جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (240)

سلام

1. یک زوج سالمند اومدند توی مطب و گفتند: ما چربی و فشار و ... داریم. برای همین تا حالا واکسن کرونا نزدیم. میتونیم بزنیم؟ گفتم: بله میتونین. تشکر کردند و رفتند. چند دقیقه بعد خانمه اومد و گفت: میشه بگذارم اول پیرمرده (!) بزنه. اگه حالش بد نشد من بزنم. خوبه؟!

2. (12+) خانمه بچه به بغل اومد توی مطب و گفت: بچه ام مدتها مشکل معده داشت. چندین بار بردمش پیش متخصص تا خوب شد. از دو روز پیش خوب شده بود اما دوباره از امروز مشکل پیدا کرده. گفتم: چیزی نخورد که معده اش اذیت بشه؟ گفت: دیروز توی خونه راه میرفت که یکدفعه "پی پی" کرد و یه تکه اش از پاچه اش افتاد بیرون. بعد هم فوری برش داشت و خوردش!

3. (18+) این خاطره از من نیست. یکی از همکاران تعریف میکرد: مرده هر چند وقت یک بار می اومد و قرصهای کاهش دهنده میل ج.ن.س.ی میگرفت. یک بار ازش پرسیدم چرا این همه از این قرصها میخورین؟ گفت: هروقت زنم چیزی میخواد و براش نمیگیرم اجازه رابطه را بهم نمیده. اوایل بعد از مدتی تسلیم میشدم و چیزی که میخواست براش میخریدم اما بعد دیدم دیگه داره زیاده روی میکنه. حالا دیگه هروقت این کار رو میکنه یه مدت قرص میخورم تا وقتی که خودش تسلیم میشه!

4. یه بچه را درحالی دیدم که در تمام طول مدت معاینه درحال گریه کردن و جیغ زدن بود و مادرش هم میگفت: نمیدونم چرا این قدر از دکتر میترسه؟ نسخه شو نوشتم و رفتند و چند دقیقه بعد مادرش برگشت و گفت: پس آمپول براش ننوشتی؟ این تا آمپول نزنه که خوب نمیشه! بعد هم نسخه شو آورد و عملا مجبورم کرد که زیرش آمپول اضافه کنم. گفتم: فهمیدم چرا این قدر از دکتر میترسه!

5. خانمه با شوهرش اومده بود و گفت: رفتم پیش متخصص زنان برام سونوگرافی نوشت. حالا که رفتیم سونوگرافی میگه توی سامانه ثبت نشده. گفتم: اشکالی نداره بدین خودم براتون ثبتش میکنم. توی سامانه زدم و رفتند و بلافاصله از بیرون مطب صدای قهقهه بلند شد. فکر کنم همه اش فقط به خاطر ندادن پول ویزیت بود!

6. مرده گفت: بدن پدرم زخم شده بود. به "شاربن" مشکوک شدند و از زخمش آزمایش گرفتند و مشکل خاصی نبود. حالا چون مشکوک بوده ما هم باید آزمایش بدیم؟!

7. به خانمه گفتم: آمپول میزنین یا کپسول بنویسم؟ گفت: آمپول بنویس. اگه کپسول نوشتی تا دوتاشونو خوردم و بهتر شدم دیگه نمیخورم!

8. خانمه با فرم مخصوص ارجاع به متخصص (که با حذف دفترچه ها دوباره رواج پیدا کردن) اومد پیشم و گفت: برام سونوگرافی بنویس تا بگیرم و جوابشو ببرم پیش دکتر زنان. گفتم: این فرم برای رفتن پیش متخصصه. میتونین با این فرم برین پیش متخصص تا همون جا براتون سونوگرافی بنویسن. گفت: باشه. برگه ای که آورده بود را برای متخصص زنان مهر کردم و رفت. چند دقیقه بعد مامای مرکز اومد و گفت: ببخشید دکتر! من این خانمو چکارش کنم که اومده پیش من؟ به خانمه گفتم: پیش ماما کاری داشتین؟ گفت: خب خودتون گفتین برو پیش متخصص زنان!

9. به خانمه گفتم: دلتون چه مواقعی درد میگیره؟ گفت: وقتی که جای شما خالی میرم توی دستشوئی!

10. خانمه همسایه شونو آورده بود و گفت: بهم زنگ زد و گفت حالم خوب نیست بیا منو ببر دکتر. درحال سوال و جواب بودیم که خانمه غش کرد و با مخ افتاد روی زمین! فشارشو گرفتم که پائین بود. گفتم بیان و ببرنش توی اتاق تزریقات و بهش سرم بزنن تا بعد. همسایه اش هم فقط میپرسید: مشکلش چیه؟ گفتم: فعلا که فشارش پائینه. تا به هوش بیاد ببینیم چشه! همون موقع یه موج مریض اومد و رفت و وقتی رفتم توی تزریقات دیدم نیستش. به خانم مسئول تزریقات گفتم: خانمه چی شد؟ گفت: هیچی! به هوش اومد و گفت: با شوهرم قهر کردم دو روزه که غذا نمیخورم! بعد هم زنگ زد به خونواده اش که اومدن و یه مشت بهش حرف زدن و بردنش! خواهرش هم میگفت: با شوهرت قهر کردی با یخچالتون که قهر نکردی!

11. خانمه گفت: ببخشید! من الان رفتم توی اون اتاق پیش خانم دکتر برام نسخه نوشت. حالا میشه بچه مو بیارم پیش شما یا حتما باید برم پیش خودش؟!

12. مرده خانمشو آورده بود و گفت: فکر کنم فشارش پائینه. فشارشو گرفتم و گفتم: اتفاقا فشارشون بالاست! گفت: بله الان کمی سردردش کمتر شده فکر میکنم حق با شماست!

پ.ن1. مرخصی استعلاجی آقای دکتر تموم شد. اما مطمئن نیستم برگشته سر کار یا نه؟ اما چند روز پیش یکی از همکاران ازشون چند عکس گذاشت توی گروه پزشکان که داشت با چند شاخه گل از پزشکانی که درمانش کرده بودند تشکر میکرد. نکته مهمش جنس شاخه های گل بود: طلا!

