جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

داستانچه (۱۱) (آخرین تیر ترکش)

سلام

از زمان نوشتن پست قبل تا الان فقط یک بیمار با سوتی قابل نوشتن اومده! پس ناچارم برم سراغ یه پست غیرخاطرات:

مرد در ماشینشو بست. در باک بنزین را باز کرد. کارت سوخت را داخل پمپ گذاشت و شروع به زدن بنزین کرد. دختر وقتی دید پدرش حواسش به آنها نیست سرش را جلو برد و به مادرش گفت: حالا واقعا راه دیگه ای نیست؟ آخه من روم نمیشه این همه وقت برم خونه عمو. مادرش گفت: مگه اونجا بهت بد میگذره؟ دختر گفت: نه! راستشو بگم؟ عمو از بابا مهربون تره. زن عمو هم خیلی خوبه. اما آخه بحث یک روز و دو روز نیست. دو هفته است. مادرش گفت: میدونم مامان، نمیدونم این مشاورش این روش درمانو  از کجا آورده؟ دو هفته توی یه ویلا توی یه جای آروم بدون هیچ ارتباطی با جهان خارج! آخه این هم شد درمان؟ گرچه ته دلم امیدوارم واقعا موثر باشه. دیگه خسته شدم از این که هر روز برم کلانتری و سند بگذارم و آقا را بیارم بیرون و بعد بیفتم دنبال گرفتن رضایت. هیچ کس نباید به حضرت آقا بگه بالای چشمت ابروئه وگرنه بهش برمیخوره و باهاش گلاویز میشه. نمیخواستم توی این سرما باهاش برم توی ویلای دوستش اون هم موقعی که اونجا پرنده هم پر نمیزنه اما دیدی که! این دفعه آخری چیزی نمونده بود چشم اون بنده خدا رو با مشت کور کنه فقط برای این که بهش گفته بود چرا یکدفعه اومدی و داری میری جلو صف؟

در همین لحظه در ماشین باز شد و مرد روی صندلی راننده نشست. بعد سرش را برگرداند و به دخترش گفت: همه چیزو برای مدرسه ات برداشتی بابا؟ چیزی رو توی خونه جا نگذاشتی؟ دختر گفت: نه بابا همه چیزو برداشتم. مرد حرکت کرد و چند دقیقه بعد ماشین دم در خانه برادرش توقف کرد. همه از ماشین پیاده شدند. در خانه باز شد و برادر کوچک تر مرد از خانه خارج شد.

- سلام داداش! بالاخره رفتنی شدین؟

+ سلام، آره دیگه. بریم ببینیم خدا چی میخواد. 

- حالا بیایین تو یه استراحتی بکنین بعد میرین.

+ قربونت داداش. با هزار بدبختی دوهفته مرخصی گرفتم. بذار درمانمو کامل کنم.

- حالا این مشاور که رفتی کارش خوب هست؟ درمان این طوری ندیده بودم تا حالا.

+ همه که خیلی دارن ازش تعریف میکنن. بنده خدا هر کاری تونست کرد اما فایده نداره. یه لحظه خون جلو چشممو میگیره و دیگه چیزی نمیفهمم.

- هرطور که میدونی. پس دو هفته دیگه منتظرتونیم.

در همان زمان زن هم درحال گفتگو با جاریش بود.

- حالا همه چیز برداشتی؟

+ آره صندوق عقب پره. مگه چقدر غذا میخوریم توی دو هفته؟

- اما نگرانتون میشیم. کاش گوشیت را میبردی گاهی یواشکی یه زنگ میزدی.

+ نه خواهر. اون وقت اگه فهمید تا آخر عمر ولمون نمیکنه هر اتفاقی که براش افتاد میگه چون تلفن آورده بودی. تازه قراره رسیدیم اونجا رادیو و تلویزیون را هم جمع کنیم.

- وا! حوصله تون سر میره که. 

+ چکار کنیم دیگه یه طوری میگذرونیم بالاخره.

مرد با برادرش دست داد و به طرف ماشین اومد. زن هم به طرف ماشین اومد اما وسط راه دخترشو بغل کرد و گفت:

- عمو و زن عمو را اذیت نکنی ها!

+ چشم. شما هم مراقب خودتون باشین.

- باشه عزیزم. ببینمت! گریه میکنی؟ مگه کجا داریم میریم؟ سه چهار ساعت بیشتر راه نیست. گریه نکن دیگه تو دیگه برای خودت خانمی شدی.

+ چشم گریه نمی کنم. 

- آفرین دخترم. خب دیگه سفارش نمیکنم. فعلا خداحافظ.

زن هم سوار ماشین شد و بعد مرد ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. به خیابان که رسید دور زد و به سمت خارج از شهر رفت. کم کم خانه های شهر به پایان رسیدند و خانه باغ های روستایی شروع شدند. درختها کاملا شکل پاییزی داشتند. بعضی کاملا برگ های خود را از دست داده بودند و بر روی بعضی از درخت ها هم برگ های رنگارنگ جلوه گری می کردند. بعد از دو سه ساعت مرد راهنما زد و چند ثانیه بعد از اتوبان خارج شد. از اینجا به بعد و در این راه روستایی جلوه گری طبیعت مشخص تر بود. زن گفت:

- حیف که قراره همه اش توی اون ویلا بمونیم. وگرنه می شد عصرها بیاییم این جاها یه چرخی بزنیم.

+ بذار این دو هفته تموم بشه و خیالم راحت بشه چشم.

مرد ماشین را جلو در یک ویلای بزرگ نگه داشت. از ماشین پیاده شد و در ویلا را باز کرد. بعد به زنش گفت: تو ماشینو بیار تو تا من درو ببندم.

زن پیاده و دوباره از سمت راننده سوار ماشین شد. بعد حرکت کرد و بطرف حیاط ویلا راند. کاملاً مشخص بود که مدتی هست کسی وارد آنجا نشده. همان جا ترمز گرفت و صبر کرد تا مرد سوار شود. بعد به راه افتاد و تا نزدیک ویلا جلو راند.

تا زن ترمز دستی را کشید هر دو پیاده شدند و زن در صندوق عقب را باز کرد تا شروع به خالی کردن وسایل بکند. چند لحظه بعد مرد به او ملحق شد و شروع به بردن وسایل به داخل ویلا کرد. کم کم همهء وسایل از ماشین تخلیه شدند.. زن در صندوق عقب را بست و وارد ویلا شد و گفت: اینجا یه نظافت اساسی لازم داره. مرد گفت: دو هفته اینجاییم. عجله نکن. همه کارها را امروز انجام بدی بعد حوصله ات سر میره. من می رم نفت بیارم بخاری را پر کنم. و از ویلا خارج شد. زن نگاهی به اطراف کرد و وارد اتاق خواب شد. با خودش گفت: این هم از آخرین تیر ترکش. اگه این بار نتونم درستش کنم دیگه هیچ وقت نمیتونم. بعد در کیفش را باز کرد. کیف وسایل آرایشش را بیرون آورد و آن را جلو میز توالت داخل اتاق گذاشت.

 ...

مرد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و آرام او را تکان داد و گفت:

- بیدار شو! کِی خوابمون رفت؟ اون هم امروز که باید برگردیم. فکر میکنی چقدر خوابیدیم؟

+ فکر کنم نصف روز یا حداکثر یک روز.

- یک روز؟ نه بابا. من فردا دیگه باید برم سر کار. پاشو باید راه بیفتیم. اگه برای خونه چیزی میخوای هم بگو تا توی راه بخرم.

...

صدای مرد سکوت پاسگاه را شکست.

- جناب سروان، مگه تقصیر منه که قیمت همه چیز گرون شده؟ تا براش کارت کشیدم بهم میگه دزد، چه میدونم مال مردم خور ... بعد هم باهام گلاویز شد. بعد دستمالش را از روی زخم سرش برداشت و به آن خیره شد.

افسر پلیس سرش را برگرداند و رو به مرد دیگر داخل اتاق کرد. مرد سرش را پایین انداخته و ساکت بود. همسرش هم روی صندلی کنار او نشسته بود.

- خارج بودی؟ 

+ نه جناب سروان خارج کجا بود؟ دو هفته توی یه ویلا خودمونو حبس کرده بودیم.

- میخواستی ترک کنی؟

+ من فقط سیگار می کشم جناب سروان. به توصیه یه مشاور توی ویلا بودیم تا آروم بشم و بتونم خودمو کنترل کنم.

- چقدر هم درمانش موثر بوده!

بعد داد زد: سرباز احمدی!

