جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (229)

سلام

1. خانمه سردرد داشت. به شوهرش گفتم: حرص نخوردن؟ گفت: خرس هم نخورده چه برسه به حرص!

2. یه روز موقع رفتن به یکی از درمونگاههای روستائی نمونه گیر کرونا هم همراهمون فرستادن. خانمه پسرشو با سرماخوردگی شدید آورده بود. گفتم: امروز اینجا تست کرونا هم میگیرن. براش مینویسم. گفت: چرا پسر من باید نفر اول باشه؟ خب با یکی دیگه شروع کنین!

3. نسخه خانمه رو نوشتم و هرکاری کردم نمیشد نسخه شو توی سامانه بزنم. بعد که کلی بررسی کردم دیدم بهورزها تاریخ تولدشو یک سال اشتباه زدن. وقتی به خانمه گفتم گفت: دستشون درد نکنه، یک سال جوون ترم کردن!

4. پیرزنه گفت: از وقتی چشممو عمل کردم خیلی سرما میخورم. فکر کنم از همین سوراخی که توی چشمم درست کردن سرماها میرن توی بدنم!

5. جواب آزمایش پیرزنه را دیدم و بهش گفتم: چقدر قندتون بالاست! گفت: آخه قندم بالاست!

6. خانمه گفت: دندون درد دارم. گفتم: ببینم کدوم دندونتون درد میکنه؟ گفت: پنج بالا و شش پائین!

7. به پیرمرده گفتم: از کدوم قرصهای قند میخورین؟ گفت: از کوچیک ها انگار. گفتم: روزی چندتا؟ گفت: دوتا مثل این که!

8. مرده اومد تست کرونا بده. گفتم: دفترچه تونو بدین. گفت: نیاوردمش. گفتم: اشکالی نداره. کد ملی تون؟ روی گوشیش نگاه کرد و گفت. گفتم: تاریخ تولدتون؟ گفت: یادم نیست! یه کم صبر کنید. بعد هم هرچقدر به یکی زنگ زد جواب نداد. گفت: حالا بدون تاریخ تولد نمیشه؟ گفتم: نه باید ثبت بشه. گفت: هزینه اش چقدره؟ گفتم: رایگانه. گفت: پس اگه رایگانه با مشخصات خودم آزمایش میدم!

9. مرده گفت: حال مادرم خوب نیست نمیتونه از ماشین بیاد بیرون. رفتم توی حیاط و دیدمش و گفتم: همین الان باید ببرینشون پیش متخصص. گفت: متخصص هم میاد بیرون ببیندش؟!

10. چند روز پیش پیرمرده گفت: چند روزه که حالم خوب نیست. دکترهای راست راستی هم که توی ایام عید کار نمیکنن پس فعلا اومدم پیش شما!

11. پیرزنه گفت: بیا به این سرِ من بگو چرا این قدر صدا میکنی؟!

12. پیرزنه گفت: بیا فشارمو بگیر. همیشه یا ده بوده یا یازده. گفتم: الان که چهاردهه. گفت: بله الان سه روزه که چهارده شده!

پ.ن1. دیگه کم کم داشتم قبول میکردم که برای خونه جدید باید فیبر نوری بگیرم. داشتم میرفتم سراغ مسئولش که تصادفا برخوردم به یکی از اقوام دور که اصلا یادم نبود توی مخابرات کار میکنه. وقتی جریانو براش گفتم منو برد پیش مسئول اون قسمت و گفت: این پسرخاله منه (!) هرطور شده باید براش سیم مسی بکشی! قرار شد امروز دوباره بررسی کنن ببینن امکانش هست یا نه؟! طبیعتا وقتی یکی از کارمندهای مخابرات این طوری رفتار میکنه یعنی باید بی خیال فیبر نوری بشم! اما مسئله اینه که اگه پارتی پیدا نمیکردم جا برای سیم مسی نبود و حالا که پارتی پیدا کردم داره پیدا میشه؟! فعلا که سر کار دارم آپ میکنم تا ببینیم چی میشه.

پ.ن2. روز اول فروردین حوالی غروب یه لحظه نت گوشیو وصل کردم که دیدم توی گروه پزشکان شبکه کامنت گذاشتن که هرکی میخواد اسم بنویسه برای تزریق واکسن روسی و نوشتم و صبح روز دوم فروردین ششمین پزشک ولایت بودم که واکسن کرونا زدم و خوشبختانه برخلاف اکثر همکاران هیچ عارضه ای هم نداشتم. فعلا که همچنان دارم ماسک میزنم و اقدامات بهداشتیو رعایت میکنم. دست کم تا وقتی دوز دوم واکسنو هم بزنیم.

پ.ن3. دو شب پیش عسل یه کم شیطنت کرد و آنی گفت: تنبیهت اینه که بابا امشب برات قصه نمیگه. شب که رفتیم بخوابیم به آنی گفتم: چند شب بود که قصه نخواسته بود حالا امشب هم که قصه میخواد تو نمیگذاری؟ گناه داره. گفت: خب برو یواش براش قصه بگو که مثلا من نشنوم! رفتم توی اتاق عسل و گفتم: میخوام برات قصه بگم. گفت: ماامااااان تو قصه را برام ممنوع کردی حالا بابا اومده قصه بگه اشکالی نداره؟!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (228)

سلام

1. چند هفته پیش توی مسیر منتهی به این درمونگاه برف سنگینی بارید. روز بعدش شیفت صبح اونجا بودم. راننده همون طور که داشت توی برفها رانندگی میکرد گفت: پریشب آقای .... (رئیس نقلیه شبکه) زنگ زد و بهم گفت توی مسیرتون داره خیلی برف میاد. فردا موقع رفتن اول به فکر سرنشینهات باش بعد به فکر سر موقع رسیدن. اگه دیر رسیدین هم مهم نیست بعدا خودم درستش میکنم. گفتم: خب؟ گفت: دیروز که داشتیم می اومدیم همین جا (یه جای خیلی خلوت که تا چندین کیلومتر هیچ روستائی نیست) ماشینو زدم کنار و به خانم دکتر و خانم ..... (ماما) گفتم رئیس نقلیه گفته امروز به فکر شما باشم نه سر وقت رسیدن. پیاده شدیم و یک ساعت برف بازی کردیم و بعد دوباره راه افتادیم!

2. به دلیلی عکس رئیس سابق شبکه را توی تابلو اعلانات شبکه زده بودند. ایستاده بودم و نوشته های زیر عکسو میخوندم که دیدم یکی از کارشناسان محترم شبکه (که همیشه ارادت خاصی به رئیس سابق نشون میداد) داره میاد. به شوخی گفتم: آقای ....! این عکس به نظرم خیلی آشنا میاد. شما میدونین کیه؟ اومد جلو و گفت: این؟ یه خَرر .... آره قیافه اش برای من هم آشناست! خدائی از اون روز توی فکرم که آیا این پرسنلی که ظاهرا این قدر محبت دارن پشت سرم چه چیزها که نمیگن!

3. به خانمه گفتم: دهنتونو باز کنین. گفت: نمیخواد! صبح خودم توی آینه دیدم. یه چرک گنده روی این لوزه ام بود! شوهرش گفت: خب حالا دهنتو باز کن ببینه. گفت: خب برای چی؟ میخواد ببینه بعد بگه چرک داره. من که خودم دیدم میگم چرک داره!

4. خانمه (همین چند دقیقه پیش) چند نوع دارو بهم نشون داد و گفت: از اینها برام بنویس. بعد داروهاشو که مال یه شرکت دیگه بود و رنگشون فرق میکرد آورد و گفت: اینها خوبه؟ گفتم: آره همونه فقط کارخونه اش فرق میکنه. درد معده تونو خوب میکنه. گفت: چرا اشتباه نوشتی؟ من که معده درد ندارم! گفتم: شما این دارو را به من نشون دادی گفتی برام بنویس من هم نوشتم. گفت: میدونم اما من معده درد ندارم تو اشتباه نوشتی!

5. پزشک یکی از مراکز روستائی که مرکز خیلی خلوت و آرومی بود رفت. اونجا رو به یکی از خانم دکترها که باردار بود پیشنهاد دادن اما قبول نکرد. به خانم دکتر گفتم: چرا قبول نکردین؟ مرکزش که خیلی خوبه. گفت: چون شماره ام ایرانسله اونجا هم ایرانسل خط نمیده!