پ.ن2. اپلیکیشن یکی از فروشگاه های زنجیره ای را نصب کردیم و تا مدتی تخفیف های خوبی گرفتیم. اما مدتیه که تخفیف های عجیبی میده! مثلا بیست هزار تومن تخفیف برای هشتاد هزار تومن خرید. و فرصتش فقط تا چند ساعت دیگه! طبیعتا وقتی آدم میره توی اپلیکیشن فقط با خرید هشتاد هزار تومن بیرون نمیاد! خلاصه که دیگه یک روز از تخفیفش استفاده میکنیم و چند روز استفاده نمی کنیم.

پ.ن3. روی یک برگه کاغذ قدیمی کلی خاطره از چند سال پیش عسل پیدا کردم. اما مسئله اینه که هم چند سال ازشون گذشته و دیگه برای دختری به سن الان عسل جذابیتی نداره و هم بیشترشون اون قدر کم رنگ شدن که قابل خوندن نیستن. مثلا یکی شون که به زحمت خوندمش:

عسل گفت: میگم اگه یک نفر منو بکشه چقدر خوبه! گفتم: چرا؟ گفت: آخه چون منو کشتن راحت میرم بهشت! تازه میرم پیش روح اونهائی که دوستشون دارم. مثلا روح جوجه ام که مرد!

گوشی!

سلام

دوستان قدیمی تر حتما با مصیبت هایی که من با گوشی های موبایل هوشمند خودم داشتم آشنا هستن.

فقط خدا میدونه که چندبار به آنی گفتم من به همین گوشی بی هوش (!) سونی اریکسون w810 خودم راضیم. اما به اصرار آنی گوشی هوشمند خریدم و دردسرها شروع شد. از اولین گوشیم (Sony Xperia) که یادم نیست C بود یا M و بعد از خرید فهمیدم فقط یک گیگابایت حافظه داخلی داره! تا گوشی بعدی (Sony Xperia Z3) که بعد از مدتی شروع کرد به شارژ خالی کردن وحشتناک و هر کاری کردم درست نشد. تا گوشی بعدی(Samsung A8) که حدود یک ماه بعد از خرید و درست در روز بازی ایران و مراکش در جام جهانی فوتبال ۲۰۱۸ از دستم افتاد و از اون به بعد دیگه برای من گوشی نشد که نشد. بخصوص اون ماجرای خاموش و روشن شدن های مکررش که کفرمو درآورده بود اما دیگه روم نمی شد دوباره برم و گوشی بخرم! بخصوص با وضعیت اقتصادی فعلی. برای همین خاموش و روشن کردن هاشو تحمل میکردم گرچه واقعا عصبی میشدم.

تا روز جمعه گذشته و درست راس ساعت پنج و نیم عصر که گوشی باز هم خاموش و روشن شد. فکر کردم حتما مثل همیشه چند بار خاموش و روشن میشه و تموم میشه اما این بار ماجرا ادامه پیدا کرد و گوشی هر دو سه دقیقه یک بار خاموش و روشن شد. این ماجرا همچنان ادامه داشت تا جایی که شب موقع خواب شارژ گوشی تموم شده بود و برای همین صبح گوشی زنگ نزده بود و من خواب موندم و فقط وقتی راننده زنگ خونه را زد از خواب پریدم! و نهایتا اون روز به خاطر من همه پرسنل درمونگاه با تاخیر سر کار رسیدند و حسابی شرمنده شدم. 

وقتی خاموش و روشن شدن گوشی تا غروب روز شنبه ادامه پیدا کرد بردمش برای تعمیر که آدرس یک مغازه را دادند و گفتند برم اونجا اما وقتی رفتم اونجا دیدم مغازه اش تعطیله و روی یک کاغذ نوشته تا یک هفته کار نمیکنه. گوشی را بردم مغازه کناری اونجا که گفت درستش میکنه. باز هم همون گوشی غیر هوشمند قدیمی را برداشتم و چون اندازه سیمکارت هام به اون نمی‌خورد شماره ای که عسل باهاش میرفت سر کلاس مجازی را ازش گرفتم. این ماجرا تا چند روز ادامه داشت و هر بار که به جناب تعمیرکار موبایل زنگ میزدم میگفت هنوز برای گوشیم بورد پیدا نکرده! نهایتا دیشب وقتی با آنی از اون طرف رد می‌شدیم رفتیم دم مغازه و جناب تعمیرکار رسما گفت معلوم نیست بورد چه زمانی پیدا بشه. گفتم: به نظر شما چکار کنم؟ برم توی فکر یه گوشی دیگه؟ که گفت: آره! بعد هم به یک نفر زنگ زد و گفت: دو نفر میان اونجا گوشی بخرن. براشون مناسب حساب کن آشنان! بعد هم آدرس یک مغازه را داد که رفتیم اونجا. توی راه به آنی گفتم: حالا خوبه این کلمه "آشنان" یه نوع رمز باشه که بهمون گرون بفروشن! رفتیم اون مغازه که یک گوشی بهمون نشون داد و قیمتشو گفت و وقتی داشت از گوشی تعریف می کرد آنی آروم  بهم اشاره کرد و دیدم با گوشی خودش قیمت این گوشی را سرچ کرده و قیمت واقعی اون بیشتر از یک میلیون ارزون تر از چیزیه که جناب مغازه دار داره میگه! گفتم: ما بریم یه دور بزنیم و برگردیم! رفتیم یک مغازه دیگه و یک گوشی بهتر از اونو با قیمت ارزون تر گرفتیم. و خلاصه که از دیشب با گوشی جدید درخدمت فضای مجازی هستم. گوشی سامسونگ M32.

پ.ن۱. از یکی از دوستان که کامنت خصوصی گذاشته بودن و نشد براشون ایمیل بزنم عذرخواهی میکنم. 

پ.ن۲. چند روز دیگه باید بیمه مسئولیتمو هم تمدید کنم. فکر کنم این ماه رسما میریم زیر خط فقر!

