی نوشتم که گرچه خودم را علاقمند به محیط زیست میدونم حال و حوصله نگهداری از هیچ حیوان خونگی را ندارم! و خوشبختانه یا متاسفانه هنوز هم همین طور هستم. درواقع الان تنها موجودات زنده ای که به نوعی میشه به عنوان حیوان خونگی ازشون یاد کرد ماهیهای عماد هستند که در طول چند ماه اخیر و در روزهایی که عماد دانشگاهه عسل ازشون مراقبت میکنه.

مدتها بود که بچه ها اصرار میکردند که یه گربه بیارن خونه اما موافقت نمیشد. تا این که چند ماه پیش و چند هفته بعد از شروع سال تحصیلی یک روز وسط هفته عماد یکدفعه ظاهر شد و یه بچه گربه آورد و گذاشت خونه و چند ساعت بعد هم رفت و گفت: تا آخر هفته نگهش دارین. آخر هفته میام و شنبه که دارم میرم با خودش میبرمش. و بعد هم رفت.

من توی تخمین زدن سن گربه مهارتی ندارم اما عماد گفت دوماهه است. یه بچه گربه شیطون و بازیگوش که بیشتر بدنش سفیدرنگ بود با چند لکه کوچک و بزرگ به رنگهای مختلف.

عماد آخر هفته اومد و با گربه (که اسمش را گذاشته بودیم "میلو") مشغول بود و شنبه موقع رفتن گفت: من که نمیتونم ببرمش توی خوابگاه. این هفته را هم نگهش دارید هفته بعد میبرمش خونه یکی از دوستانی که اونجا دارم. اون هفته هم گذشت و باز هم عماد اومد و باز به بهانه ای گذاشتش و رفت و همین طور هفته بعد! توی این مدت به "میلو" علاقمند شده بودیم. یه بچه گربه تمیز و زیبا و شیطون که علاقه شدیدی به بازی با ما و بقیه داشت. کافی بود یک تکه طناب را جلو صورتش آویزون کنیم تا چندین دقیقه هم خودشو سرگرم کنه و هم ما رو! اما از طرف دیگه مشکلاتی هم داشت از جمله این که به دلیل نامعلومی تمایل شدیدی به پنجه زدن به دستها و پاهای ما داشت! بیخبر از اطراف درحال مطالعه بودیم که یکدفعه یه پنجه به پاهامون کشیده میشد! بعضی از لباسهامون هم به لطف پنجه های ایشون سوراخ شد! نمیدونم شاید هم مقصر خود ما بودیم که به اندازه کافی باهاش بازی نمیکردیم اما به هرحال دیگه این رفتارهاش از حد تحمل ما بالاتر رفت. نهایتا "میلو" به حکم دادگاه خانوادگی به تراس خونه تبعید شد. (البته جلو تراس را شیشه زدیم و خیلی سرد نمیشد) و فقط روزی چند ساعت از اونجا بیرونش می آوردیم. تا این که یک روز دیدیم یکی از گلهای زیبایی که داشتیم به لطف ایشون از ریشه دراومده!

آخر هفته وقتی عماد اومد، بهش هشدار داده شد که گربه را با خودش ببره وگرنه هفته بعد دیگه اونو نمیبینه. اما ترتیب اثری داده نشد. پس روز شنبه و به محض رفتن عماد چند عکس از گربه گرفته شد و توی دیوار گذاشته شد. یکی دو روز گذشت و بعد خانمی به آنی زنگ زد و گفت: دختر من یه بچه گربه شبیه این داشت که مُرد و حالا خیلی ناراحته. چون این گربه خیلی به اون شبیهه من دو میلیون میخرمش! برق سه فاز از سر هردومون پرید. طبیعتا استقبال کردیم و براش پیام فرستادیم. و اما در پیام بعدی ایشون اومده بود: فقط برای این که مطمئن بشم این گربه هم نمیمیره به بچه تون بگین یک بار گربه را از دستهاش و یک بار از پاهاش و یک بار هم از دُم آویزون کنه و ازش عکس بگیرین و برام بفرستین تا مطمئن بشم سالمه! ناخودآگاه به یاد انیمیشن "در جستجوی نمو" افتادم و برادرزاده دندون پزشک! اما آنی به یه چیز دیگه فکر میکرد: فرستادن چنین عکسهایی همانا و منتشرشدن اسممون توی نت به عنوان حیوان آزار همانا! نهایتا از خیر دومیلیون گذشتیم و رفتیم سراغ متقاضی بعدی که یه واگذاری رایگان میخواست. اما قول داد که به خوبی ازش نگهداری کنه. ما هم به حرفش اعتماد کردیم و "میلو" را بهش دادیم رفت.

