جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خواندن این پست برای افراد زیر هجده سال توصیه نمیشود !!

پیش نوشت: 

۱.یکی دوبار به سرم زد بیخیال این پست بشم و کلا حذفش کنم و از اسفند ۱۳۷۷ یکدفعه بپرم خرداد ۱۳۷۸ اما دلم نیومد. بعد گفتم خوب مینویسم اما حسابی سانسورش میکنم باز گفتم معنی نداره. بیشتر دوستهای من یا پزشکند یا دانشجوی پزشکی یا دست کم بالای ۱۸ سال که با این جور چیزها یا برخورد کرده اند یا میکنند گفتم پس بالای صفحه این هشدارو بگم تا فردا بعضی ها نیان بگن ما چشم و گوش بسته بودیم و این ما رو اغفال کرد و ..... 

پس میریم سراغ دو ماهه اینترنی تنها بخشی که مریضهاش خوشحالند ! یعنی بخش «زنان و زایمان» 

۲.ظاهرا این علی خوب صبر کرد تا من توی وبلاگم درباره اش بنویسم بعد سنگ روی یخمون کنه. 

ایشون دیروز اومدن نمایندگی بیمه «آنی» برای بیمه مسئولیت و فرموده اند که فامیلشونو عوض کرده اند و شناسنامه ایرانی گرفته اند و حالا هم دارند میروند تهران برای گرفتن نظام پزشکی ایرانی! بگذریم: 

اواخر اسفند ۱۳۷۷ بود که به ذهنم رسید کسی اول فروردین اینجا نمیمونه تا برای فروردین برنامه شیفت بنویسیم. پس روی یک کاغذ نوشتم لطفا همه اینترنهایی که در فروردین ماه اینترن زنان هستند فلان روز بیان تا برنامه رو بنویسیم. یکیشو زدم توی پاویون و یکی رو هم فرستادم پاویون خواهران. 

در زمان موعود هفت نفر بودیم که دور هم جمع شدیم و شنیدیم که «گودرز» هم گفته شیفتمو نمیتونم بیام. یکی از حاضرین هم کلا ناآشنا بود که خودشو معرفی کرد: مسعود٬ اهل شهر «تفت» در استان یزد و دانشجوی دانشگاه اصفهان که چون اونجا برای رفتن توی لیبر مشکل داشته (اینطور که خودش گفت) مهمان شده ولایت ما. 

هیچکس برای روزهای اول عید داوطلب نشد و درنهایت قرعه کشیدیم که برای روز عید اسم «گودرز» دراومد! و ما هم درعوض شیفتهاشو یکی کمتر از بقیه گذاشتیم. اما روز بعد «گودرز» اومد و کلی التماس که من متاهلم و میخوام برای روز عید خونه باشم و .... من هم که حساااااسسس خودم شیفت روز عیدو برداشتم و عوضش یکی از شیفتهای من کم شد. 

روز بعد اینترن شیفت ۲۹ اسفند (که از قضا اسم او هم مجید بود) اومد و کلی التماس و درخواست که اگه میشه به جای ساعت ۸ صبح روز اول فروردین چندساعت زودتر بیا که من برای سال تحویل برسم پیش زنم. اما این بار دیگه زیر بار نرفتم. 

اولین روزی که وارد لیبر شدم (یعنی همون اول فروردین سال ۷۸) رو هیچوقت یادم نمیره. من تازه کار توی این بخش یکدفعه با یک صف از زائوهای خوابیده روی تخت زایمان روبرو شدم که به ترتیب جیغ میزدند! و من هم واقعا نمیدونستم حالا باید چکار کنم؟ اما خدا عمرش بده یکی از ماماهای اونجا رو که کلی راهنماییم کرد و من فهمیدم که شرح حال همه شون عملا یکیه و فقط چند کلمه اش عوض میشه. 

غیر از لیبر باید به بخش «زنان» و بخش «جراحی زنان» هم سر میزدم که بیمارهای اونها هم دو سه نوع بیشتر نبودند. 

اولین روز غیرتعطیل سال نو که رسید و همه اینترنها توی بخش جمع شدند خانم دکتر «د» (که در دوران اکسترنی زنان زیاد درباره اش نوشتم) همه مونو جمع کرد و گفت: روز امتحان باید برام یک زایمان بگیرین حالا دیگه خودتون میدونین. 

او ضمنا یک خبر بد هم بهمون داد: از این به بعد باید شیفتهاتون دونفره باشه. 

چند روزی دو نفره ایستادیم. بعد فهمیدیم که این کار فقط در شبهایی لازمه که خود خانم دکتر «د» آنکال باشه! اما کمی بعد این شگردمون هم لو رفت و خانم دکتر «د» بعضی شبها میومد برای حضور و غیاب. در اینجا بود که همه شماره تلفن هم شیفتی مونو میگرفتیم و تا سر و کله خانم دکتر «د» توی بیمارستان پیدا میشد اونو خبرش میکردیم! 

بیشتر شیفتهای دو نفره من با مسعود بود و همونجا کلی با هم صمیمی شدیم تا جایی که وقتی آخر اردیبهشت شد و او برگشت اصفهان بهم زنگ زد و خواهش کرد به جاش تسویه حساب کنم و برگ تسویه حسابو براش بفرستم اصفهان و به محض اینکه این کار رو کردم دیگه نه زنگی بهم زد و نه خبری گرفت! 

و اما چند خاطره از دوران اینترنی زنان:

ادامه مطلب ...