چند لحظه بعد در اتاق باز شد و یک سرباز جوان وارد اتاق شد. به جلو میز که رسید پایش را محکم به زمین کوبید و احترام نظامی گذاشت.

- ایشونو ببر بازداشتگاه تا تکلیفش مشخص بشه.

+ چشم قربان! بلند شو آقا.

زن سرش را بلند کرد و گفت: جناب سروان نمیشه یه لطفی بکنید و نبریدش بازداشتگاه؟ بعد از دو هفته داریم میریم پیش دخترمون. 

از لای در نیمه باز اتاق صدای بلند تلویزیون داخل سالن به داخل می آمد:

- من اصلا بهشون گفتم هروقت صلاح دونستین این مصوبه را اجرا کنین و به من هم نگین. من هم مثل شما صبح جمعه فهمیدم که بنزین گرون شده.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (235)

سلام

1. داشتم مریض میدیدم که یک دختر جوون سرشو کرد توی مطب و گفت: ببخشید! اجازه هست خودمو وزن کنم؟ گفتم: بفرمائید. اومد توی مطب و رفت روی وزنه و بعد گفت: چقدر وزنم بالا رفته! فکر کنم چون تپش قلب دارم خون با شدت میاد توی پاهام و فشار میاره روی ترازو و بالا نشون میده!

2. () به مرده گفتم: حرص خوردین؟ گفت: بله دیروز به طور همزمان دوتا خاله و یک دائیمو از دست دادم! گفتم: تصادف کردند؟ گفت: نه هرکدومشون توی یه شهری و به یه علتی! (ایشون ساعت دو صبح اومده بودند و فرصت شد چند دقیقه ای صحبت کنیم. جهت اطلاع دوستان!)

۳. خانمه بچه شو با دل درد آورده بود. گفتم: دلش از کِی درد میکنه؟ از بچه اش پرسید: از کِی درد گرفته؟ بچه گفت: از وقتی که اون ده تا خیار توی یخچال را خوردم!

4. توی مرکز تزریق واکسن کرونا بودم. خانمه گفت: قراره به زودی برم آلمان خونه دخترم. اونجا هم از واکسنهای توی ایران فقط واکسن آسترازنکا رو قبول دارن. گفتم: شرمنده فعلا فقط واکسن ایرانی هست و چینی. اگه آسترازنکا میخواین باید صبر کنین تا برامون بیاد. گفت: حالا آلمان رفتنم خیلی هم مهم نیست. ایرانی بهتره یا چینی؟!

5. پسره گفت: با این علائمی که من دارم ممکنه صددرصد کرونا گرفته باشم؟!

6. توی مرکز نمونه گیری کرونا کد ملی خانمه را زدم که دیدم اسمش با چیزی که روی برگه نوشته فرق میکنه. گفتم: اسمتونو اشتباه نوشتن. گفت: نه خودم اسم مستعار گفتم! گفتم: چرا؟ گفت: آخه وقتی مردم بفهمن تست آدم مثبت شده ازش فرار میکنن!

۷. پسره گفت: ما سیگار و اینها را مصرف میکنیم. میتونیم واکسن کرونا بزنیم؟ دوستش گفت: البته اینها را مصرف نمی کنیم. فقط سیگار!

۸. توی مرکز واکسیناسیون کرونا مرده گفت: من پلاکتم پایینه میتونم واکسن بزنم؟ گفتم: چقدر پایینه؟ گفت: چه میدونم من که تا به حال آزمایش ندادم. فقط یک بار دندون کشیدم و دیدم خیلی خون اومد. گفتم حتما پلاکتم پایینه!

۹. پسره را دیدم و گفتم: آمپول میزنه براش بنویسم؟ پدرش گفت: حالا میشه این بار را گذشت کنین؟!

10. خانمه اومد توی مطب و نشست روی صندلی و گفت: میشه تا شوهرم داره نوبت میگیره منو ببینین؟ حالم خوب نیست. گفتم: بفرمائید. اومد و نشست و معاینه اش کردم و وقتی شوهرش دفترچه شو آورد معاینه شو تموم کردم و بعد شروع کردم به نوشتن نسخه. یکدفعه شوهرش گفت: پس گلوشو نگاه نمیکنین؟ خانمش گفت: نگاه کرد. تو نبودی. گفت: فشارشو هم نمیگیرین؟ خانمش گفت: گرفت. تو نبودی. نسخه رو نوشتم و دادم بهشون و رفتن بیرون. دم در مرده برگشت و گفت: میشه توی گوشش را هم ببینین؟ خانمش گفت: دید. بیا بریم!

11. بچه تا اومد توی مطب فشارسنجو نشون داد و گفت: مامان! این چیه؟ مادرش گفت: این دستگاهه! نسخه شو که نوشتم و داشت میرفت بیرون چشمش افتاد به دستگاه حضور و غیاب و گفت: مامان! این چیه؟ مادرش گفت: این وسیله است!

12. نسخه خانمه را که نوشتم گفت: میشه جواب آزمایشمو هم ببینین؟ نگاه کردم و گفتم: ویتامین دی تون یه کم پائینه، قندتون بالاست. کمی هم کم خونی داشتین. گفت: اون خانم دکتره که اون روز آزمایشمو نگاه کرد نگفت کم خونی دارم. همین ها هستن که ارزش کار شما رو هم پائین میارن!

پ.ن1. با تسلیت دوباره به خانم نسرین برای فوت خواهر گرامی شون. امیدوارم از این به بعد روزهائی پر از شادی داشته باشند.

پ.ن2. میدونم خیلی دیر شده. اما الان یکدفعه یادم افتاد از یکی از خوانندگان محترم که بهم یاد دادند بدون دونستن تاریخ تولد چطور افراد مهمانو توی سامانه سیب پیدا کنم تشکر نکردم! اگه اشتباه نکنم با اسم شیرین کامنت گذاشته بودند. باز هم ممنونم! (بعدنوشت: با تشکر از خانم لیلا که بهم یاد دادند)

پ.ن3. دیگه از این به بعد نمیتونیم بگیم به زودی افغانستان هم از ما پیشرفته تر میشه!


خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (۱۲) (عروس سیاهپوش)

سلام

با خوندن داستان سرکار خانم نسرین یاد یه خاطره افتادم که تا به حال توی وبلاگ ننوشته ام. پس حالا می نویسم!

تابستون دو سه سال پیش بود. یک روز صبح هرچقدر منتظر ماشین شبکه شدم خبری نشد. به رئیس نقلیه زنگ زدم که گفت: ظاهرا امروز باید یه جای مخصوص بری. بیا شبکه تا بهت بگن. سوار ماشین خودمون شدم و رفتم شبکه. مسئول ستاد خانم دکتر "ر" (با خانم "ر" اشتباه نشود!) صدام زد و گفت: امروز باید بری مرکز شماره.... گفتم: مرکز مشاوره ازدواج؟ گفت: بله. گفتم: من چیزی از قوانین اونجا نمیدونم. گفت: آزمایش هاشونو نگاه کن. اگه مشکلی نداشتند که مهرشون کن اگه غیرطبیعی بودند هم خود پرسنل اونجا از من و شما واردترن. خودشون میگن باید چکار کنی!

بالاخره رفتم. عروس و دامادها آزمایشاتشونو تحویل دادن و رفتن سر کلاس. آزمایشاتو هم آوردن تا من تایید کنم. اکثر آزمایش ها هیچ مشکلی نداشتن. اول یه نگاه به عکسهاشون مینداختم ببینم آشنا هستن یا نه؟ بعد هم یه مهر میزدم پای برگه. اون روز انواع عروس و داماد را دیدم. از کم سن تا سالمند و نهایتا ازدواج کم سن با سالمند. توی سه چهارتاشون داماد کمی کم خونی داشت که طبق قانون عروسو فرستادم آزمایش بده. توی یکی دو مورد هم عروس قبلا آزمایش داده بود و اونی که هردوشون کم خون بودن فرستادم برای آزمایش های تخصصی تالاسمی.

