جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

سفر یهویی (۲)

سلام

همون طور که توی پست قبلی نوشتم یهویی مسافر شیراز شدیم. من یه بار در سه سالگی و یک بار هم در سال هفتاد و دو و از طرف دانشگاه به شیراز رفته بودم و این بار برای بار سوم به شیراز می رفتم.

صبح دوشنبه از سر شیفت برگشتم خونه و بعد رفتم دنبال مهمان سرای اداره توی شیراز که تازه فهمیده بودم که اصولا وجود داره! اما چون زودتر رزرو نکرده بودم بهم اتاق ندادند.

نهایتا حدود ساعت ده و نیم صبح بود که هردومون حرکت کردیم. از نزدیک شهر اسمشو نبر رد شدیم و از هر دهی که میگذشتم به یاد خاطرات تلخ و شیرین اونجا می افتادم.

هر چه بیشتر به سمت جنوب میرفتیم هوا گرم تر می شد و درختان بیشتری بر روی کوه ها دیده می شدند. اخوی گرامی هم با سرعت خیلی بیشتر از ما حرکت میکرد و بعد گوشه ای می ایستاد تا ما بهشون برسیم! مناظر اطراف دیگه واقعا زیبا شده بودند به طوری که وقتی بعد از گذشتن از چندین تونل و کلی پیچ و خم به شهر کوچک پاتاوه رسیدیم آنی گفت: احساس میکنم توی پوکت هستم! واقعا هم مناظر دست کمی از پوکت نداشتند اما حیف که عملا هیچ سرمایه گذاری برای توسعه توریسم انجام نشده.

در چند کیلومتری یاسوج و در حیاط یه امامزاده بساط ناهارو پهن کردیم. هوا اول نیمه ابری بود، بعد ابری شد، کم کم بارون شروع شد و بعد هم تگرگ!

بعد از ناهار دوباره راهی شدیم و عصر به شیراز رسیدیم. کلی دنبال یه هتل گشتیم اما یا پر بودند و یا قیمتشون خیلی بالا بود. به زحمت یه جا با قیمت مناسب و کیفیت نسبتا مطلوب پیدا کردیم. اول یکی دو ساعت خوابیدیم و بعد راهی شاهچراغ شدیم و چون دیروقت بود دوباره به هتل برگشتیم.

صبح روز سه‌شنبه بعد از خوردن صبحانه راهی شدیم. اول رفتیم سراغ ارگ کریم خان و چرخی توی اونجا زدیم. بعد رفتیم سراغ بستنی فروشی پشت ارگ که اخوی گرامی از قبل تعریفشو شنیده بود. عسل بستنی قیفی میخواست اما از طعم بستنی سنتی که اونجا فروخته میشد خوشش نیومد. از اونجا راهی بازار وکیل شدیم. با این که در اواسط اردیبهشت ماه بودیم هوا گرم بود و برای همین قدم زدن در بازار وکیل و زیر سایه لذت‌بخش بود حتی با وجود شلوغی بازار.

برای عسل باز هم بستنی خریدم که باز هم بستنی سنتی بود و مجبور شدم باز هم خودم بخورمش!

از بازار وکیل راه چندانی تا هتل نبود پس به هتل رفتیم و بعد از ناهار و استراحت به زیارت جناب حافظ رفتیم. همزمان با حضور ما گروهی از بچه‌های دبستانیو به اونجا آوردند. معلمشون پرسید: کی میتونه نوشته های روی قبرو بخونه؟ و یکی از بچه‌ها گفت: سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز…!

درصد قابل توجهی از بازدید کنندگان هم توریست های خارجی بودند که البته سن اکثرشون بالا بود و بیشترشون ظاهرا به زبان روسی صحبت میکردند.

از اونجا پیاده راهی باغ جهان نما شدیم که هنوز هم وجه تسمیه شو نفهمیدم. و بعد از اونجا هم سوار تاکسی شدیم و رفتیم شهربازی که ازمون فاصله چندانی نداشت. اما من که خیلی از بازی های اونجا خوشم نیومد. با دیدن یه دستگاه بستنی قیفی آنی ازم خواست یه بار دیگه برای عسل بستنی بخرم. گفتم: من که دیگه بستنی میل ندارم! آنی خودش رفت و برای همه مون بستنی قیفی خرید و آورد اما این بار عسل گفت: چرا بستنیش دورنگه؟ من بستنی قیفی فقط سفید میخوام! نصف شب از شهربازی اومدیم بیرون، شام خوردیم و برگشتیم هتل.

صبح روز چهارشنبه را با زیارت جناب سعدی شروع کردیم که باز هم پر بود از بچه های دبستانی. بعد هم پیاده راهی باغ دلگشا شدیم و اونجا فهمیدم که اون روز روز شیرازه (به چه دلیل نمیدونم) و ورود به باغ رایگانه. داخل باغ ساختمانی بود که سال هفتاد و دو من اونجا برای اولین بار با پرداخت پول ((سگا)) بازی کردم! اما حالا اونجا انواع موزه بود که روی درش هم نوشته بود به مناسبت روز شیراز موزه رایگان است. درحال دیدن موزه سکه و رادیو و…  چندباری با صدای بلند از آنی پرسیدم: پس کجا موز میدن؟ دم در نوشته بود موز رایگان! مردم اطرافمون هم پوزخند میزدند و سری تکون میدادند!

اون روز بعد از ناهار و استراحت راهی باغ ارم شدیم. اول سری به شربت خانه زدیم و بعد دور ساختمان زیبای باغ چرخیدیم که تصادفا با دخترعمه گرامی روبرو شدیم که با خانواده و دوستانشون به شیراز اومده بودند. بعد هم رفتیم به دو سه تا مجتمع تجاری برای دیدار و خرید خانمها.

شب موقع خوردن شام با اخوی گرامی صحبت کردیم و بالاخره قرار شد به جای جمعه روز پنجشنبه برگردیم تا جمعه را هم استراحت کنیم.

صبح روز پنجشنبه بعد از خوردن صبحانه با هتل تسویه حساب کردیم و به سمت مرودشت به راه افتادیم. و از اونجا به تخت جمشید رفتیم و کلی راه رفتیم. به نظر من که گذاشتن چوب روی پله ها و ساخت سایه بان فلزی روی بخشی از تخت جمشید گرچه برای حفاظت از اونجا انجام شده ابهت تخت جمشیدو کم کرده.

خیلی دوست داشتم نقش رستمو هم ببینم اما بچه ها واقعا خسته شده بودند پس از خیرش گذشتم و فقط به دیدن پاسارگاد رفتم که قبلا نرفته بودم و از دیدنش لذت بردم. فقط نفهمیدم اون شکل های شبیه نقاشی های انسان های نخستین روی بدنه آرامگاه و بدتر از اون متن عربی در سمت راست دهانه ورودی آرامگاه کار کی بوده؟! بعد از خوردن ناهار هم همون مسیرو ادامه دادیم تا به آباده رسیدیم. اونجا برای اولین بار در طول تاریخ (!) ازگیل خوردم که از طعمش خوشم اومد. از اونجا تا نزدیکی ولایت هم آنی پشت ماشین بود که باعث شد بتونم چند ساعت استراحت کنم و سرانجام به ولایت برگشتیم.

پ.ن۱: چند دقیقه پیش از رسیدن ما به ولایت بود که والدین گرامی هم از مشهد به ولایت برگشتند.

پ.ن۲: باتوجه به شلوغی زیاد خیابان های شیراز اکثر جاهای این شهرو درحالی رفتیم که ماشینهای خودمون توی پارکینگ هتل بود و سوار تاکسی میشدیم. نمیدونم از شانس ما بود یا همه راننده تاکسی های شیرازی این قدرخوش صحبت و خوش اخلاق هستند؟

پ.ن۳: در تمام مسیر برگشت عسل می پرسید: وقتی رسیدیم خونه بستنی قیفی فقط سفید برام میخرین؟  جالب این که هنوز هم نخریدیم چون با هم بیرون نرفتیم!

پ.ن۴: جاده برگشت از نظر زیبایی مسیر اصلا به پای مسیر یاسوج نمی رسید.

پ.ن۵: تقریبا در هیچ جای شیراز عسل حاضر نشد عکس بگیره و توی همه عکسها موهای پشت سرش توی عکس ها هست!

سفر یهویی

سلام 

دو شب پیش بود که اخوی گرامی زنگ زد و گفت مرخصی گرفته و از صبح دوشنبه تا جمعه راهی شیراز هستیم. 

با گفتن این جمله چنان که افتد و دانی (!) ما هم راهی شدیم. 

با هزار بدبختی تونستم هم از شبکه مرخصی بگیرم و هم از ترک اعتیاد. 

امروز ظهر ناهارو زیر بارش باران و بعد هم تگرگ نزدیک یاسوج خوردیم و الان هم توی شیراز هستیم و جمعه هم قراره برگردیم چون شنبه هم شیفت بیست و چهار ساعته ام.

و این در حالیه که برای یه سفر توی تابستان هم برنامه ریزی کردیم.

تا بعد. 