6. رفتم توی درمونگاهی که پزشکش مرخصی بود و نشستم پشت میز که دیدم مسئول پذیرش اومد و گفت: با اجازه! بعد هم مُُهرمو برداشت و رفت! گفتم: مُهرو کجا میبرین؟ گفت: از بس مریضها بدون گرفتن نوبت می اومدن پیش خانم دکتر و بعد هم ویزیت نداده فرار میکردن مدتیه خانم دکتر نسخه مینویسه و میفرسته پذیرش تا من مهر کنم! (برای پونصد تومن؟!)

7. یکی از پزشکهای یک مرکز دو پزشکه طرحش تموم شد و رفت. چند هفته منو فرستادن اونجا تا این که یک روز ظهر که برگشتیم شبکه رئیس نقلیه گفت: یه پزشک جدید فرستادن اونجا دیگه تا مدتی نمیری اون درمونگاه. شب رئیس نقلیه بهم زنگ زد و گفت: فردا صبح هم میری ....! گفتم: شما که ظهر گفتین تا مدتی نمیری اونجا؟ گفت: اون یکی پزشکش فردا را مرخصی گرفته!

8. (14+) مَرده اومد توی مطب و گفت: ببخشید کسی که کرونا میگیره تا چندوقت ممکنه بقیه را آلوده کنه؟ گفتم: معمولا تا دو هفته. گفت: میشه اینو بنویسین روی برگه و بهم بدین؟ گفتم: چطور؟ گفت: یک ماه پیش کرونا گرفتم و خوب شدم. زنم هنوز نمیگذاره برم پیشش!

9. (14+) مرده گفت: نمیدونم چرا مدتیه از مردی افتادم! آخه من که سنّی ندارم هنوز جوونم. جلد دفترچه شو نگاه کردم. هفتاد و شش سالش بود!

10. به خانمه گفتم: الان هیچ داروئی میخورین؟ گفت: بله گفتم: چه داروئی؟ گفت: هر چیزی که الان برام بنویسین!

11. نسخه خانمه را که نوشتم گفت: ممنون قربونتون برم!

12.شیفت مرکز کرونا بودم.  پسره با دوستش اومد و گفت: من دو شب پیش خونه این دوستم بودم. دیروز بهم زنگ زده و میگه من تست کرونام مثبت شده حالا من هم میخوام تست بدم. براش نوشتم. گفت: جوابش کِی آماده میشه؟ گفتم: دو سه روز دیگه. گفت: نمیشه بگین زودتر جوابمو بدن؟ گفتم: نمیشه خب این قدر طول میکشه. چطور؟ گفت: میخوام اگه مثبت شدم برم خونه دوستم دو هفته بمونم نرم خونه خودمون. گفتم: خب همین حالا برین تست رپید بدین جوابش زودتر آماده میشه. گفت: اونو که میگن خطا داره. میشه حالا برم خونه دوستم تا جواب آماده بشه؟ گفتم: اون وقت اگه پریشب هم نگرفته باشین توی این دو سه روز میگیرین! گفت: احتمالا گرفتم آخه از شب تا صبح سرهامون به هم چسبیده بود! گفتم: چرا؟ گفت: آخه تریاک میکشیدیم! گفتم: خب دیگه من نمیدونم. گفت: حالا بیا بهشون بگو این گناه داره جوابشو امروز بدین! ....

پ.ن1. چند روز بعد از مثبت شدن تست خواهر آنی که چند روز قبلش همدیگه را دیده بودیم با بروز علائم سرماخوردگی توی آنی نگران شدیم. اما خوشبختانه تستش منفی بود. امیدوارم خواهر آنی هم درست مثل اخوی گرامی و همسر و فرزندش که توی فصل پاییز مبتلا شدند هرچه زودتر بهتر بشه.

پ.ن2. هوراااااا بالاخره ویزیت پونصد تومنی ما شد هزار و پونصد تومن! البته حقوق ما که ثابته فقط شاید مریض های الکی کمتر بشن.

پ.ن3. عسل از آنی پرسیده: الان دستگاه بچه درست کنی توی دل من هم هست؟!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲۷)

سلام

۱. بیشتر پزشکانی که در سالهای اخیر به شبکه بهداشت اومدن خانمند. برای همین تقریبا همیشه من جلو ماشین میشینم. یه روز صبح وقتی ماشین اومد دنبالم رفتم سوار بشم که دیدم یه خانم روی صندلی جلو نشسته. رفتم و روی صندلی عقب نشستم. وقتی به درمونگاه رسیدیم و خانم دکتر پیاده شد راننده گفت: تعجب کردی؟ این دندون پزشک ما بیش از حد سرمائیه. اواخر تابستون همه میگفتن کولرو روشن کن خانم دکتر میگفت نههههه بخاریو روشن کنین! حالا هم که هوا سرد شده میاد میشینه جلو پیش بخاری!

۲. به خانمه گفتم: بفرمائید. گفت: من حامله ام. گفتم: به سلامتی گفت: حالا گلوم درد میکنه. دیدمش و دفترچه بیمه شو باز کردم که گفت: من میتونم دارو بخورم؟ آخه حامله ام. گفتم: خیلی از داروها رو میتونین بخورین. حواسم هست که داروهائی که مشکل دارن براتون ننویسم. نسخه را نوشتم و دادم دستش که گفت: حالا این داروها برای حاملگی مشکلی ندارن؟ گفتم: نه خیالتون راحت باشه. رفت و چند دقیقه بعد پیرزنی که همراهش بود پلاستیک داروهاشو گذاشت روی میز و گفت: این شربت برای حاملگی مشکل نداره؟ گفتم: نه گفت: این قرصها را طوری نیست که بخوره؟ آخه حامله است. ......

۳. یه درمونگاه شبانه روزی بود که هروقت میرفتم شیفت یه پیرزن  تقریبا هر روز میومد درمونگاه. دوتا پلاستیک بزرگ دارو را میگذاشت روی میز و یه مشکلیو میگفت و دارو میخواست. هربار باید داروهاشو میدیدم و داروئی که برای اون مشکل وجود داشت و توی پلاستیکهاش نداشت براش مینوشتم! ظاهرا روزهائی که من نبودم هم میومده و دارو میخواسته. مدتی ازش خبری نبود تا این که خبر مرگشو شنیدم. علتو که پرسیدم پرسنل گفتند: مدتی بوده که سرطان گرفته بوده و هیچ کس نفهمیده! نمیدونم از بس هر روز میومد دیگه بهش اهمیت نمیدادیم؟

۴. تازه وارد درمونگاه شده بودم که یه پیرزن اومد توی مطب. درحال پوشیدن روپوش بهش گفتم: بفرمائید بشینین. بعد نشستم روی صندلی و گفتم: بفرمائید. گفت: من هربار که اومدم پیشت خوب شدم. به پرسنل گفته بودم هروقت اومدی اینجا بهم زنگ بزنن بگن! (آخه یه دروغی بگو که قابل باور باشه مادر من! فرضا بهت زنگ زده باشن چطور توی سی ثانیه خودتو رسوندی آخه؟!)

۵. خانمه گفت: اون دفعه که اومدم پیشتون اصلا مشکلم حل نشد. نسخه قبلیو نگاه کردم و گفتم: یعنی هنوز گلودرد دارین؟ گفت: نه اون که همون موقع خوب شد. گفتم: هنوز سرفه میکنین؟ گفت: نه یک روز که شربتتونو خوردم سرفه ام قطع شد. گفتم: آبریزش بینی دارین هنوز؟ گفت: نه همون روز قطع شد. گفتم: پس چی حل نشده؟ گفت: سردردم هنوز قطع نشده!

۶. خانمه دفترچه شو گذاشت جلوم و گفت: نسخه قبلی مو ببینین. نگاه کردم و با هزار فلاکت تونستم داروهاشو از روی اون کپی به شدت کم رنگ بخونم. گفتم: خب؟ گفت: همین داروها را میخوام البته نه همه شونو فقط دو قلمشون تموم شدن. گفتم: خب کدومشون؟ دو بسته قرص از جیبش بیرون آورد و گفت: این دوتارو بنویسین!

۷. خانمی که از عروسی یهوئیش توی پست قبل نوشتم نشسته بود و لیست کم و کسری های جهازشو مینوشت. گفتم: عروسی کردین و تازه میخواین جهاز ببرین؟ گفت: اصلا هنوز چیزی برای جهاز نخریدیم. نه که عقدمون یهوئی تبدیل به عقد و عروسی شد!