دیگه داشتم به آخر دسته آزمایشات می رسیدم که متوجه شدم تست اعتیاد یکی از دامادها مثبته. یکی از پرسنلو صدا زدم و گفتم: این یکیو چکار باید کرد؟ گفت: طبق قانون باید یک بار دیگه آزمایش بدن. اگه باز هم مثبت شد و خانواده عروس مشکلی نداشتن از عروس و پدرش امضا میگیریم و بهشون نامه میدیم. گفتم: خب پس بهشون بگین. چند دقیقه بعد و وقتی زوجهای جوان از کلاس بیرون اومدن جواب آزمایشاتشونو تحویل گرفتن تا ببرن محضر. چند دقیقه بعد یه پسر جوون اومد پیشم و گفت: ببخشید من تست اعتیادم مثبت شده حالا چکار باید بکنم؟ من هم همون حرفهایی که بهم گفته بودن بهش گفتم. گفت: هیچ کار دیگه ای نمیشه کرد؟ گفتم: نه قانونش اینه. خداحافظی کرد و رفت بیرون. چند دقیقه بعد همراه همسر آینده اش اومد توی مطب. عروس خانم گفت: ببخشید میشه ایشون دوباره آزمایش ندن؟ گفتم: خب چه اشکالی داره؟ شاید یه دارویی مصرف کردن و توی آزمایش مجدد منفی بشه. گفت:  اگه ایشون بخوان دوباره آزمایش بدن باز هم مثبت میشه آخه اعتیاد دارن. ضمنا  خیلی دیر میشه. ما دیگه فرصت نداریم. گفتم: چطور؟ داماد گفت: حقیقتش ما فرار کردیم! این خانم اهل ... هستن (یه شهر تقریبا هزار کیلومتری ولایت) هرچقدر رفتم خواستگاری پدرشون با ازدواجمون موافقت نکرد. ما هم فرار کردیم. حالا هم اون قدر بهشون زنگ زدیم و التماس کردیم که پدرشون گفتن من تنها میام  اونجا و توی محضر امضا میکنم و برمیگردم و از این به بعد دیگه کاری با این دختر ندارم! الان هم توی اتوبوس هستن.

نمیدونستم چکار کنم. نهایتا یه زنگ به خانم دکتر "ر" زدم و جریانو گفتم. خانم دکتر گفت: صبر کن تا من برم کتاب قوانینشو بخونم و بهت بگم. حدود نیم ساعت بعد هم زنگ زد و گفت: اینجا نوشته در موارد استثنایی و عدم حضور پدر عروس میشه با همون یک آزمایش و امضای خود عروس بهشون مجوز داد! رفتم توی سالن و صداشون کردم و بهشون گفتم. کلی خوشحال شدن و تشکر کردن و رفتن که کارهاشونو انجام بدن.

عروسو از پشت سر نگاه کردم. سعی کردم توی لباس سفید تجسمش کنم اما فقط همون چادر سیاهش میومد توی ذهنم. چادری که احتمالا به رنگ زندگی آینده اش بود. یک زندگی به رنگ شب برای عروس سیاهپوش.

پ.ن۱. پدر بزرگوار که پیش از پدر و مادر آنی دوز اول واکسنشو زده بود دوز دوم را بعد از اونها زد. چون واکسن آسترازنکا زده بود ولی پدر و مادر آنی سینوفارم زده بودن.

پ.ن۲. عماد به عسل میگه: اون بازی که تازه نصب کرده بودم باز نمیشه. عسل میگه: چرا؟ اینترنت ملی شد؟!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (234)

سلام

۱. داشتم یه بچه رو میدیدم که مادرش گفت: الان میخوام ببرم واکسن هفت سالگی شو بزنن طوری نیست با این مریضی؟ گفتم: نه مشکلی نداره. بچه گفت: آخ جون! میخوان بهم واکسن افسانه ای بزنن!

2. مرده گفت: این سرم که برای مریضمون نوشتین تموم شد. الان که کشیدنش یه کم روی دستش ورم کرده طوری نیست؟ گفتم: حتما یه کم رفته زیر پوست. تا فردا درست میشه. گفت: خب اگه مشکلی نداره که هیچی. گفتم یه وقت خدای نکرده سرم نرفته باشه توی رگش!

3. وارد مرکز نمونه گیری کرونا که شدم یکدفعه بدنم شروع کرد به خارش و زدن کهیر! هرچقدر فکر کردم نفهمیدم به چی ممکنه حساسیت داشته باشم چون قبلا هم بارها اونجا رفته بودم (و بعد از اون هم بارها رفتم). گفتم: داروخونه دارین؟ گفتند: نه! کلی این ور و اون ور گشتم تا بالاخره توی داروهای رایگانی که برای مبتلایان بی بضاعت کرونا گذاشته بودند یک شربت دیفن هیدرامین پیدا کردم. اون روز تا ظهر چند مریض میدیدم و وقتی خارش بدنم شدت پیدا میکرد چند سی سی از شربت میخوردم! خوشبختانه وقتی از مرکز بیرون اومدم مشکل خیلی کمتر شد. اما توی اون ده پونزده دقیقه ای که پیاده از مرکز رفتم خونه به طرز وحشتناکی خواب آلودگی داشتم!

4. این ماجرا مال حدود ده سال پیشه. چند بار خواستم اینجا بنویسمش اما یادم رفت. گفتم حالا که کمبود خاطرات داریم بنویسمش!:

یک خانم دکتر مجرد ساکن تهران اومد ولایت ما و برای یکی از روستاهای دورافتاده ولایت قرارداد بست و ساکن اونجا شد. چند ماه بعد منو فرستادن به جاش و پرسنل گفتند پدر خانم دکتر فوت کرده و خانم دکتر هم رفته مراسم. چند هفته میرفتم اونجا تا این که خانم دکتر برگشت سر کار و من رفتم یه درمونگاه دیگه. اما روز بعد دوباره رفتم به جای همون خانم دکتر! از مسئول پذیرش پرسیدم: خانم دکتر که تازه اومده بود کجا رفت دوباره؟ گفت: دیروز خانم دکتر اومد سر کار و مریضهارو دید و بعد گوشیشو درآورد و شروع کرد با خواهرش صحبت کردن و رفت توی حیاط درمونگاه. یکدفعه دیدیم صدای خانم دکتر رفت بالا و گفت: تو به چه حقی اون ساختمونو فروختی؟ یک میلیارد از اونجا حق من بود! بعد هم گوشی رو قطع کرد و زنگ زد شبکه و مرخصی گرفت و رفت تهران. خدائی من اگه یک میلیارد پول داشتم اصلا سر کار هم نمی اومدم! (البته این ماجرا مال زمانی بود که یک میلیارد واقعا خییییلی پول بود نه الان که فقط خیلی پوله! خانم دکتر هم بعد از چند روز دوباره برگشت سر کار اما قراردادش که تموم شد رفت)

5. صبح که راننده یکی از درمونگاههای روستائی اومد دنبالم دیدم دوتا خانم توی ماشینش هستند که من نمیشناسمشون. راه افتادیم و رسیدیم به جائی که چند نفر دیگه هم باید سوار می شدند و اون دوتا خانم پیاده شدند و پیاده رفتند. یکی از خانمها که تازه سوار شده بود از راننده پرسید: اینها کی بودند؟ راننده گفت: دوتا از خواهرهای خانمم. توی شهر کار داشتند با من اومدند. اون خانم همکار گفت: نمیشناختمشون. راننده گفت: خواهر زن های من اون قدر زیادند که خودم هم هنوز یکی دو نفرشونو نمیشناسم!

6. یک بچه شش ماهه را با اسهال آوردند. به مادرش گفتم: غذا هم بهش دادین یا فقط شیر خودتونو میخوره؟ گفت: بهمون گفتند از شش ماهگی دیگه باید بهش غذا بدیم. دیشب  پدرش رفت نون خامه ای خرید با بچه با هم خوردیم!

7. یکی دو ساعت بعد از تاریک شدن هوا مسئول حراست شبکه اومد بازدید و بعد از چرخی توی مرکز مستقیم رفت توی تزریقات و به خانم مسئول تزریقات گیر داد که چرا برای تست قند خون با دستگاه از مردم زیاد پول میگیرین؟ بعد هم صورتجلسه نوشتن و آوردن که من هم امضا کنم. گفتم: حالا شما از کجا فهمیدین؟ گفت: یه نفر بهمون گزارش داد. برای این که مطمئن بشم الان اومدم دم در کارت عابربانکمو دادم به یه نفر که داشت رد می شد و گفتم با این کارت برو قند خونتو چک کن!

