-
خرج غیر منتظره
دوشنبه 27 دیماه سال 1389 13:30
سلام یادتونه از خرج غیرمنتظره صحبت کردم؟ قرار بود برای آنی یه کلاس توی تهران بگذارند که بالاخره تاریخش معلوم شد. فردا شب آنی باید راهی تهران بشه تا از صبح چهارشنبه بره سر کلاس و طبیعتا من هم باید باهاش برم چون ظاهرا از خوابگاه خبری نیست. کلاسها تا جمعه شب ادامه داره. پس احتمالا چند روزی در خدمتتون نخواهیم بود.
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (38)
پنجشنبه 16 دیماه سال 1389 15:55
سلام 1. مرده پسر 5 ساله شو آورده بود و آروم بهم گفت: ببخشین آقای دکتر! بهش قول دادم که آمپولش نمیزنین! گفتم: باشه. در حال نوشتن نسخه بودم که پسره گفت: راستی من همیار پلیسم، توی خونه مون یه شمشیر هم دارم! باباش گفت: بسه دیگه بابا آمپول نمینویسه! 2. به پیرزنه گفتم: سرفه هاتون خلط هم داره؟ گفت: نمیدونم، یه چیزهائی با...
-
روزی که «ماه مربا» آمد
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 14:44
پیش نوشت: یادتونه چند پست پیش گفت چند پست من از نظر زمانی با هم تداخل دارند؟ خوب این اولیشونه: سلام توی این پست گفتم که برای جشن عروسی یک هفته مرخصی گرفتم که همه اش توی مراسم مختلف قبل و بعد از ازدواج تموم شد. بدمون نمیومد که یه ماه عسل هم بریم اما هربار که درخواست مرخصی میکردم جواب مسئولان محترم شبکه لردگان یه جمله...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۳۷)
پنجشنبه 2 دیماه سال 1389 17:30
پیش نوشت: سلام به لطف اون کارمند مخابرات یه خط جدید تلفن بدون پی سی ام خریدم که پریروز وصل شد٬ دیشب هم من شیفت بودم و حالا در خدمت شما هستم. به فروشنده خونه هم گفتم: خط تلفنتونو نمیخوایم که گفت: خودم میبرمش. به هرحال از لطف دوستان که در طول این غیبت چند روزه نگرانمون شده بودند ممنون. ببخشید که وقتش نیست به همه تون سر...
-
PCM
سهشنبه 23 آذرماه سال 1389 17:39
سلام شنیدین که میگن: ما لب دریا هم که بریم خشک میشه؟ حالا شده حکایت ما! « آنی » برای خونه جدید یه آرگ آشپزخونه سفارش داده بود که قرار شد دیروز نصبش کنن و بعد هم ما باقیمونده اسباب و اثاثیه مونو ببریم خونه جدید. اما ازقضا دیروز بعد از مدتها بارون گرفت. آقای نجار هم زنگ زد که چون بارون میاد نمیشه آرگ رو بیاریم. گفتیم:...
-
اسباب کشی
شنبه 20 آذرماه سال 1389 17:45
سلام این پستو دارم در حالی مینویسم که در کل خونه ما (به جز یکی) از فرش خبری نیست و من الان روی موکت نشسته ام. چی؟ نخیر، خوشبختانه از دزد خبری نیست، علتشو اگه توی این پست آنی نخوندین باید به طور خلاصه عرض کنم که در حال اسباب کشی هستیم. توی چند سال اخیر ما همسایه خواهر آنی و همسر گرامیش بودیم که جریانشو وقتی خاطراتم به...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۳۶)
دوشنبه 15 آذرماه سال 1389 13:19
سلام: ۱. مَرده اومده بود و میگفت: من سالی دوبار پنادر میزنم تا سرما نخورم. یکی بهار و یکی پائیز! الان هم اومدم تا برام بنویسی! (من که خودم تا حالا پنادر نزدم) ۲. فشار خون پیرمرده زیاد بود. یه آمپول «لازیکس» براش نوشتم و گفتم: آمپولو که زدین چند دقیقه بیرون بشینین تا بعد دوباره فشارتونو بگیرم. دیگه ازش خبری نشد٬ از مطب...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (35)
چهارشنبه 3 آذرماه سال 1389 17:42
سلام: 1. خانمه با درد شکم اومده بود و گفت: بهم گفتند نوشابه بخور دلت خوب میشه، من یه بطری نوشابه خانواده خوردم اما بهتر نشد! 2. خانمه میگفت: به بچه ام شربت «بَرهَم گُزین» دادم اما بهتر نشد! (ترجمه: برم هگزین) 3. به پیرمرده گفتم: آمپول میزنین یا کپسول بنویسم؟ گفت: هرچی خودت به عقلت میرسه بنویس! 4. خانمه اومده بود و...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۳۴)
شنبه 22 آبانماه سال 1389 13:24
سلام: ۱. میخواستم برای خانمه نسخه بنویسم که گفت: هر قرصی میخواین برام بنویسین تزریقیشو بنویسین! ۲. یه مرد جوونو که از درد سینه به خودش میپیچید آوردند. دویدم جلو که مسئول داروخونه گفت: عجله نکن دکتر! تا حالا چندبار اینطوری آوردنش اما هربار نوار قلبش سالم بوده. بعد از گرفتن نوار از همراهش پرسیدم: چه مواقعی اینطور میشه؟...
