جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

تهران پایتخت ایران است (4) (بخش شمال-2)

سلام

باز هم تیتر ادامه تیتر سفر قبل به تهران و شماله!

برای سفر شمال یه برنامه ریزی دقیق کرده بودم. سفر طبق برنامه من از بالا رفتن از جاده چالوس شروع میشد و به پائین اومدن از جاده اسالم به خلخال و بعد رفتن روی ییلاقات ماسال ختم میشد. قرار بود این برنامه برای آنی و بچه ها یه سورپرایز باشه اما چند روز پیش از سفر که آنی تصادفا برنامه را متوجه شد گفت: همین حالا عوضش کن. چون غیرممکنه که با این بچه ها بتونیم همه اینجاها را ببینیم. و نهایتا سفر شمال ما با یک برنامه ریزی و اجاره هول هولکی ویلا از یکی از اپلیکیشن های ویژه اجاره ویلا شروع شد. و وقتی برنامه سفر ما تقریبا نصف شد و باوجود این نتونستیم یکی دو قسمت از جاهائی که برنامه ریزی کرده بودم ببینیم متوجه شدم حق با آنی بوده!

توی پست پیش میخواستم مثل سفر قبل تهران را توی یک پست بنویسم و شمال را توی یه پست دیگه اما انگار تهرانش خیلی طولانی شده. ببینم میشه همه سفر شمالو توی یک پست نوشت یا نه؟

شنبه بیست و نهم مرداد سال یکهزار و چهارصد و یک

امروز صبح که از خواب بیدار شدیم اخوی رفته بود سر کار. ما هم وسایلمونو جمع و جور کردیم و بچه ها را بیدار کردیم و صبحانه خوردیم و ساعت یازده صبح از خونه اخوی بیرون اومدیم و با ارسال یه پیامک دوباره ازش خداحافظی کردیم که بلافاصله زنگ زد و درست و حسابی خداحافظی کردیم! روز قبل این همه دنبال نون گشتم و پیدا نکردم اما حالا دوتا نونوائی کنار هم سر خیابون داشتند نون میپختند. پس چندتا نون خریدیم و راهی شدیم. طبق برنامه جدید باید از اتوبان قزوین می رفتیم که گوگل مپ بهم نشون داد میتونیم از اتوبان نوساز غدیر از نزدیکی شهر محل سکونت اخوی مستقیما بریم طرف قزوین. پس راه افتادیم. وارد اتوبان که شدیم آنی دستشو جلو آورد تا کولر ماشینو روشن کنه اما یکدفعه گفت: ای وای! چراغ بنزین ماشین روشنه! یادم اومد که دیروز یه خط بنزین داشتیم و بعد هم که با ماشین اخوی رفتیم ورزشگاه و دیروقت برگشتیم کلا یادم رفت بنزین بزنم! گفتم: نگران نباش. گوگل مپ میگه چند کیلومتر جلوتر یه پمپ بنزین هست. رفتیم و به یه پمپ بنزین کوچیک با دو پمپ برای بنزین و دو پمپ برای گازوئیل رسیدیم. اما مسئولش گفت: شرمنده بنزین تموم شده! نگاهی به گوگل مپ کردم. چند کیلومتر جلوتر و توی یک جاده کنار یک روستا یه پمپ بنزین دیگه را نشون داده بود. جلوتر که رفتیم متوجه شدم جاده خاکیه اما واردش شدم و وقتی چند صد متر رفتیم و نه به روستائی رسیدیم و نه به پمپ بنزینی به درخواست آنی برگشتیم. من چندان نگران نبودم. چراغ بنزین تازه روشن شده بود پس هنوز باید حدود نود کیلومتر را میتونستیم با همین بنزین بریم اما هرچقدر جلوتر رفتیم و دیدیم از پمپ بنزین خبری نیست کم کم من هم نگران شدم. توی لاین روبروئی هم یه پمپ بنزین کوچیک دیگه بود که به نظر میرسید اونجا هم بنزین نداره. بعد هم چند ماشین سنگین توی لاین روبروئی مون ظاهر شدند که پشت هرکدوم یه دونه تانک جنگی بود. به باجه عوارضی رسیدیم. موقع دادن عوارض از مسئولش پرسیدم: جلوتر پمپ بنزین هست؟ گفت: اگه هم باشه بنزین نداره چون امروز ندیدم ماشین بنزین از اینجا رد بشه! با اضطراب به راه افتادیم. دیگه جرات روشن کردن کولر را هم نداشتیم. بعد از طی چندین کیلومتر به تابلو چهل کیلومتر به "ماه نشان" رسیدیم. گفتم: توی چنین شهری حتما یه پمپ بنزین هست مگه میشه بنزین نداشته باشه؟ و از طرف دیگه فکر این که تا چند دقیقه دیگه مجبور بشم یه چهارلیتری خالی دستم بگیرم و اونو به ماشینهائی که با سرعت از کنارم رد میشن نشون بدم عذابم میداد. چند کیلومتر دیگه هم رفتیم که اتوبانمون با یه اتوبان دیگه برخورد کرد. آنی گفت: برو توی اون یکی اتوبان. گفتم: چرا؟ گفت: گوشی من میگه شش کیلومتر جلوتر توی اون اتوبان یه پمپ بنزین هست! راهنما زدم و وارد اون یکی اتوبان شدم. فقط دو کیلومتر رفته بودیم که به یه پمپ بنزین رسیدیم. نمیدونم جلوتر هم پمپ بنزینی بود یا نه اما ما همون جا بنزین زدیم و خیالمون راحت شد. بعد هم کمی جلوتر رفتیم و درست بعد از دیواری که روش نوشته بود "به پلنگ آباد خوش آمدید" یه تقاطع پیدا کردم و دور زدیم و دوباره به اتوبان غدیر برگشتیم. بعدا فهمیدم شهر ماه نشان هم توی اون یکی اتوبان بوده و درواقع اگه وارد اون یکی اتوبان نشده بودیم حتما پیش از رسیدن به آبیک و قزوین بنزین تموم میکردیم.

از اون به بعد با خیال راحت زیر نسیم کولر به رانندگی ادامه دادیم. از آبیک گذشتیم و به قزوین رسیدیم. بچه ها گرسنه شده بودند و قرار شد همین جا ناهار بخوریم و حرکت کنیم. کمی جلوتر روی یه تابلو نوشته بود به طرف رستوران تالار شهرداری. وارد اون خیابون فرعی شدم و به یه ساختمان بزرگ و باکلاس رسیدیم. با آسانسور بالا رفتیم و وارد رستوران شدیم. یکی از پرسنل جلو اومد و گفت: سلام این رستوران سه قسمت داره. هر قسمتی که دوست دارین بشینین. البته فقط این قسمت کولر داره و خنکه. اون دو قسمت گرم هستند! طبیعتا ما هم توی همون قسمت خنک نشستیم. منو را برداشتیم و هرکسی یه چیزی سفارش داد. من ترجیح دادم غذایی سفارش بدم که تا اون روز بارها توی بازی "کوئیز آو کینگز" علامت زده بودم که غذای محلی قزوینه. پس قیمه نثار خواستم. راستش منتظر یه چیزی شبیه خورش قیمه خودمون بودم اما با یه بشقاب برنج پرگوشت روبرو شدم که با لذت تا آخرین دونه برنجشو خوردم. طبق معمول مقداری از غذای بچه ها باقی مونده بود که ظرف گرفتیم و بقیه شو با خودمون بردیم. بدم نمیومد چرخی توی شهر بزنیم اما بقیه حالشو نداشتند. پس برنامه بازدید از چهل ستون قزوین و خوردن بستنی سنتی قزوینی و ... را بی خیال شدم و حرکت کردیم.

وارد اتوبان قزوین رشت شدیم. بعد از دقایقی و توی یکی از مجتمع های رفاهی کنار جاده ایستادیم و آب معدنی و خوراکی برای بچه ها و مقداری خوراکی برای شام  خریدیم و دوباره به راه افتادیم. کمی جلوتر استان قزوین تمام شد و استان گیلان شروع شد. توی دلم گفتم: کی باورش میشه این روستاها با این کوه هائی که فقط چند دونه درخت دارند مال استان گیلان باشند؟ ظاهرا این جمله ام به طبیعت برخورد چون از همون جا درختهای روی کوه ها شروع به زیاد شدن کردند. اول بالای کوه ها و توی شیارها و مخروط افکنه های روی کوه و به تدریج توی دامنه و کوهپایه ها پر از درخت شد. از نزدیکی و البته کمی بالاتر از اتوبان یک مسیر عبور قطار ساخته بودند که ما در تمام طول مسیرمون قطاری توش ندیدیم. مسیر را ادامه دادیم و به منجیل رسیدیم. عسل که توی سال تحصیلی گذشته توی کتابشون درباره تولید برق از توربین های بادی منجیل خونده بود از دیدن توربینها کلی ذوق کرد و کلی ازشون عکس گرفت. چند کیلومتر جلوتر هم شهر رودبار بود. مرکز تولید و فروش زیتون و روغن زیتون. از امامزاده هاشم هم گذشتیم و بعد از اتوبان رشت خارج شدیم و به سمت فومن پیچیدیم. از اینجا به بعد با یه جاده شلوغ روبرو شدیم که بخش قابل توجهی از اون اتوبان هم نبود.  بعد از فومن به موزه میراث روستائی گیلان رسیدیم. یکی دیگه از جاهائی که من دوست داشتم ببینم و بقیه دوست نداشتند! از اونجا هم گذشتیم و به شهر زیبا و سرسبز ماسال رسیدیم. احساس کردم اسم این شهر خیلی برام آشناست.و بعد که کلی فکر کردم یادم اومد اوایل انقلاب میرفتم فروشگاه و کِرِم های مرطوب کننده پوست با این اسم را برای خونه میخریدم! نمیدونم چرا اسمشونو ماسال گذاشته بودن؟! از بخشهائی از شهر گذشتیم و به سمت جاده ای رفتیم که از شهر خارج می شد و روی تابلو کنارش نوشته بود "ییلاقات" جاده کم کم توی دامنه کوه بالا و بالاتر میرفت و بعد از چند کیلومتر رستورانها و مراکز اقامتی شروع شدند. البته به جز اون روستاهای بزرگ و کوچک و زیبائی که در سرتاسر مسیر دیده میشد.