8. () یه دختر شونزده هفده ساله را با حال روحی خراب آوردند. براش آرام بخش و ... نوشتم و وقتی از مطب رفت بیرون به همراهش گفتم: مشکلش چیه؟ گفت: این دختر یه مادربزرگ داشت که از سه سال پیش و بعد از سکته مغزی بیهوش توی خونه افتاده بود و هر چند ساعت یک بار آب دهنش میرفت ته حلقش و نفسش تنگی میکرد که باید با دستگاه توی حلقشو ساکشن میکردیم. شبی یکی از جوونهای فامیل میرفت پیشش تا اگه لازم شد این کارو انجام بده. چند شب پیش وقتی این دختر پیش مادربزرگش بوده نصف شب خوابش میبره و وقتی بیدار میشه میبینه پیرزن خفه شده. از اون شب تا به حال چندین بار حمله عصبی بهش دست داده و باید بیاریمش درمونگاه.

9. از یکی از درمونگاههای روستائی برگشتم خونه. راننده منو دم در پیاده کرد و ماشینو خاموش کرد. گفتم: نمیخوای بری؟ گفت: چند روزه بعد از ساعت اداری توی اسنپ کار میکنم. اینجا میمونم تا یه مسافر پیدا بشه!

10. توی مرکز واکسیناسیون کرونا بودم. پیرمرده اومد واکسن بزنه که توی سامانه نگاه کردند و بهش گفتند: شرمنده شما طبق سامانه فوت کردین! خوشبختانه مشکل فقط از سامانه سیب بود و نه سایت ثبت احوال و با چندتا تلفن درست شد.

11. نسخه خانمه را که نوشتم گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ شوهرش گفت: یعنی ناراحتی باعث همه این مشکلات شده؟!

12. (14+) (البته شاید هم نیاز به مثبت نداشت!) مسئول پذیرش یکی از درمونگاههای روستائی تعریف میکرد که: چند سال پیش روز بیست و هفتم اسفند یکی از خانمهای همکار اصرار عجیبی داشت که روز بعدشو کل پرسنل با هم نیان سر کار و در درمونگاهو ببندیم. اون قدر این حرفو تکرار کرد که کم کم بقیه پرسنل هم باهاش هم صدا شدند و همه گفتند فردا سر کار نمی آئیم. روز بعد من چون خونه ام نزدیکه اومدم یه سری بزنم که دیدم تلفن مرکز زنگ میخوره. گوشیو که برداشتم دیدم یه آقایی میگه: سلام، میتونم با خانم ... (همون خانمی که اصرار به تعطیل کردن مرکز داشت) صحبت کنم؟ من همسرش هستم صبح گفت میاد اونجا اما الان گوشیشو جواب نمیده! گفتم شرمنده الان سرشون شلوغه کارشون تموم شد میگم باهاتون تماس بگیرن. بعد هم هرچقدر بهش زنگ زدم جواب نداد یه پیام بهش دادم و گفتم سریع یه زنگ بزن به شوهرت! بعد از عید هم روم نشد بپرسم کجا رفته بوده!

پ.ن1. به دکتر پرسیسکی وراچ گفتم بیان و کامنتهائی که توی پستهای گذشته درباره شون نوشته بودین بخونن. گفتند قبلا خوندن. گفتم پس کاش یه کامنت همون جا میگذاشتین تا بدونن هنوز به فکرشون هستین. گفتن حتما اما خبری نشد! امیدوارم توی یه وبلاگ دیگه کامنت نگذاشته باشند!

پ.ن2. بر اثر اشتباه من یه ضربه به ماشین خورد و نزدیک دو میلیون خرجش شد. تا چند روز حالم گرفته بود اما وقتی یک روز از صبح زود ماشین توی کوچه مونده بود تا غروب درحالی که سوئیچش روی کاپوت جا مونده بود فهمیدم همیشه باید خدارو شکر کرد. (این که سوئیچ روی کاپوت چکار میکرد جریانش مفصله و در حوصله اینجا نیست)

پ.ن3. عماد میگه: یکی از افتخارات من اینه که جوراب نانوی ضد بو را هم بودار کردم!

آخرین خبر

سلام

دیروز صبح شنیدم که آقای دکتر به هوش اومدن و بردنشون توی بخش. دیروز عصر رفتم بیمارستان ملاقاتشون که پرستارهای محترم گفتند صبح مرخص شد! یه پیام بهشون دادم که چند ساعت بعد دخترشون جواب دادند و تشکر کردند. دیگه درچه حد بهترند من نمیدونم.

پی نوشت: دارم میرم یه مرکز واکسیناسیون کرونا. این هم از روز تعطیل کرده مون! فردا هم که شیفتم!

چند روز دیگه پست جدید میگذارم.

تلخ و شیرین

سلام

دوشنبه هفته پیش ساعت حدود هشت و نیم شب بود که برای اولین بار در سال 1400 برق خونه ما قطع شد. چند دقیقه بعد متوجه شدم که اینترنت گوشی هم قطع شده. باتوجه به این که هیچ وسیله روشنائی اضطراری هم توی خونه نداشتیم الاف (علاف؟) نشسته بودیم که آنی گفت: حالشو داری بریم بیرون قدم بزنیم؟ گفتم: بریم. بهتر از الکی نشستن توی خونه است.

با یک تلفن و ظرف چند دقیقه همسر باجناق دوم و دخترهاشون هم همزمان با ما از خونه بیرون اومدن. توی اون تاریکی تقریبا مطلق هنوز به سر کوچه نرسیده بودیم که صدای موسیقی بلند شد و فهمیدیم عماد اسپیکر پخش موسیقی شو هم با خودش آورده. از اونجا به بعد به نوبت با بلوتوث گوشی هامون به اسپیکر وصل می شدیم و آهنگهای گوشی هامونو از طریق اسپیکر گوش میدادیم. هر کسی  هر نوع موسیقی که دوست داشت پخش میکرد. عماد آهنگهای رپ میگذاشت و آنی آهنگهای پاپ مد روز و من آهنگهای قدیمی تر. دخترهای باجناق دوم هم که پایه آهنگهای خارجی هستند. گوش دادن به آهنگ ها کم کم با حرکات کوچک بدنی همزمان شد و ظرف چند دقیقه (و بخصوص در جاهائی که تاریکی مطلق حکمفرما بود) حرکات موزون شروع شد. ماشینهای عبوری هم در بیشتر مواقع با زدن بوق و ... با ما همراهی میکردند. خلاصه که یک بار دیگه مشکلو به فرصت تبدیل کردیم. حدود دو ساعت توی خیابونهای تاریک راه رفتیم تا این که برق وصل شد و کم کم راه افتادیم به طرف خونه. جالب این که در کل محله تاریک ما فقط یک مجتمع برق داشت که مایه تعجبمون شد اما وقتی که فهمیدیم این مجتمع محل سکونت چه افرادیه دیگه تعجب نکردیم! در اواخر راه پیمائی بود که خانم "ر" (مسئول امور درمان شبکه) پیامک داد و گفت: شیفت فردای درمونگاه ... خالی مونده میتونین برین؟ گفتم: نه.

صبح روز سه شنبه توی یکی از مراکز روستائی بودم که خانم "ر" زنگ زد و به هر صورتی که بود منو راضی (بخونین مجبور) کرد که از همون جا برم سر شیفتی که خالی مونده بود. مسئله ای که با ناراحتی آنی روبرو شد اما نهایتا لطف کرد و ناهار و شام و صبحانه مو به وسیله یکی از راننده های شبکه برام فرستاد. جالب این که درمونگاه همون درمونگاهی بود که قبلا توی این پست درباره اش نوشتم و همون خانم دکتر هم به خاطر بیماری ناچار شده بود ترک شیفت کنه! البته این بار به خاطر حضور عشایر شیفت شلوغی داشتیم تا حدود هشت و نیم شب که دیدم شارژ گوشیم درحال اتمامه. اومدم گوشی رو بزنم توی شارژ که برقها قطع شد. ترجیح دادم تا هوا هنوز کمی روشنه شاممو بخورم. و بعد با همراهی بقیه پرسنل رفتیم توی حیاط درمونگاه و به منظره زیبای ستاره ها که معمولا به خاطر روشنائی معابر چندان قابل رویت نیستند خیره شدیم. خانم "ر" هم پیام داد که لطفتونو فردا صبح جبران میکنم.

من فقط میترسیدم که گوشیم خاموش بشه و باز تا مدتی شروع کنه به خاموش و روشن شدن اما خوشبختانه حدود ساعت یازده و درحالی که شارژ گوشیم در آستانه رسیدن به اعداد یک رقمی بود برق اومد. در طول تاریکی چند مریض اومدن اما بعد از روشن شدن چراغها یه موج حمله داشتیم که خوشبختانه زود تمام شد.