پ.ن۳. چند روز دور بودن از گوشی هوشمند باعث شد به بعضی از کارهای دیگه هم برسم و ازجمله بعد از مدتها یک کتاب بخونم! باید سعی کنم از این به بعد هم برای حضور در فضای مجازی محدودیت بگذارم.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (239)

سلام

1. خانمه داشت برام صحبت میکرد و مریضی شو توضیح میداد و من هم گوش میکردم. در همین حین بچه اش هم فقط میگفت: مامان ... ماماان ... ماماااان ... آخرش خانمه گفت: چیه؟ بچه به صورت مادرش اشاره کرد و گفت: اینجات خال درآورده!

2. نسخه مرده را که نوشتم گفت: اگه میشه فردا را برام استعلاجی بنویسین. فقط بی زحمت طوری بنویسین که بتونن بخونن. دفعه پیش هرکاری کردن نفهمیدن چی نوشتین!

3. خانمه گفت: برام پنی سیلین بنویس. گفتم: تا حالا پنی سیلین زدین؟ گفت: نه. گفتم: خب پس ممکنه حساسیت داشته باشین. گفت: نه حساسیت ندارم سرما خوردم. شوهرم سرما خورده بود از اون گرفتم!

۴. راس ساعت دو صبح روز جمعه خانمه با شوهر و بچه اش اومده بود و میگفت: دو روزه که سوزش ادرار دارم! (عمدا جمعه شو نوشتم چون حتی نمی شد آزمایش براش بنویسم).

5. جلو میزم توی مطب سه تا صندلی بود که دوتاشون به هم چسبیده بودند و اون یکی به اندازه یک صندلی با اون دوتا فاصله داشت. خانمه اومد توی مطب و دفترچه شو گذاشت روی میز. گفتم: بفرمائین بشینین. خانمه یک قدم رفت عقب و درست در فاصله بین دو صندلی نشست! (ببخشید میدونم نباید خنده ام بگیره اما گرفت!)

6. یکی از پزشکهای یک مرکز دوپزشکه رفته بود مرخصی و منو فرستادند به جاش. ساعت حدود هشت و نیم صبح اون یکی خانم دکتره اومد و گفت: ببخشید، بهورزمون بچه دار شده. با اجازه تون من چند دقیقه میرم دم خونه شون و میام. گفتم: بفرمائین.ساعت حدود یازده و نیم بود که خانم دکتر سلانه سلانه تشریف آوردند و گفتند: شرمنده اون قدر گرم صحبت شدیم که زمان از یادم رفت!

7. خانمه یک پلاستیک قرص گذاشت روی میز و گفت: خیلی وقت بود که کمرم درد میکرد و با هیچ داروئی بهتر نمی شد. دفعه پیش خانم دکتر این داروها را برام نوشت و خوب شدم. حالا همین داروها را برام بنویس. نوشتم و رفت. چند دقیقه بعد برگشت و گفت: پس چرا آمپولشو ننوشتی؟ گفتم: توی پلاستیکتون که آمپول نبود. گفت: خب چون همون روز که خانم دکتر نوشت زدمش!

8. خانمه توی یکی از روستاهای دورافتاده دخترشو آورده بود و گفت: چند روزه سرفه میکنه ببین کرونا نیست؟ البته یه دوز واکسن از اون واکسنها که همون اول اومد هم زد چی بود؟ دخترش گفت: فایزر!

9. همراه با تیم واکسیناسیون کرونا رفتیم به یکی از روستاها. بهورز اونجا یکی از ریش سفیدان روستا را که ظاهرا معتقد به واکسن نبود دعوت کرده بود و کلی براش حرف زد و تشویقش کرد تا واکسن بزنه و به خاطر اعتبارش بقیه مردم هم بزنن. نهایتا ایشون فقط فرمودند: وجودم برنمیداره! و رفتند. نتیجه؟ تزریق فقط بیست دوز واکسن تا ظهر اون روز توی یک روستای حدودا دوهزار نفری!

10. خانمه گفت: من دارم آمپول HMG میزنم طوری نیست این قرصی که شما نوشتین بخورم؟ گفتم: چند روزه که اون آمپول ها را میزنین؟ گفت: از روز دوم قاعدگی!

11. پیرمرده گفت: دیشب دوتا انار با هسته خوردم و بعدش یبوست گرفتم. میشه برام یه نوع اسید بنویسی که هسته انارها را حل کنه؟!

12. نسخه خانمه را که نوشتم گفت: یه پماد آدم هم برام بنویس. گفتم: پماد چی؟ گفت: آدمه، آ-د است چیه؟ که دستو باهاش چرب میکنن؟!

پ.ن1. وقتی برای خونه جدید کنتور آب نصب کردند برای هر خونه یک کنتور گذاشتند و بعد پیش از همه اونها یک کنتور دیگه و گفتند ما فقط یک قبض میدیم برای این کنتور و سهم هر خونه را خودتون حساب کنید! خیلی فکر کردم که چرا یک خرج اضافی روی دست خودشون گذاشتند؟ اما با دیدن هزینه قبض های آب که پولشون با افزایش مصرف به صورت تصاعدی بالا میره متوجه شدم!

پ.ن2. طبق برنامه ای که بین خودمون ریختیم به نوبت نظافت راه پله ها و محلهای مشاع خونه انجام میشه. مدتی درباره پرداخت هزینه قبوض برق و ... عمومی ساختمان درحال تفکر بودیم که درنهایت یک راه حل عالی برای پرداختشون پیدا کردیم و الان این قبضها با جمع آوری و تحویل زباله های قابل بازیافت پرداخت میشه.

پ.ن3. از سر کار که برگشتم آنی گفت: امروز برای عسل درباره پریود توضیح دادم که هروقت شروع شد در جریان باشه. گفتم: کار خیلی خوبی کردی. حالا چی گفت؟ گفت: هیچی! اولین جمله ای که گفت این بود: خدایا! ما زنها چرا این قدر بدبختیم؟!

آف رود!