رانندگی توی اون جاده سخت بود. از یک طرف جاده شلوغ بود و پر از پیچ. از طرف دیگه گاو و سگ و مرغ و اردک و بوقلمون و ... یکدفعه کنار جاده ظاهر می شدند. جاده پر از پیچ و خم بود و همچنان درحال بالا رفتن. چند بار درست همزمان با یک پیچ کامل و برگشتن ماشین یکدفعه یه شیب تند هم توی جاده داشتیم و اگه یه لحظه حواس آدم پرت میشد دیگه حتی نمی شد با دنده یک هم به راحتی بالا رفت. در خیلی از قسمت‌های جاده هم آسفالت بخشهائی از جاده کنده شده بود.

اواسط راه بودیم که آنی گفت: چرا الکی گفتی باید لباس گرم برداریم؟ هوا که خیلی گرمه. گفتم: نمیدونم. توی نت نوشته بود. اما هرچقدر بالاتر رفتیم هوا خنک تر شد و اون بالا هوا واقعا خنک بود. گرچه باز هم لباس گرم نپوشیدیم اما شاید بعضی ها بهش احتیاج پیدا کنن. کم کم به جائی رسیدیم که اول نت گوشی قطع شد و بعد خط دهی موبایل هم رفت و ما همچنان گوگل مپ را به صورت آفلاین استفاده میکردیم.

خیلی تعریف ییلاق اولسبلانگاه و دریای ابری که خیلی از روزها در اونجا زیر پای آدم تشکیل می‌شه را شنیده بودم. اما وقتی برای رزرو ویلا اونجا رو چک کردم متعجب شدم. قیمتها برای اجاره یک شبه یه کلبه چوبی به ندرت کمتر از یک میلیون تومن بود. اون هم برای جایی که برق و گاز و آب لوله کشی نداشت و حتی موبایل هم خط نمیداد. درواقع تنها حسن اونجا تماشای ابرها بود و دور شدن موقت از زندگی معمولی. اما هرچی که بود ما تصمیم خودمونو گرفته بودیم که برای یک بار هم که شده اونجا رو ببینیم. اما هرچقدر قیمت ویلاها را با عکسهاشون بالا و پایین کردم به نظرم هیچ کدوم ارزششو نداشتن. تا این که بالاخره یه کلبه چوبی را برای یک شب به قیمت یک میلیون تومن گرفتم که توی توضیحاتش نوشته بود با فاصله نهصد متری از اولسبلانگاه و در ییلاق "خردول" واقع شده. پس وقتی به اولسبلانگاه رسیدیم خوشحال شدم که راه زیادی باقی نمونده. اما خرابی و شلوغی جاده باعث شد این مسیر به نظرمون خیلی طولانی تر از نهصد متر برسه. به راهمون ادامه دادیم که گوگل مپ گفت به مقصد رسیدیم. اما مسئله این بود که ما توی جاده بودیم و هیچ اثری از هیچ روستائی دیده نمی شد. به زحمت ماشینو کنار جاده پارک کردم و به اطراف نگاه کردیم که چند متر جلوتر متوجه یه جاده خاکی شدم. به آنی گفتم: یعنی اینجاست؟ گفت: نمیدونم! گفتم: حالا میریم نهایتا برمیگردیم. وارد جاده خاکی شدم و راه افتادیم. به زودی تعدادی ماشین و چند کلبه چوبی جلومون ظاهر شدند. جلوی یه کلبه نوشته بود: کلبه اجاره ای موجود است. و صدای بلند موسیقی داشت از اونجا پخش میشد. در زدم و بعد در را باز کردم و خانمی را دیدم که درحال تهیه غذا بود. پرسیدم: ببخشید خردول اینجاست؟ گفت: بله. گفتم: ما اینجا کلبه اجاره کردیم حالا چطور باید پیداش کنیم؟ گفت: از کلبه های کی اجاره کردین؟ هرچقدر فکر کردم اسمش یادم نیومد! میخواستم وارد اپلیکیشن بشم که یادم اومد اینجا نت نداریم! مونده بودم چکار کنم که یادم اومد از قراردادی که اپلیکیشن برام فرستاده اسکرین شات گرفتم. رفتم توی گالری گوشی و پیداش کردم و اسم کسی که کلبه شو اجاره کرده بودم به اون خانم گفتم که از کلبه اش بیرون اومد و گفت: کلبه های ... اونجان. گفتم: ببخشید پس ابرها کو؟! خندید و گفت: همیشه که اینجا ابر نیست. هروقت بخواد اون پائین بارندگی بشه ابرها جمع میشه! از این که بعد از صرف این همه وقت و هزینه از ابرها هم خبری نبود احساس خوبی نداشتم. اما به هرحال رفتم جائی که اون خانم بهم نشون میداد و با یه دختر جوون توی یه دفتر روبرو شدم. سلام کردم و گفتم: اینجا کلبه اجاره کرده بودیم. اسممو پرسید و بعد لیستشو چک کرد و گفت: نه! اسم شما توی لیست نیست! اسکرین شاتی که از قرارداد گرفته بودم بهش نشون دادم که گفت: آهان شما کلبه ... را گرفتین. بعد یه کم لیستشو زیر و رو کرد و گفت: میدونین شما یکی از خوش شانس ترین مشتری های ما توی این چند سال هستین؟ گفتم: چطور؟ گفت: کلبه ای که شما اجاره کردین قیمتش یک میلیونه. اما امروز یه مشکلی پیدا کرده و تحت تعمیره. تصادفا کلبه VIP مون امشب خالی مونده. شما رو میفرستم اونجا. گفتم: قیمت این کلبه تون مگه چقدره؟ گفت: شبی دو و نیم میلیون! بعد هم کارت ملی منو گرفت و یه پسر جوون را صدا زد که بهمون کمک کرد و چمدونها را با موتور از شیب تندی که اونجا بود بالا برد و دم در کلبه گذاشت. من هم ماشینو به زحمت یه گوشه که مزاحم رفت و آمد دیگران نباشه گذاشتم و بعد بقیه وسایلو با آنی و بچه ها برداشتیم و راه افتادیم. ساعت حدود هشت و نیم بود که به کلبه رسیدیم. پسری که چمدون ها را آورده بود گفت: موتور برق کلبه هامونو ساعت هشت روشن کردیم و ساعت یک خاموش میکنیم. لطفا از وسایل پرمصرف استفاده نکنین. گفتم: امیدی هست ابرها را ببینیم؟ گفت: ابر سفارش دادیم تا فردا میرسه! آخه ابر مگه دست ماست؟ کار خداست. هروقت خدا خواست میاد. تشکر کردم و وارد کلبه شدم که شامل یه اتاق بود و اون طرف آشپزخونه و دستشوئی و حمام. از پله ها بالا رفتم و اون بالا هم با یک اتاق خواب روبرو شدم. از تراس طبقه بالا به منظره نگاه کردم. واقعا محشر بود. حتی بدون ابر. صدای موسیقی که از کلبه های اون خانم اولی پخش میشد تنها صدائی بود که آرامش اونجارو بهم میزد. ای کاش میشد مدتها همون جا بشینم و به منظره نگاه کنم. اما باید میرفتم و بقیه وسایلو می آوردم. عماد همچنان بی حال بود و بعد از آوردن یکی دو قطعه از وسایل روی کاناپه توی کلبه از هوش رفت. بقیه شونو خودم و آنی آوردیم و توی کلبه گذاشتیم و بعدش هم دیگه هوا تاریک شده بود.