از صیام تا سیام (4)

دوشنبه بیست و سوم شهریور نود و چهار 
سلام

یادتونه که توی پست های قبلی از سوتی بزرگ مسئول محترم تور در ایران حرف زدم؟ حالا وقتشه که جریانو براتون بگم:

گفتم که دو روز پیش از سفر بود که بالاخره بلیتها و واچر هتلها رو گرفتم. بعد اونها رو بردم خونه و چکشون کردم که متوجه یه مورد غیرطبیعی شدم.
بلیت هواپیمای بانکوک-پوکت برای همه ما برای روز دوشنبه صادر شده بود اما برای آنی و عماد و عسل برای ساعت یک و سی و پنج دقیقه بعدازظهر و از فرودگاه قدیمی بانکوک (دون مانگ) که دیگه فقط برای پروازهای محلی استفاده میشه و با هواپیمایی nok air و برای من برای ساعت هفت و ده دقیقه عصر و از فرودگاه بین المللی بانکوک (سواران بومی) و با هواپیمایی Thai smile! فورا با آژانس تماس گرفتم که گفتند با تهران تماس میگیریم و علتو بررسی میکنیم. بعد تماس گرفتند و گفتند تهران گفتند تازه شانس آوردین از اون پرواز هفت و ده دقیقه یه نفر بلیتشو پس داده وگرنه همونو هم نمیشد براتون بگیریم!! توی اون یکی دو روز خیلی رفتم آژانس اما درنهایت نتونستم کاری بکنم و فقط قول دادند که هم من و هم آنی و بچه ها رو رایگان ترانسفر کنن!
صبح دوشنبه ساعت حدود ده و نیم ماشین اومد دنبال آنی و بچه‌ ها. به تور لیدر گفتم: چه موقعی دنبال من میآیید؟ که فرمودند ما از تهران پرسیدیم و گفتند خانواده شما فقط یه ترانسفر دارید و شما باید خودتون برید!
آنی هم گفت حالا که من بچه ها رو میبرم پس چمدون برای تو! و فقط چند چیز ضروری را برد. ترجیح میدادم من از فرودگاه دون مانگ برم تا اون فرودگاه را هم ببینم اما ظاهرا قسمت نبود.
ساعت دوازده باید اتاقو تحویل میدادم و این کارو هم کردم اما چمدونو توی لابی به امانت گذاشتم و رفتم بیرون.
نمیدونم چرا اما بدجور هوس کرده بودم از شهر برم بیرون برای دیدن پل رودخانه کوای که توی اینترنت خونده بودم چهل کیلومتری بانکوکه اما میدونستم با این چند ساعت وقتی که من دارم عملا امکانش نیست. پس بی هدف توی خیابون به راه افتادم. به سر چهارراه که رسیدم متوجه یه ایستگاه مترو شدم و بی اراده از پله ها پایین رفتم. بعد با خودم فکر کردم میتونم توی این چند ساعت برم به بازار MBK که اینقدر درباره اش خونده بودم و فرصت نشده بود که بریم.
از ماموری که اونجا بود پرسیدم من میخوام برم MBK کدوم ایستگاه باید پیاده بشم؟ گفت مترو اونجا نمیره باید با ترن هوایی برین. آدرس ایستگاه ترن هوایی رو پرسیدم و راه افتادم تا به ایستگاه سوخوم ویت رسیدم. به ماموری که اونجا بود گفتم میخوام برم MBK کجا پیاده بشم؟ گفت ایستگاه national stadium. یه اسکناس بیست باتی بهش دادم تا بلیت بهم بده. رفت و برگشت و چند سکه بهم داد. شمردمشون و دیدم مردک فقط پولمو خرد کرده
! گفتم پس بلیت؟ با دست دستگاه فروش بلیتو بهم نشون داد.
رفتم توی صف. دیدم نفر جلویی اول روی ایستگاهی که میخواست بره کلیک کرد و بعد توی دستگاه سکه ریخت و بلیتشو گرفت. نوبتم که شد روی مانیتور نگاه کردم. باید چهار ایستگاه میرفتم بعد خطو عوض میکردم و یه ایستگاه دیگه میرفتم اما هرچقدر روی ایستگاه national stadium کلیک کردم هیچ اتفاقی نیفتاد. از پسر نوجوونی که پشت سرم بود کمک خواستم. اون هم اومد و روی ایستگاهی که خط عوض میشد کلیک کرد و بلیتمو گرفتم. بعد توی ایستگاه ایستادم و برای اولین بار سوار ترن هوایی شدم.
بعد از چهار ایستگاه خطو عوض کردم و یک ایستگاه هم توی خط جدید رفتم تا به ایستگاه national stadium رسیدم که آخرین ایستگاه اون خط هم بود.
وقتی میخواستم از ایستگاه خارج بشم متوجه شدم که باز باید بلیت ارائه بدم. بلیتمو وارد کردم اما در باز نشد. پلیسی که اونجا بود منو فرستاد به باجه ای که اونجا بود که بلیتمو چک کردند و سه بات برای یک ایستگاهی که توی این خط سوار شده بودم گرفتند و یه بلیت دیگه بهم دادند که باهاش تونستم از ایستگاه خارج بشم.
یه مسیر مخصوص از ایستگاه مستقیما به بازار وصل میشد. بازار هشت طبقه بود که تقریبا همه چیز توی اون پیدا میشد. از کفش و لباس تا مواد غذایی و از گوشی موبایل تا سی دی های بالای شونزده سال (و شاید هم بالاتر!) و از مبل تا عطر و... چند رستوران و یک مصلی هم داخل بازار بود ازجمله این رستوران جالب که هرفرد بعد از پرداخت پول میتونست تا زمان معینی اونجا بنشینه و هرچیزی از جلوش رد میشد بخوره! در بخش های بزرگی از بازار مغازه ها عملا ازهم جدا نبود و آدمو یاد بساط دستفروش ها می انداخت. طبقه آخر هم پر بود از سینماهای دو و سه بعدی و بازیهای کامپیوتری که توی بیشتر اونها بازیکن باید جلو مانیتور می ایستاد و دقیقا مشابه افراد داخل بازی می رقصید. جرات رفتن به رستوران و خوردن اون غذاها رو نداشتم پس از فروشگاه مواد غذایی یه کیک چای سبز با یه نوشیدنی خریدم و بیرون بازار خوردم. 
این عکسو  روی پل هوائی نزدیک ایستگاه ترن هوائی گرفتم. بعد با ترن هوایی به ایستگاه سوخوم ویت و از اونجا به هتل برگشتم. چمدونو با پونصد بات ودیعه (که تازه یادم بهش افتاده بود!) گرفتم و یکدفعه دیدم یه زن جوون داره چمدونشو توی یه تاکسی میگذاره. بهش گفتم اگه میرین فرودگاه منم میام و نصف کرایه رو میدم. ظاهرا خانمه اصلا نفهمید من چی گفتم چون یه نگاه کرد و رفت. از پذیرش هتل خواستم برام تاکسی خبر کنه.

سوار تاکسی شدم راه افتادیم. از شهر که خارج شدیم توی ترافیک گیر کردیم. چند دقیقه که آروم آروم جلو رفتیم راننده گفت اگه از اتوبان برم عوارضشو میدین؟  گفتم بله. رفت توی اتوبان و دم عوارضی گفت بیست و پنج بات بده!
به فرودگاه رسیدیم و پیاده شدم. چمدونو تحویل دادم که مسئولش گفت شما اضافه بار دارین! اصلا حواسم نبود که من فقط حق داشتم بیست کیلو بار داشته باشم. منو فرستادند دفتر ایرلاین تا برای پنج کیلو اضافه بار سیصد و پنجاه بات جریمه بدم و بعد کارت پروازو بهم دادند. خانمه ازم پرسید میخواین کنار پنجره بشینین؟ گفتم اگه امکانش هست که بله!
بالاخره سوار هواپیما شدم و راه افتادیم چند لحظه بعد چند تلویزیون کوچیک در جاهای مختلف هواپیما از سقف پایین اومد و در طول مسیر برامون دوربین مخفی پخش کرد.
در فرودگاه پوکت به زمین نشستیم. میدونستم که ترانسفر ندارم پس رفتم سراغ مردی که میگفت تاکسی و اتوبوس داره. گفت کدوم هتل میری؟ هتل پوکت رو گذاشته بودیم به عهده تور و اسم هتلیو گفتم که تور برامون گرفته بود یعنی Ashley Plaza.
مرده گفت من که چنین هتلیو بلد نیستم! از هر کس دیگه ای هم که پرسیدم بلد نبود!  به آنی زنگ زدم و شماره تورلیدر پوکت رو ازش گرفتم و بهش زنگ زدم که گفت حق دارند نشناسند چون فقط بیست روزه که اسم هتل عوض شده و همه هنوز اونو به اسم قدیمش میشناسند یعنی citin Plaza گفتم آدرسش کجاست گفت توی منطقه پاتونگ.
پوکت یه شهر متمرکز نیست و شهر در کل جزیره پراکنده است. یه چیزی شبیه جزیره کیش.
رفتم سراغ جایی که ماشین های پاتونگ بودند و دیدم نوشته تاکسی تا پاتونگ هشتصد بات مینی ون دویست بات. طبیعتا مینی ون را انتخاب کردم بخصوص که چند نفر دیگه هم توش نشسته بودند و فورا راه افتاد.
طبق معمول من یکی از آخرین نفراتی بودم که پیاده شدم! و رفتم توی هتل که پذیرش هتل یه فرم ثبت نام جلوم گذاشت. به زحمت بهش حالی کردم که خانواده ام اونجان و همون وقت عماد هم پایین اومد و باهم رفتیم توی اتاق.
وقتی دیدم در اتاق به جای کلید با یه کارت باز میشه احساس کردم باید توی یه هتل باکلاس باشیم اما در که باز شد حالم گرفته شد. اتاق با یه راهرو باریک شروع میشد که دستشویی و حمام کنارش بود. بعد یه اتاق با سه تا تخت و جلوش هم یه تراس. یخچال خیلی کوچیک بود و بیشتر یخدون بود تا یخچال. اما تلویزیون بهتر از بانکوک بود. تعداد کانالهای بیشتر به زبانهای بیشتر حتی عربی. جالب این که زبان فارسی هم توی منو تلویزیون بود.
آنی گفت آدرس یه رستوران ایرانیو از تورلیدر گرفته پس راه افتادیم و بعد از کلی پیاده‌روی و درحالی که بیشتر مردمی که ازشون پرسیدیم حتی نمیتونستن از روی نقشه بگن کجا باید بریم به رستوران ایرانی پادایران رسیدیم. اما زمانی که رستوران داشت تعطیل میشد. خوشبختانه مسئولش گفت میتونم بهتون غذا بدم ببرین. ماهم دو پرس برنج و قورمه سبزی گرفتیم پونصد بات و برگشتیم. وقتی به عسل گفتم بیا بریم با تعجب نگاهم کرد و گفت پس شام خوردیم؟!
برای برگشتن کلی خسته بودیم پس برای اولین بار سوار توک توک شدیم و دویست بات دادیم. کرایه ای که ظاهرا مخصوص سوار شدن به توک توک بود و ربطی به مبداء و مقصد نداشت! (شرمنده برای کیفیت پائین عکس دیگه درحال حرکت بهتر از این نمیشد)
یکی دیگه از برتریهای هتل پوکت اینترنت سریعترش بود به طوری که برخلاف بانکوک تونستم شبکه های تلویزیونی ایرانو به راحتی ببینم پس بعد از شام نشستم پای نود. اما هر کاری که کردم نشد جواب مسابقه شو با سیمکارت تایلندی بدم.