۸. (۱۸+) خانمی که اخیرا توی دو بیمارستان مختلف دو عمل جراحی مختلف انجام داده بود گفت: بیمارستان اولی خیلی خوب بود. مثلا پرستارهاش اون قدر قشنگ رگ میگرفتن که من اصلا نمیفهمیدم. اما توی بیمارستان دومی تا میخوابیدی روی تخت هل میدادن توش!

۹. به مسئول پذیرش گفتم: این صندلی که برای مریضها گذاشتین انگار خیلی کج شده. اومد و نگاه کرد و گفت: نه همیشه همین طوره. چند دقیقه بعد خانمه نشسته بود روی صندلی و برام حرف میزد که پایه صندلی شکست و خانمه ولو شد روی زمین! باز خداروشکر که چیزیش نشد!

۱۰. خانمه چند نوع قرص گذاشت روی میز و گفت: این قرصها را میخورم تموم شدن برام بنویس. وقتی نوشتم یکی شونو برداشت و گفت: اینو هم نوشتی؟ گفتم: بله. گفت: نه از اینها توی خونه دارم فقط آوردمش که ببینی چی میخورم!

۱۱. یه بچه را معاینه کردم و به مادرش گفتم: آمپول میزنه براش بنویسم؟ بچه گفت: نههههههه من آمپول نمیزنم. مادرش گفت: نه از همونهاست که دوست داری! بچه هم گفت: خب باشه!

۱۲. توی یکی از درمونگاهها هربار که میرفتم مسئولین تزریقاتش ده بار میومدن سراغم و هی میگفتن: پس یه آمپولی سرمی چیزی بنویس هیچی کار نکردیم! یه بار وقتی رفتم اونجا به خودم گفتم خوبه یک بار براشون بنویسم گناه دارن. اون روز استثنائا کلی تزریقات براشون نوشتم تا آخر شب. بعد بهشون گفتم: خب امروز خوب نوشتم؟ یکی شون گفت: دستتون درد نکنه البته دیگه برای ما فرقی نمیکنه چون قراردادمونو عوض کردیم دیگه درصد نمیگیریم حقوقمون ثابته!

پ.ن۱. روزی که پدر بزرگوار میخواست خونه را بفروشه شهرداری به خاطر اضافه بنا کلی جریمه اش کرد. مامور شهرداری بهش گفته بود: اون انبار اون طرف حیاطو خراب کنین زیربناتون درست میشه. اما خریدار خونه نگذاشته بود و گفته بود میخواد اونجا زندگی کنه. وقتی هم میخواست خونه را تخلیه کنه میخواست کمد دیواری ها رو باز کنه و بیاره خونه جدید. اما خریدار خونه نگذاشت و گفت: من میخوام یک سال اینجا زندگی کنم و بعد خرابش کنم. امروز صبح شنیدم خراب کردن خونه را شروع کردن! کلا حالم گرفته شد!

پ.ن۲. وامی که ده سال پیش برای خرید خونه قبلی از بانک مسکن گرفته بودم و بعد به سند خونه فعلی منتقل کرده بودم تموم شد. وامی که اون موقع قسطش بیشتر از یک سوم دریافتی ماهیانه ام بود اما الان مبلغش اصلا قابل عرض نیست! و از همین حالا رفتم توی فکر برای گرفتن یه وام دیگه! چون عملا چاره دیگه ای نداریم!

پ.ن۳. داریم یه فیلم مستند درباره انسانهای اولیه از تلویزیون میبینیم. عسل میگه: حالا ما انسانهای دومیه ایم؟!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲۶)

سلام

۱. خانمه گفت: مادرم چند روزه نمیتونه غذا بخوره یه سرم براش بنویسین! وقتی نوشتم گفت: میشه ببریم توی خونه سرمشو بزنیم؟ گفتم: بله میشه. کسی هست که توی خونه بهشون سرم بزنه؟ گفت: نه همین جا میزنیم!

۲. (۱۴+) خانمه گفت: چند روزه یه قسمت از سینه ام ورم کرده. از یه نفر پرسیدم گفت برو ماموگرافی و جوابشو ببر پیش متخصص. گفتم: درست گفتن. دفترچه تونو بدین تا براتون بنویسم. گفت: میخوای بهت نشون بدم؟!

۳. با یکی از خانم دکترها که قراره به زودی برای اولین بار مادر بشه صحبت میکردم. گفتم: به زودی هزینه هاتون هم بالا میره. گفت: نمیدونم چرا همه همینو بهم میگن؟ مگه غیر از پوشک خرج دیگه ای هم داره؟ شیرو که خودم چشمم کور بهش میدم. نسخه رو هم اگه خواست خودم براش مینویسم. لباسو هم که مادربزرگهاش براش کادو میارن!

۴. توی یه مرکز دوپزشکه بودم. آخر وقت بود و مریض نداشتیم. خانم دکتر گفت: من هستم اگه میخواین برین. داشتم آماده میشدم تا برم خونه که یکی از پرسنل خانم گفت: من زنگ زدم برام آژانس بیاد اگه میخواین تا با هم بریم. گفتم: باشه. از درمونگاه رفتیم بیرون که دیدم یه ماشین آژانس بانوان داره میاد! گفتم: آخه من با آژانس بانوان بیام؟ گفت: آره! دکتر که محرمه!

۵. یکی از خانمهای شاغل در مراکز شبانه روزی گفت: آخر این هفته عقدمه، برای همه تون ناهار میفرستم! اتفاقا من هم همون روز شیفت بودم اما طبق معمول غذامو بردم و از فرستادن غذا هم خبری نشد. بقیه پرسنل هم وقتی از انتظار کشیدن خسته شدند ناهار درست کردند و خوردند. شب یکی از پرسنل گفت: حتما منظورش شام بوده چون برای شب مهمون داشتند! و باز هم انتظار بیهوده و بعد خودشون شام درست کردن! به عروس خانم پیام دادم و تبریک گفتم و به شوخی گفتم: خوب شد به حرف شما اعتماد نکردم و غذا آوردم! دو روز بعد جواب داد: شرمنده برنامه مون به هم ریخت آخه یکدفعه عقد و عروسی با هم شد!

۶. ساعت چهار صبح پسره اومد و گفت: برای اولین و آخرین بار(!)  تریاک کشیدم و حالا سرگیجه دارم. فشارشو گرفتم و گفتم: فشارتون پائینه. یه سرم مینویسم ... که گفت: من سرم نمیزنم! گفتم: خب پس یه آمپول مینویسم .... که گفت: من آمپول نمیزنم! گفتم: پس چی بنویسم؟ گفت: فقط چندتا قرص تقویتی بنویسین! نوشتم و رفت اما هنوز نفهمیدم وقتی میتونست این قرصها را خیلی راحت از داروخونه شبانه روزی نزدیک درمونگاه بگیره چرا پونزده هزار تومن ویزیت آزاد گرفته بود؟!

۷. یکی از راننده های شبکه تماس گرفت و گفت: سلام بر دکترِ زیبا! گفتم: اشتباه گرفتین!

۸. (این ماجرا مال تابستونه اما تازه به یادم اومد) صبح وقتی به سمت درمونگاه میرفتیم مامای مرکز گفت: من امروز کار دارم اگه میشه زودتر برگردیم. ظهر دیدم خبری نشد. رفتم دم اتاق ماما و دیدم نیست. به راننده زنگ زدم که گفت: مگه نفهمیدین؟ زنگ زدن و گفتن یکی از عشایر بالای کوه داره زایمان میکنه الان با ماما داریم از کوه بالا میریم! من که آخر وقت با پرسنل درمونگاه مجاور برگشتم اما اونها ساعت هشت شب برگشته بودند و یه کارت هدیه صدهزار تومنی هم جایزه گرفته بودند!

۹. دندون پزشک مرکز میگفت: خانمه بهم گفت: اون دندون شوهرم که اون بار گفتین باید حتما عکس بگیری تا بکشمش عکس نگرفتیم خوب شد. حالا دوباره درد گرفته بیارم بکشیش؟!

۱۰. توی یه خیابون شلوغ با ماسک درحال تردد بودم. دوتا خانم جوون از روبرو بهم نزدیک شدند و درست وقتی از کنارم رد میشدند یکی شون داد زد: دکترررر! همه برگشتن و بهشون نگاه کردن، من هم میخواستم سرمو بچرخونم که یکدفعه صدای قهقهه خانمه بلند شد و هرطور که بود جلو خودمو گرفتم. چند لحظه بعد صدای اون یکی خانمه بلند شد که گفت: دیدی گفتم خودش نیست؟!