یکی دوبار برق قطع شد که باید میرفتم پائین و میگفتم تا دوباره وصلش کنن. شام خوردیم و صحبت کردیم و تا جائی که ممکن بود از مناظر لذت بردیم. حدود نه و نیم شب بود که آنی گفت: راستی! کلید اینجا رو بهمون ندادن. حالا شاید خواستیم در را ببندیم و بریم یه گشتی بزنیم. دوباره رفتم پائین و کلید را گرفتم. موقع برگشتن یه ماشین داشت سرو ته میکرد که بره. ظاهرا بدون رزرو اومده بود کلبه بگیره که پیدا نکرده بود. از جاده بیرون رفتم تا مزاحمش نباشم و بعد از همون کناره جاده به بالا رفتن ادامه دادم که به جائی رسیدم که (بعدا فهمیدم) فاضلاب یکی دوتا از کلبه ها اونجا جاری میشه. پای راستمو گذاشتم روی زمین و خواستم بدنمو بالا بکشم که پای راستم به سمت عقب سُر خورد و با سینه اومدم روی زمین! گوشیم هم رفت بین لجنها که فورا کشیدمش بیرون (شاید بگین وقتی اونجا گوشی خط نمیداد اصلا گوشیو چرا بردی که باید بگم به دو علت: 1. چراغ قوه  اش 2. محاسبه تعداد قدم هام توی برنامه samsung health گوشیم). تیشرت و شلوارم هم غرق گِل شدن! با همون وضعیت برگشتم توی کلبه و کلیدو دادم به آنی و بعد هم مستقیم رفتم توی حمام. بیرون که اومدم موهامو خشک کردم و لباسهامو عوض کردم. آنی هم گفت: دکمه های گوشیت از کار افتاده بودند. تمیزش کردم و خاموشش کردم و زدمش توی شارژ. تشکر کردم و از طرفی واقعا نگران این شدم که یه گوشی دیگه را هم نابود کرده باشم! ساعد دست راستم چند خراش برداشته بود و میسوخت. آنی لطف کرد و پماد آورد و روی خراشها زدیم. چند دقیقه بعد برق کلبه قطع شد. گفتم: برم پائین بگم دوباره برق قطع شده. آنی گفت: ولش کن. اصلا همین حالا میخوابیم که صبح زودتر بیدار بشیم!

عماد همچنان روی کاناپه خوابیده بود اما ترسیدیم اونجا تنهاش بگذاریم. نهایتا با عسل و آنی فرستادمش بالا که روی تخت بخوابه و خودم روی کاناپه خوابیدم. اما مگه خوابم میبرد؟! ساعت حدود یازده بود که آنی صدام کرد و گفت: انگار اون پائین یه عده جشن گرفتن. عسل هم میگه میخوام برم تماشا. من هم که حوصله ام سر رفته بود و خوابم هم نمیبرد با خوشحالی از جا بلند شدم. با عسل از کلبه بیرون رفتیم. توی راه به همون پسر جوون برخورد کردم که با موتورش درحال گشت زدن بود و بهش گفتم: ما از ساعت ده برق نداریم. بلافاصله گفت: سشوار روشن کردین؟ گفتم: بله مجبور شدیم. گفت: من که گفتم وسایل پرمصرف استفاده نکنین. بعد هم با موتورش رفت به سمت کلبه ما و برق را وصل کرد. با عسل همچنان به راهمون ادامه دادیم و خنده ام میگرفت وقتی هرجا شیب مسیر زیاد میشد عسل دستمو میگرفت و میگفت: بابا دستمو بگیر مراقب باش دوباره نخوری زمین! به پائین رسیدیم. ده پونزده نفر دور هم حلقه زده بودند و درحال انجام حرکات موزون بودند. افراد ساکن در کلبه های اطراف هم دم کلبه هاشون نشسته بودن و اون صحنه را تماشا میکردند. چند دقیقه ای اونجا موندیم اما از یه طرف رقصشون چندان تماشائی نبود و از طرف دیگه عسل سردش شد. این بود که به سمت کلبه خودمون برگشتیم و باز هم توی راه عسل مراقب من بود که زمین نخورم! به کلبه برگشتیم. گوشیم همچنان توی شارژ بود که گفتم بگذار توی شارژ بمونه ساعت یک که قراره برق قطع بشه. اما جرات نکردم روشنش کنم. چند دقیقه دیگه با آنی صحبت کردیم و بعد هم چراغ ها را خاموش کردیم و خوابیدیم.

یکشنبه سی ام مرداد سال یکهزار و چهارصد و یک

ساعت حدود چهار و نیم صبح از خواب پریدم. هوا هنوز تاریک بود. ساعد دستم هنوز کمی سوزش داشت ولی نه درحدی که بخواد بیدارم کنه. مونده بودم که چرا از خواب بیدار شدم که صدای یه پشه کنار گوشم بلند شد و همزمان توی قسمتی از ساق پام که از زیر لحاف بیرون اومده بود احساس خارش کردم. متعجب شدم توی این ارتفاع و این دما پشه چکار میکنه؟! اون هم باوجود قرص ویتامین ب که از دیروز برای دور کردن پشه ها  شروع کرده بودیم (البته این اولین و آخرین گزش من توی این سفر بود. ظاهرا قرصش برای ما اثر کرد). حال این که توی تاریکی بخوام دنبال پشه بگردم و بکشمش نداشتم. برق هم که نداشتیم. پس ساق پا و سَرم را بردم زیر لحاف و چند دقیقه ای به همون حالت موندم و بعد سرم را از زیر لحاف بیرون آوردم. یکدفعه به یاد گوشیم افتادم. از جا پریدم و گوشیو از شارژر جدا کردم و روشنش کردم. وقتی روشن شد اول خوب نگاه کردم و خیالم راحت شد جائیش ترک نداره. بعد کمی با دکمه ها کار کردم که ظاهرا همه چیز نرمال بود. گوشیم آنتن نداشت که نت و خط دهی و ... را بررسی کنم. اما خیالم تا حد زیادی راحت شد. یه نگاه به بیرون کردم. هوا هنوز کاملا روشن نشده بود اما ظاهرا خبری از ابر زیر پاهامون نبود. برگشتم روی کاناپه و دوباره خوابیدم.

ساعت حدود شش دوباره از خواب پریدم و این بار متوجه یک اسب شدم که درحال قدم زدن روی سکوی سیمانی جلو کلبه بود!  از جا بلند شدم و جلو پنجره رفتم که ظاهرا از من ترسید و فرار کرد. به پائین نگاه کردم. مناظر پائین به میزان خیلی کمی کم رنگ تر شده بودند. انگار یه لایه خیلی خیلی نازک ابر اونجا باشه اما خبری از اقیانوس ابری که توی تبلیغات کلبه ها دیده بودم نبود. سر و صدای صحبت چند نفر هم از پشت کلبه به گوش می رسید. میخواستم دوباره بخوابم که آنی خیلی آروم صدام کرد. گفتم: اسبه تو را هم بیدار کرد؟ گفت: گوسفندها منو بیدار کردن. نیم ساعت پیش کلی گوسفند از کنار کلبه رد شدن. بچه ها هنوز خواب بودند. اما ما دلمون نیومد که اون منظره را از دست بدیم. کلید در را برداشتیم و از کلبه بیرون رفتیم و کمی اون اطراف قدم زدیم. چند نفر پشت کلبه روی یک بلندی نشسته بودند و با صدای بلند با هم صحبت میکردند. جالب این که وقتی ما را دیدند یکی شون گفت: خب اینها را هم بیدار کردیم. حالا بریم اون طرف با هم صحبت کنیم و رفتند!

از اون بالا چندین کوه پر از درخت دیده می شد. هم روی کوه هایی که بلند تر از کوه ما بودند و هم روی کوه های پائین تر از ما چندین کلبه دیده میشدند. منظره پائین هم فوق العاده بود و بعد فکر کردم اگه الان اینجا ابر بود گرچه اون هم زیبائی خودشو داشت اما از دیدن این منظره محروم میشدیم. به آنی گفتم: بعد از حدود بیست و چهار ساعت بی خبری از اخبار همه جا داریم برمیگردیم پائین. فکر کن چه اتفاقاتی ممکنه افتاده باشه و ما بی خبر باشیم. بعد کلی خیالبافی کردیم و درباره همه چیز انواع اتفاقات از مسخره تا جدی را ردیف کردیم و خندیدیم. بعد برگشتیم توی کلبه. آنی گفت: اگه میدونستم اینجا این قدر قشنگه میگفتم دو شب ویلا بگیری. گفتم: ان شاءالله دفعه بعد. صبحانه را توی تراس طبقه بالا خوردیم و از اونجا هم به مناظر زیبایی که میدیدیم خیره شدیم. بعد شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل و بعد هم مشغول بیدار کردن بچه ها شدیم. اما تا بچه ها بیدار شدن و صبحانه خوردند اون قدر دیر شد که اون جوون موتوری اومد دم در ایستاد و هی گفت: کلیدو بیارین تحویل بدین! تا بالاخره تحویلش دادیم و از کلبه اومدیم بیرون. وسایلو توی ماشین گذاشتیم. از خانمی که دیروز اون کلبه را بهم داده بود تشکر کردم و کارت ملی مو پس گرفتم. یه کارت هم بهم داد که دیگه بدون نیاز به اپلیکیشن مستقیما از خودشون کلبه بگیرم. شاید فکر میکرد ما مرتب میریم اون طرفا! بعد گفتم: حالا کلبه ای که ما درواقع اجاره کرده بودیم کدوم بود؟ گفت: از همون جاده خاکی که اومدین اولین کلبه. تشکر کردم و سوار ماشین شدیم. با دو سه بار جلو و عقب کردن ماشینو توی اون سربالائی و وسط ماشینهای دیگه سَروتَه کردم. به آنی هم گفتم: کلبه مون درواقع اولین کلبه اینجا بوده حالا توی راه ببینیمش. اما نمیدونم چرا وقتی چند کیلومتر راه رفتیم یادمون افتاد اصلا نگاهش نکردیم!