پ.ن1: اینو اینجا مینویسم تا دیگه نخوام هی تکرار کنم. توی ایامی که ما توی تایلند بودیم به جز روز جمعه (اولین روز سفر و روز یکشنبه بقیه روزها بارون اومد که بیشتر روزها شدید بود اما خوشبختانه بعد از مدت نسبتا کوتاهی خود بخود قطع می شد.

پ.ن2: وقتی از رستوران برمیگشتیم عسل ازم پرسید: میریم خونه عماد؟ به آنی گفتم: چی میگه؟ گفت: وقتی رفتیم توی هتل عماد بهش گفت اینجا خونه منه. دیگه هم هرکار کردم بهش بگم اینجا هم خونه خوشگله است نه خونه عماد قبول نکرد. هنوز هم وقتی ازش میپرسم میگه خونه خوشگله خوب بود اما خونه عماد نه!

پ.ن3: این هم یه تصویر از هال محل اقامتمون توی بانکوک (همون هتل آسوک رزیدنس)

پ.ن4: این عکسو هم توی بانکوک گرفتم. اما توی پوکت هم همین وضع بود. آخرش هم نفهمیدم این همه سیم مال چیه؟

پ.ن5: راستی خاله آنی هم روز دوشنبه فوت کرد. :(

از صیام تا سیام (3)

سلام

توی راه هتل سوار مینی ون، من ردیف جلو نشسته بودم. و چون جایی بودم که همیشه فرمون ماشین جلوم بود احساس سواری با ماشین هوشمند بدون راننده را داشتم! یه بار هم نگاه کردم تا ببینم جای گاز و کلاچ ماشین هم جابجا هست یا نه؟ که نبود. اما بی شک اگه قرار باشه من روزی با چنین ماشینی رانندگی کنم مشکل اصلیم تعویض دنده با دست چپ خواهد بود.

مسافرها یکی یکی و دم هتلهایی که معمولا ایرانیها میرفتند پیاده شدند و فقط ما توی ماشین موندیم. راننده مسافت طولانی را به حرکتش ادامه داد تا به هتلی برسه که من پیدا کرده بودم. این هتل کوچیک و چهارستاره جمع و جور ته یه کوچه بن بست. پاسپورتهارا تحویل دادیم که صفحه اولشو اسکن کردند و بهمون پس دادند. بعد گفتند پونصد بات (واحد پول تایلند که هربات حدود صد تومن بود) بدین. گفتم چرا؟ گفتند اگه روز آخر آسیبی به هتل نزده بودین پستون میدیم! خوب شد توی فرودگاه یه مقدار از دلارهارو چنج کرده بودم!

مستخدم هتل چمدونو تا اتاقمون آورد. منتظر بودم مثل فیلمها انعام بخواد که خوشبختانه این طور نشد! از انتخابم راضی بودم. اتاق هتل درواقع یه آپارتمان یه خوابه بود که همه اش با چوب کف پوش شده بود. با آشپزخونه، و دستشویی و حمام مشترک. یه تلویزیون که بیست شبکه رو میگرفت توی هال بود و کنارش یه دستگاه دی وی دی که البته چون ما سی دی نبرده بودیم به دردمون نخورد. اتاقمون دو تراس مجزا در دوطرف داشت.

یه استخر هم توی حیاط بود با یه سالن بدنسازی ( که البته من هیچوقت ندیدم مسافری توش باشه).

تازه سیمکارت تایلندیو توی گوشیم گذاشته بودم که گوشیم زنگ خورد. تور لیدرمون پشت خط بود که گفت تا چند دقیقه دیگه میاد هتل. وقتی رسید اولین سوالش این بود: شما قبلا هم اینجا اومدین؟ گفتم نه چطور؟ گفت ایرانیها معمولا اینجا نمیان.

بعد هم توضیحی درباره بازارها و جاهای دیدنی بانکوک داد و قرار شد برای رفتن باهاش هماهنگی کنیم چون تور شهری رایگان بانکوکمون لغو شده! ضمنا گفت این سیمکارتها کلا اینترنت ندارند و ما فقط میتونیم با وای فای هتل به نت وصل بشیم.

وقتی برگشتم توی اتاق عسل برای سومین بار ازم بستنی خواست! بغلش کردم و از هتل زدیم بیرون عماد هم دنبالمون اومد. سر کوچه یه فروشگاه بود بنام هفت یازده. حدس زدم منظور از هفت باز بودنش در هفت روز هفته است اما مفهوم یازده رو نفهمیدم چون هم بعد از ساعت یازده باز بود و هم بیشتر از یازده ساعت در روز.

بعدا متوجه شدم که هفت یازده یه فروشگاه زنجیره ایه که همه جا شعبه داره ضمن این که همه جا از فروشگاه های زنجیره ای بین المللی مثل مارت و تسکو هم پر بود.

عسل دو سه نوع بستنی خرید و عماد شیر مخلوط شده با عصاره میوه ها. جالب این که هیچکدومشونو هم نخوردند چون از طعمشون خوششون نیومد! اما بازحمت تونستم به خانم فروشنده حالی کنم که میخوام سیمکارتمو شارژ کنم و جالب این که ساعتی شارژ میکردند. من دوساعت سیمکارتهامونو شارژ کردم که شد پنجاه بات و چون اکثر تماسهامون اینترنتی بود تا روز آخر هم برامون کافی بود.

شنبه بیست و یکم شهریور نود و چهار:

صبح بچه ها رو بیدار کردیم و رفتیم سالن غذاخوری. صبحانه حالت سلف سرویس داشت با انواع غذاهای پختنی که هیچکدومو برنداشتیم. خوشبختانه تخم مرغ و نون و پنیر و مارمالاد هم بود که برداشتیم.

بعد لباس پوشیدیم تا بریم بیرون. رفتیم لب خیابون و یه تاکسی گرفتیم. سوار که شدیم گفتم مارو ببر بازار! گفت میرین خرید؟ گفتم بله. راه افتادیم. چندبار توی ترافیک های چند دقیقه ای موندیم و چندبار پشت چراغ قرمز ایستادیم تا اینکه بعد از حدود نیم ساعت رسیدیم. تاکسی متر 117 بات را نشون میداد که بهش دادم و رفتیم توی بازار (اگه اشتباه نکنم) پلاتینوم یا یک چنین چیزی که از اون بازارهای لوکس و گرون قیمت نبود اما به درد خرید میخورد. گرچه آنی زیاد خرید نکرد و گفت خریدو بگذاریم برای پوکت. اما وقتی رفتیم پوکت و دیدیم اجناس اونجا چقدر گرون تره پشیمون شدیم.

بازارو گشتیم تا ظهر و برای ناهار رفتیم به رستوران داخل بازار. غذارو از روی منویی که به زبون تایلندی بود و از روی عکسهاشون انتخاب کردیم. اما وقتی غذاهامونو آوردند با خوردن اولین لقمه سر جامون خشک شدیم. طعم غذاها افتضاح بود. همه شون یا تند بودند یا خام! بعدا که دقت کردم متوجه شدم از اغذیه فروشی ها به جای بوی اشتها آور غذا بوی گند بیرون میاد (البته این سلیقه شخصی ماست!) تنها بخشی از غذا که همه مون تونستیم بخوریم برنج سفید پخته شده بود که توی یه پلاستیک پیچیده شده بود و باید باز میکردیم و گاز میزدیم.

یه مقدار دیگه چرخیدیم و به محض این که از بازار بیرون اومدیم راننده های توک توک محاصره مون کردند. یه وسیله نقلیه در انواع و اندازه های مختلف. این یه نوع خیلی بزرگه که ظاهرا بیشتر حالت دکور داشت و من هیچوقت توک توک اینقدری توی خیابون ندیدم.

آنی گفت من که سوار اینها نمیشم! یه تاکسی گرفتم که گفت من تاکسیمتر ندارم اگه دویست بات میدین تا برم! همه مون خسته بودیم پس قبول کردیم. راننده تاکسی هم کارت هتلو که دست من بود گرفت، نزدیکترین مسیرو از توی اینترنت پیدا کرد و در کمتر از پنج دقیقه دم هتل پیاده مون کرد! هرکار کردم همه دویست باتو هم برد! فکر کنم فقط عسل از این تاکسی سواری لذت برد چون رنگ تاکسی صورتی بود!