سلام

یکشنبه شب بود که آقای "م" (مسئول نقلیه شبکه) زنگ زد و گفت: فردا باید بری ... (یکی از درمونگاههای دو پزشکه). ماشین ساعت شش و نیم میاد دنبالت چون پرسنل باید پیش از هفت و نیم اونجا سر کار باشند. گفتم: باشه. چند دقیقه بعد یه پیام از خانم دکتر ... داشتم. پزشک دوم اون درمونگاه که نوشته بود: فردا شما باید برین سیاری ... (یه روستای بدمسیر که هروقت رفتم ناچار شدم بعد از اتمام زمان سیاری هم بمونم تا آخروقت که با پرسنل درمونگاه برگردم) گفتم: پس اگه شد با ماشین خودم مستقیم میرم اونجا و کارم هم که تموم شد برمیگردم. گفت: باشه مشکلی نیست. به آنی گفتم: فردا صبح ماشینو میخوای؟ گفت: نه چطور؟ جریانو براش گفتم. گفت: خب با ماشین خودمون برو. یکدفعه یادم اومد چند روز پیش توی گوگل مپ متوجه شدم به جز راه معمول و همیشگی که تا اون روستا داریم یک جاده دیگه هم تا نزدیک اون روستا هست و اونجا دوتا جاده یکی میشن. نمیدونستم چطور چنین جاده ای را تا به حال ندیدم و تصمیم گرفتم فردا از اون جاده برم.

صبح از خواب بیدار شدم. آماده شدم و عمادو رسوندم دم مدرسه و خودم طبق معمول هر روز داخل شبکه انگشت زدم و راه افتادم. جاده ای که میخواستم برم با کمک گوگل مپ پیدا کردم و واردش شدم اما بعد از حدود صد متر آسفالت تموم شد و جاده خاکی شد. یه لحظه شک کردم که ادامه بدم یا برگردم؟ بخصوص با بارندگی روز قبل. اما بالاخره ادامه دادم. اول یه جاده خاکی معمولی بود اما کم کم گودال های بزرگی وسط جاده پیدا شد که از آب بارون پر شده بودند و با عبور از هرکدوم از اونها آب گل آلود به شیشه جلو ماشین میپاشید و باید برف پاک کن میزدم تا بتونم جلومو ببینم.شیشه جلو ماشین کم کم پر از آب گل آلود شده بود و میشد حدس زد که همه ماشین به همین حالت دچار شده. گه گاه از کنار ساختمانهائی شبیه گاوداری رد میشدم که یکی دوبار یک نفر با شنیدن صدای ماشین با کنجکاوی در را باز کرد و به ماشین خیره شد!

چند دقیقه گذشته بود اما همچنان درحال رانندگی توی جاده خاکی بودم. جاده توی گوگل مپ کاملا صاف بود ولی من داشتم توی یک جاده پر از پیچ و خم رانندگی میکردم. کم کم داشتم شک میکردم که دارم درست میرم یا نه؟ ماشینو نگه داشتم و اینترنت را وصل کردم. و دیدم بعله! چند کیلومتری هست که دارم اشتباه میرم! یه نگاه دقیق تر به نقشه کردم و دیدم میتونم از اونجا خودمو برسونم به جاده اصلی مسیر روستا. داشت دیرم میشد و تصمیم گرفتم همین کار رو بکنم. دور زدم و مسیر اشتباهو برگشتم. چون تصادفا شب قبل یادم رفته بود گوشیمو شارژ کنم دیگه شارژ چندانی هم نداشت برای همین دیگه روی گوشیم نگاه نکردم و طبق چیزی که از نقشه حفظ کرده بودم رفتم که چند دقیقه بعد متوجه شدم به جای این که به جاده اصلی برسم دوباره رسیدم به اول جاده خاکی! تصمیم گرفتم بی خیال بشم و مثل بچه آدم برم توی جاده اصلی. اما بعد به خودم گفتم: این که دوباره برگشتی اینجا یه نشونه است برای این که باید اون مسیر جدیدو بری! اگه نری شاید دیگه هیچوقت فرصت نشه اون جاده رو ببینی! و دوباره سر ماشینو برگردوندم به سمت جاده خاکی! باز هم همون گودالهای پر از آب بارون گل آلود و جاده پر از پیچ و خم و ... بعد از چند کیلومتر با ترس و لرز روی گوگل مپ نگاه کردم و دیدم دیگه کلا نت ندارم! گفتم: مشکلی نیست. تا وقتی صدای رادیو را با این شفافیت دارم یعنی به تمدن نزدیکم! چند دقیقه بعد اول صدای رادیو خش دار شد و بعد هم کم کم صدا قطع شد! مطمئن نبودم که باز هم وسط راه یه پیچو اشتباه نرفته باشم. یه لحظه گفتم به آنی زنگ بزنم اما بعد گفتم به جز نگران کردن اون چه فایده ای داره؟بخصوص که دیگه گوشی هم به این راحتی خط نمیداد. پس توکل کردم و به راهم ادامه دادم! بعد از چند دقیقه تونستم موقعیت ماشینو روی گوگل مپ ببینم که ظاهرا در مسیر درست بود اما هشدار داده بود که با این وضع نت دقت کمه.

به راهم ادامه دادم و به یک تپه رسیدم جاده خاکی از تپه بالا رفت و بعد مرتبا پیچ میخورد و از یک طرف تپه به اون طرفش میرفت جائی توی مسیر چند پرنده نسبتا بزرگ (شاید کبک) جلو ماشین از این طرف به اون طرف میدویدند!  تا این که بالاخره به نوک تپه رسیدم و متوجه شدم راه پائین رفتن از تپه دیگه مارپیچ نیست بلکه باید مستقیم برم پائین! با ترس و آروم آروم پایین رفتم که متوجه شدم باید از تپه روبروئی هم مستقیم بالا برم! یک لحظه اومدم دور بزنم اما گفتم: به درک نهایتش ماشین برمیگرده! پا رو گذاشتم روی گاز و از تپه بالا رفتم. یکی دوجا راه پر از گِل بود و ماشین شروع کرد به لغزیدن اما هر طوری که بود به راهم ادامه دادم. نوک تپه ماشین دیگه نمی تونست ادامه بده اما هرطور که بود چند ده متر آخرو با دنده یک و آروم آروم ادامه دادم. با رسیدن به نوک تپه و کم شدن شیب سرعت ماشین هم بیشتر شد و بعد دوباره از اون طرف تپه مستقیم رفتم پایین!  جلوتر باز هم یه تپه دیگه بود! پس باز هم پا رو گذاشتم روی گاز و ازش بالا رفتم. و اون بالا یکدفعه شهری را دیدم که اگه از جاده اصلی رفته بودم باید چند دقیقه پیش بهش میرسیدم! اما همین که فهمیدم اشتباه نیومدم خودش قوت قلب بود. دو سه تپه دیگه را هم رد کردم و نوک هر تپه اون شهر را نزدیک تر میدیدم تا این که بالاخره دیدم دارم به جاده اصلی میرسم. رفتم توی جاده و یه نفس راحت کشیدم و با کلی تاخیر خودمو به درمونگاه رسوندم. خوشبختانه فقط یک مریض منتظر نشسته بود که براش نسخه نوشتم و رفت. بعد هم بقیه مریضها یکی یکی اومدند و رفتند.