-
یه پست نامربوط
یکشنبه 16 آبانماه سال 1389 17:57
پیش نوشت: سلام این پست (البته به جز پی نوشت هاش) رو برای سپید فرستاده بودم که چاپ شد. بعد هم از دوست خوبمون دیادیا بوریا که مطلب به ایشون مربوط میشه اجازه گرفتم که توی وبلاگم بگذارمش امیدوارم خوشتون بیاد: دوستی اینترنتی دارم که بعد از اینکه در ایران در امتحان کنکور در رشته ای که دوست داشته قبول نشده بار سفر بسته و...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۳۳)
سهشنبه 11 آبانماه سال 1389 17:14
سلام: ۱. مَرده دخترشو با سرماخوردگی آورده بود و میگفت: از دست این دختر چکار کنیم آقای دکتر؟ همه اش با «گریم»ه (ترجمه: گریپ) ۲. به خانمه گفتم: فشارتون بالاست فردا بیائین تا باز هم فشارتونو بگیریم. گفت: باید حتما ناشتا بیام؟! ۳. خانمه بچه شو به دلیل «شب ادراری» آورده بود که براش «ایمی پرامین» نوشتم. مادرش گفت: آقای دکتر...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۳۲)
جمعه 30 مهرماه سال 1389 02:15
سلام ۱. خانمه بچه شو به خاطر اسهال آورده بود٬ گفتم: مثلا توی یه روز شکمش چندبار کار میکنه؟ گفت: هر روز؟ شکمش هر ۵ دقیقه ۷-۶ بار کار میکنه! ۲. پسره اومده بود و یه مرخصی استعلاجی طولانی مدت میخواست٬ گفتم: این مرخصیهای طولانیو با مهر ما قبول نمیکنن٬ گفت: چرا من حتی با مهر پزشک خانواده هم بردم و قبول کردند با مهر شما که...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۳۱)
شنبه 17 مهرماه سال 1389 20:45
سلام: ۱. به جای یک از همکاران که مرخصی بود توی یه درمانگاه روستائی بودم٬ توی روستائی که مردمش به مذهبی بودن بیش از حد شهره اند. خانمی دختر ۱۲ ساله سرماخورده شو با چادر مشکی آورده بود. اواسط گرفتن شرح حال بود که طبق معمول با گفتن یه «ببخشید» با انگشتهام مچ دست دخترو گرفتم ببینم تب داره یا نه؟ دختره چنان دستشو کشید و...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۳۰) + پی نوشت
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 17:14
سلام: ۱. دفترچه بیمه روستائی خانمه رو مهر کردم و گفتم: ببرینش پذیرش تا براتون مهر کنن. خانمه که رفت بیرون شوهرش پرسید: دکتر گفت: کجا ببریمش؟ گفت: قسمت پذیرائی! ۲. به خانمه گفتم: دفترچه دارین؟ گفت: نیاوردمش روی برگه بنویس. وقتی نوشتم گفت: حالا اینو آزاد حساب میکنن؟ گفتم: بله گفت: چرا؟! ۳. خانمه دخترشو با چشم قرمزرنگ...
-
یه پست بی ربط
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 21:11
پیش نوشت: شرمنده که آپ کردنم اینقدر دیر شد اولا که مودمو ۵۰۰۰۰ تومن خریده بودم ثانیا امروز آنی گرفته بودش و باهاش کانکت هم شده بود اما حالا باز هرکار کردیم کانکت نشد٬ من هم چون دلم براتون تنگ شده بود باز اومدم کافی نت این داستان خیلی وقته که سر دلم قلمبه شده (!!) اما وقت مناسبی برای نوشتنش پیدا نمیکردم. وقتی مادربزرگ...