رفتیم توی اتاقمون. یه استراحت کوچیک و بعد عماد و عسلو بردم به استخر هتل که بیشترین عمقش صد و بیست سانتیمتر بود. البته بچه ها مدتها هم با گربه ای که همه اش توی حیاط هتل پلاس بود بازی می کردند.

برای شب یه تور گرفته بودیم. گردش با کشتی روی رودخانه چائوپرایا.

شب ماشین تور اومد دنبالمون بعد هم به چند هتل دیگه رفتیم و کلی هندی سوار کردیم و رفتیم. توی راه یه بارون شدید شروع شد که خوشبختانه زود قطع شد. به محض این که رسیدیم یه برچسب روی لباسمون چسبوندند که بعدا فهمیدیم روال همیشگی اونجاست.

وارد کشتی شدیم و سرجای خودمون نشستیم. خانم خواننده نگاهی به اطرافش کرد و گفت سلام ایرانی! و حدود نصف مسافرها با هم گفتند سلام! ظاهرا نوع آهنگها بستگی به مسافرها داشت و اون شب هم برنامه با اجرای آهنگ ای ایران....  شروع شد و بعد از یه شام سلف سرویس با همون غذاهای عجیب که ما فقط تونستیم مرغشو بخوریم با چند آهنگ تایلندی و انگلیسی ادامه پیدا کرد و بعد آهنگهای ایرانی شروع شد که بیشترین تکرار متعلق بود به ملودی و تکون بده از آرش که کلی از مسافرها هم به حرف آرش گوش دادند!

در پایان برنامه براساس برچسبهای روی لباسمون سوار ماشینها شدیم و برگشتیم هتل.

درمجموع خوش گذشت اما نورپردازیهای اطراف رودخونه و زیبایی محل به پای گردش روی تنگه بسفر درسال 89 نمیرسید.

یکشنبه بیست و دوم شهریور نود و چهار:

وقتی پیش از سفر توی سایتهای مختلف دنبال جاهای دیدنی بانکوک میگشتم خیلی از سایتها دیدن کاخ پادشاه و مجسمه بودای خوابیده را توصیه کرده بودند. اما هرچقدر با آنی فکر کردیم دیدیم تماشای چنین جاهایی جذابیت چندانی برامون نداره. پس تصمیم گرفتیم امروزو به بچه ها اختصاص بدیم. یه تور باغ وحش بانکوک گرفته بودم. صبح زود ماشین اومد دنبالمون و بعد از رفتن به چند هتل دیگه از شهر خارج شدیم. حدود چهل دقیقه توی راه بودیم تا رسیدیم.

تا اون روز باغ وحشی به اون بزرگی ندیده بودم. ورود برای افراد زیر 130 سانتیمتر (اگه درست یادم مونده باشه) رایگان بود! با ماشین وارد باغ وحش شدیم و دور اون چرخیدیم و در هر قسمت باغ وحش با یه نوع حیوون روبرو شدیم که آزادانه برای خودشون میچرخیدند به جز حیوانات درنده که در محوطه بزرگشون زندانی بودند. البته یادم نمیاد به جز ببر و تمساح حیوون درنده ای دیده باشم! در جای جای باغ وحش تابلوهایی نصب بود که روی اونها نوشته بود: در این باغ وحش حق تقدم با حیوانات است.

این هم چند عکس از باغ وحش: 1 و 2 و و 4

بعد از گردش با ماشین به دور باغ وحش از ماشین پیاده شدیم و شروع به تماشای حیواناتی شدیم که در قفسهای کوچکتر نگهداری میشدند. درحالی که خانم راهنمای ما  جلوتر از ما درحال حرکت بود و مرتبا چترشو بالا میبرد تا گمش نکنیم. درطول راه بارها به گروههای دیگه ای برمیخوردیم که راهنماهاشون اونهارو به مسیر دیگه ای هدایت میکردند. ازجمله گروهی که همه اعضا و حتی راهنماش خانمهای محجبه بودند و علامت دست راهنماشون پرچم ایران بود.

بعد از اون برنامه ما عبارت بود از حضور در نمایشهای حیواناتی مثل اورانگوتانها و دلفینها و فیلها و...  دانه دادن به پرنده ها،  غذا دادن به زرافه ها و....  و خوردن ناهار که کلی تعجب کردیم وقتی همون موزهای کوچکی را سر میز غذا دیدیم که چند دقیقه پیش عماد به زرافه ها داده بود!

تصمیم داشتیم اون شب بچه هارو سورپرایز کنیم و ببریمشون dream land شهربازی مشهور بانکوک اما وقتی بعدازظهر برگشتیم هتل بچه ها از هوش رفتند و بعد هم رفتند استخر و حاضر نشدند بیرون بیان! ماهم دیگه صداشو درنیاوردیم! فقط تا بچه ها توی استخر بودند رفتم و برای شام پیتزا خریدم که حتی اونهارو هم از شدت تندی به زور خوردیم!

پ.ن1: مغز اقتصادی مردم تایلند فوق العاده بود. مثلا توی باغ وحش پنجاه بات میگرفتند و مقداری تخمه آفتابگردان میدادند که به پرنده ها بدین یا صدبات بابت چند موز کوچیک دادیم تا عماد و عسل اونهارو به زرافه ها بدن. موقع بیرون اومدن هم متوجه بشقابهایی میشدید که عکسهایی که بی خبر ازتون گرفتن توشون چاپ کردن و بهتون میفروشن.

پ.ن2: یه چوب نوک تیزو توی موزها فرو میکردیم و جلو زرافه ها میگرفتیم. وقتی موزها تمام شد عماد برای شوخی چوب خالی رو جلو یکیشون گرفت که زرافه بیچاره هم چوبو با زبونش گرفت و برد توی دهنش و شروع کرد به جویدن و هرکار کردیم نتونستیم بیرونش بیاریم!

پ.ن3: اون روز برای اولین بار با دو مرد (مرد؟) ایرانی آشنا شدیم که توی یه کارخونه بزرگ توی ایران کار میکردند و گفتند هرسال از طرف کارخونه به یه سفر داخلی یا خارجی میرن. اما در روزهای بعد اعتراف کردند این دروغیه که به خانواده هاشون میگن تا بتونن مجردی برن سفر! جالب این که توی پوکت هم توی هتل ما بودند و با یه پرواز هم برگشتیم.

پ.ن4: رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی هم قابل تحسین بود. مثلا من هرگز اونجا کسیو ندیدم که از جایی به جز محل خط کشی از خیابون رد بشه. 

پ.ن5: حتما تصدیق میکنید که این پست هم خیلی طولانی شد. بقیه اش باشه برای پست بعد و از جمله سوتی مسئولان محترم تور در ایران.

البته این پستو چند روزه که نوشتم اما نمیدونم چرا تا امشب عکسها درست آپلود نمی شدند شرمنده.

از صیام تا سیام (2)

سلام

قصه به اینجا رسید که ما به فرودگاه رسیدیم. با رسیدن به فرودگاه امام خمینی ما وارد یک بازی شدیم به نام پارکینگ خالی را پیدا کن!

بازی به این صورت بود که یکی یکی به پارکینگها مراجعه میکردیم و مسئولان پارکینگها هم میگفتند جا نداریم! تا این که بالاخره توی پارکینگ شماره پنج یه جای خالی پیدا شد. وقتی به مسئول پارکینگ گفتم اگه ماشینو اینجا بگذارم که ماشینهای پشت سرم نمیتونن بیان بیرون گفت: خب ترمز دستیو بخوابون و دنده رو خلاص کن تا هروقت لازم شد ماشینو به جلو یا عقب هل بدیم!

بعد از پارک ماشین اومدیم سر خیابون و مثل خیلی های دیگه منتظر اتوبوس رایگان فرودگاه شدیم. تا اون موقع هیچوقت اون همه چمدونو توی یه اتوبوس ندیده بودم.

بالاخره وارد فرودگاه شدیم. اولین چیزی که توجه منو به خودش جلب کرد پله برقی بود که اونو بارها توی اخبار ورزشی و موقع بازگشت تیمهای ورزشی دیده بودم. یه نگاه به تابلو نشون دهنده پروازها کردم. پرواز ما هنوز به انتهای تابلو هم نرسیده بود. چند دقیقه ای نشستیم تا پروازمون روی تابلو به نمایش دراومد و همون موقع بلندگو هم برای اولین بار ازمون دعوت کرد که برای تحویل بارمون مراجعه کنیم. هرچقدر از سر تا ته سالنو نگاه کردم نفهمیدم کجا باید بریم؟ رفتم سراغ خانمی که توی اطلاعات نشسته بود و پرسیدم: ببخشید ما کجا باید بریم؟ و ایشون فرمودند: باید برین اون ور!

وقتی به آنی گفتم گفت: حتما درست نپرسیدی بعد خودش رفت و پرسید و عینا همون جوابو شنید! از یکی از پرسنل دیگه اونجا پرسیدم که گفت: پروازتون مال چه ساعتیه؟ گفتم: دو ساعت دیگه. گفت: الکی نرین دیگه به پرواز نمیرسین همین حالا برگردین! گفتم: همین حالا اسم پروازمونو از بلندگو صدا کرد. گفت: مگه به صدا کردنه؟!

از پرسنل اونجا که ناامید شدیم خودمون شروع به گشتن کردیم و بالاخره راهرویی رو پیدا کردیم که از همون کنار اطلاعات به سالن پشتی میرفت و وقتی رفتیم اون طرف تازه فهمیدیم که اصل فرودگاه اون طرفه.