موقع برگشتن تازه به ماشین دقت کردم و دیدم واقعا نیاز به کارواش داره اما اصلا فرصتش نبود. پس سوار ماشین شدم و راه افتادم. داشتم مثل بچه آدم از جاده اصلی برمیگشتم که یکدفعه بخش شرور وجودم گفت: اون مسیری که وقتی اشتباه رفتی میخورد به جاده اصلی همین نزدیکی ها بودا! اول به حرفش گوش ندادم اما اون قدر وسوسه ام کرد که حتی با وجود این که از اون جاده رد شده بودم نهایتا دور زدم و برگشتم. وارد جاده که شدم دیدم آسفالته و خدا رو شکر کردم. اما بعد از چند کیلومتر جاده دوباره خاکی شد و خراب و کم کم تبدیل شد به یک جاده باریک خاکی وسط مزارع!  هرطور که بود به راه ادامه دادم تا به ولایت رسیدم و یک نفس راحت کشیدم! وقتی برگشتم خونه و ماجرا را برای آنی گفتم گفت: وقتی بدهکاری هامون تموم شد برو یه جیپ بخر و هرچقدر میخوای باهاش برو آف رود!

دوشنبه عصر جائی کار داشتم و سه شنبه شیفت بودم و چهارشنبه هم فرصت نشد و بالاخره دیروز ماشینو بردم کارواش. کار شستشوی ماشین که تموم شد رفتم توی دفتر کارواش تا حساب کنم. گفتم: چقدر شد؟ مسئولش رفت بیرون و به کارگرش گفت: این ماشینو براش چکار کردی؟ چقدر پول بگیرم؟ و صدای کارگرشو شنیدم که گفت: تایرهاش پر از گل بود بیست تومن بیشتر بگیر پدرم دراومد تا شستم. اینو هم میشناسم. پزشکه براش مشکلی نداره!

پ.ن1. دوشنبه عصر یکی از خانم دکترها تماس گرفت و گفت: من فردا شیفتم و کاری برام پیش اومده. میشه با یکی از شیفتهای شما عوضش کنم؟ و خیلی راحت قبول کردم و رفتم سر شیفت. و بعد یادم اومد تا سه سال پیش اول آبان ماه به خانم "ر" یادآوری میکردم که مبادا این روز را برام شیفت بگذارن چون طبق معمول هرسال باید بریم جشن سالگرد ازدواج بابا و مامان.

پ.ن2. دیشب خونه بابا اینها بودیم. ورم محل عمل خواهر گرامی که بعد از عمل خیلی شدید بود داره کمتر میشه. دکترش هم گفته تا چند ماه دیگه نمیشه طرف دیگه رو عمل کرد!

پ.ن3. ممکنه فکر کنید اصلا چرا اون جاده رو ساختن؟ من هم کلی فکر کردم و بعد یکدفعه چشمم افتاد به کنار جاده و علائم وجود لوله گاز در تمام مسیر!

دوباره؟؟ (۳)

سلام

از لطف همه شما دوستان عزیز سپاسگزارم.

خواهرم دیروز عمل شد درحالی که بابا و عمو و زن عمو پیشش بودند و متاسفانه ما و برادرانم به دلیل مشغله کاری نشد همراهشون بریم.

متاسفانه فقط اون توده ای که بزرگ تر بوده عمل شده و گفته اند اون یکی هم باید یک بار دیگه جراحی بشه.

به دلیل محل حساس توده دیشب را هم توی ICU گذرونده.

امروز صبح راهی اصفهان بودیم که بابا زنگ زد و گفت: قراره دکتر بیاد و مرخصش کنه و برمی گردیم ولایت و دیگه لازم نیست شما بیایید. اما ظاهرا دکتر خیلی دیروقت اومدن و ترجیح دادن چند ساعت هم توی بخش تحت نظر باشه. دیگه نمیدونم آخر شب مرخصش کنن یا فردا صبح. 

به هرحال ما که نتونستیم بریم ملاقات.

باز هم از لطف همه شما دوستان ممنونم .

امیدوارم جراحی بعدی هم با موفقیت انجام بشه.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (238)

سلام

1. مرده گفت: شما ظاهرا تجربه تون بالاست. تا حالا مریضی مثل من دیده بودین؟! (دردش یه مورد خیلی شایع ولی مثبت دار بود نشد بنویسم!)

2. توی مرکز واکسیناسیون کرونا خانمه گفت: اومدم واکسن کرونا بزنم. گفتم: توی سایت ثبت نام کردین؟ گفت: نه. آدرس سایتو براش نوشتم روی یک کاغذ و گفتم: میرین توی این سایت ثبت نام میکنین و نوبت میگیرین. گفت: من انگلیسی سردرنمیارم. نمیشه فارسیشو بنویسی؟!

3. یک روز منو فرستادن به ساختمانی که نظام مهندسی ولایت برای تزریق واکسن به مهندس ها اجاره کرده بود. اول وقت که واکسن آوردند موجودی واکسن ها از این قرار بود:

آسترازنکا صد دوز - سینوفارم صد دوز - برکت سی دوز

و در پایان وقت موجودی از این قرار بود.