دوباره وارد همون جاده دیروز شدیم و این بار به سمت پائین حرکت کردیم. یکی دوبار هم وسط راه بوی لنت ترمزهامون بلند شد که هرطور بود جائی را پیدا کردم و چند دقیقه ماشینو نگه داشتم و دوباره راه افتادیم. دوباره به شهر ماسال رسیدیم و من یکدفعه کنار خیابون ایستادم. آنی گفت: چی شد؟ گفتم: دو دفعه قبلی نشد بستنی سرخ کرده بخورم. الان اینجا داره میفروشه. این بار از دستش نمیدم! فقط شما هم میخورین یا نه؟! همه گفتند: بعله! از ماشین پیاده شدم و رفتم اون طرف خیابون و چهارتا بستنی سرخ کرده خریدم دونه ای پنجاه هزار تومن. خانمی که اونجا کار میکرد اون کُره های قهوه ای را داخل یه توری فلزی کرد توی روغن داغ و بعد از چند ثانیه بیرون آورد و داد بهمون. نفهمیدم از چی درست شده اما وسطش بستنی بود. اون مایع قرمز رنگ هم کمی طعم انار میداد اما شور بود! خلاصه که دیگه حسرت به دل از دنیا نمیریم و بالاخره بستنی سرخ کرده هم خوردیم. اما چیزی نبود که بگم عاشقش میشم و هربار میرم شمال حتما میخورم. با خوردن بستنی سرخ کرده دیگه اشتهای خوردن ناهار را هم نداشتیم و به راهمون ادامه دادیم.

دوباره به فومن رسیدیم و بعد از یه توقف کوتاه از اونجا هم گذشتیم. ساعت از چهار عصر هم گذشته بود که توی یکی از رستوران های بین راهی ایستادیم و ناهار خوردیم. و بالاخره بعد از طی مسافتی و دادن ورودیه به مقصد بعدی مون رسیدیم یعنی ماسوله. حتما دیگه همه تون میدونین که توی ماسوله حیاط هر خونه پشت بام خونه پائینیه. خب این جالب بود ولی به نظر من ماسوله علاوه بر این مسئله یه جای زیباست که ارزش دیدن داره. بخصوص همون حوالی غروب که ما رسیدیم. ما هم همراه با بقیه افرادی که از نقاط مختلف کشور راهی ماسوله شده بودند مشغول قدم زدن و عکس و فیلم گرفتن شدیم. توی ماسوله به یه رستوران رسیدیم و فهمیدیم غذاهائی که توی اون رستوران بین راهی خورده بودیم میتونستیم اینجا خیلی ارزون تر تهیه کنیم! چند هتل و مسافرخونه و کلی ویلای اجاره ای هم پیدا می شد. دوری هم توی بازار زیبای ماسوله زدیم و سوغات زیباشو دیدیم. من یکی از شیرینی های محلی اونجا به نام "کاکا" را خریدم که توش با هل و مواد معطر دیگه پر شده بود و از خوردنش لذت بردم اما آنی و بچه ها زیاد خوششون نیومد و من هم با کمال میل همه شونو خودم خوردم.

طبق برنامه ریزی که من کرده بودم امروز باید میرفتیم و قلعه رودخان را هم میدیدیم و بعد میرفتیم توی ویلائی که گرفته بودیم. اما آنی و بچه ها گفتند ما دیگه خسته شدیم. برای همین مستقیم رفتم طرف ویلائی که رزرو کرده بودم که توی یکی از روستاهای فومن پیداش کردم. یه مجتمع ویلائی زیبا و توی کوچه های روستائی که اسمشو فراموش کردم به نام هفت اورنگ. چند ویلای دوخوابه داخل یک محوطه. ساعت پنج و نیم بود که رسیدیم و مدیر اونجا گفت: به موقع اومدین. اینجا هر روز تا ساعت پنج نوسان برق داریم که باعث میشه کولر روشن نشه. وسایلو بردیم توی ویلا و کمی استراحت کردیم. برگه ای توی ویلا بود که روش چند نوع غذا نوشته شده بود و نوشته بود حداقل دو ساعت پیش از زمانی که غذا رو میخواین به دفتر ویلا بگین یا با این شماره تماس بگیرین. با شماره تماس گرفتم که گفت: من الان تهرانم نمیتونم براتون غذا بیارم! رفتم دفتر ویلا و زنگ زدم که یه خانم اومد و در را باز کرد. قرار بود دو پرس غذا که بچه ها دوست دارن بگیریم و چون نصف غذاشون میمونه خودمون هم اون نصفه را بخوریم. سفارش عماد (زرشک پلو با مرغ) را گفتم که گفتند نداریم! سفارش عسل (قرمه سبزی) را گفتم که گفتند: حالا که وقت قرمه سبزی درست کردن نیست. حداقل پنج شش ساعت کار داره! نهایتا دو پرس غذای محلی (واویشگا) سفارش دادم و دو سه ساعت بعد آماده شد که اتفاقا بچه ها دوست نداشتند و بیشتر برنجشو خوردند و من و آنی بیشترشو خوردیم!

خب! نمیدونم چرا نوشتن این بخش از سفرنامه این قدر کند پیش میره. شاید بهتر باشه بقیه شو بگذارم برای یه پست دیگه.

تهران پایتخت ایران است (3)

سلام
تیتر را ادامه سفر قبلی به تهران و شمال انتخاب کردم!

اجازه بدین داستان این سفر را از پیش از حرکت شروع کنم.

طبق برنامه من روزهای جمعه و یکشنبه بیست و یکم و بیست و سوم مرداد شیفت بودم و قرار شد روز دوشنبه عسل را از دم در کلاس زبانشون سوار کنیم و راه بیفتیم.

روز چهارشنبه بود که از آموزش و پرورش با من تماس گرفتند و گفتند یک سری مسابقات ورزشی بین دانش آموزان هست و نیاز به یک پزشک مرد برای خوابیدن توی خوابگاهشون توی یکشنبه داریم. شما میتونین بیایین؟ گفتم: نه شرمنده من یکشنبه شیفتم. همون شب داشتم این جریانو برای آنی تعریف میکردم و آنی هم داشت میگفت خب تو که شیفتی و نمیتونی بری که یکدفعه یکی از خانم دکترها پیامک داد و گفت: من روز شنبه شیفتم ولی کاری برام پیش اومده. امکانش هست که شیفت روز شنبه و یکشنبه را با هم جابجا کنیم؟!

از یک طرف بحث سه شب شیفت پشت سر هم بود و از طرف دیگه یه کمک مالی توی این وضعیت اقتصادی و دم سفر. به یکی دیگه از همکاران که یک شب دیگه رفته بود خوابگاه پیام دادم که شلوغ بود؟ گفت: نه راحت خوابیدم تا صبح! گفتم:آموزش و پرورش چقدر میده برای یک شب؟ گفت: یک میلیون! 

خیلی فکر کردیم و نهایتا اول شیفت شنبه و یکشنبه را عوض کردم و بعد با آقایی که از آموزش و پرورش تماس گرفته بود تماس گرفتم و گفتم: اگه هنوز کسی را  پیدا نکردین من درخدمتم. خلاصه که بعد از دو شب شیفت پیاپی ظهر یکشنبه رفتم خونه و غروب راهی خوابگاه دانش آموزان ورزشکار شدم. به اتاق پزشک رفتم و شیفتو از پزشک شیفت عصر تحویل گرفتم. اول با ژتون شامی که بهم دادند رفتم سالن غذاخوری و شام خوردم و بعد برگشتم توی مطب که حمله بچه محصلهایی که فردا مسابقه داشتن و توی تمرینات دچار درد پا و کمر و ... شده بودند شروع شد. حدود یک ساعت بعد از شروع شیفت یک عکس از دفتر ثبت بیماران گرفتم که دوازده مریض توش ثبت کرده بودم و برای یکی دیگه از همکاران که توی یه خوابگاه دیگه بود فرستادم. چند دقیقه بعد جواب اومد. تصویری از همون دفتر با فقط دو مریض ثبت شده!

یکی دو مریض دیگه هم اومد و بعد یک سری از دانش آموزانی  اومدن که میگفتن پامون درد میکرد،  عصر اومدیم اینجا و دکتر بهش اسپری زد و گفت شب هم بیایین تا به پاهاتون پماد مسکّن بزنن! خلاصه که دقایقی را هم درحال مالش پماد به پا و کمر دانش آموزان بودم! به همه شون هم گفتم فردا پیش از مسابقه تون هم بیایین تا دوباره براتون پماد بزنن!

بعد از اون و تا حدود ساعت یک صبح هم مشغول تزریق آمپول نوروبیون به بچه‌هایی بودم که می‌خواستند روز بعد برای مسابقه شون سرحال باشند!

به یکی از بچه‌ها که از یکی از استان‌های مرزی اومده بود گفتم: لهجه تون به مردم اون استان نمیخوره. گفت: ما اصالتا تهرانی هستیم. پدرم ارتشیه و دو ساله که اونجا ساکن شدیم. گفتم: توی چه قسمتی؟ گفت: خودمون هم هنوز نمیدونیم. میگه کارم محرمانه است!

اما از همه جالب تر بچه های یکی از استان‌ها بودند که اومدن پیشم و پرسیدند: توی استان شما هزینه زندگی چقدره؟ کرایه خونه چقدره؟ کار گیر میاد یا نه؟ و .... گفتم: چطور؟ گفتند: توی استان ما دیگه کار گیر نمیاد داریم دنبال جایی میگردیم که بعد از اتمام درسمون بریم دنبال کار. راستش برام خیلی جالب بود که بچه‌های دوره اول متوسطه این قدر عاقل و به فکر آینده شون باشند.