اول گیتمونو پیدا کردیم و چمدونو تحویل دادیم و همون جا کارت پرواز هردو پروازو گرفتیم. بعد به جایی هدایت شدیم که مسافرین پروازهای مختلف توی چند صف ایستاده بودند تا پاسپورتشون مهر خروج بخوره و فیش عوارض خروج از کشورو تحویل بدن. بعد هم حواله دلارهامونو دادیم و دلار گرفتیم و توی سالن نشستیم.

صدای اذان صبح که بلند شد همه برای دقایقی کارو قطع کردند و البته هیچکدوم مشغول نماز نشدند. فقط این وسط پرواز ما چند دقیقه تاخیر پیدا کرد. بعد یکی یکی کارت پروازو نشون دادیم و از طریق یه راهرو بزرگ که مستقیما به در هواپیما وصل شده بود وارد هواپیمای ایرباس الاتحاد شدیم که سه صندلی در هر طرف داشت.

عماد کنار پنجره نشست. عسل کنارش و من روی صندلی اول. آنی هم ردیف پشت سر ما بود و همه راهو مشغول صحبت با یه خانم ایرانی ساکن آمریکا که داشت میرفت خونه اش.

چند لحظه بعد یکی از خانمهای قرمزپوش مهماندار درحالی که دو دستشو مثل یه ضربدر روی سینه گذاشته بود از سر تا ته هواپیما رفت و برگشت درحالی که توی هر دستش یه اسپری بود که یه ماده کاملا بی رنگ و بی بو ازش خارج میشد و من که نفهمیدم چی بود.

بعد از اون سخنرانی همیشگی دو در در جلو.......  که البته توی مانیتورهای جلومون پخش میشد و از اون نمایش همیشگی مهماندارها خبری نبود هواپیما بالاخره از زمین بلند شد. جلو هر مسافر یه مانیتور بود که میتونست با اون فیلم ببینه یا بازی کامپیوتری انجام بده یا مسیر حرکت یا تصویر بیرونو تماشا کنه. امکان کانکت شدن با گوشی و تبلت هم بود که ظاهرا پولی بود و از خیرش گذشتم. به هرنفر یه هدفون هم داده شد. اما از هدفون من هیچ صدایی بیرون نیومد. هدفونو با عماد عوض کردم اما ظاهرا عیب از چیز دیگه ای بود. به یکی از مهماندارها گفتم که گفت: صبر کنید تا هواپیما از زمین بلند بشه. دفعه بعد هم گفت الان برمیگردم اما رفت و دیگه برنگشت!

خستگی چند ساعت رانندگیو به شدت احساس میکردم پس بی خیال فیلم شدم و درحالی که عماد مشغول بازی کامپیوتری بود و عسل درحال تماشای فیلم باب اسفنجی بیرون از آب بعد از خوردن صبحانه ای که بهمون دادند از هوش رفتم.

یکدفعه از خواب پریدم و دیدم عماد داره بهم ضربه میزنه. گفتم: چیه؟ گفت: صدای هدفونت درست شد؟!

یه نگاه به مانیتور کردم. هنوز روی آسمان ایران بودیم. بعد یه نگاه به اطراف کردم و ناخودآگاه خنده ام گرفت. خانمهای مسافر دیگه مهلت نداده بودند از مرز رد بشیم!

دیگه خوابم نبرد و مشغول تماشای بیرون و درون(!) هواپیما شدم تا لحظه فرود توی فرودگاه ابوظبی. خوشبختانه نیازی به ایستادن توی صف برای زدن مهر ورود و خروج امارات نبود و فقط یه بار دیگه کیف و کمربند و..... را از زیر اشعه رد کردیم و به یه سالن دیگه رفتیم. توی مسیر هم پر از مغازه های فرودگاهی و صرافی و..... بود.

عسل یکدفعه هوس بستنی کرد. بردمش دکه ای که اونجا بود و یه صددلاری دادم. گفت: پول خرد ندارم بعد هم تا اومدیم پول خرد کنیم موقع رفتن شد!

برام جالب بود که فرودگاهی با این عظمت برخلاف تهران (و بعد بانکوک و پوکت) از اون راهروهای متصل شونده به در هواپیما (اسمشو نمیدونم خب!) نداشت و مسافرهارو با اتوبوس جابجا میکردند. خداییش کلی راه هم با اتوبوس رفتیم تا به هواپیما رسیدیم.

موقع بالا رفتن از پله ها متوجه شدم هواپیما متعلق به هواپیمایی jet airways هست و نه الاتحاد و کلی تعجب کردم، البته بعدا سرچ کردم و فهمیدم الاتحاد شش فروند بویینگ 777 از این هواپیمایی هندی اجاره کرده.

وارد هواپیما که شدیم داشتم ذوق مرگ می شدم. صندلیها عالی بود. اما چند قدم که برداشتم متوجه شدم اونجا قسمت فرست کلاس بوده!

هواپیما از هواپیمای قبل خیلی بزرگتر بود. در کنار هر پنجره سه صندلی بود و اون وسط چهار صندلی دیگه. آنی و بچه ها کنار یکی از شیشه ها نشستند و من کنارشون روی اولین صندلی وسط هواپیما. عسل هم گفت: نوبت منه کنار پنجره بشینم!

هواپیما از زمین بلند شد. مهماندارها هر چند دقیقه یک بار ظاهر می شدند و هربار چیزی می آوردند. یه بار نوشیدنی ( که برخلاف هواپیمای قبل شامل نوشیدنی های ال.کل.ی هم میشد، یه بار یه دستمال مرطوب یه بار دو کیف حاوی کتاب و اسباب بازی برای عماد و عسل و...  

حدود نیم ساعت بعد از پرواز یکدفعه یکی از مهماندارها ظاهر شد و دو پرس غذا به من و آنی داد و رفت. دیگه هم خبری از غذا نشد. دیگه کم کم به این نتیجه رسیده بودیم که باید همین دو غذا رو بخوریم که برامون منو آوردند تا ناهارمونو انتخاب کنیم و فهمیدیم اونها غذای بچه ها بوده.

من میخواستم چیزیو امتحان کنم که تا به حال نخوردم پس برنج مصریو با مرغ انتخاب کردم اما برنجش تفاوت چندانی با برنج ایرانی و هندی نداشت! اما سبک پختنش فرق میکرد.

به پایین که نگاه میکردیم ارتفاع اون قدر زیاد بود که عملا چیزی دیده نمیشد. این بار دیگه هدفونم هم کار میکرد پس رفتم سراغ فیلمها. بیشتر از صد فیلم قابل دیدن بود، اما بیشترشون فیلمهای مطرحی نبودند. بالاخره فیلم the evil wears prada با بازی مریل استریپ را دیدم و وقتی دیدم تازه داریم از روی هند رد میشیم فیلم دومو کاملا شانسی انتخاب کردم که فیلم خاصی هم نبود با نام aloha.

با نزدیک شدن به مقصد خلبان چند بار از مسافران خواست که بشینند و کمربندهارو ببندند و هربار هواپیما برای چند ثانیه تکان تکان میخورد.

نزدیکیهای بانکوک هم یه فرم دوقسمتی بهمون دادند تا پر کنیم. شامل مشخصات شخصی، شماره پرواز، هدف از سفر، و... 

نصف فرمو توی فرودگاه بانکوک ازمون گرفتند و نیمه دومشو موقع ترک این کشور.

بالاخره به بانکوک رسیدیم. هواپیما به تدریج ارتفاعشو کم کرد و به زمین نشست. توی بانکوک که اختلاف دو و نیم ساعته با تهران داشت هوا دیگه تاریک شده بود. پاسپورتمونو مهر کردند و نصف فرمی که گفتم گرفتند. از چشممون عکس گرفتند و بعد رفتیم و چمدونمونو گرفتیم و رفتیم پیش یه خانم تایلندی که اسم تور مارو صدا میزد. بعد به هرنفر یه سیمکارت تایلندی true move داد که همه جای این کشور روی رومینگ بود و من نفهمیدم خودش جایی آنتن میداد یا نه؟! بعد از هر خانواده یه عکس گرفت. عسل باز بستنی میخواست که هیچکدوم از مغازه های توی فرودگاه نداشتند! یکی از آقایون همراهمون لطف کرد و در چمدونمونو که قفل شده بود و رمزشو یادمون رفته بود برامون باز کرد و بعد سوار یه مینی ون شدیم و درحالی که من برای اولین بار سوار ماشینی می شدم که فرمونش سمت راست بود هر مسافرو دم هتلش پیاده کردند و ماهم که تنها مسافرین اون شب هتل خودمون بودیم که از توی نت پیداش کرده بودم.

پ.ن1: میخواستم تا آخر بانکوک رو توی همین پست بنویسم اما دیگه خیلی طولانی میشه شرمنده.

پ.ن2: روز جمعه رفتم سر قرار. اما بیشتر بچه ها نبودند. بد نبود اما اگه بچه های بیشتری میومدند بهتر بود.

پ.ن3: پست بعد عکس هم داره قول میدم! 

ادامه مطلب ...

از صیام تا سیام (1)

سلام

درحال مرتب کردن عکسهای سفر بودم ببینم کدومشون به درد وبلاگ میخوره و تصمیم داشتم مثل سفرهای قبل یه پست سفرنامه بگذارم. اما وقتی یه نگاه به اون پستها انداختم متوجه شدم کلی از اتفاقات ریز و درشت توی اون سفرها افتاده که به تدریج خودم هم دارم فراموششون میکنم. پس درنهایت تصمیم گرفتم سفرنامه را در بیشتر از یک پست بنویسم اما مفصل تر.  دوستانی هم که منتظر خاطرات هستند باید کمی صبر کنند شرمنده. اگر هم فکر کردین که من یه آدم ندید بدید هستم کاملا درست فکر کردین!