آسترازنکا صفر - سینوفارم صفر - برکت سی دوز!

4. (12+) با ماشین اداره از درمونگاه برمیگشتیم. دو نفر دیگه از پرسنل هم توی ماشین بودند. یکی شون بهم گفت: دکتر خبر داری که ... داره کلاس آموزش ماساژ میره؟ گفتم: نه! دوره کامل با مدرک و ...؟ اون یکی (که کلاس می رفت) گفت: نه یه دوره فشرده است توی جهاد دانشگاهی. فقط روش ماساژ دادن و نقاط حساس بدنو یادمون میدن. اون یکی گفت: یعنی تو نقاط حساسو بلد نیستی به خاطرش کلاس میری؟!

5. نسخه ها رو که توی سامانه میزنم بهم کد پیگیری میده که زیر نسخه یادداشتش میکنم. چند روز پیش به خودم گفتم: این کد پیگیری که با پیامک برای خودشون هم میره من چرا دارم یادداشتش میکنم؟ و تصمیم گرفتم دیگه یادداشت نکنم که یکدفعه پیرمرده که چند دقیقه پیش براش نسخه نوشته بودم برگشت توی مطب و گفت: ببخشید من گوشیم ضربه خورده شماره آخر کد پیگیریم دیده نمیشه. شما جائی ننوشتینش؟ و از اون به بعد هم به نوشتن کد پیگیری ادامه دادم!

6. مرده با دندون درد اومده بود. بهش گفتم: وضع دندونهاتون خرابه پیش دندون پزشک نرفتین؟ گفت: برادرم دانشجوی دندون پزشکیه. منتظرم درسش تموم بشه!

7. زمانی که بحث اومدن واکسن فایزر بود خانمه اومد توی مرکز تزریق واکسن کرونا و گفت: فایزر دارین؟ گفتم: نه. گفت: مگه نگفتن خریدن؟ گفتم: فعلا که خبری نیست. گفت: بیا شماره منو یادداشت کن هروقت اومد یه زنگ بزن بگو خانم ... فایزر اومد تا بیام!

8. پیرمرده نصف شب با فشار بالا اومده بود. فشارشو آوردم پائین و گفتم: دیگه میتونین تشریف ببرین اما صبح بیائین تا دوباره فشارتونو بگیرن. گفت: سَرَم هنوز داغه ها! زنش گفت: خب اگه سر یخ کنه که یعنی آدم مرده!

9. مرده اومد توی مطب و گفت: من کووید بیست و یک گرفتم. زنش گفت: نوزده نه بیست و یک. مرده گفت: خب دو سال پیش نوزده بود تا الان بیست و یک شده دیگه!

10. خانم مسئول تزریقات دو بار اومد و گفت: امروز چیزی کار نکردم چندتا سرم بنویس. اما چیزی ننوشتم. چند دقیقه بعد دو سه تا مریض پشت سر هم اومدند که احتیاج به بخیه داشتند. وقتی رفتند خانمه اومد و بهم گفت: حالا دیدی؟ روزی من میرسه بالاخره. بهتره به جای این که با تکه پاره شدن مردم باشه با سرم باشه پس سرم بنویس!

11. یکی از راننده های آمبولانس یک مغازه پیتزا فروشی را هم اجاره کرده و روزهائی که شیفت نیست میره اونجا. یک روز توی فروشگاه بزرگ کنار مغازه اش داشتم خرید میکردم که دیدم اومده اونجا و داره کلی مواد غذایی میخره و به خانم صندوق دار میگه: اینها رو برای ناهار خودم میخوام!

12. خانمه گفت: رفتم پیش متخصص و یادم رفت که بگم بچه شیر میدم. حالا توی بروشور داروئی که برام نوشته خوندم که این دارو توی شیردهی ممنوعه. داروشو نگاه کردم و گفتم: بله ممنوعه. گفت: چرا؟ گفتم: چون توی شیر ترشح میشه. گفت: ببخشید اون وقت شیر را ترش میکنه یا تلخ؟!

پ.ن1. خانواده پدری همراه با هر دو اخوی راهی مسافرت شدند. هم برای حال و هوای خودشون خوبه هم خواهر پیش از عمل. من هم گفتم پس دیگه وقت گذاشتن پست جدیده .

پ.ن2. چند روز بود که میرفتم تا دوز سوم واکسن کرونا را بزنم که میگفتند چون ده نفر تکمیل نمیشه نمیزنیم! دیروز بهم از مرکز واکسیناسیون زنگ زدن و گفتن چون چندبار اومدین و رفتین میخواستیم خبر بدیم که واکسن باز کردیم. رفتم و واکسن زدم اون هم یکی دو ساعت بعد از این که توی شبکه بهم واکسن آنفلوانزای امسالو هم زده بودند! خوشبختانه به جز درد هر دو دست مشکل خاصی ندارم. به این ترتیب بعد از دو دوز اسپوتنیک ما هم به جمع آسترازنکا زده ها اضافه شدیم!

پ.ن3. دختر باجناق دوم که قبلا درباره اش گفته بودم بالاخره رفت برای طرح. امیدوارم موفق باشه.

دوباره؟؟ (2)

سلام

از همه  شما دوستان برای محبتتون ممنونم.

برای خواهرم برای سیزدهم آبان نوبت عمل زده شده. دکترش هم اصرار کرده به شرطی عمل میکنه که پدرم اول بره پزشکی قانونی و رضایت ویژه بده چون محل توده به شدت به عروق و اعصاب حیاتی نزدیکه.

تا ببینیم چی میشه.

ببخشید اگه باعث ناراحتی شما شدم.

دوباره؟؟

سلام

ظاهرا قرار نیست زندگی برای یه مدت طولانی روی خوششو بهمون نشون بده.

چند روز دیگه دومین سالمرگ مامانه. بابا بعد از گذشت زمان و تعویض خونه و همسایه شدن با اخوی کم کم داشت خودشو پیدا میکرد و حتی قرار بود بعد از مراسم با خانواده اخوی گرامی و خواهرم بعد از چند سال یه مسافرت چند روزه هم برن.