۱۱. به مرده گفتم: براتون یه شربت مینویسم .... گفت: پس قرص سرماخوردگی نمینویسین؟ گفتم: چرا. گفت: چندتا کپسول هم بنویس. گفتم: نوشتم. گفت: من که تا آمپول نزنم اصلا خوب نمیشم. از مطب که رفت بیرون به همراهش گفت: این چه دکتریه؟ همه شو که خودم گفتم! (خب مهلت بده برادر من!)

۱۲. خانمه گفت: از اون قرصهای وسط غذا هم برام بنویس. چند دقیقه بعد قرصها را آورد و گفت: حالا اینها را وسط غذا بخورم یا بعد از غذا؟!

پ.ن۱. اسباب کشی پدر بزرگوار انجام شد و خونه بزرگ و ویلائی شون تبدیل شد به یه خونه کوچیک دوطبقه. یک طبقه برای پدر بزرگوار و طبقه بالا برای زندگی اخوی گرامی ساکن ولایت که قراره به زودی و بعد از مقداری تعمیرات خونه خودشو خالی کنه و بیاد ساکن اونجا باشه تا مواظب بابا هم باشه. چند عکس هم بعد از جمع کردن وسایل از خونه ای که از سال 1360 و زمانی که من کلاس اول ابتدائی بودم اونجا زندگی میکردیم گرفتم که امیدوارم باز گوشیم قات نزنه و باقی بمونن بخصوص که خریدار خونه گفته میخوام یک سال توش زندگی کنم و بعد خرابش کنم. چهارشنبه شب وقتی یه سر رفتیم خونه شون یکدفعه دیدم پسرخاله کانادانشین هم اونجاست که بعد از سالها بی خبر اومده بود و جالب این که بیشتر از این که من درباره اونجا ازش بپرسم او از همکلاسیهای سابقش توی دانشکده سراغ میگرفت! و ضمنا با این که نتیجه تست منفی کرونای انجام شده در تورنتو هم توی جیبش بود به جز زمان خوردن و آشامیدن ماسکشو برنداشت.

پ.ن۲. مایه خجالته اما بعد از بیشتر از دوسال فرصت شد تا یه کتاب غیرپزشکی بخونم. کیمیاگر اولین کتابی بود که از پائولو کوئیلیو خوندم و برای یک بار خوندن عالی بود اما فکر نکنم حالشو بکنم یه زمانی دوباره بخونمش. فقط مسئله اینه که یکی دو قسمتشو قبلا به عنوان یه داستان کوتاه خونده بودم. حالا نمیدونم کدومشون از اون یکی اسکی رفته؟!

پ.ن۳. آنی میگه: ببین توی تلگرام چی نوشته. نوشته: زنها گاهی انتظار دارند مرد خودش بفهمد که چه میخواهند حتی بدون این که چیزی بگویند. میگم: واقعا همین انتظارو دارین؟! میگه: آره. یکی دو ساعت بعد میبینم عسل هی داره غر میزنه. میگم: چیه بابا؟ میگه: خودت باید بفهمی!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲۵)

سلام

گفتم این بار کمی زودتر پست جدیدو بگذارم هرچند فقط به اندازه یه پست دیگه مطلب دارم!

۱. توی یه مرکز روستائی پیرزنه اومد و گفت: خانم دکتر دیگه نمیاد شما اومدین؟ گفتم: خانم دکتر رفته مرخصی فردا میاد. گفت: پس باز هم باید بسوزیم و بسازیم!

۲. به خانمه گفتم: کمرتون از کی درد گرفته؟ گفت: دیشب خواب دیدم یکی با سنگ زد توی کمرم از خواب پریدم دیدم کمرم درد میکنه!

۳. (۱۲+) خانمه گفت: به بچه ام شیر خشک نمیدین؟ گفتم: نه وزنش که خوبه هیچ مشکلی هم نداره. گفت: آخه من در حال اقدام برای حاملگیم!

۴. مرده یه شربت بهم نشون داد و گفت: اینو اینجا ندارین؟ گفتم: نه گفت: چه بهتر!

۵. خانمه گفت: خیلی کار کردم کمرم درد گرفته. داشتم ازش شرح حال میگرفتم که گفت: دیروز پریود هم شدم ممکنه از اون باشه؟ گفتم: هر بار که پریود میشین کمردرد دارین؟ گفت: آره! (خب از اول بگو!)

۶. شب شیفت بودم و وحشتناک شلوغ بود. صبح هنوز گیج خواب بودم که موبایلم زنگ بیدارباش زد (یعنی کسی بهم زنگ نزده بود خودم گذاشتم زنگ بزنه!) با چشمهای بسته رفتم دستشوئی و بعد رفتم سر یخچال که صبحانه مو بردارم و بخورم و آماده بشم برای رفتن به درمونگاهی که اون روز صبح قرار بود توش باشم که یکدفعه دیدم یه خانم جوون نشسته کنار یخچال! اون قدر تعجب کردم که روم نشد بپرسم شما کی هستین؟! فقط یه تعارف بهش کردم و بعد در سکوت مطلق صبحانه خوردم و آماده شدم تا شروع وقت اداری که اومدند و شیفتو ازم تحویل گرفتند. از اتاق که اومدم بیرون به پرسنل گفتم: این دیگه کیه توی اتاق استراحت؟ راننده درمونگاه گفت: خانم دکتر .... تازه اومده طرح. هر روز با مینی بوس از خونه شون توی ..... میاد و اینجا پیاده میشه و بعد راننده مرکزشون میاد و میبردش. بعد هم چندتا شوخی مثبت هجده کرد که لابد میتونین حدس بزنین! همون شب به خانم "ر" مسئول امور درمان پیام دادم و گفتم: حتی اگه ایشون یه مرد بود ورود بدون اجازه اش به اتاقی که به نوعی حریم شخصی من محسوب میشه درست نبود چه برسه به حالا که اصولا همجنس هم نیستند. دو سه روز بعد شنیدم که محل کار خانم دکترو عوض کردن!

۷. (۲۳+)  به خانمه گفتم: یه سرم براتون مینویسم، یه آمپول هم هست که میریزن توش. بچه اش که همراهش بود گفت: مامان! دکتر میخواد بریزه توش؟!

۸. به مرده گفتم: دل درد بچه تون چه زمانیه؟ گفت: از نیم ساعت پیش از خوردن غذا شروع میشه تا نیم ساعت بعد از خوردن غذا!

۹. پیرزنه گفت: کرونا گرفتم؟ گفتم: نه فقط سرماخوردگیه. گفت: از مردن نمیترسما اما نمیخوام با این مریضی بمیرم!

۱۰. نسخه پیرمرده را که نوشتم گفت: نمیمیرم که؟ گفتم: نه انشاالله. دفترچه شو برداشت و رفت دم در مطب و بعد برگشت و گفت: پس نمیپرسی چرا نمیخوام بمیرم؟ گفتم: بفرمائید. گفت: نوه ام را از دو سالگی دارم بزرگش میکنم. پدر و مادرش توی تصادف کشته شدن. الان شونزده سالشه. یه کم دیگه بزرگ تر بشه و دستش بره توی جیب خودش دیگه با مردن مشکلی ندارم.

۱۱. نسخه خانمه را که نوشتم گفت: فشارمو هم بگیر. گرفتم و گفتم: فشارتون خوبه. گفت: هربار میام میگم بگیرن و همه اش میگن خوبه!

۱۲. خانمه گفت: با این داروها که اون بار نوشتین خیلی کم بهتر شدم. تقریبا در حد هشتاد درصد!

پ.ن۱. توی چند روز آینده به یه مراسم عقد دعوت شدیم. به داماد میگم: حالا واجب بود توی این وضعیت کرونا؟ میگه هم من و هم عروس قبلا گرفتیم و خوب شدیم بقیه هم هر کار دوست دارن بکنن! (ممنون از دوستانی که نگران ابتلای ما هستند. قول میدم اگه مجبور بشم برم همه پروتکل های بهداشتی را در حد امکان رعایت کنم).