ماجرای این سفر ما درواقع از بهار سال پیش شروع شد. از یه روز که داشتم به تقویم نگاه میکردم و یکدفعه به ذهنم رسید که عسل داره دوسالش تموم میشه و بعدش اگه خواستیم ببریمش سفر باید هزینه خیلی بیشتری براش بدیم. بعد دیدم باتوجه به مدرسه عماد و ماه رمضون و تولد عسل فقط چند هفته برای این سفر وقت داریم پس دست به کار شدم. اما یکدفعه یه اتفاقی افتاد که باعث شد سفرمون در اون زمان غیرممکن بشه. بعد هم که عسل دوسالش تموم شد تصمیم گرفتیم مسافرتو به امسال موکول کنیم.

بعداز بررسی‌ های لازم مقصد سفر هم مشخص شد، تایلند.

احتمالا داستان اون خارپشت ها رو شنیدین که یا سردشون میشد و یا تیغهاشون توی تن همدیگه فرو میرفت. سفر ما هم همین طور بود. من باید راهیو پیدا میکردم که هم هزینه سفرو بتونم تامین کنم و هم خانواده ام اذیت نشن. گرچه وقتی چندمورد که کمی هزینه رو بالا بردند قبول کردم درنهایت هزینه بیشتر از چیزی بود که انتظار داشتم.

پروازهای ایرانی هم ارزون تر بود و هم زمان کمتری داشت اما وقتی با مسئول تور پروازهای مختلفو چک کردیم من درنهایت پرواز هواپیمایی الاتحاد را انتخاب کردم. هرچند یه توقف توی مسیر داشت و هزینه اش هم بالاتر بود اما هم امکاناتش بیشتر بود و هم تنها ایرلاینی بود که مستقیما مارو از پوکت برمیگردوند و نه ازطریق بانکوک و تعداد توقفش موقع برگشت با پروازهای ایرانی برابر بود.

موقع انتخاب هتل هم یه مشکل دیگه داشتیم. به دلایلی که جای گفتنش اینجا نیست نمیتونستیم هیچکدوم از هتلهایی که تور با اونها قرارداد داشت انتخاب کنیم درنهایت بعد از گشتن توی اینترنت یه هتل چهارستاره کوچیک و جمع و جور پیدا کردم که هم امکانات خوبی داشت و هم هزینه اش یه چیزی بین هتلهای سه ستاره و چهار ستاره بود گرچه وقتی رفتیم متوجه شدیم کمی هم بدمسیره!

وقتی به مسئول تور گفتم این هتلو میخوام گفت هتل به این خوبیو چطور پیدا کردین؟

به ما گفتند ویزای تایلند یک هفته ای میاد اما من برای اطمینان سه هفته زودتر مدارکو دادم ولی وقتی ویزاها اومد خبری از ویزای عسل نبود و بعد از کلی پیگیری چندروز مونده به سفر گرفتمش. واچر هتل و بلیتها هم دو روز پیش از سفر به دستم رسید. البته مسئول محترم تور یه گاف بزرگ هم دادند که باعث شد آنی هم متقاعد بشه برای سفرهای بعد خودمون بریم بهتر از توره. که به موقع میگم جریان چیه.

پرواز ما صبح جمعه بیستم شهریور بود و من صبح پنجشنبه رفتم سراغ گرفتن دلار و دادن عوارض خروج از کشور و... 

بانک که فقط به من و آنی دو حواله سیصد دلاری داد تا توی فرودگاه نقدش کنیم و گفت به بچه های زیر دوازده سال ارز تعلق نمیگیره! پس رفتم صرافی. برای اطمینان بیشتر از چیزی که حدس میزدم خرجمون بشه دلار خریدم گرچه کلیشونو برگردوندیم و با مقداری ضرر فروختیم.

و سرانجام عصر پنجشنبه نوزدهم شهریور نود و چهار از ولایت حرکت کردیم و بعد از طی کردن یه مسیر طولانی با ماشین حدود ساعت دو و نیم صبح برای اولین بار به فرودگاه امام رسیدیم.

وای خداییش فکر نمیکردم این مقدمه این قدر طولانی بشه! بقیه اش برای پست بعد! شرمنده

پی نوشت: چند هفته پیش تصادفا یکی از خانمهای همکلاسم توی دانشگاهو توی وایبر پیدا کردم. بعد از یه مقدار صحبت بهم پیشنهاد داد یه گروه از بچه های کلاسمون درست کنم. گروهو توی واتس آپ درست کردم که بعد از چندروز به تلگرام منتقل شد و کم کم تعداد اعضاش بالاتر رفت. بعضی ها گفتند اهل نت نیستند چند نفرو هنوز پیدا نکردیم و بعد از یه بحث کوچیک و ترک چند نفر از اعضاء تعداد الان به سی و چهار نفر از چهل و پنج عضو کلاسمون رسیده. خلاصه که شما الان دارین وبلاگ یه مدیر گروهو میخونین! حالا با همت یکی از بچه های اصفهانی قراره جمعه اونجا دور هم جمع بشیم اما چون پنجشنبه رو شیفت بیست و چهار ساعته ام شک دارم که حالشو میکنم برم یا نه؟! اصلا شاید همین دیدار هم تبدیل به یه پست دیگه بشه!

«راه» مرا خواند (۲)

سلام 

هرطور بود نشستم و یه بار دیگه ماجرا رو نوشتم امیدوارم باز حوصله کنم که با همون جزئیات بنویسم: 

قرار بود صبح روز سه شنبه 22 شهریور راه بیفتیم اما تا اومدیم به خودمون بجنبیم ظهر شد و بعد از خوردن ناهار حرکت کردیم. 

برخلاف چندبار اخیر که از اتوبان کاشان راهی تهران می شدیم این بار از مسیر قدیمی تر میمه-دلیجان رفتیم. چندبار هم توی راه توقف کردیم و بالاخره زمان نسبتا طولانی بعد از تاریکی هوا به تهران رسیدیم و از شدت خستگی توی اولین هتلی که اتاق خالی داشت یه اتاق گرفتیم. 

با وجود اینکه سفر ما تفریحی بود هر کدوم از ما کارهائی توی تهران داشتیم که بهترین فرصت برای انجام دادنشونو به دست آورده بودیم. روز چهارشنبه 23 شهریور درحالی که آنی مشغول یکی از کارهاش بود من برای دومین بار و این بار همراه با عماد راهی دفتر نشریه سپید شدم. 

ما زمانی به اونجا رسیدیم که شماره 269 درحال برده شدن به اداره پست برای توزیع بود و کارکنان نشریه کار بر روی شماره 270 رو شروع کرده بودند. 

خانم دکتر خالقی لطف کردند و به من اجازه دادند توی مطلبی که قرار بود از من چاپ بشه تغییراتی بدم و در این مدت عماد مشغول بازی با کامپیوترهای موجود در دفتر نشریه بود! 

درنهایت ناهار رو هم مهمون نشریه بودیم. وقتی از عماد پرسیدند چی میخوره فورا گفت: پیتزا با یه فانتا!! و اونها هم مجبور شدند براش بگیرند.  

یواشکی بگم همونجا از طرف یک نشریه دیگه هم دعوت به کار شدم که هرچقدر مطالب وبلاگو نگاه میکنم شباهتی به مطالب اون نشریه نداره! (فکر کنم کم کم باید از کارم استعفا بدم و فقط مشغول نوشتن بشم :دی)

صبح روز جمعه بود که تصمیم گرفتیم تهرانو ترک کنیم و از راه چالوس بریم شمال. راهی کرج شدیم و هرچند دقیقه از کنار قطارهای زیبای شهری عبور میکردیم (فکر کنم ایران تنها کشوری باشه که مرکز دو استان مختلفو با مترو به هم وصل کرده اند). 

به کرج که رسیدیم تازه فهمیدیم جاده چالوس تا 12 شب بسته است! بعضی راننده ها همونجا موندند تا جاده باز بشه ولی ما این کارو نکردیم بخصوص که تا اون موقع تماشاچیان داربی هم مطمئنا جاده رو شلوغ میکردند. پس رفتیم قزوین و از اونجا راهی رشت شدیم. وقتی هم عماد شنید داریم میریم رشت گفت: شما به من قول دادین منو ببرین شمال پس چرا میریم رشت؟! 

شب رو اونجا موندیم و روز بعد گشتی توی شهر زدیم. خیلی دوست داشتم فیلم «ورود آقایان ممنوع» رو توی سینما ببینم ولی بالاخره ترجیح دادیم به سفرمون برسیم و فیلمو بگذاریم برای بعد که میاد توی کلوپ. ضمن اینکه تنها جریمه سفر رو هم توی شهر رشت شدم به خاطر چند متر رفتن توی یک کوچه یک طرفه!  

هتلو تحویل دادیم و راهی انزلی شدیم. تنی به آب زدیم و شب رفتیم هتل که از ویلاهائی که قبل از اون دیده بودیم ارزونتر بود (البته اگه تعدادمون بیشتر بود احتمالا ویلا به صرفه تر بود)  اجازه بدین یادی از فکر جالب صاحب پیتزا ایتالیای انزلی کنم که همه دیوارهای مغازه رو از عکسهای هنرپیشه های قدیمی و نسبتا قدیمی پر کرده بود. از جمله این عکس که تا حالا ندیده بودم و درگیری دوستانه (!) دو هنرپیشه مشهورو بر سر مجسمه اسکار نشون میده. البته عکسو با موبایل گرفتم و کیفیت خوبی نداره.