-
شرمنده
چهارشنبه 31 شهریورماه سال 1389 21:14
سلام تصمیم داشتم امروز آپ کنم اما در یک اتفاق غیر منتظره و ناگهانی مودممون شکست!! الان بردمش مرکزش که گفتن فردا میگیم قابل تعمیر هست یا نه؟ الان دارم توی کافی نت مینویسم خدا بخیر کنه امیدوارم مجبور نشم یه مودم نو بخرم!
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۹)
جمعه 26 شهریورماه سال 1389 23:36
سلام ۱. خانمه بچه شو با درد شکم آورد و گفت: پارسال شکمش درد میکرد آزمایش دادیم گفتند انگل داره دارو بهش دادند٬ حالا باز دل درد گرفته یعنی هنوز انگله اون تو مونده؟! ۲. خانمه میگفت: اینقدر تب دارم که از دیشب تا حالا فقط یه بادبزن دستم گرفتم و دارم شکممو باد میزنم تا خنک بشه! ۳. به مَرده گفتم: چه قرصی برای فشار خونتون...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (28)
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 17:04
سلام بی حرف اضافه میرم سراغ خاطرات این بار که کمیتش رفته بالا اما کیفیتش .... 1. خانمه بچه شو آورده بود که معاینه اش کنم، اما بچه آروم نمیشد و چنان جیغ و دادی راه انداخته بود که نگو. برای اینکه ساکت بشه یه دونه «آبسلانگ» دادم دستش تا مشغول بشه، یه نگاه بهش کرد و گفت: بستنی شو خودت خوردی چوبشو میدی به من؟! و گریه اش...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۷)
پنجشنبه 4 شهریورماه سال 1389 16:49
سلام ۱. خانمی اومده بود و میگفت: کلیه چپم چند روزه که درد میکنه٬ یه آزمایش برام بنویس. نوشتم٬ خانمه که داشت از در میرفت بیرون برگشت و گفت: حالا اگه کلیه راستم هم مشکل داشته باشه توی این آزمایش نشون میده؟! ۲. پدری پرونده بهداشتی دخترشو آورد تا قسمت معاینه کلاس اول راهنمائی رو براش مهر کنم٬ پرونده رو گذاشت روی میز و...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۶)
شنبه 23 مردادماه سال 1389 15:34
سلام شرمنده که آپ کردنم دیر شد: ۱. توی یه درمونگاه روستائی دفترچه یه خانم متولد ۱۳۱۳ را آوردند تا براشون مهر بزنم و برن پیش متخصص. گفتم: پیش چه دکتری میخوان برن؟ آورنده دفترچه گفت: دکتر مشاوره. یه لحظه مخم سوت کشید٬ پیش خودم گفتم اینجا جوونا پیش دکتر مشاور نمیرن چه برسه به این پیرزن روستائی. گفتم: مشاوره برای چی؟ گفت:...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۵) + پی نوشت
یکشنبه 10 مردادماه سال 1389 18:32
سلام این بار بی مقدمه میرم سراغ خاطرات: ۱. میخواستم برای یه پسر ۱۲ ساله نسخه بنویسم که پدرش گفت: این نمیتونه کپسول بخوره آقای دکتر و بعد آهسته تر گفت: البته من موندم که چطور میتونه پاستیل و پفک و ... رو بخوره اما کپسولو نه؟ پسره برگشت طرف پدرش و گفت: آخه کپسولو میشه جوید؟! ۲. این بار وقتی بچه گفت: من آمپوووول...
-
روزی که «آنی» آمد
سهشنبه 5 مردادماه سال 1389 14:41
سلام نمیدونم چرا با وجود اینکه تا حالا شصتادبار نوشته ام که ماجرای آشنائی من و آنی ماجرای خاصی نبوده بازهم اینقدر بعضی از دوستان برای دونستنش کنجکاوی دارن. خوب این شما و این هم ماجرای آشنائی ما شاید که خیالتون راحت بشه از عشق و عاشقی های دوران نوجوانی میگذرم٬ همون زمانی که آدم یه روز عاشق این دختر فامیله و هفته بعد...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۴) + پی نوشت
دوشنبه 28 تیرماه سال 1389 16:08
سلام بگذارید اول خاطراتو با هم ببینیم بعد اشاره ای می کنم به ماجراهای این چند روز: ۱. نسخه پیرزنه رو نوشتم٬ بلند شد بره بیرون که یکدفعه برگشت و گفت: خیلی ممنون «جنابعالی» کمکت کنه! ۲. به پیرمرده گفتم: این داروها رو مصرف کنین٬ اگه بهتر نشدین باید حتما برین یه عکس بگیرین. خیلی غلیظ گفت: «انشاءالله»! ۳. دختره با شکایت...