پ.ن۲. امروز فهمیدم که پیری از رگ گردن هم به ما نزدیک تر است! (جهت ثبت در تاریخ)

پ.ن۳. خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که اون یکی خاطره ای که از بچگی عسل یادم اومده ننویسم! شرمنده

عوضش این بار از عماد مینویسم. چند روز پیش عماد دبیرشو که سرکلاس آنلاین داشت براشون درس میداد نشونم داد و گفت: این دبیرمون میگه این اولین ساله که پسر یه دکتر و پسر یه وکیل توی کلاس منند! آنی گفت: چند دقیقه پیش بچه اش هم اومد و نشست روی پاش و دبیره به بچه اش گفت: بیا ببین بابا! یه مشت خل و چل اینجان که دارم بهشون درس میدم!! داشتم به قیافه دبیرشون نگاه میکردم که گفت: خب بچه ها درس امروز تموم شد حالا یه مشت چرت و پرت بگین تا وقت کلاس تموم بشه!


خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲۴)

سلام

۱. توی مرکز کرونا بودم. خانمه گفت: شنبه قراره عمل کنم. دکترم گفته حتما باید تست منفی کرونا با خودت بیاری. گفتم: مگه توی این روزها عمل هم میکنن؟ گفت: یعنی میگین سزارین هم نکنم؟!

۲. داشتم نسخه خانمه را مینوشتم که شوهرش گفت: هرجا بردم با یکی دیگه معامله اش کنم کسی قبولش نکرد!

۳. یکی از دخترانی که یه زمانی مامان رفته بود برای من ببیندش و نپسندیدش (!) اومد پیشم. برای انواع بیماری ها براش دارو نوشتم و بعد که رفت به این فکر کردم اگه فرضا ایشون آنی شده بود (!) زندگیم چقدر با الان فرق داشت؟! (گرچه با انواع بیماریهائی که بهشون مبتلا شده بود احتمالا زندگیم از الان بهتر نبود)

۴. توی شیفت عصر کرونا مرده اومد پیشم و گفت: خانم ماما نیست؟ گفتم: نه انشاءالله صبح. گفت: خانمم صبح اومده پیشش براش آمپول ضد بارداری بنویسه. حالا که گرفته و بهش زدیم توی اینترنت سرچ کردیم و دیدیم آمپولش سه ماهه بوده درحالی که ما آمپول یه ماهه میخواستیم! خانمم الان نشسته توی خونه داره گریه میکنه من هم اومدم ببینم داروئی نیست که اثرشو خنثی کنه؟!

۵. نمیدونم چرا شماره پنجو جا انداختم الان هم که دیگه نمیشه اضافه اش کرد! با تشکر از یادآوری دکتر هوپ 

۶. (۱۶+)  آخر وقت از یکی از درمونگاههای روستائی بیرون اومدیم و سوار ماشین اداره شدیم تا برگردیم ولایت. من جلو بودم و سه تا خانم عقب ماشین. وسط راه خانمی که وسط نشسته بود فقط میگفت: یه کم برین اون طرف تررررر چقدر چسبیدین به مننننن ..... یکی دیگه از خانمها گفت: ای بابا! حالا انگار دوتا مرد نشستن این طرفش دوتا مرد هم اون طرفش که این قدر غر میزنه! خانم وسط نشسته (!) گفت: اگه این طور بود که خوب بود اصلا هم غر نمی زدم!

۷. وسط نوشتن نسخه خانمه گفت: برای من مسکّن ننویسی ها دکترم گفته پوکی استخون میگیری. عوضش برام شیاف بنویس! جالب این که شیافو که نوشتم گفت: مسکّنو هم بنویس با شیاف خالی دردش کم نمیشه!

۸. به خانمه گفتم: آمپول میزنین یا کپسول بنویسم؟ گفت: قبلا یه بار برای آمپول تست کردن و حساسیت داشتم حالا باز بخوام بزنم باید تست کنم؟!

۹. خانمه دخترشو آورد و گفت: دلش درد میکنه این داروها رو هم خورده. گفتم: با این داروها بهتر شده یا نه؟ گفت: اصلا اینهارو که خورده دلش درد اومده!

۱۰. به دختره گفتم: آبریزش بینی هم دارین؟ گفت: نه. مادرش گفت: چرا داره هنوز شروع نشده!

۱۱. مرده گفت: خانمم از بس تب و لرز داره همه اش گلاب به روتون میچسبه به بخاری!

۱۲. به یه بچه گفتم: دهنتو باز کن ببینم. مادرش گفت: سرتو بگیر اون طرف بعد دهنتو باز کن که آقای دکتر اذیت نشه!

پ.ن۱. شیفت امروزو از یه پزشک طرحی صفر کیلومتر خریدم که توی دوران اینترنی برای کارآموزی میرفتم پیش پدرش! پیر شدیم رفت!

پ.ن۲. توی چند سالی که گروه همکلاسی های دانشگاهو توی تلگرام درست کردم متوجه شدم که چقدر تفکراتمون با هم متفاوته. بعد از اون ذوق زدگی های اولیه برای پیدا کردن دوباره دوستان کم کم اختلافات خودشونو نشون دادن تا جائی که حدود یک سوم بچه ها از گروه رفتند. بیشتر اونهائی که باقی موندن هم عملا نقش یه ناظر بی طرفو بازی میکنن و فقط من و چند نفر دیگه سعی داریم گروهو سر پا نگه داریم. از طرف دیگه تا به حال توی دوتا گروه کوچیک چند نفره اد شدم که بچه هاش با هم همسوترند و بعید نیست بقیه هم همین کارو کرده باشند. (اینهارو به عنوان مقدمه نوشتم تا یه چیز دیگه را بنویسم اما میبینم به اندازه کافی طولانی شد موضوع اصلیو توی پست بعد مینویسم!)

پ.ن۳. دومین خاطره بازمانده از بچگی های عسل (!): عسل گفت: بابا! میشه تو برای همیشه بابای من بمونی؟ گفتم: من برای همیشه بابای تو هستم چطور؟ گفت: آخه بعضی وقتها یه کارهائی میکنم که تو رو ناراحت میکنه! کلی ذوق کردم! (یه خاطره دیگه هم از بچگی های عسل یادم اومده که هنوز شک دارم بنویسمش یا نه؟)

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲۳)

سلام

اولا شرمنده برای تاخیر

امروز هم چون به یکی از محترم ترین دوستان مجازی قول دادم دارم سر کار با کامپیوتری که اصلا موس نداره (چون موسش خرابه) و فعلا به صورت لمسی کار میکنه آپ میکنم.

۱. خانمه اومد توی مطب و دید من نشستم پشت میز. گفت: کاش یه چیز بهتر از خدا خواسته بودم!

۲. (۱۸+) خانم مسئول داروخونه گفت: دکتر شنیدی؟ میگن توی شهر .... عروسی گرفتن. بعد عروس کرونا داشته و کسی نمیدونسته. میگن اون شب عروس به همه د*ده!

۳. نسخه پیرزنه را که نوشتم گفت: ایشالا خدا اون قدر پول بریزه روی سرت که هی از این ور و اون ور بریزن و گم بشن!

۴. خانمه گفت: رفتم پیش دندون پزشک این نسخه را نوشت گفت ببر بده به یه دکتر بنویسه توی دفترچه ات! نگاه کردم و دیدم یکی از دندون سازان محترم تجربی نوشته آمپول ۸۰۰/۱۰۰۰ چهار عدد!

۵. مرده پدرشو آورده بود. داشتم براش نسخه مینوشتم که پیرمرده گفت: اون قرصه که اون دفعه نوشتی اصلا خوب نبود. گفتم: کدوم قرص؟ مرده گفت: این دکتر که نبود بابا. اون دفعه دور از جون آقای دکتر یه زن اینجا بود! (من شرمنده ام!)

۶. خانمه گفت: مدتیه اصلا اشتها ندارم یه قرص اشتها آور هم برام بنویس. چند دقیقه بعد مسئول داروخونه اومد و گفت: دکتر قرص اشتهاآور برای این خانمه نوشتین؟ گفتم: بله. گفت: خب این که چاقه!

۷. خانمه پسر شش هفت ساله شو آورده بود و میگفت: اینو بردم پیش دندون پزشک میگه باید دندونشو عصب کشی کنی. بیا بهش بگو این که تا چند سال دیگه میفته همین حالا بکشش بره!

۸. خانمه بچه شو آورده بود و گفت: سرفه میکنه سرفه هاش خشکه خلطش هم زرد رنگه!

۹. به پیرزنه گفتم: از کدوم قرص ها برای قند میخوری؟ گفت: اگه از کوچیکها گیرم بیاد روزی دوتا میخورم. اگه از بزرگها بهم بدن روزی یکی!