من تا اون روز از انزلی اون طرفتر رو ندیده بودم پس روز بعد دوباره راهی شدیم. طبق نقشه میخواستیم شبو توی تالش بمونیم اما خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردیم به اونجا رسیدیم!! و درنهایت تصمیم گرفتیم راهمونو تا آستارا ادامه بدیم. پس توی تالش فقط کلی کلوچه برای سوغات خریدیم و توی «لوندویل» کمی به کنار آب رفتیم و رفتیم آستارا و توی یه هتل آپارتمان کاملا نوساز در همون اول شهر ساکن شدیم که اسمش (ایساتیس) درواقع هیچ ربطی به این شهر نداشت!  هتل اونقدر نو بود که شماره کنتور گاز بعضی از اتاقهاش هنوز دورقمی بود.

روز بعد رو تقریبا به طور کامل توی بازار ساحلی آستارا بودیم و باید بگم ناامید شدم. چون درانتظار اجناس متعلق به سمت دیگر ارس بودم اما درعوض با کلی اجناس چینی روبرو شدم که برای پیدا کردن یه جنس خوب باید کلی میگشتیم. درنهایت اون شب رو هم توی آستارا موندیم درحالی که تقریبا در تمام مدت این دو روز باران درحال باریدن بود.

راستی من تا اون روز نمیدونستم که مردم آستارا هم ترکند و فکر میکردم گیلکی هستند. 

توی هتل یک دستگاه مبدل دیجیتال به تلویزیون وصل بود که فقط چند شبکه ایرانو میگرفت. جدا کردن آنتن از دستگاه و وصل کردن مستقیم اون به تلویزیون باعث شد چند شبکه از جمهوری آذربایجان رو هم دریافت کنیم. شبکه هائی که خیلی از مغازه دارها هم اونهارو تماشا میکردند. 

بالاخره صبح سه شنبه از آستارای بارانی و تمیز راهی اردبیل شدیم. مسیر این دو شهر (گردنه حیران) عبارت بود از یک راه کوهستانی، پر پیچ و خم، و احتمالا بسیار زیبا. میگم احتمالا چون ما همه این مسیرو به زحمت در یک مه غلیظ طی کردیم تا بالاخره از «نمین» به یک اتوبان رسیدیم. 

هدف اصلی ما رفتن به سرعین بود پس ترجیح دادیم همون شب بریم اونجا و هتل بگیریم که قیمت هتلهاش از شمال خیلی ارزونتر بود. 

از هتل رفتم بیرون و چرخی توی شهر زدم. هوا خیلی از شمال خنکتر بود و درصد بالائی از مغازه ها هم یا عسل فروشی بودند یا سرشیر فروشی! همون شب یکی از خوانندگان پاپ کشور هم اونجا کنسرت داشت که ما نه حس کنسرت رفتنو داشتیم و نه حالشو! 

روز بعد از صبح تا ظهر توی آب گرم بودیم. بعد دیدیم اگه بخوایم بریم توی اتوبان باید تا حوالی تبریز بریم پس اول برگشتیم اردبیل. تصمیم گرفتم سری هم به بقعه شیخ صفی الدین اردبیلی بزنیم که آدرس دادن بدون نقص هموطنان ساکن اونجا باعث شد یک ساعتی دور خودمون بچرخیم و بالاخره از خیرش بگذریم! 

به جای رفتن توی اتوبان یه راه نزدیکترو انتخاب کردیم و از اردبیل راهی میانه شدیم اما سر از یک جاده خراب درآوردیم که چند متر آسفالت بود و چند متر خاکی و بسیار خلوت! 

بعد از رسیدن به نزدیکیهای میانه هم وارد جاده قدیم زنجان شدیم و بعد از چند ده کیلومتر بالاخره وارد اتوبان شدیم. 

به زنجان رسیدیم. از شانس ما چند گروه ورزشی هم همون شب اومده بودند زنجان و دوساعتی توی شهر چرخ زدیم تا یه اتاق خالی توی یکی از هتلها پیدا کردیم. 

صبح پنجشنبه بعد از گردش کوتاهی توی زنجان راهی همدان شدیم. 

از سلطانیه و مقبره سلطان محمد خدابنده گذشتیم و به قیدار رسیدیم که مدفن حضرت قیدار نبی (ع) بود که طبق نوشته اونجا پسر حضرت اسماعیل بود و سی امین جد پیامبر اسلام. یکدفعه یاد کتابی افتادم که اسم کلی از اجداد پیامبرو توش نوشته بود و هرچقدر فکر کردم چنین اسمی رو یادم نیومد. دوستان اگه اطلاع درست تری دارند لطفا خبر بدن. 

من توی استان خودمون هم روستای «شوراب» رو دیدم و هم «تلخاب» رو. «ترشاب» و «شیرین سو» رو هم بین زنجان و همدان دیدیم! 

بعد از شیرین سو به جای اینکه راه همدانو ادامه بدیم راهی روستای علیصدر شدیم و از غار معروف اون بازدید کردیم و بعد به همدان رفتیم. دو روز تعطیل باعث شلوغی زیاد همدان شده بود و باز کلی دنبال هتل گشتیم. نمیدونم چرا مردم اونجا طوری آدرس میدادند که انگار ما اسم همه میادین و خیابونهای اونجارو از حفظیم! بالاخره از یه پلیس آدرس یه هتلو پرسیدیم که اسم چند هتلو گفت و ما هم گفتیم همه اینهارو رفتیم و جا نداشتن. او هم درنهایت گفت: پس برین «گور بابا طاهر!!» و ما هم درنهایت رفتیم همونجا و توی هتل نزدیک قبر باباطاهر! 

روز بعد هم اولین جائی که دیدیم همون مرقد بابا طاهر بود. جالب بود که بخشی از سنگ نوشته اونجا که نشون میداد اونجا در چه زمانی ساخته شده تخریب شده بود و درعوض مسئولین محترم قصد داشتند با چند داستان کوتاه قاب شده فرهنگ سازی کنند! 

توی مقبره ابن سینا وضع از این هم بدتر بود و اواخر سطر سوم و همه سطر چهارم سنگ نوشته اونجا با رنگی که کمی متفاوت از بقیه سنگ نوشته بود جایگزین شده بود! 

خیلی دوست داشتم بعد از دیدن نقاط مقدسی از دین اسلام (مشهد و ....)، مسیحیت (یکی دو کلیسا در استانبول)، و دین زردشت (نقش رستم) یک مکان مذهبی یهودی رو هم ببینم. پس رفتم سراغ قبر استر و مردخای که متاسفانه گفتند تعطیله و راهمون ندادند و من فقط این عکسو از بیرون از محوطه گرفتم.  

یکی از نکات جالب درمورد همدان اینه که خیلی از آثار تاریخیش توی میدونهاست مثل شیر سنگی یا مقبره باباطاهر و ابن سینا. کاش مسئولین این شهر یکدفعه غار علیصدر رو هم میبردند و میگذاشتند وسط یکی از فلکه ها که کلی راه ملتو نزدیک میکرد!

و درنهایت از طریق نزدیکترین راهی که توی نقشه پیدا کردیم و از ملایر و دورود و بروجرد و الیگودرز میگذشت راهی ولایت شدیم و بقیه اش رو هم که توی پست قبل نوشتم. 

این هم یکی از عکسهائی که عماد موقع برگشتن توی راه گرفت. 

شرمنده که حوصله تون سررفت!

«راه» مرا خواند!

سلام 

اولا از محبت های همه دوستان ممنون 

ثانیا جمعه شب و نیمه های شب بود که رسیدیم و بیهوش شدیم. صبح هم چون فکر میکردم شیفتم بیدار شدم و آماده تا برم سر شیفت که دیدم خبری از ماشین نشد و بعد فهمیدم که اشتباه متوجه شده ام و دوشنبه شیفتم! آی زورم آورد آیییییییییی!!  

و اما وحشتناک تر از همه این که کلی سفرنامه نوشتم و کلی عکس آپلود کردم که همه اش پرید و خدائیش قدرت اینکه دوباره بنویسمشون ندارم! 

پس به طور خلاصه مینویسم که مسیر ما عبارت بود از: 

اصفهان-میمه-دلیجان-تهران-قزوین-رشت-انزلی-آستارا-اردبیل-سرعین-زنجان-همدان-ولایت 

ممنون از دوستانی که کامنت گذاشتند. 

اگه تا چند روز دیگه حالشو کردم دوباره بنویسم که هیچی وگرنه شرمنده 

پی نوشت: عماد دیروز رفت کلاس اول و من باز شیفت بودم. 

مثل اولین روز پیش دبستانیش! 

بعدنوشت:امیدوارم در مدتی که نبودیم ابلاغیه دادگاه نیومده باشه در خونه مون :دی

«راه» مرا میخواند

پیش نوشت: 

سلام  

اوائل این هفته تصادفا چشمم افتاد به یه سری از خاطرات (از نظر خودم) جالب که توی اون سه هفته ای یادداشتشون کرده بودم که وبلاگ به دلایلی آپ نمیشد. داشتم فکر میکردم که اونهارو بگذارم یا دیگه حوصله تون از این نوع پستها سر میره (و ضمنا توی این فکر بودم که من که خداحافظی کرده بودم اصلا چرا اینهارو یادداشت کرده بودم؟!) که دیدم اینترنت قطعه. قطع دو سه روزه اینترنت و بعد هم این پست که باید حتما مینوشتم چون تاریخش میگذشت باعث شد ترجیح بدم صبر کنم تا یکدفعه این پستو بگذارم. اگه نگران شدین شرمنده:

وقتی من و آنی ازدواج کردیم هیچکدوم کم سفر نرفته بودیم اما بعضی از جاهائی که من رفته بودم اون نرفته بود و بعضی جاهائی که اون رفته بود من نرفته بودم. جالب اینکه به جز یه سفر کوتاه به کاشان (که آنی رفته بود و من نرفته بودم) هیچکدوم از این جاهارو نرفتیم و سفرهائی که با هم رفتیم یا به جاهائی بوده که هردو قبلا هم رفته بودیم (مثل مشهد) یا هیچکدوم نرفته بودیم (مثل کیش)  

از همون اوائل ازدواج ما دو نظر متفاوت درباره سفر داشتیم. من معتقد بودم آدم تا همه جای کشور خودشو ندیده نباید پاشو از مرز بگذره اون طرف اما آنی معتقد بود که سفرهای داخلی و خارجی باید با هم انجام بشه. 