دو سه هفته پیش خواهرم اومد خونه ما تا برای تورم بدون دردی که زیر استخون فکش پیدا شده بود براش دارو بنویسم. چون سابقه عفونت دندون داشت براش آنتی بیوتیک نوشتم که بعد از چند روز گفت کوچک تر شده اما از بین نرفته. بالاخره خواهر گرامی رفت پیش متخصص و سی تی انجام داد که توی جوابش تومور کاروتید بادی دیده شده اون هم هر دو طرف و توصیه شد که هرچه سریع تر جراحی بشه. فردا اخوی خواهرمو میبردش اصفهان پیش فوق تخصص جراحی عروق تا ببینیم چی میشه.

هیییییی ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (237)

سلام

1. خانمه گفت: ما الان همه مون توی خونه کرونا داریم. الان باید توی خونه هم با ماسک باشیم؟!

2. توی مرکز واکسیناسیون کرونا بودم. مرده اومد و گفت: من الان واکسن زدم. بهم گفتن برای درد باید فقط استامینوفن ساده بخورم. گفتم: بله درسته. گفت: من هرچندوقت یک بار میگرنم عود میکنه و با استامینوفن اصلا بهتر نمیشه. اون وقت چکار کنم؟!

3. (18+) یک شیفت شب وحشتناک را گذروندیم. صبح فردا خانم مسئول داروخونه که میخواست شیفت را به همکارش تحویل بده گفت: دیشب آقای دکتر تا صبح منو ترکوند!

4. یه خانم باردار همراه با شوهرش اومدند پیشم. وقتی خواستم نسخه شو بنویسم سامانه تامین اجتماعی را باز کردم و دیدم اسم یه خانم هست و اسم یه آقا. من هم خانمه را انتخاب کردم و نسخه را نوشتم. چند لحظه بعد مرده اومد توی مطب و گفت: مسئول داروخونه میگه نسخه نیومده به چه اسمی نوشتین؟ اسم خانمه را گفتم. گفت: نههه چون خانمم دفترچه نداشت من به اسم خودم براش نوبت گرفته بودم!

5. (18+) آقای مسئول پذیرش گفت: چای درست کردم اگه دوست دارین بیائین توی آبدارخونه بخورین. داشتم چای می ریختم توی لیوانم که خانم مسئول داروخونه اومد توی آبدارخونه و گفت: دکتررر! من میخواستم سرشو بخورم!

6. خانم مسئول داروخونه گفت: اون پلیسه که اون روز اومد یادتونه؟ گفتم: بله. گفت: توی شیفت قبلیم با خانم دکتر ... یه مریض چاقو خورده آوردن و به 110 زنگ زدیم. همون پلیسه اومد و یه نگاه به مریض کرد و رفت بیرون و به سرباز همراهش گفت: بنویس وقتی رسیدیم درمونگاه دیدیم مریضو قبلا اعزام کردن بیمارستان!

7. خانمه گفت: یه چیزی برای بچه ام بنویس. چند روزه که گوشش درد میکنه. اون قدر روغن زیتون ریختم توی گوشش که فکر کنم تا حالا کل مغزش چرب شده!

8. توی مرکز واکسیناسیون کرونا خانمه گفت: من باردارم و از چند روز پیش تب و سرفه و بدن درد دارم. میتونم واکسن بزنم؟ گفتم: بهتره اول تست بدین یا برین پیش متخصص. گفت: دیروز پیش متخصص بودم گفت کرونا داری!

9. پیرزنه چند نوع قرص گذاشت روی میز و گفت: اینها رو برام بنویس. وقتی نوشتم گفت: حالا برم داروخونه ببینم چی برام نوشته!

10. نسخه خانمه را که نوشتم دفترچه شو برداشت و گفت: حالا اینها رو آزاد نوشتی یا توی دفترچه؟!

11. چند روز به جای یکی از همکاران که رفته بود مرخصی رفتم توی یک مرکز دو پزشکه. بعد از چند روز من رفتم یه درمونگاه دیگه و یه خانم دکتر فرستادن اونجا. ظهر خانم دکتری که توی اون درمونگاه کار میکنه پیام داد که: این دیگه کیه؟ از صبح تا ظهر با هم مریض دیدیم حالا خانمه با بچه اش رفته پیشش خانمه را دیده بچه را ندیده گفته ببرش پیش اون یکی خانم دکتر تا تعداد مریضهامون مساوی باشه!

12. خانمه در حالی که می اومد توی مطب به مریض دیگه ای که پشت در بود گفت: تو هم میای پیش همین دکتر؟ اون یکی گفت: نه! اینو که آل ببردش! اما چند دقیقه بعد در باز شد و اومد پیش خودم. نمیدونم اون یکی دکتر را چرا نپسندیده بود؟!

پ.ن1. با گرفتن یک وام دیگه پول کناف کار و بخش اعظم پول کابینت کار را دادم. اما حالا باید ماهی پنج تا قسط وام بدم. البته تا دی ماه که دوتا از وامها با هم تمام میشن. اما خبر خوش این که پدر بزرگوار تماس گرفت و گفت: اون وامی که برات گرفتم را بهت بخشیدم. دیگه اصل پول را هم نمیخواد برگردونی

پ.ن2. در آخرین لحظات وقت اداری برام پیامک اومد و دیدم سی هزار تومن از حسابم توی بانکی که سال پیش ازش وام گرفتم کسر شده. روز بعد رفتم بانک که بهم گفتند: شما این وام را با عنوان تعمیر مسکن گرفتین. دیروز بازرس داشتیم و بهمون ایراد گرفت که چرا کسی را نفرستادیم خونه تون تا ببینه کجاش به تعمیر نیاز داره؟ ما هم ناچار شدیم یک برگ گزارش بنویسیم که خونه تون بازدید شده و بگذاریم روی پرونده. حق القدم کسی که مثلا اومده و خونه تونو دیده هم سی هزار تومنه!