روزی که «اینترنی جراحی» آمد

دوباره سلام 

سه ماه زمستان سال ۱۳۷۷ را من اینترن جراحی بودم. 

در این سه ماه کمبود اینترن به اوج خودش رسیده بود. (البته اوج تا اون روز و از اون به بعد بدتر هم شد چون ما ورودی های ۷۱ چهل و پنج نفر بودیم و ورودی های ۷۲ فقط سی نفر). 

بگذریم 

این اولین بخش ماژور من بود که اینترنیشو میگذروندم و با توجه به اینکه اول هر ماه چند نفر از این بخش میرفتند و چند نفر دیگه میومدند تعداد ثابتی نداشتیم. 

اما به هر حال کمبود اینترن به حدی شدید بود که دیگه دل مسئولان دانشکده هم به حالمون سوخت و اعلام کردند: 

اینترنهای جراحی یا کسانیکه قبلا جراحی رو گذرونده اند میتونن بیان ثبت نام کنند و شیفت جراحی بدن و پولشو بگیرند و خود من هم ثبت نام کردم. 

البته این که میگم «پولشو بگیرند» فکر نکنین با همون شیفتها میلیونر شدیم نه بابا از این خبرها هم نبود. هر شیفت ۲۴ ساعته (که در مجموع چهار نفره باید اورژانسو میچرخوندیم) نفری فقط ۳۰۰۰ تومن بهمون میدادن!! 

یکی از شایعترین بیماریهای بخش جراحی در اون زمان سوختگی بود بخصوص در افراد روستایی که خونه هاشونو با سوزاندن هیزم گرم میکردند و گه گاه هم با همون آتیش میسوختند. 

وقتی یک مریض سوختگی میومد٬ یکیمون اونو تقبل میکرد٬ اول باید با سرم شستشو و گاز استریل ترتیب تاولهای باقیمونده رو میدادیم که عذاب آورترین بخشش ناله ها و التماس های بیمار بود. بعد قوطی بزرگی که توش پر از پماد مخصوص سوختگی (سیلور سولفادیازین) بود می آوردیم و با آبسلانگ روی همه سوختگی میمالیدیم و بعد هم پانسمان میکردیم. 

اگر سوختگیش از یه حدی زیادتر بود که بستریش میکردیم و اگه از یه حد دیگه ای بیشتر بود باید میفرستادیم بیمارستان سوانح و سوختگی اصفهان. 

روزهای برفی و یخبندان کاروبار ارتوپدها خوب بود و تا دلتون بخواد زمین خورده و دست و پا شکسته داشتیم. 

از جمله مریضهای دیگه هم میشد به تصادفی ها٬ چاقو خوردگیها٬ gi bleeding و ..... اشاره کرد که هرکدوم خیلی بدحال بودند با آمبولانس و با همراهی یک اینترن میرفتند اصفهان. من که هیچوقت حالشو نکردم برم تا اصفهان و برگردم اما بعضی از بچه ها برای فرار چند ساعته از مریض دیدن دنبال این مریضها بودند. 

و اما چند خاطره از اون زمان: 

۱.اون سال ماه رمضان در زمستان بود و در اینترنی جراحی ما. 

وقت افطار (که معمولا کمی هم خلوت تر بود) یک نفر میموند توی اورژانس و نفر دوم میپرید توی پاویون و افطارو میزد توی رگ و برمیگشت اورژانس تا نفر دوم بره برای خوردن افطار. 

البته بعضی وقتها اونقدر اورژانس شلوغ بود که یک لحظه نگاه میکردیم و میدیدیم دو نفر شیفت بعد اومده اند و تازه میفهمیدیم که ساعت ۸ شده و یکی دو ساعتی از وقت افطار گذشته. 

اما جالبترین زمان وقت سحر بود. چون اون موقع خلوت بود٬ ما اجازه داشتیم شیفت ۸-۲ صبحو به دو شیفت سه ساعته تقسیم کنیم. یکی ۵-۲ و بعدی ۸-۵. 

اما چون اذان صبح هم تقریبا حدود ساعت ۵ بود٬ شبهایی که شیفت بودیم٬ اینترن شیفت دوم باید وقتی سحری رو می آوردند توی پاویون با حداکثر سرعت ممکن غذاشو میخورد و بعد با آخرین سرعت ممکن میدوید طرف اورژانس تا اینترن شیفت اول هم بتونه پیش از اذان چند لقمه غذا بخوره! من و «طاهره» با هم چندتا از این شیفتها داشتیم. (طاهره رو که یادتون هست؟). 

۲.یکبار مجبور شدیم یک بچه رو به بیمارستان سوانح و سوختگی اصفهان اعزام کنیم. اونهم برای اینکه فقط یک درصد سوختگی داشت !! (اونهایی که میدونن برای اونهایی که نمیدونن بگن!!) 

۳.یک روز عصر من و «محمد رضا» با هم شیفت جراحی بودیم. (محمد رضا رو هم باید یادتون باشه. الان رزیدنت داخلیه) دیدیم یک مرد حدودا ۳۵ ساله یک پیرمردو (که بعدا فهمیدیم پدرشه و توی خیابون زمین خورده) آورد. 

ما که هیچکدوممون اون پیرمردو نشناختیم اما اینطور که بعدا شنیدیم یکی از مشهورترین معلمهای شهرمون بوده که البته سالها بود که بازنشسته شده بود. 