۱۰. نسخه خانمه را که نوشتم گفت: دوتا شربت دیفن هیدرامین هم برام بنویس. یکی برای این که توی خونه داشته باشم یکی هم به همسایه بدهکارم!

۱۱.  یه زن و شوهر نوزادشونو برای معاینه اولیه آوردن. دیدمش و گفتم: مشکلی نداره. پدرش گفت: دیگه تا کِی واکسن نداره؟ گفتم: دو ماهگی. گفت: اون وقت از کجا بفهمیم دو ماهش شده؟!! (خدائی یه لحظه شک کردم درست شنیدم یا نه؟!)

۱۲. خانمه گفت: دفترچه مو مهر کن برم پیش دکتر چشم ..... وای حواس منو ببین میگم دکتر قلب! بزن برای دکتر گوارش!

پ.ن۱: قسطهای سنگین ترین وامم بالاخره تموم شد و چون منبع درآمد غیرمنتظره ای که یکی از دوستان وبلاگ نویس بهم وعده داده بود محقق نشد (!) مجبور شدم یه وام دیگه بگیرم که خوشبختانه قسطش حدودا ماهی هفتصد هزار تومن کمتر از قبلیه.

پ.ن۲: دیگه کم کم دارم برای یک دانشجوی پزشکی نگران میشم. مدتهاست که حتی نظراتشونو هم تائید نکردن. متاسفانه راه تماسی هم باهاشون ندارم.

پ.ن۳: توی جمع و جور کردن خونه یه برگه پر از کلمات قصار عسل پیدا کردم که از مدتها پیش مونده بودن و انداختمشون. چون این حرفها برای یه بچه سه چهار ساله جالبه اما نه برای دختری که میدونین الان کلاس سومه! اما دوتاشونو اینجا مینویسم چون از بقیه جالب تر بودن یکی شونو توی این پست و یکی هم پست بعد. (دیگه اگه بخوام هم نمیتونم بقیه شونو بنویسم چون انداختمشون!):

یه شب عسل تا دیروقت نخوابید. من هم باید صبح میرفتم سر کار و خوابم میومد. رفتم و خوابیدم. چند دقیقه بعد عسل اومد و به آنی گفت: پس بابا امشب برام قصه نمیگه؟ آنی گفت: نه دیگه دیروقته بابا هم خوابیده. عسل اومد بالای سرم و چند بار گفت: بابا بیدار شو! هر چقدر سعی کردم چشمهامو باز کنم دیدم حالشو ندارم. یکدفعه دیدم عسل ایستاده بالای سرم و میگه: قوقولی قوقوووووو!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲۲)

سلام

۱. توی یه مرکز دو پزشکه شیفت صبح بودم که چندتا دانشجوی پزشکی برای کارآموزی اومدند. اون یکی آقای دکتر که اونجا بودند دانشجوهارو صدا کردند و شروع کردند درباره مبحث آب و الکترولیت ها براشون توضیح دادن و ازشون سوال پرسیدن. من متعجب مونده بودم که ایشون (که سابقه شون از من هم بیشتره) چطور این مبحث سنگین که عملا کاربرد چندانی هم برای یه پزشک عمومی نداره توی ذهنشون مونده؟ یکی دو ساعت بعد که رفتم توی اتاق استراحت متوجه جزوه آمادگی امتحان تخصص متعلق به اون آقای دکتر شدم که روی میز باز بود. درست وسط مبحث آب و الکترولیت ها!

۲. (۱۶+) یه روز شبکه ماشین کم داشت. ظهر موقع برگشتن از سر کار من جلو ماشین بودم و چهارتا خانم دکتر هم عقب ماشین. وسط راه به راننده زنگ زدند که یه نفر دیگه را هم سوار کنه. راننده گفت: من دیگه جا ندارم. یکی از خانم دکترها گفت: عیبی نداره سوارش کنین بعد ما خانمها این پشت هی عقب و جلو میکنیم! (به ترتیب نوک صندلی یا عقب صندلی مینشینیم)

۳. نسخه پیرمرده را که نوشتم گفت: نمیشه همش خودت بیایی اینجا؟ چندتا دختربچه و پسربچه ریختن اینجا و میگن ما دکتریم!

۴. توی یه مرکز دو پزشکه بودم. خانمه با بچه اش اومدن توی مطب و تا خانمه چشمش به من افتاد گفت: ای وای شماره نگرفتم. و برگشت و رفت بیرون. بچه اش گفت: تو که شماره گرفتی! خانمه درحال بیرون رفتن آروم گفت: بیا بریم این به درد نمیخوره! البته چند دقیقه بعد با جمله صد رحمت به همین برگشتن پیش خودم!

۵. درحال دیدن مریض بودم که از توی دندون پزشکی صدای داد و فریاد بلند شد. رفتم ببینم چه خبره. مَرده گفت: آقای دکتر! من اومدم میگم دندونمو بکش این خانم دکتر نمی کشه میگه باید عصب کشی کنی! خانم دکتر گفت: دندونی که میشه درستش کرد من نمی کشم! مرده گفت: خانم دکتر من پول ندارم که عصب کشی کنم، دندون خودمه میخوام بکشمش. گفتم: خانم دکتر خب نمیتونه عصب کشی کنه، میخواد بکشه. خانم دکتر گفت: اون وقت بعدا که رفت شکایت کرد گفت دندونمو که میشد درستش کنه کشیده شما جواب میدین؟! (واقعا شکایت میکنن خانم دکتر؟)

۶. خانمه گفت: چند روزه که پام درد میکنه. دردش هم درست مثل وقتیه که آدم گلودرد میگیره!

۷. خانمه گفت: برام آزمایش کامل بنویس. نوشتم و رفت. بعد یه خانم دیگه اومد و دفترچه شو گذاشت روی میز و گفت: برای من همون چیزیو بنویس که برای اون خانم نوشتی!

۸. نسخه خانمه را که نوشتم گفت: برام متورال هم بنویس. گفتم: چندتا بنویسم براتون؟ گفت: همون قرص مربعی ها هستنا! گفتم: میدونم، چندتا دونه براتون بنویسم؟ گفت: همون ها که صورتین!

۹. خانمه گفت: وقتی که از جام بلند میشم گوشم میگیره! گفتم: اون وقت چقدر طول می کشه تا خوب بشه؟ گفت: از در خونه مون تا برسم درمونگاه!

۱۰. پیرزنه گفت: دکتر این قرصهارو برام نوشته گفته شبی نصف قرص بخور، اما من هیچ وقت قرصهارو نصف نمیکنم. یه قرص ضعیف تر بنویس شبی یکی بخورم!

۱۱. به خانمه گفتم: دهنتونو باز کنید. گفت: شما توی دهنو هم میبینین؟ دکتر خودمون از وقتی که کرونا اومده اصلا گلو نمی بینه میگه میترسم!

۱۲. نسخه یه زن و شوهرو نوشتم. مرده گفت: شرمنده از ترس کرونا بچه مونو نیاوردیم درمونگاه براش دارو مینویسین؟ گفتم: باشه دفترچه شو بدین. گفت: شرمنده من فکر کردم وقتی خودشو نیاوردیم دفترچه شو هم نباید بیاریم!

پ.ن۱: کرونا داره روز به روز حلقه محاصره را تنگ تر میکنه. علاوه بر بعضی از دوستان وبلاگی و تلگرامی، اول خبر ابتلای بعضی از اعضای خانواده خاله گرامی رسید. بعد کل خانواده عموی گرامی، بعد کل خانواده اخوی گرامی(ساکن ولایت) و بعد خاله آنی(که توی تابستون یه شب خونه شون نزدیک تهران خوابیدیم) البته خونه اخوی را از عید نرفته بودیم و خونه بقیه را که حتی برای عید هم نرفتیم (گفتم شاید همچنان نگران رفت و آمدهای ما باشید)

پ.ن۲: من در اینجا رسما داشتن همسری به نام نسیم و با مدرک پزشکی و فرزندی به نام علی را تکذیب می نمایم! (اگه نفهمیدین جریان چیه این پستو یه نگاهی بندازین!)