اما نکته جالب چهار روز بعد بود. وقتی عکس "میلو" را توی دیوار دیدیم. برای واگذاری رایگان! آقاهه تماس گرفت و گفت: ما داریم آخر هفته از شهر میریم بیرون بیارمش یکی دو روز اونجا باشه؟ ما هم گفتیم: نه! و شماره یکی دیگه از متقاضی هایی که به ما پیام داده بود براش فرستادیم. او هم چند ساعت بعد پیام داد و گفت واگذارش کرده.

فکر کردیم همه چیز تموم شده اما دو روز بعد دوباره عکس "میلو" را توی دیوار دیدیم. این بار با یک اسم جدید! و فهمیدیم فقط ما نیستیم که نتونستیم بعضی از رفتارهای این گربه را تحمل کنیم! الان چند هفته است که دیگه توی دیوار ندیدیمش. امیدوارم صاحب خوبی پیدا کرده باشه.

پ.ن1. من توی هر درمونگاهی که میخوام بلاگ اسکای را باز کنم، اول موزیلا را باز میکنم. بعد یک صفحه خصوصی توش باز میکنم و اونجا بلاگ اسکای را وارد میکنم. چند هفته پیش توی یکی از درمونگاهها وبلاگ یکی از دوستان را باز کردم و اسم و ایمیلم را توی قسمت کامنتها نوشتم و میخواستم آدرس وبلاگ را بنویسم که یکدفعه یادم اومد موزیلا را باز کردم اما این صفحه عمومیه نه خصوصی و فورا صفحه را بستم. از اون روز به بعد هربار که به همون درمونگاه میرم (مثل امروز) موقع کامنت گذاشتن به محض این که روی قسمت نام کلیک میکنم مینویسه "ربولی حسن کور" و به محض این که روی قسمت ایمیل کلیک میکنم ایمیلم نوشته میشه! میترسم یه روزی یکی دیگه از همکاران اینجا بلاگ اسکای را باز کنه و بفهمه من اینجا بودم و دیگه پیدا کردن من خیلی هم سخت نخواهد بود! هیستوری اون روز را پاک کردم، کوکی ها را پاک کردم و حتی کل موزیلا را ری استارت کردم اما فایده نداشت. کسی میدونه چکار باید کرد؟ (نمیتونم فایرفاکس را پاک کنم و دوباره دانلود کنم چون با نت داخلی دانلود نمیشه)

بعدنوشت: با روشی که دختر معمولی توی کامنتشون گذاشتند مشکل حل شد. با تشکر از ایشون و سایر دوستانی که راه حل ارائه دادند.

پ.ن2. اخوی گرامی با خریدن خونه سه خوابه کلی پول کم آورده و از بابا کمک خواسته. بابا هم که با تغییر خونه اش کلی پول اضافه آورده بهش کمک کرده و دقیقا همون مبلغ را به دو پسر دیگه اش هم داد! باتوجه به این که چند روز پیش از این ماجرا سه تا وام هم گرفته بودم فعلا حسابم حسابی پر و پیمون شده! و حالا کل پولها را ریختم توی حسابی که روی معدل حساب وام میده. نمیدونم چقدر بشه وام گرفت و قسطش چقدر میشه. و مسئله مهم تر این که نمیدونم این پول را چکار کنم؟! باتوجه به وضعیت اقتصادی مملکت نگه داشتن پول نقد هم که یک اشتباه بزرگه. جالب این که از دو ماه پیش بعد از چند سال دوباره یارانه مون هم برقرار شده!