وقتی معاینه اش کردیم دیدیم ظاهرا جز شکستگی ناجور ساعد یکی از دستهاش مشکل دیگه ای نداره. گفتیم باید بستری بشین. پسرش هم گفت: پس بابا همین جا دراز بکش تا من برم دفترچه ات رو از خونه بیارم. 

تا آوردن دفترچه من و «محمد رضا» چندبار به پیرمرد سر زدیم. تا بالاخره بستری شد. 

یکی دو ساعت بعد از بخش خبر دادند که حال مریض خرابه. 

آنکالو خواستیم و او هم سریع فرستادش CT و یک intra cranial hemorrhage(خونریزی داخل جمجمه) درست و حسابی خودشو نشون داد. 

چند ساعت بعد هم ..... فوت کرد. [#screammask_anim]

هم من و هم «محمد رضا» از خبر مرگ اون پیرمرد مهربون ناراحت شدیم اما ماجرا زمانی جالبتر شد که پسر ایشون از ما دو نفر به خاطر اهمال در کارمون شکایت کرد و باعث شد تا مدتی هر چند روز یکبار به کمیته مرگ و میر احضار بشیم! 

خوشبختانه در نهایت تشخیص داده شد که تاخیر ما در بستری کردن مریض نقشی در مرگ او نداشته و ما تبرئه شدیم.[#rain2]

ادامه مطلب ...

روزی که «اینترنی عفونی» آمد

سلام 

ماه دوم اینترنی من در آبان 1377 در بخش عفونی بود. 

اگه از قبل مطالب منو خونده باشین حتما میدونین در این بخش چه بر سر من اومد و برای همین با اکراه تمام در راندها و .... شرکت میکردم. 

من در حالی اینترنی عفونیو شروع کردم که از اساتید دوره دانشجویی فقط آقای دکتر «آ» اونجا بود و اون دو نفر دیگه رفته بودند و با اساتید جدید جایگزین شده بودند. مدیر گروه جدید هم خانم دکتر «ح» بود. 

و اما چند خاطره که از این بخش یادم مونده (از بی مزه به با مزه!!) : 

1.شب شیفت عفونی بودم که یک دختر بچه حدودا ده ساله رو با گاستروانتریت آوردند. 

مجبور شدم براش سرم بنویسم. پرستار اومد بهش سرم بزنه و چون رگهاش پیدا نبود گفت: «دستتو مشت کن تا سرمتو بزنم». بچه دستشو مشت کرد و پرستار هم سرمشو زد. 

حدودا نیم ساعت گذشته بود و آخرهای سرمش بود که یه لحظه بهش نگاه کردم و دیدم بدنش از عرق خیس شده و دستش که سرم بهش زده اند داره میلرزه. 

رفتم جلو ببینم چه خبره که دیدم با آخرین قدرتی که داره همچنان دستشو مشت کرده نگه داشته! گفتم: مشتتو باز کن! 

گفت: یعنی طوری نیست؟! و وقتی گفتم: نه! دستشو باز کرد و چنان نفس راحتی کشید که نگو!! 

2.در همون ماهی که ما اینترن عفونی بودیم «علیرضا» (که قبلا ماجرای خوردن شیرینی عروسیشو براتون گفتم) اینترن چشم بود. یه روز صبح دیدم اعصابش داغونه. 

گفتم: چی شده؟ گفت:شیفت قبل ساعت دو صبح بیدارم کردند که مریض داری. 

اومدم میبینم یه مرد سبیل از بناگوش دررفته ایستاده و میگه: اِاِاِ .... خواب بودین. 

ببخشید من داشتم از مهمونی برمیگشتم گفتم برم ببینم چشمهام ضعیف نباشه!! نمیدونستم خوابین!! 

دیشب هم ساعت 3 صبح بیدارم کردند وقتی اومدم اورژانس میبینم یه دختر دانشجو از خوابگاه با «دیسمنوره» اومده! میگم: پس چرا منو صدام کردی؟ 

میگه: خوب روم نشد بگم چه ام شده گفتم دکتر چشمو میخوام! 

یکی دیگه شونم دکتر «فرامرز.ح» بود که از تهران مهمان شده بود اینجا. یه بار برای یه مریض یه قطره چشمی نوشت و امضاء کرد و داد دستش. مریضه گفت: ببخشید! مُهرش نمیکنین؟ 

فرامرز هم گفت: نه همه داروخانه ها امضای منو میشناسن. 

مریض بیچاره طوری به فرامرز نگاه میکرد که انگار فوق تخصصه! 

3.از دیگر اتفاقات این ماه بستری شدن «ننجان» (مادرِ مادربزرگم) در بخش عفونی با حال عمومی خراب بود طوری که آنکال محترم عفونی براش مشاوره آنکال بیهوشی گذاشت و او هم که اومد و مریضو دید گفت: این حداکثر تا فردا صبح زنده است. برای اینکه فردا معطل نشین همین الان گواهی فوتشو براتون مینویسم! 

فردا صبح رفتیم و دیدیم «ننجان» سرحال توی تختش نشسته! یکی دو روز بعد هم مرخص شد و چند سال دیگه هم زندگی کرد! 

جالبتر اینکه خود اون متخصص بیهوشی یکی دو سال زودتر از «ننجان» فوت کرد! 

توضیح: اگه تعجب کردین که چرا این «ننجان» اینقدر عمر کرده باید بگم فوت «ننجون» (مادرِ پدربزرگم) هم در دوران دانشجویی من رخ داد!  