پ.ن۳: اول سال تحصیلی عماد سه تا از کتابهاشو آورد و گفت: درباره اینها یه توضیحی بهم بده من چیزی ازشون نمیدونم گفتم: من هم چیزی ازشون نمیدونم! به هر حال شروع کردن یه جریان تازه این مشکلاتو هم داره (کتابهای اقتصاد، منطق و جامعه شناسی)

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲۱)

سلام 

کم شدن تعداد موارد قابل نوشتن در این روزها باعث شد چند مورد که چندان هم خنده دار نبودند و از مدتها پیش توی ذهنم بود هم بنویسم. اگه خوشتون نیومد شرمنده.

۱. برای یه بچه سرماخورده نسخه مینوشتم که مادرش گفت: اون یکی بچه ام هم از امروز داره سرفه میکنه یعنی از این بچه ام واکسن شده روی اون؟ (ترجمه: واگیر)

۲. یه راننده توی شبکه بود که هروقت سوار ماشینش میشدم میگفت: .... تومن نداری بهم قرض بدی؟ می گفتم: نه بابا پولم کجا بود؟ میگفت: تو چطور به من اعتماد نداری؟ ما الان چند ساله که همکاریم، از آقای..... و ..... و ........ کلی قرض کردم، اونها به من اعتماد کردن اما شما نه!

چند هفته بعد بود که با یکی از کسانی که بهش پول قرض داده بودند صحبت میکردم. گفت: از .... خبر نداری؟ کلی پول ازم قرض کرد، بعد هم استعفا داده و شماره شو هم عوض کرده و رفته! (یکی دو سال بعد تصادفا دیدمش، دیگه یه بچه پنج ساله هم میتونست علائم اعتیادو توش تشخیص بده)

۳. خانمه گفت: دفترچه بیمه مو مهر کن میخوام برم پیش دکتر زنان. اما ننویس دکتر زنان آخه اگه خواستم برم پیش دکتر داخلی قبول نمی کنه!

۴. دفترچه بیمه پیرزنه را مهر کردم تا بره پیش متخصص. بعد گفت: ببین پذیرش هم مهرش کرده؟ گفتم: بله. رفت بیرون و بعد صداش از جلو پذیرش اومد که میگفت: ببین دکتر مهرش کرده؟!

۵. راننده آمبولانس یه جعبه شیرینی آورد و گفت: اینو به مناسبت روز پزشک براتون خریدم. تشکر کردم و با بقیه همکارها شیرینی ها را خوردیم. بعد که تموم شدن گفت: الکی گفتم اینو برای تولد بچه ام خریده بودم!

۶. (۲۱+) پسره نصف شب با چندتا همراه اومد و با کلی خجالت گفت: امشب عروسیم بود اما نتونستم .....! باهاش صحبت کردم و یه مقدار داروی ضد اضطراب و تقویتی براش نوشتم و رفتند. چند روز بعد راننده آمبولانس اون شبو دیدم و بهم گفت: اون پسره بود، من شب بعدش هم شیفت بودم، عروس خانومو به خاطر شدت خون ریزی بردم بیمارستان!

 ۷. یکی از اقوام زنگ زد و گفت: دخترم دیشب ساعت دو یکدفعه جیغ زد و گفت: فلج شدم. رفتیم و دیدیم نمیتونه تکون بخوره، یک ساعت ماساژش دادیم تا خوب شد. به نظر شما مال چیه؟ گفتم: اضطراب نداشته؟ گفت: نه توی اتاقش خواب بوده. گفتم: گاهی از افت کلسیم هم میشه. گفت: آرهههه، اتفاقا حیوونهام هم وقتی کلسیمشون میفته فلج میشن! (حیوون دارن اما شغلشونو نمیگم تا شناخته نشن) البته من از اون یکی فامیل پزشکمون که پرسیدم این دو موردو گفت و گفت گاهی هم از کمبود منیزیم میشه. گفتم: بله اون هم هست. گفت: قرص منیزیم توی بازار هست؟ گفتم: به نظر من اول یه آزمایش ازش بگیرین ببینین اصلا کمبود داره یا نه؟ گفت: اصلا میبرمش پیش متخصص(دختره بعدا پیش متخصص اعتراف میکنه که با تبلتش فیلم ترسناک میدیده!)

۸. توی یه درمونگاه روستائی بودم که مستخدمشون برام چای و کلوچه آورد. گفتم: ولخرج شدین! کلوچه از کجا اومده؟ گفت: بهداشت محیطمون رفته بازدید از یکی از مغازه ها چند کارتون کلوچه پیدا کرده که تاریخ تولیدش مال یک ماه بعد بوده! صاحب مغازه هم یه کارتون کلوچه بهش داده تا صداشو درنیاره! چند روزه داریم می خوریم!

۹. الان توی این روزهای بی خاطره یاد دو برگ سرنسخه پر از خاطرات افتادم که چند سال پیش توی یکی از درمونگاه های روستایی جا موند و مستخدمشون اونها رو انداخته بود! خودشون هفت هشت پست کامل میشدن!

۱۰. پزشک یکی از درمونگاه های روستایی رفت و من به طور موقت رفتم اونجا و اون درمونگاهو به طور موقت توی سامانه سیب (سامانه سراسری ثبت بیماران و اقداماتی که انجام میدیم) برام تعریف کردن. یکی از پرسنل بهداشتی شون اومد و گفت: من یوزر و پسورد آقای دکتر توی سامانه را داشتم و هروقت آمار بهداشتی و ... را میخواستم از اونجا برمیداشتم، حالا شما یوزر و پسوردتونو میدین؟ گفتم: میخوام مریضهایی که میبینم وارد سامانه کنم. گفت: من کلا چهل ثانیه کار دارم. گفتم: باشه. نشون به اون نشون که تمام اون چند روزی که اونجا بودم میخواستم یه چیزی وارد سامانه کنم که می دیدم ازش خارج شدم و می فهمیدم که ایشون با یوزر و پسورد من وارد شدن و من هم نامردی نمی کردم و دوباره یوزر و پسورد میزدم و وارد میشدم (و طبیعتا ایشون خارج میشدن) روز آخری که اونجا بودم اومد و گفت: آخرش نشد آمارو درست بردارم شما خودتون هم با سامانه کار میکردین! (معنی چهل ثانیه را هم فهمیدیم!)

۱۱. نسخه پیرمرده را که نوشتم گفت: میشه فشارمو هم بگیری؟ گرفتم و گفتم: الان فشارتون سیزدهه، خوبه. گفت: خودم میدونستم خوبه، من هروقت فشارم بالا بره خودم میفهمم!

۱۲. نسخه پیرمرده  را که نوشتم گفت: چندتا قرص معده هم برام مینویسی؟ گفتم: از کدومشون میخورین؟ گفت: از همونها که معده را زخم میکنند!

پ.ن۱: اولین قسط از وام جدیدی که گرفته بودیم پرداخت شد. به این ترتیب حداقل تا آبان ماه که یکی دیگه از وامهامون تموم میشه روزهای سختی خواهیم داشت! تصمیم گرفتیم یه مقدار از کارهای داخل خونه را به تعویق بندازیم اما گه گاه ناچاریم برای هزینه های مشترک هم پول بدیم. امیدوارم ناچار نشیم ولی احتمالا باز هم مجبور میشیم بریم سراغ آخرین تیر ترکش(طلاهای آنی!)

پ.ن۲: پسر یکی از اقوام که از مدتها پیش به دنبال یه دختر مناسب می گشت یکدفعه با دختری نامزد کرد که هیچکدوم از معیارهایی که بارها برامون تعریف کرده بود نداره! اما ظاهرا دختر خوبیه. مراسم نامزدی با حداقل تعداد مهمانان ممکن برگزار شد اما باز هم توش شرکت نکردم اول برای سلامت خودم و بعد برای سلامت دیگران (گفتم شاید بعضی از دوستان نگران شده باشند که من جایی نرفته باشم)

پ.ن۳: عسل دندونشو که تازه کنده شده میگذاره زیر بالشش و صبح روز بعد هدیه فرشته دندونو (!) از زیر بالش برمیداره. بعد میگه: چطور اینو گذاشتین زیر بالش که من بیدار نشدم؟ میگم: مگه ما گذاشتیم؟ فرشته دندون گذاشته. میگه: خب من که میدونم فرشته دندون وجود نداره، مامان و باباها این کادوهارو میخرن!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲۰)

سلام 

۱. من چون پزشک خانواده محسوب میشم اما توی روستاها ساکن نیستم به جاش باید ماهی پنج تا شیفت عصر و شب بدم. برای جبران کسری بودجه این ماه ها برای ساخت خونه هم ماهی چندتا شیفت میخرم. یه روز صبح توی یکی از مراکز بودم که خانم مسئول پذیرش پرسید: امروز تا آخر وقت می ایستید؟ گفتم: نه چون شیفتم قراره زودتر بیان دنبالم. گفت: باشه و رفت بیرون. چند ثانیه بعد صداش اومد که داشت به خانم مسئول داروخونه میگفت: هر روز خدا هم می ره شیفت، بگو برای کی میخوای این همه پولو؟!