پ.ن3. تا جایی که شد از اسم آنی کمتر استفاده کردم اما نشد کامل حذفش کنم

نویسنده های دروغگو

سلام

یادمه توی کتاب عربی توی یکی از سالهای تحصیلی حکایتی را میخوندیم که توش نوشته بود: پادشاهی خواب دید که همه دندونهاش ریخته و فقط یکی مونده. از خوابگزار دربار تعبیرشو سوال کرد و او بهش گفت: همه اعضای خانواده شما پیش از شما میمیرند و او ناراحت شد. بعد از "ابن سیرین" پرسید و او بهش گفت: عمر شما از همه اعضای خانواده تون بیشتره و او خوشحال شد.

اما نمیدونم چرا الان دو روزه که ما هر کار کردیم هنوز نتونستیم به مادر آنی بگیم که با مرگ خواهرش الان او تنها بازمانده خانواده اش شده و عمرش از همه خواهرها و برادرهاش بیشتر شده. متاسفانه به دلیلی دوری مسافت مراسمش را هم نتونستیم بریم.

چند روز دیگه با یک پست جدید درخدمتم.

بعدنوشت: بنا به درخواست رسمی آنی، از این پس مطلقا هیچ خبری درباره ایشان و خانواده محترمشان در این وبلاگ درج نخواهد شد. 

خاطرات (از نظر خودم) جالب (273)

سلام

1. خانمه پسرشو که زمین خورده بود و یه خراش وسیع روی گونه اش ایجاد شده بود آورده بود و گفت: هرچی لازمه براش بنویسین فقط تا فردا خوب بشه. گفتم: مگه فردا چه خبره؟ گفت: تازه از پدرش جدا شدم. تا فردا پیش منه. اگه پدرش اونو اینطوری ببینه دوباره یک سری جنگ و دعوا داریم!

2. به خانمه گفتم: این قرصهای قند و فشارتونو به اندازه یک ماه بنویسم خوبه؟ گفت: نههه! من روزی سه تا از این قرصها میخورم. اگه برای یک ماه بنویسی زودتر از یک ماه تموم میشن برای دوماه بنویس!

3. (18+) خانمه گفت: من دیشب با شوهرم رابطه داشتم. و حالا از صبح دارم فکر میکنم که من دیشب قرص جلوگیریمو خوردم یا نه؟! حالا برم قرص اورژانسی بگیرم؟ گفتم: اگه بقیه شبها را مرتب خوردین نگرانی نداره. نهایتا اگه مطمئن شدین که نخوردین امشب دوتا قرص با هم میخورین. گفت: پس من قرص اورژانسی نمیخورم اما اگه حامله شدم گردن شماست! (بعدا فهمیدم قرص اورژانسی را هم از داروخونه گرفته!)

4. طبق معمول مراکز دوپزشکه (!) خانم دکتر گفت: من مجبورم تا آخروقت بمونم و اینجا انگشت بزنم. شما اگه دوست دارین تشریف ببرین. چند دقیقه سر خیابون ایستادم و هیچ ماشینی سوارم نکرد. گوشیمو درآوردم وبرنامه اسنپ را باز کردم و داشتم مقصد را مشخص میکردم که یک پراید جلوی پام ایستاد. من هم بی خیال اسنپ شدم و سوار شدم. چند کیلومتر بیشتر نرفته بودیم که موبایل آقای راننده زنگ خورد و چند جمله صحبت کرد و بعد با تعجب از من پرسید: مگه شما اسنپ نخواسته بودین؟ گفتم: نه! گفت: من راننده اسنپم. اومدم جایی که ماشین خواسته بودند و دیدم شما با گوشی ایستادین من هم سوارتون کردم. حالا زنگ زدن میگن ما اسنپ خواسته بودیم پس کجایین؟! نهایتا دور زدیم و برگشتیم دم درمونگاه که دیدم یکی دیگه از پرسنل درمونگاه اسنپ خواسته و با هم برگشتیم ولایت!

5. توی روستایی بودم که تعدادی از اهالی اون روستا فامیلشون با من یکیه. پیرزنه اسممو از روی قبض خوند و گفت: اهل همینجایی؟ گفتم: نه از ولایت اومدم. گفت: خب حالا مگه فرقی هم میکنه که مال کجا باشی؟!