توضیح ضروری:عکس زیر تزئینی است !!  

ادامه مطلب ...

روزی که «امتحان پره انترنی» آمد

سلام 

بعد از چند پست متفرقه دیگه وقتشه که دوباره برگردم سر خاطراتم. 

همونطور که گفتم به لطف خانم دکتر «ی» معدلم هنوز چند صدم از ۱۴ کمتر بود و قرار شد دوباره واحدهایی رو که قبلا پاس کرده بودم بگیرم. 

اولین واحدی که ارائه میشد ENT بود و من هم اول رفتم و با مدیر گروهش صحبت کردم و ایشون هم فرمودند: خیالت راحت! 

من هم خیالم راحت شد و مثل یک مستمع آزاد رفتم سر کلاس تا اینکه بخش تموم شد و رفتیم و امتحان دادیم و چند روز بعد با خیال راحت رفتیم نمره مان را ببینیم که خشکمان زد:۵/۱۳! [#screammask_anim]

رفتم پیش مدیر گروه و گفتم: مگه شما نگفتین خیالت راحت؟! 

گفت:شما که انتظار ندارین من کار غیرقانونی بکنم؟!  

در نهایت ناچار شدم دوباره چشم را بگیرم و از همون اول رفتم با مدیر گروهش اتمام حجت کردم و گفتم:من باید این نمره رو بگیرم تا معدلم 14 بشه. میدین؟ 

گفت:آره و داد و بالاخره معدل من به نمره نفرین شده 14 رسید![@thumbsup] 

بعد هم نشستم به خوندن برای امتحان پره اینترنی. 

چند روز پیش از امتحان رفتم از کتابخونه کتاب بگیرم که دیدم برای اردوی مشهد اسم مینویسند به تاریخ 19/6/77 یعنی درست همون روز امتحان! 

یادم افتاد به سالهای پیش که تا علوم پایه بودیم و تابستونها بیکار خبری از مسافرت نبود اما به محض اینکه رفتیم دوره فیزیوپات و تابستون کلاس داشتیم خانواده گرامی راهی مشهد شدند! 

پس اول رفتم و از مادر گرامی پرسیدم: دارن برای اردو اسم مینویسن خودمون جایی قرار نیست بریم؟ 

و ایشان فرمودند: نه! 

به این ترتیب در صبح روز 19/6/77 امتحان دادیم و چند ساعت بعد سوار اتوبوس و توی راه مشهد بودیم.  

(دانشکده ما هر سال تابستون یک اردوی خزرآباد هم داشت اما هر سال به یک دلیلی نشد بریم) 

رفتیم و رسیدیم ظهر همون روز اول بود که رسیدم به حرم و دیدم دارن اذان ظهرو میدن. 

گفتم: یکدفعه همینجا یک نمازی هم بخونیم! 

آستینهامو زدم بالا و دستهامو شستم و بعد دستهامو پر از آب کردم و زدم توی صورتم که ...آب محکم پاشید به شیشه عینکم!! [@nerd]

چند روزی مشهد بودیم و برگشتیم. البته قبلش برای همه اعضاء خانواده سوغات هم خریدیم.[#presents_anim] 

با ذوق و شوق رسیدم خونه که با یک نامه روبرو شدم: 

سلام، توی خونه حوصله مون سر رفته بود راه افتادیم برای مشهد تاریخ:20/6/77! 

وارفتم!  [@sad2] 

پ.ن:ما 11 نفر بودیم که امتحان دادیم و 8 نفرمون هم قبول شدیم. اما بی شک مهمترین شرکت کننده در این امتحان «طاهره» بود. 

دختری که میتونست اسفند هم امتحان بده اما ترجیح داد شهریور این کارو بکنه تا نمره اول بشه و موفق هم شد. 

توی دوران اینترنی هم او همه اش در حال یک جور معامله با بقیه و از جمله خود من بود. به این ترتیب که ما یک شیفت به جای او شیفت میدادیم و عوضش او یک روز به جای ما ژورنال کلاب یا مورنینگ ریپورت میداد. 

فکر میکردیم ما داریم سود میبریم اما وقتی او بدون رفتن به دوران طرح امتحان رزیدنتی داد و در رشته پوست قبول شد تازه فهمیدیم چه کسی داشت سود میکرد! 

و به این ترتیب دوران اینترنی ما آغاز شد .... 

پ.ن۲: خاطره جالبی ندارم عوضش یکی دو تا خاطره از دوستانو براتون میگم: 

یکی تعریف میکرد: به یک مریض گفتم: 

شکمت خوب کار میکنه؟ گفت: تا دلت بخواد !!!!!!!!!!!! 

یکی دیگه هم که سگ گازش گرفته بود تعریف کرده بود که: 

آقای دکتر هم (همین که) تو گفتی «هاپ» سگه پامو گاز گرفت !!!!

روزی که «وقت ثبت نام» آمد

نمیدونم الان قانون چیه؟ 

اما برای شرکت در امتحان پره انترنی اسفند ۷۶  اگر دانشجویی دو درس یا بیشتر از دروس دوره بالینیش باقی مونده بود حق شرکت در امتحان رو نداشت و اگر فقط یک درس باقیمونده داشت میتونست در امتحان پره انترنی شرکت کنه اما تا پاس شدن اون درس حق شروع اینترنی رو نداشت (هنوز همین طوره؟). 

با توجه به اینکه فقط نمره بخش عفونی رو نیاورده بودم با خیال راحت رفتم برای ثبت نام امتحان. 