پ.ن3. آدم از عسل هم رکب بخوره خیلی حرفه ها! عماد داشت توی گوشیش یه کلیپ میدید که یه پیرمرد چندبار با یک لهجه خاص کلمه "پدرسگ" را تکرار میکرد. (احتمالا بعضی تون دیدینش) همون وقت میخواستم عسلو صدا کنم که ناخودآگاه رو به عسل بلند گفتم: پدرسگ! آروم نگاهم کرد و گفت: بله خودم هستم بفرمائید!

بعدنوشت: صبح امروز (چهارشنبه چهاردهم مهر) متوجه شدم که سرکار خانم طیبه هم در غم مرگ مادرشون به سوگ نشستند. صمیمانه بهشون تسلیت میگم و امیدوارم غم آخرشون باشه.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (236)

سلام

1. مرده با یبوست اومده بود. گفتم: حالت تهوع هم دارین؟ گفت: نه فقط یبوست دارم. حتی اسهال هم ندارم!

2. نسخه خانمه را که نوشتم گفت: راستی چند شبه که اصلا خوابم نمیبره. چکار کنم؟ شوهرش گفت: تقصیر خودشه. هر شب بهش میگم چشمهاتو ببند ... و بخواب. گوش نمیده!

3. (12+) خانمه دختر شانزده سالشو آورده بود و میگفت: نمیدونم چرا یائسه نمیشه! با یکی دوتا سوال فهمیدم پریود نشده!

4. مرده گفت: چند روزه که دل پیچه دارم.گفتم: اسهال هم دارین؟ گفت: اصلا. گفتم: پس فقط دل پیچه دارین؟ گفت: آره و تند و تند باید برم دستشوئی!

5. خانمه بچه شو آورده بود و گفت: هروقت تب میکنه باید آمپول بزنه تا خوب بشه اما دیروز خانم دکتره هرچقدر بهش گفتم آمپول ننوشت و فقط شربت نوشت این هم خوب نشد. گفتم: خب یه آمپول براش مینویسم چندتا هم شیاف که اگه تبش باز هم بالا رفت براش بگذارین. خانمه به همراهش گفت: راستی چرا اون دکتر دیروزی شیاف براش ننوشت؟ حالا آمپول نداد به شیاف هم عقلش نرسید؟!

6. مرده گفت: دیشب از خواب پریدم دیدم نفسم داره تنگی میکنه. به خودم گفتم نکنه میخوام کرونا بگیرم؟ یه ماسک زدم و خوابیدم!

7. پیرزنه گفت: چند بسته قرص ام کلثوم برام بنویس! بعد از کلی سوال و جواب فهمیدم ملوکسی کام میخواد!

8. خانم مسئول داروخونه با یکی از مریضها دعواش شد. مریضه رفت و چند دقیقه بعد با یه پلیس اومد که یه مشت سوال و جواب کرد و رفت. وقتی رفتند بیرون یکی دیگه از مریضها گفت: این پلیسه هم همولایتی این مریضهاست هم همسایه شون. حتما از خونه شون آوردنش!

9. توی یکی از مراکز دوپزشکه شیفت بودم. ماشین اول منو سوار کرد و بعد رفتیم دم خونه خانم دکتر که با یک جعبه بزرگ سوار ماشین شد و رفتیم درمونگاه. یکی دو ساعت بعد خانم دکتر اومد و گفت: بی زحمت شما امروز برین سیاری (دهگردشی) و از همون طرف هم برین خونه نمیخواد برگردین مرکز. تشکر کردم و رفتم. توی راه از راننده پرسیدم. چی بود توی اون جعبه؟ گفت: یه کیک بزرگ!

10. یه راننده جدید شرکتی از یکی از آژانس ها اومد توی شبکه که بعد از چند روز فهمیدیم پسر یکی از پزشکهاست که با پارتی پدرش اومده سر کار. نگران آینده عماد شدم! (البته با کمال احترام به همه رانندگان محترم)

11. یکی از خانمهای مسئول پذیرش همیشه میگفت: من تحصیلات دانشگاهی دارم. بعد از چند سال هم به خاطر تعدیل نیرو اخراجش کردند. او هم کلی شکایت کرد و نهایتا به جائی هم نرسید. اخیرا بعد از چند سال دیدمش که گفت: وقتی از شبکه ناامید شدم درسمو ادامه دادم و حالا هم کارآموز وکالتم!

12. پیرزنه گفت: کمرم درد میکنه. اما پماد برام ننویسی یه وقت! گفتم: چرا؟ گفت: چون یه جائیش درد میکنه که دستم نمیرسه!

پ.ن1. و سرانجام و به لطف زدن واکسن به خانواده پرسنل آنی هم نوبت اول واکسنشو زد. به امید ریشه کن شدن این بیماری که پدر همه مونو درآورده!

پ.ن2. چند هفته پیش یکی از خوانندگان محترم این وبلاگ که ساکن خارج از کشور هستند یک پیشنهاد بسیار سخاوتمندانه مالی (به عنوان قرض) بهم کردند که در این دوران افتضاح مالی برام بسیار عالی بود. اما ضمن سپاسگزاری ردش کردم. طبیعتا نمیتونم به خودم اجازه بدم که هزینه های زندگیمو از دوستانی بگیرم که حتی تا به حال از نزدیک ندیدمشون. اما یک بار دیگه ازشون تشکر میکنم. (برای این که خدای نکرده سوء تفاهمی پیش نیاد میگم که این ماجرا هیچ ارتباطی با خانم نسرین و موسسه خیریه شون نداره)

پ.ن3. عماد که مدتهاست رشته ورزشی قبلی شو رها کرده تمرینات رشته جدیدی را شروع کرده. چند روز پیش تیم نوجوانان باشگاهشون یک بازی دوستانه با تیم جوانان باشگاهی از یک شهر دیگه داشتند که تیم بزرگسالانشون توی لیگ برتر اون رشته هم حضور داره. گفتیم مثل والدین خارجی بریم و مسابقه پسرمونو ببینیم که با دیدن نتیجه و اختلافی که مرتبا در حال افزایش بود بعد از دیدن حدود نیمی از بازی فرار را بر قرار ترجیح دادیم! (اگه توی این رشته موندگار شد اسمشو هم میگم!)