یکی دو روز بود که عضله گردنم گرفته بود. اول یه مقدار از اسپری داغ کننده زدم و بعد از اسپری سرد کننده و مالش دادم و دردش یکدفعه قطع شد!

قبلا با مسئول خوابگاه صحبت کرده بودم که نمیتونم تا آخر وقت شیفت شب بمونم چون باید توی شبکه انگشت بزنم و بقیه پرسنل هم باید توی درمونگاه انگشت بزنن. پس صبح زود بیدار شدم و وقتی ماشین شبکه اومد دم در و رفتم جلو در دیدم در قفله! ناچار شدم برم و نگهبان را بیدار کنم تا بیاد و در را باز کنه و برم سر کار.

ظهر برگشتم خونه و کمی توی جمع و جور کردن وسایل به آنی کمک کردم و بعد عسل را بردم کلاس زبان و وقتی برگشتم خونه وسایل را توی ماشین گذاشتیم و بعد همه سوار ماشین شدیم و رفتیم سراغ عسل که ساعت شش و ربع عصر تعطیل میشد. عسل پیش از رفتن به کلاس زبان خواهش کرده بود اول برای نیم ساعت برگردیم خونه تا کارتون مورد علاقه شو ببینه اما وقتی از کلاس رفتیم خونه پدر و مادر آنی برای سپردن یکی دوتا چیز و خداحافظی کلا کارتون از یاد عسل رفت!

از مدتی پیش کلی توی گوگل مپ نقشه راهها را چک میکردم و نهایتا تصمیم گرفتم باوجود این که راهمون کمی دور میشه این بار کلا از یک مسیر جدید بریم. مسیری که از منطقه حفاظت شده موته میگذشت و توی عکسهاش بعضی از انواع حیوانات نزدیک جاده دیده میشدند. اما وقتی به اولین شهر بین راه رسیدیم جاده را اشتباه پیچیدم و بعد از طی کردن چندین کیلومتر متوجه شدم که دوباره رسیدیم به همون راههای همیشگی! حال برگشتن نداشتم و نهایتا گفتم وقتی هوا تاریک میشه که دیگه حیوونی دیده نمیشه! پس پا رو روی پدال گاز فشار دادم تا دقایقی که به خاطر دورتر کردن مسیرمون هدر رفته بود جبران کنم!

درست مثل سفر قبلی توی شهر دلیجان شام خوردیم. البته در یک مکان متفاوت. و بعد دوباره حرکت کردیم. مدتی بود که بعد از مدتی رانندگی اول زانو درد میگرفتم و بعد درد به لگنم منتشر میشد و با توقف و چند قدم راه رفتن درد قطع میشد و دیگه به این نتیجه رسیده بودم که پیری داره اثر میکنه. اما این بار به سفارش آنی صندلی را عقب تر بردم و این درد هم قطع شد! دوباره به راه افتادیم و به دلیل تعداد زیاد ماشینهای سنگین داخل اتوبان کفرمون دراومد! تا این که بالاخره حدود ساعت دو صبح به شهر محل زندگی اخوی نزدیک تهران رسیدیم و از خواب بیدارش کردیم و بعد همه با هم خوابیدیم!

سه شنبه بیست و پنجم مرداد سال یکهزار و چهارصد و یک:

اخوی امروز را مرخصی نگرفته بود و کار درستی هم کرده بود. چون من و آنی حدود ساعت یازده بیدار شدیم و یکی دو ساعت بعد هم به زور بچه ها را از خواب بیدار کردیم. بعد هم اخوی از سر کار اومد و ناهار خوردیم و بعد هربار که بچه ها گفتند بریم بیرون گفت الان بیرون جهنمه! بالاخره ساعت حدود پنج بعدازظهر بود که از خونه بیرون اومدیم و راهی تهران شدیم. توی راه اخوی پرسید کجا دوست دارین بریم؟ گفتم: امروزو نمیدونم اما فردا را میخوام بریم ایران مال و تهران مال رو ببینیم. گفت: باشه. به تهران که رسیدیم. اخوی بهم آدرس داد و من هم رفتم و یکدفعه دیدم سر از ایران مال درآوردیم! گفتم: امروز که دیگه نمیشه همه جاشو ببینیم! گفت: چرا میشه. اما وقتی با آنی و بچه ها وارد اولین مغازه شدیم متوجه شد که نمیشه اما دیگه دیر شده بود! اولین جائی که توی ایران مال دیدم زمین پاتیناژ بود که برای اولین بار از نزدیک میدیدم. برای همین مثل ندید بدیدها کلی ازش عکس گرفتم و استوری گذاشتم! بعد هم راهی بقیه قسمتها شدیم. اگه بخوام به طور خلاصه بگم ایران مال یه مرکز خرید بزرگه که با الهام از برخی ساختمان های تاریخی و باغهای ایرانی ساخته شده و بخشهائی مثل کتابخانه و مسجد و ... هم داره. اگه تا به حال سری بهش نزدین دیدنش را بهتون توصیه میکنم. یک فواره موزیکال داخل محوطه بود که ما چند بار بهش سر زدیم و هر بار خاموش بود و نتونستیم ببینیمش. راهروهای ایران مال هم کاملا وسیع هستند و به خوبی توانائی پذیرائی از چندین خریدار و گردشگر را دارند. مغازه های این مال از انواع برندهای داخلی و خارجی پر بود اما متاسفانه قیمتها واقعا بالا بود. درواقع ما فقط اونجا بستنی قیفی خریدیم دونه ای 22000 تومن و یکی دوتا مجسمه کوچیک.

همون طور که حدس میزدم تا دیروقت توی ایران مال گیر کردیم و به دیدن تهران مال نرسیدیم. نکته ای که به نظر من رسید زنانه بودن محیط حاکم بر ایران مال بود. کمتر مغازه ای اونجا البسه یا وسایل مردانه را میفروخت و تقریبا همه مغازه ها حاوی اجناس و لباسهای زنانه بودند. (امیدوارم بعضی دوستان اینو هم نوعی توهین جنسیتی به حساب نیارن!) اما زمانی که اونجا بودیم متوجه شکسته شدن بعضی از تابوهای چند دهه اخیر درمورد نوع پوشش و ... و درواقع علت خشکسالی های این چند ساله مملکت شدم! (اگه به اونجا رفته باشین متوجه منظورم میشین!)

ساعت حدود نه شب بود و ما هنوز بخش قابل توجهی از ایران مال را ندیده بودیم. به ناچار یه نگاه سرسری به بقیه بخش‌ها کردیم و راه افتادیم که بریم. نزدیک درهای خروجی مغازه های فروش اغذیه و فست فود بودند اما اخوی گفت اگه بریم بیرون میتونیم غذاها را ارزون تر پیدا کنیم. به محض این که سوار ماشین شدیم و راه افتادیم عماد گفت یه جای خوب برای خوردن شام توی اینترنت پیدا کرده و این بار راهی جایی شدیم که عماد به من فرمان میداد و نهایتا از اینجا سردرآوردیم. اخوی هم کلی تعجب کرده بود و گفت تا به حال اینجا رو ندیده. باغ غذا جای جالبی بود. یک محوطه باز که چند خودرو  از انواعی مخصوص داخلش پارک شده بودند و توی هر کدوم از اونها چند نوع غذا تهیه میشد. اونجا هم بخش دیگری از علت خشکسالی ها قابل رؤیت بود و حتی شاهد عشق بازی های دو نوجوان در ملاء نیمه عام بودیم که هیچ عکس العملی هم از سوی دیگران درپی نداشت و به نظر می‌رسید برای مردم عادی شده. در گوشه ای از محوطه هم دو عدد بال بزرگ با چراغ‌های نئون ساخته شده و روشن شده بود که خیلی ها باهاشون عکس می‌گرفتند. عسل هم در تمام طول مدتی که اونجا بودیم مشغول بازی با گربه های اونجا و غذا دادن به اونها بود.

هرکدوم از ما یک نوع پیتزا با اسامی عجیب و غریب سفارش دادیم اما آنی از ماشین کناری یک همبرگر سفارش داد. بعد هم دور یکی از میزهای بین دو ماشین نشستیم و غذامونو خوردیم که گرون تر از غذاهای ایران مال تموم شد! ضمن این که هیچ کدوم از ما از کیفیت غذاهامون راضی نبودیم. البته این نظر شخصی ماست و شاید اگه شما اونجا غذا بخورین خیلی هم به نظرتون خوشمزه بیاد.