مسئول ثبت نام یه نگاهی بهم کرد و اسممو پرسید و  گفت: 

شرمنده شما حق شرکت در این امتحانو ندارین! 

گفتم: چرا؟ [#what_anim]

گفت: چون معدل دوره بالینیتون از ۱۴ کمتره! 

گفتم:نه من حساب نمره هامو دارم معدلم باید از ۱۴ بیشتر باشه. 

گفت: بیشتر بود. البته تا وقتی که نمره بخش عفونیت نیومده بود![#here_anim] 

گفتم: پس حالا باید چکار کنم؟ [#question] 

گفت: هیچی انشاءالله امتحان شهریور میرسیم خدمتتون! البته اگه تا اونوقت معدلتون بشه ۱۴

گفتم: حالا اومدیم دوباره بخش عفونیو گرفتم و معدلم باز ۱۴ نشد اونوقت تکلیف چیه؟ 

گفت: اونوقت باید دروسی که قبلا پاس کردینو دوباره بگیرین!

یه لحظه وارفتم٬ هر کاری میتونستم کردم فقط التماس نکردم (که البته میدونم فایده ای هم نداشت). 

از اتاق اومدم بیرون. دیگه چاره ای نبود. رفتم توی بُردو نگاه کردم ببینم بخش عفونی کی دوباره ارائه میشه؟ [@scared] 

یک بار٬ دو بار٬ ... نخیر هیچ خبری از بخش عفونی نبود. 

دوباره برگشتم توی اتاق. گفتم: ببخشید بخش عفونی کی باز ارائه میشه؟ 

گفت: سال آینده توی نیمسال اول این درس ارائه نمیشه! 

مونده بودم باید چکار کنم؟ 

دو سه روزی توی فکر بودم و بعد یه درخواست نوشتم به «شورای آموزشی دانشگاه» که با توجه به عدم ارائه این درس اجازه بدن به صورت تکنفره با اینترنها دوره بالینیمو از اول بگذرونم. 

حتی منشی اتاق هم که درخواستمو خوند گفت بعید میدونم با چنین چیزی موافقت بشه. و همین طور هم شد. 

درنهایت گفتند: نمیشه. [@tut_tut] 

گفتم: پس من چکار کنم؟ 

گفتند: برو یه جا مهمان شو. 

نزدیکترین و منطقی ترین جا به ما «اصفهان» بود. پس یک روز پا شدم و رفتم اونجا. 

دیدم اولین باری که بخش عفونی ارائه میشه از ۱۵/۲ تا ۱۵/۳/۱۳۷۷ ه. 

چاره ای نبود. درخواست مهمانی دادم و اومدم و خوشبختانه موافقت شد. 

خودم هم یادم نیست که چه بهونه ای آوردم که به پدر بزرگوار و مادر گرامی بقبولونم که باید یکماه برم اصفهان! و بالاخره رفتم ....

ادامه مطلب ...

روزی که بدشانسی آمد

وقتی ما رفتیم بخش عفونی این بخش سه استاد داشت که الان دیگه هیچ کدوم توی ولایت ما نیستند. 

این اساتید به ترتیب حروف الفبا (!) عبارت بودند از: 

۱.آقای دکتر «آ»: حدودا ۴۵ ساله٬ نیمه طاس٬ و بداخلاق. 

بعضی وقتها خیلی سعی میکرد که خوش اخلاق باشه اما حداکثر ۵ دقیقه دووم میاورد و باز بداخلاق میشد! 

الان حدودا دو سالی هست که انتقالی گرفته و رفته اصفهان. 

۲.آقای دکتر «م»: حدودا ۴۰ ساله٬ مودار (!)٬ باسوادترین و خوش اخلاق ترین عضو این گروه. 

بعد از رفتن ما از بخش عفونی رفت برای ادامه تحصیل و بعد از اینترنیمون برگشت اما چند ماه بیشتر دوام نیاورد و رفت تهران. 

الان هم عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتیه. 

۳.خانم دکتر «ی»: مدیر گروه٬ حدودا ۴۰ ساله (البته اگه اشتباه نکنم چون من همیشه توی حدس زدن سن خانمها مشکل دارم!)٬ موهاشو هیچوقت ندیدم(!)٬ مجرد٬ بداخلاق٬با صحبت کردن سریع (تقریبا در حد عادل فردوسی پور!) 

این که الان کجاست یه کمی مفصله میگذارمش برای پی نوشت. 

البته این که میگم بداخلاق نه اینکه فکر کنین مثل «شمر» بود ها! نه توی یکماه یکبار خندید! جریانش هم از این قرار بود که روی یکی از تختهای من یک پیرمرد خوابوندند. از اونها که به قول یکی از اساتید «هاریسون» را خونده و از روی اون مریض شده بود. 

قند و چربی و فشار و خلاصه هر دردی که بگین داشت. من هم چون حدس میزدم که درباره اش سوال بپرسه کلی با پرونده اش کشتی گرفتم و همه چیزشو از حفظ کردم. 

خانم دکتر اومد و به محض شروع راند رفت بالای سر پیرمرده و گفت: این تخت مال کیه؟ 

گفتم:من! 

گفت:خوب امروز چطوره؟ 

نمیدونم چی شد که یه لحظه همه پرونده اشو که از بر کرده بودم از ذهنم پرید گفتم:ام .....ام.... مشکل خاصی نداشت! 