-
مرخصی
جمعه 25 تیرماه سال 1389 20:15
سلام دیروز یه اتفاقی برام افتاد که فعلا دست و دلم به نوشتن نمیره لطفا نپرسین چه اتفاقی چون نمیخوام درباره اش حرف بزنم فقط بگم یکی از مهمترین مشوقهای نوشتنم از بین رفت پس میخوام ازتون مرخصی بگیرم تا زمانی که حالم یه مقدار بیاد سرجاش پس تا بعد ....
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۳)
دوشنبه 14 تیرماه سال 1389 15:27
سلام این خاطرات از زمان نوشتن خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲) تا به حال رخ داده (البته دروغ نگم یکیشون مال پارساله که تازه یادم اومد جالبتر اینکه یکی دوتا از اونها رو که مال روزهای اول این مدت بودند کلا فراموش کردم وگرنه شاید از اینها هم جالب تر بودند!) ۱. به مرده که با درد کمر اومده اومده بود گفتم: وقتی راه میرین درد...
-
بازی
پنجشنبه 10 تیرماه سال 1389 16:26
سلام از طرف دوست خوبمون دکتر بابک به یه بازی دعوت شدم که بر اساس اون باید وبلاگ ایشونو نقد کنم و امیدوارم که بتونم از پس این کار به خوبی بربیام. راستش اصلا یادم نیست که برای اولین بار چطور وارد وبلاگ ایشون شدم و یا اینکه درواقع اول من ایشونو کشف کردم یا ایشون به این وبلاگ اومده بودند اما به هر حال از همون اولین حضور و...
-
حکایت یک مرد
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 17:41
سلام الان این مطلبو نوشتم تا بفرستم برای سپید گفتم حالا که دیگه حالش نیست بشینم یه مطلب دیگه تایپ کنم برای آپ کردن وبلاگ همینو اینجا هم بگذارم امیدوارم که خوشتون بیاد: پسر بچه خوشحال بود، از یک جهت برای اینکه داشت توی بازی نقش همان شغلی را بازی می کرد که همیشه عاشقش بود و از جهت دیگر برای اینکه همبازی کسی بود که همیشه...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲) +پی نوشت
چهارشنبه 26 خردادماه سال 1389 18:19
سلام خوشبختانه تعداد این مینی خاطرات اونقدر شد که یه پستو پر کنه پس این شما و این هم خاطرات (از نظر خودم) جالب این بار: ۱.یه خانمه حدود ۵۰ ساله ازم میخواد براش آزمایش تیروئید بنویسم٬ وقتی داره میره بیرون برمیگرده و میگه: آقای دکتر! میخواستی بالاش بنویسی مال تیروئیده یه وقت اشتباه نگیرن! ۲. به خانمه میگم: وزن بچه تون...
-
پست فوق العاده
جمعه 14 خردادماه سال 1389 15:22
سلام ۱.با کمک و راهنمائی دوستان بالاخره عکسها لینک شدند و پی نوشت مربوط به اون از پست قبل حذف شد ۲.از شرکت «پرستیژ» شکایت نمودیم و قراره یکشنبه از اداره میراث فرهنگی و گردشگری بهمون جواب بدن (آیکون فکر نکنین ما دیگه اینقدر بی بخاریم) ۳.یه سوال دیگه: دیشب میخواستم چندتا مینی دی وی دی که با دوربین فیلم گرفته بودم بزنم...
-
سفرنامه «قسطنطنیه»
سهشنبه 11 خردادماه سال 1389 21:54
سلام اولا ببخشید که دیر شد اما باور کنید که تقصیر من نبود خیلی فکر کردم که این سفرنامه رو چطور بنویسم تا اینکه تصمیم گرفتم اینطوری بنویسمش که میخونین: آغاز سفر (۳۰/۲/۸۹): قرار بود پرواز هواپیمای «تابان ایر» ما به مقصد استانبول ساعت ۱۰ صبح روز پنجشنبه سی ام اردیبهشت از فرودگاه اصفهان پرواز کنه اما روز قبل از اون از...