صبح فردا منتظر آف بودم اما منو به یکی از درمونگاهها فرستادند که البته انصافا از خلوت ترین درمونگاههاست. وقتی رفتم اونجا دیدم همه پرسنلشون حالشون گرفته است. پرسیدم: چی شده؟ گفتند: دکترمون دیشب رفته بوده دوچرخه سواری که برق میره. وقتی همه جا تاریک میشه یکدفعه تایر دوچرخه اش میره توی یک چاله که باعث میشه زمین بخوره و سرش بخوره به جدول وسط بلوار و الان بیهوش توی ICU بستریه. خدائی حال من هم گرفته شد. هنوز هم خبر خوشایندی از آقای دکتر به دستم نرسیده.

امروز صبح هم ماشین اداره اومد دنبالم و رفتیم شبکه که گفتند تا آخر مرداد پنجشنبه ها تعطیله به جز مراکز شبانه روزی و مراکز تست کرونا. برگردین برین خونه تون!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (233)

سلام

1. به خانمه گفتم: توی خونه هیچ داروئی به بچه تون دادین؟ گفت: فقط یه شربت دیفن هیدرامین. گفتم: دیگه ازش دارین یا تموم شد؟ گفت: تموم شد. گفتم: خب پس یکی براش مینویسم. گفت: نه ننویسین بهش حساسیت داره!

2. به پسره گفتم: با این قرصها که خانم دکتر براتون نوشتن دل دردتون بهتر نشد؟ گفت: دردش کمتر شد اما بهتر نشد!

۳. داشتم پیرزنه را معاینه میکردم که یکی از پرسنل اومد توی مطب و گفت: چای تازه دم درست کردم. میخورین براتون بیارم؟ پیرزنه گفت: بله بیار!

۴. به خانمه گفتم: با این استفراغی که بچه تون داره احتیاج به آمپول داره. گفت: نه! من بهش قول دادم که از آمپول خبری نیست که اومده دکتر. براش شربت بنویسین. شربت نوشتم و رفتند. دو ساعت بعد خانمه برگشت و گفت: هنوز داره استفراغ می‌کنه. گفتم: من که بهتون گفتم. حالا آمپول بنویسم؟ گفت: نههه! توی این دو ساعت فقط داره میگه چه دکتر مهربونی بود آمپول ننوشت. نمیخوام تفکراتش درباره شما خراب بشه!

5. بعد از تاریک شدن هوا داشتم مریض میدیدم و از حیاط درمونگاه گه گاه صداهایی مثل یه انفجار خیلی کوچیک  میومد. حدود یک ساعت بعد راننده آمبولانس درمونگاه اومد و گفت: تشریف بیارین توی آبدارخونه کارِتون دارم. وقتی رفتم دیدم چند قرص نون روی میزه با یه ماهی تابه نسبتا بزرگ که توش مقداری پیاز و ... داره هنوز غلغل میکنه بعلاوه چندین عدد گنجشک پخته شده! یه تفنگ بادی هم کنار دیوار بود.

6. یکی از خانمهای مسئول تزریقات (که چند ماه پیش بعد از مدتها درگیری قضائی از شوهر معتادش جدا شده بود و حضانت دختر پنج شش ساله شو هم گرفته بود) اوقاتش تلخ بود. گفتم: چی شده؟ گفت: دیروز با ... (دخترش) رفتیم ... (یکی از گردشگاههای طبیعی نزدیک ولایت) که دیدیم یه عروس و داماد با ماشین عروس اومدن و با اقوامشون با یه فاصله حدودا صد متری از ما شروع کردند به رقصیدن و .... دخترم گفت: بریم تماشا؟ گفتم:من که حوصله شو ندارم خودت برو ولی خیلی مواظب باش. رفت و برگشت و دیدم همچنان داره میخنده و میرقصه. گفتم: چیه؟ گفت: عروسی بابام بود!

7. یک خاطره دیگه از پیش از کرونا: توی یکی از درمونگاههای روستائی بودم که یه کاردان بهداشتی با نامه معرفی برای طرح اومد پیشم. گفتم: دانشگاه ولایت درس خوندین؟ گفت: نه زابل بودم. گفتم: چطور از اونجا سردرآوردین؟ گفت: من نمیدونستم زابل کجاست. وقتی اسمشو توی دفترچه انتخاب رشته دیدم گفتم حتما یه شهره نزدیک آمل و بابل من هم انتخابش کردم!

8. پیرزنه گفت: از خواب که بیدار شدم دیدم سرم درد میکنه. نمیدونستم فشارم رفته بالا یا اومده پائین. من هم یه لیوان آب قند خوردم یه لیوان آب غوره!

9. توی یه مرکز روستائی شلوغ بودم که بهش مرکز نمونه گیری کرونا هم داده بودند. سرمون خلوت بود. خانم مسئول بهداشت محیط درمونگاه اومد از جلو در رد بشه که خانم مسئول نمونه گیری بهش گفت: میخوای یه تست ازت بگیرم؟ رایگانه سرمون هم خلوته. خانم مسئول بهداشت محیط هم کمی فکر کرد و بعد گفت: خب بیا بگیر! چند روز بعد که دوباره رفتم اون مرکز خانم مسئول بهداشت محیط رفته بود مرخصی استعلاجی به خاطر کرونا!

10. شیفت مرکز کرونا بودم که پسره اومد و گفت: من سربازم. حالا اومدم مرخصی و یه کاری پیش اومده که یکی دو هفته نمیتونم برگردم پادگان. یه جواب مثبت بهم بدین! به زحمت راضیش کردم که اول یه تست بده تا بعد. (جوابش که براش اومد هم که دیگه من اونجا نبودم ببینم با پزشک شیفت اون روز چکار میکنه!)

11. (16+) توی یکی از مراکز روستائی از خانم مسئول آزمایشگاه پرسیدم: راستی خانم ... (مستخدم مرکز که همیشه برام چای می آورد) کجاست؟ خانم مسئول آزمایشگاه گفت: حامله شده رفته مرخصی استعلاجی. ... هم حامله شد و ما نشدیم! (قبلا که دخترها تا ازدواج نمیکردن حامله نمی شدن. الان برنامه عوض شده که این دختر مجرد انتظار داشت زودتر از یه خانم متاهل حامله بشه؟!)

12. خانمه گفت: برای اسهال میوه خوبه؟ گفتم: بعضی میوه ها خوبند. مثلا موز. گفت: موز نداریم. به جاش خیار بدم بخوره؟!

پ.ن1. بالاخره باجناق دوم و خانواده اش هم اسباب کشی کردن و همسایه مون شدن. همچنان هم مشغول مرتب کردن خونه اند و معمولا آنی میره کمکشون. عسلو هم شبها باید به زور از پیش دخترخاله هاش بیاریم خونه!

پ.ن2. بعد از حدود دو سال با دکتر پرسیسکی وراچ صحبت کردم. فرمودند همچنان در اوکراین مشغول به کارند و وبلاگهائی که میخوندند همچنان دنبال میکنند. اما مشغله کاری بهشون اجازه گذاشتن کامنت نمیده و از همه دوستان که به یادشون هستند تشکر کردند. ضمنا ادعا کردند که هنوز وبلاگ جدیدی ندارند!

پ.ن3. عسل کتاب قصه شو تموم میکنه و اونو میده به من و میگه: بابا! بیا قصه شو بخون ببین چه جالبه! میگم: باباجان! این قصه برای تو جالبه نه برای من. میگه: حالا تو بخونش. میگم: باشه بعدا میخونم. میگه: باباااا! بخون! بخون! باباااا بخون! بی مقدمه صدامو میبرم بالا و میگم:

وای انتظار میکشه منو

دل بی قرار می کشه منو

وااای وااای میکشه منو

آرزوی یار می کشه منو ...

عسل یه کم با حیرت نگاهم میکنه و میگه: این دیگه چه ترانه ای بود؟ چقدر کشت و کشتار توش بود!