بعد یکدفعه یادم اومد گفتم:فقط قندش .... بود کلسترولش .... تری گلیسریدش ..... و الی آخر. 

تموم که شد برای اولین و آخرین بار یک لبخند ملیح (!) بر چهره خانم دکتر نقش بست و بعد گفت:ببخشین! شما دیگه به چی میگین «مشکل خاص»؟! 

بگذریم٬ 

به دستور دکتر «ی» تختهای بخش عفونی رو بین خودمون تقسیم کردیم و هر کسی وظیفه داشت هر روز صبح پیش از حضور اساتید در بخش مریضهای روی تختهاشو ببینه و اگر استاد میپرسید: «این مریض مال کیه؟» دانشجوش باید فی الفور و از حفظ حال عمومی و جواب آزمایشات و .... را درباره اون مریض گزارش می داد. 

ننوشتم که به هر نفرمون سه تا تخت رسید. 

بعضی روزها تختهامون خالی بود که اون موقع اساسی کیفور بودیم و توی دلمون به دانشجویان درحال گرفتن شرح حال میخندیدیم! 

بخش یکماهه عفونی از نیمه گذشته بود که یکروز همه اتفاقات پشت سر هم طوری افتاد که .... 

اصلا خودتون بخونین: 

یه روز به طور تصادفی دیر از خواب پا شدم. 

با عجله صبحونه را خوردم و چون خونه پدری فاصله چندانی تا بیمارستان نداشت دویدم سمت بیمارستان. 

وقتی رسیدم توی بخش عفونی (که از ساختمان اصلی بیمارستان هم جدا بود) رفتم سراغ اولین مریضم تا اومدم پرونده اشو باز کنم در بخش باز شد و خانم دکتر «ی» که اونروز راند با اون بود وارد شد و گفت: خوب دیگه بیایین راند شروع شد. 

من هم که قلبم داشت مثل گنجیشک میزد رفتم دنبالش قاطی بقیه ... 

خوب میخواین بدونین بعدش چی شد؟ 

پس بیایین توی ادامه مطلب!

ادامه مطلب ...

کامپیوتر

سلام 

امروز عصر بالاخره کامپیوترمان را از مغازه گرفتیم. 

البته نه به این معنی که درست شد بلکه از بس در دو سه روز اخیر رفتم و زنگ زدم و به قول معروف پیله شدم یک هارد خالی بست روی کامپیوترم و گفت: 

بیا فعلا برو با این کار کن تا مال خودت درست بشه. 

حالا کی درست بشه و چقدر بخواد ازم پول بگیره خدا میدونه. 

خوب با توجه به اینکه حرف خاصی برای گفتن ندارم بهتره الکی سر شما رو درد نیارم و وراجی نکنم فقط چند موضوع پراکنده رو که یادم رفت سر وقت بنویسمشون براتون میگم: 

۱.اولین استاد ما توی دانشگاه خانم ابوترابی بود. 

یادمه آناتومی اندام داشتیم و بحث هم آموزش اصطلاحات اولیه بود مثل مفهوم «مدیال» و «لترال» و ..... 

بعد از اون جلسه هم دیگه ندیدیمش و گفتند منتقل شد اصفهان. اما سال (فکر کنم) ۷۶ بود که شنیدیم بعد از چند سال مبارزه با MS فوت کرده. 

خدا رحمتش کنه. 

2.استاد راهنمای ما در آغاز کار استاد فیزیک پزشکیمون آقای مهندس «ش» بود که اواسط دوره بالینی ما برای ادامه تحصیل رفت آلمان. بعد از ایشون یکی از اساتید پاتولوژی آقای دکتر «ح» شد استاد راهنمامون که متاسفانه در اواسط دوره اینترنی ما در یک تصادف اتومبیل کشته شد و ما چند ماه آخر اینترنیمونو بدون استاد راهنما بودیم (گرچه در واقع احتیاجی هم به استاد راهنما نداشتیم). 

3.سال 76 «ارسلان» که نماینده کلاسمون بود شد مسئول ستون آزاد دانشکده و چون سرش شلوغ بود گاهی وقتها کلید قفل بُرد ستون آزادو میداد دست من تا مطالبی که از طرف «بسیج دانشجویی» تایید شده بود بزنم توی بُرد. 

اینجا بود که من گاهی وقتها شیطنت میکردم و مطالبی را که خودم با امضاء «آقامصطفی» مینوشتم میزدم توی بُرد. 

کم کم سروصدای بسیج دراومد و یک روز ارسلان منو کشید یه کنار و هشدار داد که بعضی ها بدجور دنبالمن و رسما ممنوع القلم اعلام شدم! (حالا فهمیدید چرا از هرگونه ابراز نظر سیاسی معذورم؟!) 

4.دوازدهم عقد پسرخاله گرامی هم برگزار شد. 

گرچه اول گفتند توی «گنبد» اما بعد فهمیدیم توی «مینودشت» یکی دیگه از شهرهای استان گلستان بوده. 

به هر حال ما که نرفتیم اما کسانیکه رفتند آداب و رسوم جالبی رو برامون تعریف کردند که اگه کسی از اون دیار در حال خوندن این مطلبه خوشحال میشم اونهارو تایید یا تکذیب کنه مثلا: 

صدا زدن یکی یکی مهمانان از طریق بلندگو و (عملا) اجبارشون به رقص!و بعد کادو دادن یک دستمال به اونها (همین یک رسم دلیل خوبیه که برای عروسی هم اونطرفها آفتابی نشیم!!)؛ 

جمع کردن همه پولهایی که سر عروس و داماد ریخته شده توسط صاحبان مجلس؛ 

و جالبتر از همه اینکه عادت نداشتن برای عقد یا عروسی شام بدن!! 