چهارشنبه بیست و ششم مرداد سال یکهزار و چهارصد و یک

اخوی امروز مرخصی بود. پس همه تلاش خودمونو کردیم تا زودتر از خونه بیرون بریم. نهایتا تا اومدیم بچه ها را بیدار کنیم و صبحانه بخوریم و آماده بشیم و از خونه بیرون بریم ساعت حدود یک بود. وقتی جاهای دیدنی تهرانو توی اینترنت سرچ میکردم چشمم به تبلیغ جایی به نام "جانگل لند" افتاد که نوشته بود بچه ها را با حیوانات زنده روبرو میکنند. جریانو به آنی گفتم و او هم تائید کرد که میتونه برای عسل یه تجربه خیلی خوب باشه.پس راهی سعادت آباد شدیم و حدود ساعت دو و نیم به اونجا رسیدیم و اونجا بود که متوجه شدم این جانگل لند درواقع فقط یک بخش جدیده که به پارک ژوراسیک تهران اضافه شده! پارک ژوراسیکی که توی سفر قبل به تهران اونو دیده بودیم. نهایتا تصمیم گرفتیم حالا که تا اینجا اومدیم ببینیمش. رفتم دم در که مسئولش گفت سانس جدیدمون از ساعت سه و نیم شروع میشه. ما هم اول ناهار خوردیم و بعد رفتم برای گرفتن بلیت که فروشنده خیلی تلاش کرد بلیت کامل مجموعه را بهمون بفروشه اما قبول نکردیم و گفتیم قبلا دیدیمش. نهایتا گفت: میخواین توی این نیم ساعت که تا شروع سانس جدید مونده برین "باگزلند" را هم ببینین؟ گفتم: باشه. بلیت ها را گرفتم و اومدیم توی محوطه که دیدم نوشته از سه تا سه و نیم باید بریم "جانگل لند" و از سه و نیم بریم "باگزلند"!!

بالاخره رفتیم. تجربه لمس کردن ایگوانا و مارمولک ریش دار استرالیائی و چندنوع حیوون دیگه بدک نبود اما عسل واقعا لذت برد و در پایان برنامه هم رفت و با طوطی که اونجا بود عکس گرفت. بعد از اون رفتیم "باگزلند" که درباره معرفی و آشنائی با چند نوع حشره بود و برای ما حتی از "جانگل لند" هم بیمزه تر بود! تنها چیزی که از اونجا یاد گرفتم این بود که سنجاقک های کوچک سنجاقکند و سنجاقک های بزرگ "آسیابک"!

از "باگزلند" هم بیرون اومدیم و میخواستیم بریم و عکس عسل را بگیریم. اما مسئله این بود که مغازه عکاسی توی محوطه اصلی ژوراسیک پارک بود و نگهبان مجتمع چون بلیت اونجا را نخریده بودیم نمیگذاشت وارد بشیم و میگفت اول بلیتشو بخرین و ما هم میگفتیم نمیخوایم بلیتشو بخریم! نهایتا عسل و آنی بدون بلیت وارد شدند و ما هم دم در موندیم تا اونها برگشتند.

از لحظه ای که از ولایت به سمت خونه اخوی حرکت کرده بودیم عسل پیله کرده بود که باید بریم "جم سنتر" چون من خرید دارم. وقتی اینو به اخوی گفتیم گفت: میدونین کجاست؟ نیاوران! بگذارین الان جائی میبرمتون که جم سنتر یادش بره! بعد هم رفتیم مجتمع تجاری "اوپال" که یک مجتمع بزرگ و زیبای نه طبقه بود و یه مورد جالب این بود که هرطبقه مخصوص فروش یک سری چیزها بود. واقعا از گردش در اونجا لذت بردم ضمن این که قیمت ها هم معقول تر از ایران مال بود و مقداری هم خرید کردیم. یک نوع بستنی هم خریدیم که با منجمد کردن شیر روی یک صفحه محتوی نیتروژن مایع درست میشد اما به نظر من به پای بستنی معمولی نمیرسید! عسل کمی هم توی شهربازی اونجا بازی کرد که برای حدود نیم ساعت بازی صد و سی هزار تومن خرج شد و نهایتا ده تا تیکت جایزه گرفت که اسمشو ثبت کردن و گفتن هروقت صدتا تیکت شدن بیا جایزه تو بگیر!

از اوپال که بیرون اومدیم بچه ها گفتند خسته شدیم و راه افتادیم به طرف خونه اخوی که حدود ساعت نه شب رسیدیم و شام را هم توی خونه خوردیم. عماد کمی گلودرد و حالت تهوع داشت که از داروهائی که همراهمون برده بودیم بهش دادم و خوابیدیم.

پنجشنبه بیست و هفتم مرداد ماه سال یکهزار و چهارصد و یک

امروز که از خواب بیدار شدیم حال عماد بدتر شده بود. براش یه نسخه اینترنتی نوشتم و بعد نزدیک ترین داروخونه را توی گوگل مپ سرچ کردم و پیاده به اون سمت به راه افتادم. اما پیش از رسیدن به داروخونه ای که گوگل مپ پیدا کرده بود یه داروخونه دیگه پیدا کردم و داروها را گرفتم. بعد هم اون داروخونه را توی گوگل مپ اضافه کردم. داروهائی که گرفتم فقط شامل قرص و شربت بود. چون عماد تاکید کرده بود که حاضر نیست سرم یا آمپول بزنه!

حوالی ظهر از خونه اخوی حرکت کردیم. پیش از حرکت هم آنی یه دونه کپسول ژلوفن خورد تا پیاده روی هامون باعث دردپاهاش نشه. طبق دستورات اخوی رفتیم و رفتیم و نهایتا به کاخ نیاوران رسیدیم. یه محوطه بزرگ که شامل چند کاخ کوچک و بزرگ بود که محل زندگی پادشاهان قاجار و بعد از اون پادشاهان پهلوی بودند و هرکدوم نیاز به ورودیه مجزا داشتند. اخوی خواست براش فقط ورودیه به داخل محوطه را بگیرم و گفت: هربار برام مهمون میاد من یک سری همه این کاخ ها را دیدم. دیگه بسّمه! اما به محض این که گشت و گذار را شروع کردیم آنی گفت ژلوفنی که خورده معده شو اذیت میکنه. پس رفتیم توی کافی شاپی که داخل محوطه کاخ بود و ناهار را اونجا خوردیم و بعد راهی شدیم. کاخ نیاوران اولین جائی بود که میدیدم بدون پیش داوری درباره سلسله پهلوی صحبت میشه که برام جالب بود. توی اتاقهای هرکدوم از اعضای خانواده وسایل شخصی اون فرد را هم گذاشته بودند. مثلا کارنامه تحصیلی شاهزاده رضا پهلوی را گذاشته بودند با (مثلا) نمره انضباط هجده و من فکر نمیکنم الان کسی جرات کنه نمره ای کمتر از بیست به بعضی ها بده.

یک موزه هم توی محوطه بود که توی اون از مجسمه های قدیمی تا آثار هنری مدرن پیدا میشد که باید اعتراف کنم از هیچ کدومشون سردرنمیارم! بیشترشون هم چیزهایی بودند که از طرف افراد مختلف ایرانی و خارجی به خانواده پهلوی هدیه داده شده بود. این نقاشی به عنوان چهره حضرت مسیح نامگذاری شده بود که پیش خودم گفتم اگه فرضا چنین تصویری از یه پیامبر دیگه کشیده شده بود چه اتفاقاتی که نمی افتاد!

محیط کاخ هم زیبایی خاص خودش را داشت و پرنده هایی شبیه به مرغ مینا روی درختها دیده می‌شدند.

هرچقدر به اواخر بازدید نزدیک می‌شدیم حال عماد بدتر می شد و یکی دو ساختمان آخر را اصلا وارد نشد و پیش اخوی بیرون از ساختمان موند و روی یکی از نیمکت ها دراز کشید.

موقع خروج از کاخ عسل پرسید اینجا کجا بود؟ گفتیم: کاخ نیاوران. گفت: اگه نیاورانه پس بریم جم سنتر! بالاخره اون قدر اصرار کرد که رفتیم و توی محله ای پر از کوچه ها و خیابان‌های پیچ در پیچ و با شیب بالا پیداش کردیم. 

ساختمانی بود که بیشتر طبقاتش دفتر شرکت های مختلف بود و فقط چند طبقه اش ارزش دیدن داشت. مساحت چندانی هم نداشت. عسل هم مستقیم رفت و توی همون طبقه اول مغازه ای که دنبالش بود پیدا کرد. مغازه ای به نام پوفالوکیدز (شاید هم پوفالو لند مطمئن نیستم!) که فقط از آلنگ و دولنگ های دخترونه میفروخت و یک سری از چیزهایی که فشارشون میدن برای رفع استرس! زیاد اونجا نموندیم و بیرون اومدیم. عسل یه جای دیگه هم میخواست بره. پارک درون بدن انسان که ظاهرا همون طرفها بود اما از ترس اینکه یه چیزی شبیه همون "جانگل لند" باشه نرفتیم! من هم توی اون منطقه کافه یخی را توی اینترنت پیدا کرده بودم که وقتی سرچ کردم دیدم تعطیل شده.

درحین برگشتن به اطلس مال رسیدیم. اخوی گفت: اینجا تازه افتتاح شده و من تا به حال ندیدمش. ماشینو توی کوچه پشت مال پارک کردم و واردش شدیم. باید بگم میتونه جای قشنگی بشه اما هنوز خیلی از مغازه هاش خالی بودند. موقع خروج از قنادی اون طرف خیابان یک جعبه شیرینی خریدم که خوشمزه بودند و خوردیم. سوار ماشین شدیم که یکدفعه متوجه یک مرکز خرید دیگه توی همون کوچه شدم. عسل گفت: من که دیگه حال راه رفتن ندارم. عماد هم حالش زیاد خوب نبود و اخوی هم توی ماشین پیش اونها موند و فقط من و آنی رفتیم و مرکز "حیات سبز" را دیدیم که مرکز فروش مواردی مثل سایه بان توی حیاط یا صندلی های توی حیاط و آلاچیق و گلدون و... بود و خیلی زود برگشتیم.