6. مریضها که تمام شدند خانم مسئول داروخونه لطف کردند و برام چای با یک شیرینی کنارش آوردند. داشتم چای میخوردم که آقای مسئول پذیرش اومد توی مطب و با دیدن چای گفت: هیچوقت برای من چای نیاورده اما برای شما که فقط یک روز اینجا هستین میاره! بعد گفت: خودمونیم دیروز رفتم توی بانک تا ضامن وام یه نفر بشم. چک را که دادم ازم پرسید شغلتون چیه؟ گفتم پزشکم. اگه بدونین چقدر بهم احترام گذاشتن!

7. یک "خانم مسئول پذیرش" جدید توی یکی از درمونگاه های شبانه روزی استخدام شد! اولین باری که با هم شیفت دادیم آخر شب گفت: یه چیزی بهتون بگم؟ گفتم: بفرمایید. گفت: من قبلا دوبار بچه مو آورده بودم اینجا و وقتی میدیدم شما شیفتین به شوهرم میگفتم این دکتره به قیافه اش نمیخوره که دکتر خوبی باشه بیا بریم. اما حالا که با هم شیفت دادیم میبینم انگار خیلی هم دکتر بدی نیستین!

8. برای یک دختر 17 ساله نسخه مینوشتم که مادرش گفت: براش آمپول بنویس. دختره گفت: مامااان!  من تو رو توی خونه قَسَمت دادم که دیگه اینو نگی!

9. یه آقای مسئول پذیرش که فرزند شهید بود اون قدر پیگیری کرد که در آخرین سال کارش از استخدام قراردادی به رسمی تبدیل شد. و در تمام طول چندماهی که تا بازنشستگیش مونده بودهر ماه روز واریز حقوق این جمله را ازش شنیدیم: انگار اون موقع حقوقم بیشتر بود که!

10. (شبیه شماره هشت شد اما تقصیر من نیست!) درحال نوشتن نسخه برای یک دختر بودم که پدرش گفت: یه آمپول هم براش بنویس. دختره گفت: بابا! این کارو با من نکن!

11. سر شیفت بلاگ اسکای را باز کرده بودم. شیفت را تحویل دادم و اومدم دم در درمونگاه که یه لحظه شک کردم بلاگ اسکای را بستم یا نه؟ برگشتم و رفتم توی مطب و درحالی که خانم دکتر داشت بیمار میدید رفتم جلو کامپیوتر که خانم دکتر گفت: وقتی میخواستین برین از سامانه خارج شدین. من الان دارم با یوزر و پسورد خودم مریض میبینم خیالتون راحت باشه!

12. خانمه گفت: برای درد گوشم قطره ننویسین. گفتم: چرا؟ گفت: چون وقتی میخوام توی گوش دوم قطره بریزم قطره های گوش اول میریزن بیرون!

پ.ن۱. یلدا بر همه دوستان مبارک. طبق رسم خانواده ما شب یلدا هرخانواده ای خونه بزرگترهای خانم خونه است.  ما هم دیشب خونه مادر آنی بودیم و اخوی هم خونه مادرخانمش. و امشب همه خونه بابا هستیم. جای همه خالی.

پ.ن2. یه خانم حدودا سی ساله توی یکی از مراکز بود که چند هفته پیش به بقیه خانمهای همکار میگفت: میگن یه خواننده مُرده به اسم "گلپا" شما اسمشو شنیده بودین؟! دو سه هفته پیش هم میگفت: میگن یه خواننده دیگه مُرده که اسمش "شاهرخ" بوده. این خواننده ها کجان که من اصلا اسمشونو هم نشنیدم؟! پیش خودم گفتم: خب شاید اصلا اهل موسیقی نیست. اما چندروز پیش که از یکی دیگه از خانمها میپرسید: دیشب یه چیزی توی تلگرام خوندم که نفهمیدم یعنی چی. تو میدونی پارتنر چیه؟! فهمیدم مسئله فقط موسیقی نیست!!

پ.ن3. اخوی گرامی که پیش بابا زندگی میکرد چون دیگه پسر و دخترش بزرگ شده بودند خونه دوخوابه ای که داشت فروخت و با پولی که توی این چندسال از مستاجرشون گرفته بود یه خونه سه خوابه خرید و رفت اونجا. بابا هم که دیگه اون خونه دوطبقه براش بی استفاده بود و حال و حوصله مستاجر را هم نداشت اون خونه را فروخت و یه خونه ویلایی خرید. اما فاصله مون از هم خیلی بیشتر شد.