روزی که "خواستگار" آمد

سلام

سه چهار سال پیش  حوالی غروب یکی از روزهای تابستون بود. با آنی و بچه ها توی خونه نشسته بودیم که تلفن خونه زنگ خورد. آنی رفت سراغ تلفن و گفت: شماره شو نمیشناسم! بعد گوشی رو برداشت و شروع کرد به صحبت کردن: الو ... سلام علیکم بفرمائین ... ممنون ... ببخشید شما؟ ... شمائین؟  ... ببخشید نشناختمتون."..." آقا خوبن؟ "..." خانم چطورن؟ ممنون ... بله هستن سلام دارن خدمتتون! ... بله ... بله ... پنجشنبه همین هفته؟ ... (یه اشاره به من کرد و گفت: پنجشنبه که شیفت نیستی؟ گفتم: نه) چشم چشم حتما خدمت میرسیم. بله بهش میگم. چشم سلام برسونین ... خدانگهدار. بعد هم گوشی رو گذاشت. گفتم: کی بود؟ گفت: "..." خانم. یه کم فکر کردم تا یادم بیاد کیو میگه. یکی از اقوام که حتی عید به عید هم خونه همدیگه نمیرفتیم. گفتم: اون وقت برای پنجشنبه دعوتمون کرد؟ گفت: بله. گفتم: به چه مناسبت؟ گفت: برای دخترش خواستگار اومده. گفت تشریف بیارین دامادو ببینین چون سابقه کار توی مرکز ترک اعتیادو دارین ببینین معتاد نباشه! گفتم: جل الخالق. مگه من عینک جادوئی دارم؟ شاید یکی معتاد باشه و بقیه اصلا متوجه نشن! اگه رفتیم و گفتم معتاد نیست و بعد معلوم شد که هست چه خاکی به سرمون بریزیم؟! گفت: من دیگه قول دادم! حالا یه چیزی ازت خواسته.

در طول چند روز آینده واقعا نگران بودم. به هرحال پای زندگی یه دختر وسط بود. بالاخره پنجشنبه از راه رسید و حوالی غروب لباسهای پلوخوری مونو پوشیدیم و سوار ماشین شدیم. خونه رو با آدرسی که بهمون داده بودند به زحمت توی کوچه های طولانی و باریک یکی از محله های حاشیه شهر پیدا کردیم. زنگ زدیم و وارد خونه شدیم. با صاحبخونه و خانمش که اومده بودند پیشوازمون سلام و علیکی کردیم و رفتیم تو. به جز ما هیچ کس دیگه ای اونجا نبود. فقط گوشه اتاق یه مرد میانسال و یه پسر جوون نشسته بودند و مشغول ورق بازی بودند. ما که وارد اتاق شدیم بلند شدند و سلام و علیکی کردیم و بعد همه مون با هم نشستیم. مرد میانسال چند ورقی که توی دستش بود به طرفم گرفت و گفت: بفرمائید! گفتم: ممنون. و بعد مشغول ادامه بازی شون شدند تا این که بازیشون تموم شد و ورقها را کنار گذاشتند. چند دقیقه بعد صاحبخونه با یه سینی چای وارد اتاق شد و به همه تعارف کرد. وقتی داشتم چای برمی داشتم یه اشاره با ابرو به اون طرف اتاق کرد و گفت: چطوره؟ گفتم: ایشون دامادن؟ گفت: بله! گفتم: چی بگم؟ ظاهرا که مشکلی ندارن. خوشحال شد و رفت سراغ نفر بعد. چند دقیقه بعد دم گوش آنی که بالاخره خانم صاحبخونه دست از سرش برداشته بود گفتم: ظاهرا تصمیمشونو گرفتن ما فقط برای خالی نبودن عریضه ایم! گفت: آره! "..." خانم کلی داره ازش تعریف میکنه. میگه همین الان ماهی دو میلیون درآمد داره. گفتم: دو میلیون این قدر براشون رویاییه؟ گفت: وقتی از درآمد شوهرش بیشتره آره! حرفمون با ورود خانم صاحبخونه با یه ظرف میوه ناتموم موند.

اونجا بودیم و شام خوردیم و بعد هم چائی بعد از شام و بعد هم بلند شدیم. در طول این مدت هیچ نشونه ای از خواستگاری ندیدم و به نظر میرسید که توافق قبلا انجام شده. بیشتر حواسم به جناب داماد بود. همون طور که به آنی گفته بودم نمی شد به همین راحتی اعتیادو توی همه تشخیص داد اما باید سعی خودمو میکردم! بالاخره بلند شدیم و از خونه شون خارج شدیم درحالی که داماد و همراهش (که بعدا فهمیدم برادرش بوده) هنوز اونجا بودند. احتمالا زیرشلواری هم با خودشون آورده بودند. حرکت که کردیم آنی گفت: خب؟ گفتم: من علامتی از اعتیاد توش ندیدم اما اگه چنین کسی بیاد خواستگاری عسل عمرا قبولش کنم. رفتارش یه طوری بود! آنی گفت: من هم ازش خوشم نیومد اما ظاهرا خودشون که خیلی راضی بودند. من هم جرات نکردم چیزی بگم.

مدتی گذشت تا این که برای عروسی دعوتمون کردند. مجلس زنونه خونه عروس و مردونه خونه همسایه شون. اگه یکی دوتا از اقوام دیگه که اونجا بودند نمیشناختم حوصله ام وسط یه مشت آدم غریبه سررفته بود!

گذشت و دیگه اون خانواده رو ندیدیم تا چند ماه بعد. یه شب که توی یه مهمونی بودیم دیدم یه نفر داره خیلی گرم باهام سلام و علیک میکنه. قیافه اش برام آشنا بود ولی نشناختمش. اما بعد که رفت و نشست پیش پدرزنش فهمیدم همون شاه داماد اون شبه. وقتی مهمونی تمام شد و نشستیم توی ماشین به آنی گفتم: "..." خانم از دامادش راضی بود؟ گفت: گفت میخوایم طلاق دخترمونو بگیریم! گفتم: چرا؟ گفت: ظاهرا به الکل اعتیاد داره! (تا جائی که میدونم هنوز جدا نشدن اما نمیدونم اعتیادشو ترک کرده یا نه؟ خب تقصیر من چیه؟ باید یه نفر که توی مراکز ترک اعتیاد الکل کار میکنه هم دعوت میکردن!)

پ.ن1. متاسفانه یکی دیگه از اقوامو که چند هفته بعد از مامان مبتلا به سرطان شده بود در شصت سالگی از دست دادیم. البته نوع سرطانش خیلی مرگبارتر از مامان بود و درواقع همین که تا اینجا مقاومت کرده بود قابل تحسینه. چند ماه پیش وقتی عکسشو توی مراسم عقد پسرش دیدم از میزان تغییر قیافه اش حیرت کردم. به هر حال خدا رحمتش کنه. متاسفانه از زمان شروع کرونا ندیده بودمش.

پ.ن2. هنوز با سامانه سیب (که موظفیم نسخه های نوشته شده را توی این سامانه کامپیوتری هم ثبت کنیم بدون این که علتشو بدونیم!) کلی دردسر داریم از چند هفته پیش سامانه تامین اجتماعی هم راه افتاده! و قراره به زودی سامانه های دیگه ای هم افتتاح بشه. مسئله اینه که مسئولین شبکه دوست دارند نسخه ها رو هم توی اون سامانه ها بزنیم هم توی سامانه سیب! البته به نظر میرسه اقداماتی برای نوعی ارتباط بین سامانه ها هم شروع شده.

پ.ن3. آنی ازم میپرسه: فلان چیز چی شد؟ یه اشاره به بچه ها میکنم و میگم: بعدا برات میگم. عماد میگه: مامان اگه بهت نگفت برو پست بعدی وبلاگشو بخون. کوچکترین اتفاقی هم که براش بیفته اونجا مینویسه!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (232)

سلام

1. مرده گفت: چند روزه که سرم تاب داره. هر سوالی که درباره سرگیجه میدونستم ازش پرسیدم و جوابش منفی بود. بعد از چند دقیقه گفت: فکر کنم شما بهش میگین تَب، درسته؟! (تازه فهمیدم بنده خدا فارسیش خوب نیست)

2. ساعت یک و نیم صبح خانمه با اسهال و استفراغ اومد. شوهرش گفت: یه مقدار گیلاس خریدم. دیشب نصفشونو خوردم و همین موقع اومدم و بهم سرم و سوزن زدن. امشب خانم اون نصفشونو خورده!

3. شیفت شب بودم و درمونگاه غلغله بود. ساعت حدود دو بالاخره مریضها تموم شدند و رفتم توی اتاق استراحت و بلافاصله از هوش رفتم. ساعت حدود چهار با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم و دیدم خانم مسئول پذیرش زنگ زده. وقتی جواب دادم گفت: ببخشید دو سه بار زنگ اتاق استراحتو زدم و بیدار نشدین. عذرخواهی کردم و رفتم و مریضو دیدم. سه شب بعد دوباره با همین خانم شیفت بودم و دوباره همین اتفاق تکرار شد! وقتی مریضو دیدم و رفت، رفتم دم پذیرش و  گفتم: شرمنده اصلا سابقه نداشت من اینطور خوابم سنگین بشه. حالا دوبار پشت سر هم و هردوبار هم توی شیفت شما. گفت: من خوشحالم که وجودم این قدر بهتون آرامش میده که راحت میخوابین!