کار عماد کم کم داشت به جاهای باریک میکشید اما هنوز حاضر به استفاده از داروهای تزریقی نبود. نهایتا برگشتیم به سمت خونه اخوی. حدود ساعت ده و نیم شب بود که عماد گفت حاضره سرم بزنه. با اخوی بردیمش توی مرکز اورژانس شهر محل سکونت اخوی و گفتم: همین الان برات توی گوشی سرم و آمپول مینویسم و میگیرم و میزنیم که عماد گفت: نهههه! یه نوبت از دکتر همین جا بگیر شاید بتونه بدون سرم و آمپول منو خوب کنه! رفتم نوبت بگیرم که چون هیچ مدرک شناسایی از مریض نبرده بودیم ناچار شدم ویزیت آزاد بگیرم! میخواستم بگم خودم دکترم که گفتم حتما میگه پس چرا اومدی پیش دکتر؟! عماد مریض شماره ۱۰۲ بود که نمیدونم از اول صبح منظورشون بود یا ازاول شیفت شب (که در این صورت واقعا شیفت وحشتناکی بوده). جالب این که آقای دکتر بعد از پرسیدن چند سوال یک برگ سرنسخه بهم دادند که روش اسامی چند دارو تایپ شده بود! سرم و آمپول و همون داروهائی که خودم صبح گرفته بودم! سرم و آمپول ها را گرفتم و عماد را بردم توی اتاق تزریقات. تا عماد زیر سرم بود رفتم و چرخی توی درمونگاه زدم که متوجه شدم از پشت درمونگاه صداهای عجیبی میاد! رفتم و دیدم یه آقا و خانم کنار یه ماشین شاسی بلند ایستادن و ........ (فکر کردین ماجرای مثبت هجده بود؟ اون وقت به من میگن منحرف!) یه گربه توی بغل آقا بود و خانمی از پرسنل درمونگاه مشغول درآوردن برانول از دست گربه بود و گربه هم نمیگذاشت! بعد هم گفت: واقعا به اندازه یه بچه کار داره!

سرم عماد که تموم شد خیلی بهتر شده بود اما تا چند روز به شدت بی حال بود. برگشتیم خونه اخوی و خوابیدیم.

جمعه بیست و هشتم مردادماه سال یکهزار و چهارصد و یک

خیلی جاهای ندیده توی تهران داشتیم اما باتوجه به بیماری عماد و خستگی این چند روز ترجیح دادیم امروز را توی خونه بمونیم. بعدازظهر بود که اخوی گفت: امروز توی ورزشگاه آزادی مسابقه است. تا حالا رفتی استادیوم؟ گفتم: نه! (درواقع تنها تجربه من از تماشای فوتبال از نزدیک توی هشت نه سالگی بود و تماشای بازی تیمهای محلی ولایت. اون هم توی زمینهائی که حتی  گاهی جایگاهی برای نشستن تماشاگران نداشت و دور زمین می ایستادیم!) خلاصه که رفتم توی سایت فروش بلیت که دیدم بلیتهای طبقه اول تموم شدن به جز چندتا دونه بلیت پشت دروازه که از خیرشون گذشتیم. نهایتا از طبقه دوم و قطعه 33 دوتا بلیت گرفتم دونه ای پنجاه هزار تومن. بعد با ماشین رفتم بیرون. اول ماشینو بردم کارواش و بعد خریدهائی که برای بخش دوم سفر توی شمال کشور لازم داشتیم خریدم و فقط موند نون لواش. توی گوگل مپ چندتا نونوائی نون لواش پیدا کردم. یکی دوتاشون بسته بودند و یکی دوتاشون اصلا توی اون آدرسی که توی گوگل مپ بود وجود نداشت. و نهایتا بعد از کلی گشتن دست از پا درازتر برگشتم خونه. اون قدر توی شهر گشته بودم که ماشین فقط یک خط دیگه بنزین داشت. هول هولکی ناهار خوردیم و با ماشین اخوی راهی شدیم اما به محض این که از شهر خارج شدیم گفت: از بلیتها پرینت نگرفتیم! برگشتیم و کلی توی شهر چرخیدیم تا یه مغازه کامپیوتری باز پیدا کردیم و از بلیتها پرینت گرفتیم و راه افتادیم. بعد اخوی گفت: فکر کنم به نیمه دوم برسیم. گفتم: نه بابا به اول بازی هم میرسیم. گفت: حالا ببین! چند دقیقه بعد با یه ترافیک عجیب و غریب روبرو شدیم و چندین دقیقه از وقتمون تلف شد. اون هم فقط برای این که دوتا ماشین تصادف کرده بودند و گرچه هر دو ماشینو از جاده بیرون برده بودند اما همه ماشینها اول باید یه ترمز میزدن و ماشینها رو تماشا میکردن و بعد میرفتن! بالاخره به نزدیکی ورزشگاه رسیدیم که با صف ماشینهای پارک شده در کنار خیابون روبرو شدیم که هرچقدر جلوتر میرفتیم پیدا کردن جای پارک بین اونها سخت تر میشد. پس اخوی توی اولین جای پارکی که پیدا کرد پارک کرد و بعد کنار خیابون شروع کردیم به پیاده روی. هر چند قدم هم یه نفر درحال فروختن پرچم تیمها بود. من آخرش نفهمیدم چرا بیشتر مسیرها به ورزشگاه بسته شده بود که باعث ایجاد ازدحام در بین مردم بشه. بالاخره هرطور که بود به یکی از راه های باز رسیدیم و بعد از ایستادن توی صف و بازرسی بدنی رفتیم جلو که گفتن: نیازی به بلیت نیست! بیائین برین داخل! و بالاخره برای اولین بار با منظره ورزشگاه آزادی از نزدیک روبرو شدم و وقتی وارد شدیم متوجه شدم که نیمه اول تموم شده و درواقع حق با اخوی بود. گوشه جایگاهی که ما بودیم یه اتاقک بود که باعث میشد بخشی از زمینو نبینیم و شاید برای همین بلیتهاش هنوز کاملا فروخته نشده بود. اما زمین بازی از چیزی که توی ذهنم تصور میکردم خیلی کوچک تر بود (شاید هم چون طبقه دوم بودیم این طور به نظر میرسید).

بالاخره نیمه دوم بازی پرسپولیس و فولادشروع شد. من که خیلی از بازیکنان دو تیم را از روی قیافه نمیشناختم دیگه از این فاصله اوضاع بدتر هم شده بود. ضمن این که همه تصورات من از تاکتیک های فوتبال به هم ریخت. بازی از نزدیک خیلی شبیه بازیهای دوران بچگی مون توی کوچه بود. هرجا توپ بود بازیکنان هر دو تیم هم اونجا بودند و همیشه نیمه ای که توپ در اون نبود تقریبا خالی بود! دیگه نمیدونم همه بازیها همین طوره یا شانس ما بوده! هر دو تیم چند موقعیت نصفه و نیمه روی دروازه ها ایجاد کردند ولی هیچ کدوم به نتیجه نرسید و بازی صفر صفر تموم شد. نمیدونم دوباره یه روزی برم ورزشگاه یا نه اما این بار که گلی ندیدیم. بالاخره بازی تموم شد. چند دقیقه ای صبر کردیم تا ورزشگاه کمی خلوت بشه و بعد راه افتادیم که باز هم نفهمیدم چرا بیشتر درهای خروجی باید بسته باشند و برای خروج هم ازدحام ایجاد بشه. بعضی تماشاگران در هنگام خروج هم مشغول دادن شعار علیه یکی از مربیان تیم فولاد بودند. (فوتبالی ها حتما جریانو میدونن!) از ورزشگاه اومدیم بیرون و با ازدحام تماشاگران روبرو شدیم. باز هم کلی پیاده روی کردیم تا به ماشین رسیدیم و بعد کلی توی ترافیک جلو رفتیم تا جاده خلوت تر شد. خوشحالم که از این به بعد خانمها هم میتونن این صحنه ها را تجربه کنن. گرچه همچنان با بعضی از محدودیت ها که حقشون نیست. توی راه یکدفعه اخوی کنار خیابون نگه داشت. گفتم: چی شده؟ گفت: شیرپسته این مغازه خیلی معروفه. بعد پیاده شد و بعد از چند دقیقه با دو لیوان شیرپسته برگشت. بعد از خوردنشون هم گفت: کیفیت نداشتن! گفتم: مگه نگفتی معروفه؟ گفت: الکی گفتم دلم شیرپسته میخواست! بعد هم راه افتادیم و برگشتیم خونه اخوی که حدود دوازده و نیم صبح رسیدیم. بعد هم چون اخوی فردا صبح میرفت سر کار و ما هم راهی شمال می شدیم از هم خداحافظی کردیم و خوابیدیم.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (253)

سلام

گفتم ممکنه تا بیام سفرنامه را جمع و جور کنم یه کم طول بکشه. یه مقدار از خاطرات که باقی مونده بودند نوشتم برای تشکر از دوستانی که در این مدت به اینجا سر میزدند. خداروشکر که نیازی نیست من برای حفظ خوانندگان هر روز پست بگذارم و از این طرف و اون طرف مطلب کپی کنم.