خوب حتما میتونین حدس بزنین که درنهایت حرف آخرو کی زد؟ 

سال ۸۷ بود که رفتیم و پاسپورت گرفتیم. اما اولین سفر خارجی چندین بار و هربار به دلائلی به تعویق افتاد تا سفر سال پیشمون به ترکیه پیش اومد و باید اعتراف کنم که بیشتر از همه سفرهائی که در تمام عمرم کرده بودم بهم خوش گذشت. 

امسال هم تصمیم گرفتم که یه سفر خوب دیگه بریم اما بحث خرید خونه پیش اومد و نه تنها همه پس اندازمون مصرف شد بلکه کلی هم زیر بار قرض رفتیم و اصلا فکرشو نمیکردم که به این زودی بتونیم سفر بریم. 

اما ظاهرا خدا به حقوقم برکت داد. چون با همون حقوق مشخصی که داشتم نه تنها همه بدهیمونو پس دادیم بلکه کلی پول هم توی حسابم جمع شد که باعث شد باز هم به فکر سفر بیفتیم. موقعیتهائی هم برای سفر پیش اومد٬ هم داخلی و هم خارجی که هرکدوم به دلائلی به هم خورد و این بار تصمیم دیگه ای گرفتیم: 

اواسط هفته دیگه با ماشین خودمون راهی جاده ها میشیم٬ اما برخلاف همیشه که جائی رو به عنوان مقصد تعیین میکردیم و می رفتیم تا به اونجا برسیم این بار هنوز هم مقصد مشخصی نداریم. قرار گذاشتیم راه بیفتیم و به هر شهری رسیدیم کمی توش بچرخیم و شب هم وقتی خوابمون گرفت توی اولین هتلی که جای خالی داشت بخوابیم. این سفرو تا جائی ادامه میدیم که مرخصی هامون تموم میشه! 

نمیدونم چقدر ممکنه اذیت بشیم یا بهمون خوش بگذره اما خوب این هم یه نوع سفره دیگه. 

اگه لطف کردین و برای این پست کامنت گذاشتین تا وقتی هستیم جواب میدم و بقیه شون هم میمونه برای وقتی که برگشتیم. 

پی نوشت: عماد داره برای شصتادمین بار اون قسمت از کارتون تام و جری رو میبینه که یه موجود فضائی سبز رنگ توی خونه شون فرود میاد و خودشو به شکل اونها درمیاره. 

ازم میپرسه: چرا موجودات فضائی اینقدر قویند؟ میگم: خوب چون فضائیند دیگه! میگه: یعنی آدم فضائی های ایرانی هم همین قدر قوی هستند یا فقط آدم فضائی های خارجی قویند؟! 

بعد نوشت: گوگل ریدر وبلاگ من درست شد. 

برای درست کردنش طبق دستور یک دانشجوی پزشکی یکبار دیگه گوگل ریدر رو از اول ساختم و کدشو توی وبلاگ گذاشتم. 

طریقه درست کردن گوگل ریدر رو هم میتونین توی لینکهای روزانه ام ببینین که درواقع اون هم از وبلاگ قبلی ایشونه. 

ممنون از ایشون که انشاءالله از حدود دو سال دیگه باید وبلاگشونو با یه اسم دیگه آپ کنند!! 

اندر حکایت سفر به تهران

سلام 

این پستو اختصاص دادم به سفرنامه تهران 

انشاءالله به زودی خاطرات (از نظر خودم) جالبو مینویسم. 

همونطور که گفتم برای سه شنبه شب بلیت داشتیم. 

من بودم و آنی و یکی از آقایون همکارش. عماد رو هم گذاشتیم خونه پدر و مادرم، فکر میکردم پشت سرمون ناراحتی کنه اما فقط گفت: برید به شرطی که برام سی دی «بن تن» و لباس «بتمن» بیارین!! 

برای اینکه راحت باشیم بلیت اتوبوس VIP گرفتم اما ساعت 11 شب که راه افتادیم معلوم شد چون تعداد مسافر کم بوده همه رو با ماشین VIP آوردن!! 

اول صبح رسیدیم تهران راستش تعجب کردم چون توی تهران بیشتر از ولایت برف روی زمین مونده بود. من برای ترمینال آرژانتین بلیت گرفته بودم، اتوبوس توی ترمینال جنوب نگهداشت که همکار آنی از ماشین پرید پائین هرچقدر هم گفتیم پیاده نشو فایده نکرد و اتوبوس هم راه افتاد و حاضر نشد که نگه داره. 

رسیدیم ترمینال آرژانتین و از اونجا با آژانس رفتیم شهرک غرب. 

وقتی آدرسو به راننده گفتیم یه نگاهی بهمون کرد و گفت: میرین انستیتو؟ ما هم فکر کردیم حتما کلاسهای آنی توی یه انستیتو برگزار میشه گفتیم: بله 

وقتی رسیدیم تازه متوجه جریان شدیم آخه یه انستیتو بزرگ درمان ناباروری اونجا بود!!! 

رفتیم توی کوچه و محل کلاسو پیدا کردیم اما در قفل بود. چند دقیقه ای پشت در لرزیدیم و بالاخره رفتیم توی یه آزمایشگاه که سر کوچه بود. چند دقیقه توی آزمایشگاه نشستیم که همکار آنی هم با یه خانم دیگه که از یه شهر دیگه اومده بود اومدند اونجا. در همین لحظه خانم کارمند آزمایشگاه آنی رو صدا زد و گفت: ببخشین میشه از اینجا برید بیرون؟! 

چند دقیقه دیگه پشت در موندیم تا اومدن و در رو باز کردند و کلاس که به گفته آنی شامل 13 نفر از نقاط مختلف کشور بود شروع شد. 

من هم از اونجا رفتم پیش اخوی گرامی که توی تهران درس میخونه و تا بعدازظهر مزاحم او و هم اتاقیهاش بودم و بعد هم رفتم دنبال آنی و با هم رفتیم هتل. 

همکار آنی هم رفت خونه یکی از اقوامش که خانمش فوت کرده بود و دوتا پسر بزرگ داشت (اینها رو برای این مینویسم که ایشون به آنی گفته بود: چرا مزاحم آقای دکتر شدین؟ شما هم می اومدین خونه فامیل ما!!!!!) 

همون روز بلیت برگشتو به صورت اینترنتی از اینجا خریدم. 

شب توی هتل بودیم و صبح آنی با آژانس رفت کلاس و من توی هتل بدون مزاحم چندساعتی درس خوندم و عصر هم رفتم دنبال آنی و با برادر گرامی و ماشینی که از دوستش گرفته بود چندساعتی تهران گردی کردیم و بعد از خوردن یه پیتزا خانواده توی فروشگاه «پدرخوب» او رفت خوابگاه و ما هم رفتیم هتل. 

روز سوم آنی رفت سر کلاس و من هم اتاق هتلو تحویل دادم و ساکمونو بردم ترمینال جنوب و بعد از چند ساعت تهران گردی رفتم دنبال آنی تا با هم بریم ترمینال اما سوار یه اتوبوس اشتباه شدیم و کلی راه خودمونو دور کردیم تا اینکه به زحمت با مترو و در آخرین دقایق خودمونو رسوندیم به ترمینال. 

من بلیت «ایران پیما» رو برای اینکه ساعتش مناسب بود گرفتم اما مدل پائین ماشین و بوی نامطبوع توی اون حسابی حالمونو گرفت!  (انشاءالله به زودی باز هم یه کم پول بیاد توی دست و بالمون تا مجبور نباشیم با اتوبوس بریم سفر!) 

توی راه هم یه دخترخانم محترم که اصفهان هم از اتوبوس پیاده شد فقط برام بلوتوث میفرستاد که شما روی کدوم صندلی نشستین؟! و وقتی بهش نگفتم بالاخره دست از سرم برداشت (من که نفهمیدم چرا اینقدر به این که من کجام علاقمند شده بود آخه بگو مگه تو از من چی میدونی؟! تازه شانس آوردم آنی خواب بود وگرنه تکه بزرگه ام گوشم بود!) 

حدود سه و نیم صبح رسیدیم ولایت و رفتیم خونه و از ساعت هشت صبح دیروز تا ظهر امروز هم سر کار بودم و حالا هم که در خدمت شما هستم. 

پ.ن1: خودمونیم خیلی منتظر بودیم تا بعضی از دوستان اینترنتی رو از نزدیک ببینیم اما ظاهرا هیچکدوم قابل ندونستن. 

پ.ن2: امروز ظهر بالاخره کارهای مربوط به وام خونه تموم شد و قراره فردا بریم محضر. 

به این ترتیب بعد از 10 سال پرداخت قسط وام 250000 تومنی ما هم صاحبخونه میشیم هورررراااا!!!!!!!!!!!!