4. یکی از راننده های شبکه که ظاهرا خیلی اظهار ارادت میکنه شب بهم زنگ زد و گفت: فردا باید بریم درمونگاه ... صبح ساعت فلان میام دنبالتون. گفتم: باشه. گفت: خب فعلا خداحافظ. گفتم: خداحافظ. چند لحظه بعد یه کم بلندتر گفت: خداحافظ! من هم بلندتر گفتم: خداحافظ. چند ثانیه بعد با صدای بلند گفت: دکتر! خداحافظ! گفتم: صدا قطع شده؟ خداحافظ! گفت: قطع کرده! دکتر هم این قدر ...! و قطع کرد!

5. یه خاطره دیگه که از پیش از کرونا یادم اومد:

چهارشنبه شیفت بودم. ظهر پنجشنبه اومدم خونه و بعد از ناهار رفتیم مسجد مراسم ختم یکی از اقوام دور. توی مسجد نشسته بودم که خانم "ر" مسئول امور درمان شبکه زنگ زد بهم و گفت: کجائین؟ گفتم: توی مسجد! گفت: توی مسجد برای چی؟ گفتم: یه مراسم داریم. گفت: ماشین اومده دم خونه تون ببردتون سر شیفت شما توی مسجدین؟ گفتم: من امروز شیفت نیستم. دیروز شیفت بودم. گفت: نه امروز هم شیفتین. الان برنامه جلو منه! یه لحظه هنگ کردم. هرچقدر فکر کردم من اون روز دیگه شیفت نبودم. یکدفعه یه چیزی به ذهنم رسید و گفتم: راستی من فردا هم شیفتم. مگه میشه سه روز پشت سر هم؟ یه کم فکر کرد و بعد گفت: ای وای! ببخشید برنامه ماه آینده که دارم مینویسمش جلومه از روی اون ماشین فرستادم دم خونه تون!

6. () مسئول تزریقات یکی از درمونگاهها عوض شد. شب اول آقائی که هرشب میومد و تزریقاتو تمیز میکرد و یه پولی میگرفت اومد و کمی با مسئول جدید تزریقات صحبت کرد و بعد راه افتاد که از درمونگاه بره بیرون. گفتم: چی شد آقای ...؟ گفت: میگن دیگه نمیخواد بیائی. ما خودمون تمیز میکنیم. گفتم: اشکالی نداره خدا بزرگه. گفت: این تنها کاری بود که داشتم. با این شبی پونزده هزار تومن که از اینجا میگرفتم زندگی مو میچرخوندم!

7. نسخه پیرزنه را که نوشتم برگه قبلی دفترچه شو هم نگاه کردم و گفتم: انگار پریروز هم اینجا اومدین. با نسخه خانم دکتر بهتر نشدین؟ گفت: از کار خانم دکتره اصلا خوشم نیومد. گفتم: چطور؟ گفت: وقتی اومدم نشسته بود توی داروخونه صحبت میکردند. گفت: بیا تا همین جا ببینمت. توی داروخونه نگاهم کرد و نسخه شو هم همون جا نوشت. حالا شاید وقتی من اومدم توی توالت نشسته بود همونجا نگاهم میکرد و نسخه مینوشت؟!

8. اون خانم آنی احتمالی (که اینجا درموردش نوشتم) دخترشو آورد پیشم و چقدر تعجب کردم که دیدم اسم دخترش دقیقا همون اسمیه که مامان دوست داشت روی عسل بگذاریم و ما به دلایلی نگذاشتیم. (طبیعتا شما که انتظار ندارین بگم چه اسمی بود؟!)

9. اصلا مریض نداشتیم. یکی از پرسنل اومد و گفت: دکتر! تا خبری نیست بریم شام بخوریم. گفتم: باشه شما برین من هم میرم برای شام. تا اومدم از مطب برم بیرون یه مریض اومد و گفت: منو ببین حالم خوب نیست. اونو که دیدم دوتا مریض دیگه پشت در منتظر بودن و تا اونهارو دیدم هم دوتا دیگه. بعد هم همه شون رفتن دم در داروخونه و چون بقیه پرسنل مشغول خوردن شام بودند کم کم صداشون دراومد. یکدفعه دیدم یکی از مریضها داره به بقیه میگه: ببینین! این که پزشکه نشسته توی مطب داره کارشو انجام میده اون وقت بقیه که از ایشون پائین ترن رفتن دارن غذا میخورن. (این از مواردیه که باید تصویری میدیدین تا خنده تون بگیره)

10. پیرمرده گفت: یه آزمایش گرگی برام بنویس. گفتم: آزمایش گرگی نداشتیم! گفت: برای همین مریضی که تازه اومده. پس چیه اسمش؟!

11. یکی از خانمهای پرسنل هست که هروقت با هم توی یه ماشین میریم و برمیگردیم وقتی پیاده میشه راننده میگه: چرا این قدر بدنش بو میده؟! متوجه شدی دکتر؟ حتی یکی دوتا از راننده ها به محض پیاده شدنش اسپری خوشبو کننده توی ماشین میزنن. فقط من یه چیزی رو نفهمیدم: چرا من هیچوقت بویی از ایشون استشمام نمیکنم؟!

12. سه شنبه یکی از خانم دکترها پیام داد و گفت: شما پنجشنبه توی درمونگاه فلان شیفت هستین. میشه با شیفت همون شب من توی درمونگاه بهمان عوضش کنین؟ هرچقدر فکر کردم دیدم دلیلی نداره شیفت یه درمونگاه خلوتو بدم و شیفت یه درمونگاه شلوغو بگیرم. پس قبول نکردم. چهارشنبه یکی دیگه از خانم دکترها پیام داد و گفت: من جمعه توی درمونگاه فلان شیفتم. با شیفت پنجشنبه تون عوض میکنین؟ ... تومن هم سر میدم. من هم که زیر بار قرض و قوله درحال له شدنم گفتم: باشه! بعد خانم دکتر گفت: حقیقتش من میخواستم شیفت جمعه را بفروشم اما کسی نخرید. گفتم با پنجشنبه عوضش کنم شاید یکی بخره.

امروز صبح که اومدم شیفتو تحویل گرفتم دیدم همون خانم دکتر که اول بهم پیام داده بود شیفتو بهم تحویل داد (حتی سلام و علیک هم نکرد سرشو انداخت پائین و رفت!)  یعنی این قدر نقشه کشیده بودن فقط برای همین که اون خانم دکتر از درمونگاه بهمان نجات پیدا کنه؟!

پ.ن1. چند هفته بعد از زدن واکسن بالاخره جرات کردم برای اولین بار از زمان اومدن کرونا به جای ماسک های N95 از ماسکهای معمولی استفاده کنم. یکی دو روز اول احساس میکردم اصلا ماسک نزدم!

پ.ن2. بعد از پدر بزرگوار پدر و مادر آنی هم دوز اول واکسن کرونا را تزریق کردن. حالا با خیال راحت تری میتونیم بریم خونه شون. گرچه همین چند روز پیش مراسم جشن تولد پدر بزرگوار به دلیل کرونا کنسل شد.

پ.ن3. عسل میگه: کاش من همین امروز کرونا میگرفتم. میگم: چرا؟ میگه: آخه اون وقت تا چند ماه خیالم راحته که کرونا نمیگیرم!

من به این چالش دعوت شدم

سلام

یک فروند پست خاطرات دیگه (البته به همون بی مزگی پست قبل) برای امروز تدارک دیده بودم. اما از طرف خانم شارمین و یکی از خوانندگان وبلاگشون به دو چالش دعوت شدم. اولیو همون موقع انجام دادم و توی وبلاگ خودشون گذاشتم و این هم دومیشون: (هر چه فریاد دارید بر سر شارمین بکشید )

فکر کن بدون هیچ محدودیتی می توانی برای یک روز هرطور دلت خواست زندگی کنی. آن یک روز را توصیف کن.