۲. از شبکه بهم زنگ زدند و گفتند: طبق پیامکهایی که مریضها میفرستن حدود نود و دو درصدشون از کار شما رضایت داشتن. گفتم: چه خوب. گفت: نههههه، نامه اومده که از این به بعد میزان رضایتمندی باید حداقل نود و پنج درصد باشه! (ظاهرا انتظار دارن هر چیزی بهمون بگن بگیم چشم، لابد بعد هم میگن چرا درصد نوشتن کورتون و آنتی بیوتیک توی نسخه هاتون بالاست!)

۳. نسخه پیرزنه را که نوشتم گفت: دستت درد نکنه، انشاالله هرچیزی که داری سه برابر بشه! (البته تا جایی که من میدونم تا چهار برابرش هم مجوز شرعی داره!)

۴.‌  یه دختر چهارده ساله را با تب و سرفه آوردند. پالس اکسی متر (دستگاه سنجش میزان اکسیژن خون از طریق نوک انگشت) را که از زمان شیوع کرونا بهمون دادن برداشتم تا بگذارم نوک انگشتش که دختره گفت: من میترسم. پدرش گفت: آخه از چی میترسی؟ دختره گفت: اینو که بگذاره روی انگشتم بعد یه سوزن از توش درمیاد و می ره توی دستم، تو فکر کردی من خرم؟!

۵. ساعت هفت صبح بود. شب قبل شیفت بودم و حسابی گیج خواب که گوشیم زنگ خورد. گفتم: بفرمائید. یه خانمی داد زد: الو ... مریم .... گفتم: اشتباه گرفتید. قطع کرد و چند ثانیه بعد دوباره زنگ زد. گفتم: بفرمائید. گفت: باز هم اشتباه گرفتم؟ گفتم: بله. عذرخواهی کرد و قطع کرد. چند ثانیه بعد دوباره زنگ زد و گفت: امیر این گوشی تو بود من هی می گفتم مریم؟!

۶. (۱۸+)  رفتم و به خانم مسئول آزمایشگاه گفتم: از شبکه زنگ زدند و گفتند: تا ده دقیقه دیگه ماشین میاد دنبالمون. گفت: باشه .... وای چقدر امروز خسته شدم. کاش یکی بود الان مشت و مالم میداد! گفتم: من که شرمنده، اگه میخوای برم به خانم دکتر بگم بیاد! گفت: اشکالی نداره، دکتر که محرمه! (انگار کم کم همه درمونگاه ها دارن خطرناک میشن!)

۷. توی یکی از درمونگاه های روستایی بودم که قرار بود اون روز یه دندون پزشک جدید طرحی براشون بیاد. صبح که ماشین اومد دنبالم گفتم: نمیریم دنبال دندون پزشک؟ راننده گفت: آقای دکتر پیام داده که با ماشین خودم میام. رفتیم درمونگاه و چند دقیقه بعد درحالی که منتظر یه ماشین درحد پراید و .... بودیم یکدفعه یه مرسدس بنز آخرین مدل توی حیاط درمونگاه ایستاد! (البته بعدا که فهمیدیم ایشون پسر یکی از ثروتمندان بزرگ ولایت هستند که خارج از کشور درس خوندن دیگه زیاد تعجب نکردیم!)

۸. با ماشین اداره می رفتم سر شیفت که یه زنبور از پنجره باز ماشین اومد توی ماشین. یکدفعه دیدم راننده فرمونو ول کرده و با حداکثر شدت داره دستهاشو تکون میده! دیدم دیر بجنبم ماشین از جاده می ره بیرون پس فرمونو گرفتم و چند ثانیه ای ماشینو هدایت کردم تا زنبور بیچاره رفت بیرون و جناب راننده فرمون ماشینو گرفت. بعد هم گفت: ببخشید من به نیش زنبور حساسیت شدید دارم!

۹. (۱۲+) خانمه ساعت دو نصف شب دختر چهارده ساله شو آورد درمونگاه و گفت: اسهال و استفراغ داره. داشتم نسخه شو می نوشتم که مادرش گفت: راستی امشب برای اولین بار پریود شده مشکلی نداره؟ دختره گفت: اینارو باید به یه دکتر زن بگی نه به این. چرا تو این قدر خری؟!

۱۰. یه نفرو آوردن توی مرکز شبانه روزی و گفتن موقع خوردن غذا یه قطعه بزرگ گوشت توی گلوش گیر کرده. کارهای ابتدایی که میشد اونجا انجام داد (مثل مانور هایملیخ و ...) انجام دادیم و فایده ای نداشت. مرده داشت سر و صداش بلند میشد که نفسم گرفت و دارم خفه میشم و یه کاری بکنین و ... به ناچار به راننده آمبولانس گفتم ببردش بیمارستان. چند دقیقه بعد راننده زنگ زد و گفت: از دست انداز اول شهر که رد شدم لقمه رفت پایین، ببرمش بیمارستان یا برش گردونم؟!

۱۱. (۱۲+) خانمه گفت: چند روزه که توی سینه ام یه کم میسوزه میخوام نوار قلب بگیرم. براش نوشتم (در راستای همون مورد شماره دو!) چند دقیقه بعد صدای خانم مسئول تزریقات اومد که گفت: خانم پاچه هاتو که نکشیدی بالا .... چند دقیقه بعد خانمه با گریه اومد توی مطب و گفت: من از این خانم شکایت دارم. بهم میگه چرا شلوارتو نمیکشی بالا؟!

۱۲. توی یه درمونگاه روستائی دو پزشکه بودم. ظهر از خانم دکتر اجازه گرفتم که زودتر برم و چون ماشین اداره آخر وقت می اومد دنبالمون ایستادم لب جاده. یه ماشین سوارم کرد و اومدیم ولایت. نزدیک ولایت از راننده پرسیدم: مسیر شما کجاست؟ گفت: تا فلکه ..... میرم. بعد به یکی زنگ زد و صحبت کرد و گفت: نه تا چهارراه..... میبرمت. گفتم: خیلی ممنون. وارد شهر که شدیم دوباره به یکی زنگ زد و بعد گفت: نه تا فلکه ..... بیشتر نمیتونم ببرمت. گفتم: اشکالی نداره. سر فلکه پیاده شدم و فکر میکردم که از اینجا چطور برم خونه که یه اتوبوس اومد و توی ایستگاه ایستاد و من هم سوار شدم که یکدفعه دیدم همون راننده که منو رسونده بود هم از ماشینش پیاده شد و اومد توی اتوبوس و رفت پشت فرمون! تازه فهمیدم که چرا محلی که قرار بود منو ببره هی عوض میشد!

پ.ن۱. این مورد آخر فقط برای این بود که دوازده مورد این پست تکمیل بشه و ارزش دیگه ای نداره!

پ.ن۲. صاحب کانال تلگرامی که توی پست قبلی در موردش گفتم پیام داده که به لطف شما تعداد اعضای کانالش رفته بالا به حدی که موفق شده با سایر کانالها تبادل تبلیغات داشته باشه و کلی ذوق کرد! بعد هم گفت: با یه نفر برای تبادل تبلیغات صحبت کرده و بعدا متوجه شده که بعضی از تبلیغاتی که توی کانالش گذاشته شده مال کانالهای چندان خوبی نیست و خواست که عذرخواهی شو به حضور شما ابلاغ بنمایم با تشکر.

پ.ن۳. بالاخره عماد توی رشته انسانی که علاقه داشت ثبت نام کرد. خدایی فکر نمی کردم که این قدر عاقل باشه که دور پزشکیو خط بکشه! من هم تصمیم گیریو گذاشتم به عهده خودش تا نتیجه کارش هرچیزی که بود منو مقصر ندونه. جالب این که موقع ثبت نامش یکی از همکلاسی هاش هم با پدرش اومده بود و داشتن برنامه ریزی میکردن که بعضی از درسهایی که قبول شده را دوباره با تجدیدی ها امتحان بده تا معدلش بالا بره و بتونه بره رشته تجربی!