5.در اواسط دوره بالینی ما بود که دوتا از بچه های ورودی 69 رو که برای گرفتن شماره نظام پزشکی رفته بودند تهران برگردوندند چون معدلشون توی دوره بالینی زیر 14 بود و بالاخره با چند ماه دوندگی تونستن نظام بگیرن! (حالا چرا این مطلبو نوشتم؟ به زودی میفهمین!!) 

خوب میدونم که این مطالب جذابیت چندانی براتون نداره پس از همین الان توجه شما رو به پست بعدی در چند روز آینده جلب میکنم!

پوست

سلام 

برخلاف بخش روانپزشکی بخش پوست به شدت کم استاد بود و دکتر «م» تنها استاد بخش پوست و درواقع تنها متخصص پوست در استان ما در آن زمان محسوب میشد و با توجه به اینکه در آن زمان (الانو مطمئن نیستم) در ولایت ما اینترنی پوست هم وجود نداشت میشه فهمید چقدر از پوست و بیماریهاش مطلب یاد گرفتیم! 

آقای دکتر «م» یک آدم شیک پوش بود با سبیلهائی که گرچه به ندرت اونها رو میتراشید اما معمولا بلندشون میکرد و اونهارو شبیه سبیلهای «هرکول پوارو» درمی آورد. 

poirot 

شایعاتی بین بچه ها بود مبنی بر این که نسبت فامیلی بین استاد با وزیر وقت بهداشت و درمان باعث شده به بقیه متخصصین پوست اجازه ورود به استان ما داده نشه. و دو عامل باعث شد که من این مطلبو تا حدودی باور کنم: 

۱.با تغییر وزیر بهداشت و درمان سر و کله متخصصان پوست در استان ما یکی یکی پیدا شد. 

۲.نام خانوادگی استاد ما با وزیر وقت یکی بود! 

بگذریم 

سبک حرف زدن آقای دکتر «م» یه سبک خاص بود که من هنوز نفهمیدم شبیه مردم کجا بوده اما دو ویژگی عمده در ایشون به چشم میخورد: 

۱.تشخیص بیماری «پسوریازیس» در تقریبا یک سوم بیماران مراجعه کننده به کلینیک! 

۲.علاقه شدید به گفتن کلمه «مرسی» در پاسخ به آنها! 

یکبار هم توی کلینیک وقتی طبق معمول گفت: «مرسی» یکدفعه «مهرداد» (همون که ماجرای مصاحبه اش با آقای واحدی رو قبلا براتون نوشتم) از دهنش دررفت و گفت: «توله خرسی»!  

هرچند در اون لحظه هیچ عکس العملی از استاد ندیدیم اما ظاهرا صدای مهردادو شنیده بود چون در پایان بخش کمترین نمره ممکنو بهش داد. 

البته نمره خودم هم خوب نشد چرا؟ برین توی «ادامه مطلب» تا بگم!!

ادامه مطلب ...

خاطراتی از روانپزشکی

با سلام مجدد 

همین اول بگم این خاطرات اونقدرها هم جالب نیستند چون مال دوران دانشجوییند نه اینترنی و عمدتا منحصر میشن به خاطرات اساتید محترم. 

من فقط یه بار که داشتم از توی اورژانس رد میشدم یه «امام زمان» دیدم که به زور داشتن میبردن که بستریش کنن. اونم فقط داد میزد که: میخوام «خامنه ای» رو بذارم رهبر بمونه. «اکبر شاه» هم رئیس جمهور و خودم هم که امام زمانم روی کارهاشون نظارت میکنم! 

دو تا خاطره اول از دکتر «ن» معروفه. نه بابا نترسین از اون خاطرات ۱۸+ نیست!در واقع ایشون هم خاطرات استادشونو برامون تعریف میکردن!: 

۱.استادمونو برده بودن توی زندان گفته بودن یه قاتلو گرفتیم که خودشو زده به دیوونگی بیاین بیبینین (لهجه اصفهانیه دیگه!) دیوونس یا نه؟ 

اونم میره تو زندان میبینه یکی نشسته توی حیاط زندان شلوارشو بیییییب و داره بییییییییییب و از اون طرف با دست تیکه تیکه برمیداره و بییییییی....................................ب و قورت میده!!!!(البته این بییییبها از خودم بود نه ایشون) اون هم از همونجا برمیگرده و میگه این دیوونه است. 

چند سال بعد داشته توی یک کشور اروپایی قدم میزده که یک آدم جنتلمن و شیک پوش میزنه رو شونه اش و میگه:آقا من باید از شما تشکر کنم شما چند سال پیش توی زندون جون منو نجات دادین!! 

۲.یک زن جوون از یه خونواده مایه دارو آوردن که مدتی بود اگه تنها از خونه میرفت بیرون دچار حمله پانیک میشد. 

بعد از کلی روانکاوی داستانشو برامون گفت: 

این خانوم عاشق یه پسر فقیر میشه اما خونواده هاشون به هیچ عنوان موافقت با ازدواجشون نمیکردن و بالاخره دختره رو به یه خرپول دیگه میدن. 