خیلی به این موضوع فکر کردم. آخه بدون هیچ محدودیتی یعنی چی؟ از نظر اقتصادی؟ اخلاقی؟ وجدانی؟ یا هرچی؟ بعد دیدم نه اهل بعضی کارها که کلا نیستم. حتی اگه براشون مجوز داشته باشم. بعضی چیزها را هم که اصلا نمیشه نوشت! نهایتا اگه بتونم یه روز فقط به فکر خوشحالی خودم باشم و مثلا راه بیفتم و برم سفر! بعد گفتم همون یک بار که توی تایلند آنی و بچه ها را به درخواست خودشون برای چند ساعت ول کردم برای هفت پشتم بسه! پس مجبورم اونها رو هم با خودم ببرم. اما مسئله اینه که اونها نمیتونن پا به پای من بیان. ای بابا حواسم کجاست؟ قراره هیچ محدودیتی وجود نداشته باشه پس میتونن بیان! خب پس شروع می کنیم.

طبق معمول هوا هنوز تاریکه که از خواب بیدار میشم. بالاخره باید طوری بیدار بشم که صبحانه بخورم و آماده بشم برای رفتن به سر کار و طوری بریم که بقیه پرسنل پیش از ساعت هفت و نیم توی روستا انگشت بزنن. اما راستی امروز بدون محدودیته ها، باز یادم رفت. پس فعلا یه چرت دیگه بزنیم تا بعد. اصلا امروزو مرخصی باحقوق میگیرم بدون این که از ذخیره مرخصی هام کم بشه. با مرخصی هم بدون این که قبلا اطلاع داده باشم بدون هیچ ایرادی فورا موافقت شد. خب دیگه چرت زدن هم بسه فقط همین امروزو فرصت داریم.

فقط با یه بشکن همه خانواده آماده و لباس پوشیده دم در ایستادن. خب کجا بریم؟ نمیدونم میشه طول امروزو تا جائی که بخوام طولانی کنم یا نه؟ اما فکر نکنم دیگه این قدر هم بدون محدودیت باشه. پس با سیرالارض میریم سراغ جاهائی که همیشه دوست داشتم ببینم و نشده. طبیعتا از سمت شرق هم شروع میکنم که هوا زودتر روشن شده. طبیعتا اگه بخوام همه چیزو بنویسم این پست خیلی طولانی و حوصله سربر میشه پس لطفا همین مختصرو از من قبول کنین.

اول یه سر به "نیوزیلند" میزنم. با جزیره شمالی شروع میکنم و "اوکلند" و بعد هم طبیعت اطراف اون. یه توقف کوتاه توی پایتخت (ولینگتون) تا ببینم پایتختی که بیشتر روزها داره توش باد میاد چطوریه؟ سری به لوکیشن های فیلمهای" پیتر جکسون" میزنیم. بعد از دریای تاسمان میگذریم و میریم سراغ بزرگترین خشکی قاره اقیانوسیه. بعد هم یه سره میرم "سیدنی" و ساختمان" اپراهاوس". یه چرخی اونجا میزنیم و ... ای وای چیزی نمونده بود که عسل بیفته توی آب! به موقع گرفتمش. بعد میریم سمت "ملبورن". وقت زیادی صرف ملبورن نمیکنم چون میدونم هرلحظه ممکنه هواش به شدت تغییر پیدا کنه اما واقعا نمیشه از اون معماری زیبای اروپائی گذشت. حالا میریم به سمت شمال جزیره و "بریزبن" زیبا و بعد هم یه سر به منطقه توریستی فوق العاده "cairns "میزنیم که اتفاقا همین الان از بهترین ایام سفر به اونجاست. بعد یه سر میریم به قلمرو شمالی و دیدن بزرگ ترین سنگ یکپارچه جهان، "اولورو". گرچه به خاطر قداست مذهبی که برای بومیان داره مدتی هست که بالا رفتن از اونو ممنوع کردن اما همه مون ازش بالا میریم و کسی هم نمیتونه حرفی بزنه چون ما امروز هیچ محدودیتی نداریم. بچه ها دارن خسته میشن پس اون همه مسیرو تا "پِرت" نمیان. اما خودم میرم و سری هم به تنها نقطه شهری مهم استرالیای غربی میزنم. بعد یه دوری هم میزنم و یه سر به "آدلاید" میزنم بیشتر برای حس نوستالژیکی که آدمو یاد سریال مهاجران میندازه. بعد برمیگردم سراغ آنی و بچه ها که فرستادمشون "بالی" و مشغول لذت بردن از ساحل و تفریحات اونجا هستن. من هم باهاشون همراه میشم و چرخی اونجا میزنیم. سری به "جزیره کریسمس" میزنیم و به خرچنگها دستور میدم کمی از اون مهاجرت معروفشونو بهمون نشون بدن! بعد به سمت شمال میریم. به سمت نیویورک شرق، یکی از پرجمعیت ترین شهرهای جهان، "شانگهای". بعد کمی میریم بالاتر و طول دیوار چینو طی میکنیم. بعد از مسئولین اونجا گواهی دیدار از دیوار بزرگ و به قول "مائو" مرد شدن را میگیریم. خداروشکر که گرسنه نمیشیم چون جرات این که توی چین غذا بخوریم نداریم! به سمت غرب میریم و دیدار ازکاخهای زیبای "لهاسا". بعد دوباره به سمت غرب میریم. از مرز میگذریم تا میرسیم به شهر "آگرا" و بازدید از ساختمان زیبای "تاج محل"که خیلی ها اونو مظهر عشق میدونن. بعد به سمت شمال میریم تا توی دهلی "آکشاردام" را ببینیم و دوباره به سمت غرب ادامه مسیر میدیم. اول میریم سراغ اهرام ثلاثه. واقعا آدم از ساخت این ساختمانهای عظیم اون هم با امکانات محدود اون زمان حیرت میکنه. بعد یه سفر کوچیک به جنوب و دیدار از جزیره زیبای "ماداگاسکار". عماد دنبال شیر و گورخر و زرافه میگرده اما نمیدونه هیچکدوم از این حیوونا که توی انیمیشن ماداگاسکار بودن درواقع در این جزیره زندگی نمیکنن. یه سر هم به سواحل "کیپ تاون" میزنیم و برمیگردیم به سمت شمال. از آبشار زیبای "ویکتوریا" میگذریم. بعد از روی "نیل" پرواز میکنیم تا به "مدیترانه" میرسیم. بعد از چرخی توی "لارناکا" و جزیره "سانتورینی" میریم "ونیز" و دست در دست آنی و با همراهی بچه ها سوار "گاندولا" میشیم. مگه میشه تا اونجا بریم و زیبائیهای معماری "رم" و "فلورانس" و "میلان" و "واتیکان"را نبینیم؟ پس میبینیم. بعد یه سر میریم "پاریس" تا بچه ها با "دختر کفشدوزکی و پسر گربه ای" بازدید کنن اون هم بالای "ایفل"! از اون بالا "شانزه لیزه" را نگاه میکنیم (نمیدونم واقعا از اون بالا پیداست یا نه اما ما الان محدودیتی نداریم!)

وقت چندانی نداریم پس سریع به شرق برمیگیردیم و از "براتیسلاوا" که جا مونده بود بازدید میکنیم. "استانبول" نمیریم چون قبلا دو سه بار رفتیم و میدونم زیباترین شهریه که تا قبل از امروز دیده بودم. دوباره برمیگردم به سمت غرب و میرم "برلین". دیدن "بوندستاگ" و دهها ساختمان زیبا و تاریخی آلمان. از کانال" مانش" میگذریم و سری به "لندن" ابری میزنیم و پل تاریخی و ساعت "بیگ بن" را میبینیم. کمی به سمت غرب میریم و با دیدار از "استون هنج" دوباره در شگفتی غرق میشیم. بعد به سمت شمال میریم تا بچه ها چند تا ماهی برای "نسی" بندازن و بعد از دیدار از "ایسلند" کوچک ولی زیبا (در این فصل) از" اقیانوس اطلس" میگذریم و دقیقا از روبروی "مجسمه آزادی" سردرمیاریم! چند دقیقه ای اونجائیم و بعد میریم سراغ "پارک بزرگ شهر". بعد کمی به سمت شمال و تماشای آبشار زیبای "نیاگارا". بعد میریم سمت جنوب و "گرند کنیون" را میبینیم و بعد سری به" لس آنجلس" و "اورنج کانتی"  میزنیم. بعد به سمت جنوب میریم. اول" ماچوپیچو" را میبینیم و بعد میریم سراغ شهر زیبای" ریو". حالا که محدودیتی نداریم و سردمون نمیشه یکدفعه یه سر میریم قطب جنوب و بعد از این سفر طولانی از آرامش اونجا لذت میبریم. و بعد برمیگردیم خونه. به آنی میگم: واقعا که هیچ جا خونه خود آدم نمیشه. من برم بخوابم که فردا باید برم سر کار. شب بخیر!