اتفاقا پسره هم توی بورس خلبانی قبول میشه و میره آمریکا و بعد چن سال برمیگرده و این خانوم هم اونو با اون لباس و شکوه خلبانی میبینه و حالا دیگه جرات نمیکرده تنها بره بیرون تا مبادا دوباره اونو ببینه و نتونه جلو خودشو بگیره (آخه آدم مذهبی هم بود) اون هم مشکلش با رفتن به یه شهر دیگه حل شد. 

۳.این خاطره رو دکتر «و» برامون تعریف کرد اما من خودم هنوز نتونستم باورش کنم: 

یه بیمار روانی جدید آورده بودن توی بخش که از صبح تا شب مینشست دم اتاق و به خانمهای پرستار زل میزد! اونها هم به عنوان یه دیوونه بی آزار بهش نگاه میکردن و چیزی نمیگفتن. تا اینکه یه روز وقتی یه کم باهاش قاطی شدم (!) گفت:میدونی دکتر من آدمها رو لخت میبینم! 

گفتم:مگه میشه؟ گفت:حالا که شده!  

از یکی دو تا از پرستارها خواهش کردم با یه چیزی «باسنشونو» رنگی کنند و هر چه علتشو پرسیدن نگفتم و منتظر عکس العمل اون بیمار شدم. دیدم وقتی اون پرستارها رد میشن طرف یه طوری نگاه میکنه و بعد از من پرسید:دکتر! اینا چرا بدنشون این رنگیه؟! 

چند وقتی که توی بخش بود و دارو گرفت یه روز دیدم با ناراحتی داره میگه:نمیدونم چرا هرچه زور میزنم دیگه اونجوری نمیبینم؟! 

۴.این خاطره رو یکی از خانمهای اقوام که پرستاره برام تعریف کرده: 

برای درس «روانپرستاری» بردنمون بخش روانپزشکی که دیدیم یه نفر آروم نشسته و داره گریه میکنه. 

وقتی ما رو دید اومد جلو و شروع کرد گریه کردن که: 

به خدا من دیوونه نیستم. پدرم به تازگی فوت کرده و برادرام برای اینکه سهم ارث منو ندن برام پرونده درست کردن و آوردن اینجا. شما رو به خدا به رئیس اینجا بگین یه دکتر باایمانو که برادرام نتونن بخرنش بیاره بالای سر من. خلاصه اینقدر خواهش و التماس کرد که قبول کردیم. 

وقتی میخواستیم از بخش بیاییم بیرون یکدفعه همون یارو با یه لگد محکم به پشت استادمون اونو نقش زمین کرد! و گفت اینو زدم که یه وقت یادتون نره جریان منو بگین!!!! 

پ.ن۱:ببخشین که این خاطرات جالب نبودند! 

پ.ن۲:امروز صبح زنگ زدم برای هارد کامپیوترم گفتند:بوردشو عوض کردیم اما درست نشد و متوجه شدیم ایراد از «سیلندره» (من که نفهمیدم یعنی کجا!) و قول دادند تا سه چهار روز دیگه درست بشه. 

حالا هزینه اش چقدر بشه خدا میدونه. 

نمیدونم چرا ولی توی این ماه همه شیفتهای منو از پانزدهم به بعد گذاشتن به عبارت دیگه از بعد از درست شدن کامپیوتر!! (طوری نیست حالا درست بشه!) 

پ.ن۳:مطلب بعدی انشاءالله درباره بخش پوست خواهد بود.

روانپزشکی

سلام 

امروز توی یکی از مراکز شبانه روزی شیفت صبح بودم که از معاونت درمان شبکه تماس گرفتند و گفتند پزشک شیفت عصر و شب امروز تازه نظام گرفته و  زودتر میاد تا شما کمی راهنماییش کنین. 

گفتم: باشه تشریف بیارن. 

اومد و چشمتون روز بد نبینه! 

فکر کردم باید یه مقدماتی از طریقه کار توی مرکز شبانه روزی براش بگم اما نمیدونم این خانم دکتر کجا مدرک گرفته بود که توی نسخه نویسی از بیخ ......... 

بالاخره ناچار شدم یک نسخه برای سرماخوردگی یکی برای درد شکم یکی برای کمردرد و .... براش دیکته کنم و او بنویسه! 

شماره موبایلمو هم گرفت تا اگه مریضی اومد که براش نسخه شو ننوشته بودم زنگ بزنه و بپرسه! 

بگذریم 

دیشب بالاخره فرصت شد و نشستم و بخشی از ادامه خاطراتمو نوشتم. 

بعد کلی گشتم دنبال عکسی که به موضوع بخوره. 

در همون حین فیس بوک و تینی پیک و ... شروع کردند فیلتر شدن. 

وقتی تصمیم گرفتم مطلبو بدون عکس بزنم توی وبلاگ یک لحظه بلاگ اسکای هم قطع و بعد وصل شد و در نتیجه همه متنی که نوشته بودم پرید!! 

دیگه از شدت عصبانیت نمیدونستم چکار کنم؟  این بود که خیلی زود (ساعت یک بعد از نیمه شب) خوابیدم. 

حالا هم نشسته ام و دوباره دارم از اول مینویسم.

بگذریم پاییز سال ۷۶ بود که به بخش روانپزشکی رسیدیم. 

من از وقتی پزشکی رو شروع کردم به روانپزشکی علاقه خاصی داشتم اما خداییش با دیدن این بخش از نزدیک نظرم عوض شد! 

بخش روانپزشکی در اون زمان پنج استاد داشت و یکی از پراستادترین بخشهای مینور محسوب میشد.

ادامه مطلب ...