1. به خانمه گفتم:فعلا براتون دارو مینویسم ... گفت: یعنی نباید یه آزمایش بنویسی ببینی مشکلم چیه؟ همین طوری دارو مینویسی؟ گفتم: چشم! داروها را خط زدم و براش آزمایش نوشتم. گفت: من این همه درد دارم تو برام آزمایش مینویسی؟ حالا تا جواب آزمایش بیاد من نباید یه دارو داشته باشم که بخورم؟!

2. (18+) به خانمه گفتم: آزمایش میدین براتون بنویسم؟ گفت: من اصلا اومدم اینجا که ب..!

3. توی یکی از مراکز دوپزشکه بودم. جائی که مردم پزشکی که همراهم اومده بود خیلی قبول دارند (البته از حق نباید گذشت که کارش هم خیلی از من بهتره) خانمه که پشت در ایستاده بود به اون یکی گفت: همه میگن کار اون دکتره از این یکی بهتره. پس چرا پشت در این یکی شلوغ تره؟ اون یکی گفت: نه اشتباه نکن. مریضهای واقعی میرن پیش اون اما یک سری سرماخوردگی یا اونهائی که فقط مهر میخوان و ... میان پیش این. تعدادشون هم بیشتره برای همین این طرف شلوغ تر میشه!

4. به مرده گفتم: کپسول بنویسم یا آمپول میزنین؟ گفت: آمپول میزنم. چند دقیقه بعد خانم مسئول تزریقات صدام کرد و گفت: به این مرده پنی سیلین زدم و حالش بد شد! رفتم سراغش و وقتی حالش کمی بهتر شد بهش گفتم: کسی هست که تماس بگیرین بیاد سراغتون؟ گفت: خانمم توی ماشین دم در نشسته. خانمشو صدا کردیم و وقتی اومد گفت: شوهرم چش شده؟ گفتم: هیچی پنی سیلین زده یه کم حالش به هم خورده. خانمه رفت بالای سر شوهرش و گفت: باز تو سرخود یه کاری کردی؟ کی گفت پنی سیلین بزنی؟!

5. خانمه گفت: به خاطر درد پهلوم رفتم پیش متخصص. کلی آزمایش دادم و ازم سونوگرافی گرفتن و نهایتا خانم دکتر تشخیص دادن که من هیچیم نیست!

6. به پیرزنه گفتم: از چه موقعی پادرد دارین؟ گفت: یه پنجاه سالی میشه!

7. (18+) یه روز صبح رفتیم به یکی از درمونگاه های روستائی. پرسنل هرچقدر گشتند کلید در مطب را پیدا نکردند و نهایتا من ناچار شدم توی اتاق ماما مریضها را ببینم و ماما هم رفت پیش خانمهای مراقب سلامت (بهداشت خانواده سابق). تخت معاینه مامائی گوشه اتاق بود و خنده دار ترین مسئله هم برای من نگاه خیره بعضی از پسران نوجوان از لای قسمتهایی از پرده اتاق به اون قسمت بود که کمی باز مونده بودند و بعد که میدیدند تخت خالیه سایر نقاط اتاقو نگاه میکردند و وقتی که منو میدیدند بلافاصله فرار میکردند!

8. به خانمه گفتم: سرفه های بچه تون خلط داره؟ گفت: بله اما معمولا خلطهاش از طریق مدفوع دفع میشه!

9. چراغ قوه را برداشتم و رفتم جلو تا گلوی خانمه را ببینم که همون لحظه برق رفت. خانمه ماسکشو که برداشته بود دوباره گذاشت سر جاش و گفت: این هم از شانس ما! همچنان متعجب سر جام ایستاده بودم که چند ثانیه بعد برق وصل شد و خانمه دوباره ماسکشو برداشت!

10. پسره گفت: من فقط اومدم تا برام یه سرم بنویسی. گفتم: چه سرمی؟ گفت: از همون سرمها که میزنن توی دست و قطره قطره میره!

11. خانم مسئول داروخونه هر شیفت می اومد و سفارش میکرد شربت اکسپکتورانت بنویسم چون فقط یک ماه فرصت دارن. من هم وقتی یه مریض نیاز به شربت خلط آور داشت ( نه این که بیخودی بنویسم) براش اکسپکتورانت می نوشتم. یک شب ازش پرسیدم: چندتا اکسپکتورانت دیگه مونده؟ گفت: دوازده تا. توی دوازده تا از نسخه ها نوشتم و بعد رفتم توی داروخونه و گفتم: بالاخره تموم شدن. حالا اجازه میفرمائید بقیه خلط آورها را هم بنویسم؟ گفت: نه حالا باید اکسپکتورانت هائی را بنویسین که فقط دو ماه تاریخ دارن!

12, پیرزنه گفت: این قرص ها را هم برام بنویس. گفتم: روزی چندتا ازشون میخوری؟ گفت: گاهی هر دوازده ساعت یکی میخورم گاهی هم یکی صبح یکی شب!

خواهران سوباسا

سلام

چند ماه پیش توی ماه رمضان توی یکی از درمونگاه های نسبتا خلوت روستائی درحال دیدن مریض بودم که موبایلم زنگ خورد. شماره مال خانم ... بود. مسئول داروخانه یکی از درمونگاه های شبانه روزی. گوشی را برداشتم و بعد از سلام و احوال پرسی بی مقدمه پرسید: ببخشید دکتر شما میتونین سرپرستی چندتا دختر جوون را به عهده بگیرین؟!  گفتم: بله؟ خندید و گفت: راستش امشب تیم فوتسال دختران ولایت توی ورزشگاه ... توی لیگ کشوری بازی داره. اما پزشکی که همیشه همراه تیم بوده عذرخواهی کرده و گفته دیگه نمیتونم ادامه بدم. یکی از مسئولین تیم که با من آشناست بهم زنگ زد و سراغ یه پزشکو گرفت. من هم به شما زنگ زدم. گفتم: خب مگه نمیگین تیم دختران؟ اصلا منو راه میدن که برم اونجا؟ گفت: خب دکتر که محرمه! اما بعد از شوخی گفتن اگه خانم دکتر باشه بهتره اما پزشک مرد هم موردی نداره. گفتم: حقیقتش من دیشب شیفت بودم و فردا شب هم شیفتم. اگه امشب هم بخوام برم بیرون که دیگه توی خونه راهم نمیدن! اصلا پول توش هست یا نه؟! گفت: بالاخره زیر نظر فدراسیون فوتباله مگه میشه پول توش نباشه؟ اصلا من شماره شما را میدم به سرپرست تیم تا باهاتون تماس بگیرن. دیگه خودتون میدونین.

چند دقیقه بعد بود که موبایلم زنگ خورد و وقتی گوشی را جواب دادم برخلاف انتظارم با یک صدای مردانه روبرو شدم که خودش را معرفی کرد و از من دعوت کرد که ساعت هفت و نیم عصر برای حضور در محل مسابقه و صرف افطاری (!) برم مجتمع ورزشی .... گفتم: حق الزحمه من چقدر میشه؟ گفت: حقیقتش در جریان نیستم. اگه لطف کنین و رایگان تشریف بیارین که ممنون میشیم! گفتم: رایگانو که شرمنده بخصوص که الان کلی هم بدهی دارم. گفت: پس من با مسئولش صحبت میکنم هرچقدر گفتند میریزم به حسابتون.

خب، حالا رسیده بودیم به مرحله نهائی ماجرا. زنگ زدم به آنی و ماجرا را براش شرح دادم و همون طور که حدس میزدم مخالفت کرد. اما هرطور بود برای حفظ رویه خوش حسابی مون برابر بانک ها و طلبکاران راضیش کردم. بخصوص که فوتسال فقط دو نیمه بیست دقیقه ای داره (البته بیست دقیقه فعال که معمولا بیشتر طول میکشه).

هنوز چند دقیقه به ساعت هفت و نیم مونده بود که با ماشین خودمون دم در مجتمع ورزشی بودم. نگهبان مجتمع اومد جلو و گفت: بفرمائید؟ گفتم: من پزشکم. گفتن برای مسابقه بیام. کدوم طرف باید برم؟ گفت: همین چند دقیقه پیش یه خانم دکتر اومد! گفتم: واقعا؟ پس دیگه منو برای چی خواستن؟ گفت: نمیدونم. حالا بفرمائید تو. بعد هم آدرس داد و در را باز کرد. با ماشین وارد محوطه شدم و رفتم به همون مسیری که نگهبان گفته بود که سر از یه زمین چمن محصور شده درآوردم. از ماشین پیاده شدم و چشمم افتاد به یه آمبولانس خصوصی از استان همجوار. با دونفری که توی آمبولانس بودند سلام و علیکی کردیم و گفتم: مگه مسابقه فوتسال نیست؟ گفتند: نه! فوتباله! بعد هم یکیشون گفت: چطور توی شهر شما آمبولانس خصوصی نیست؟ هربارکه توی این شهر مسابقه هست به ما زنگ میزنن! گفتم: نگهبان دم در گفت چند دقیقه پیش یه خانم دکتر هم اومد. گفت: نه اون پزشکیاره. چون خانمه میتونه بره داخل زمین اما شما نمیتونین. حالا تا بازی شروع نشده برین و صورتجلسه بازیو مهر و امضا کنین. در را باز کردم و وارد پیست دو و میدانی دور زمین فوتبال شدم. بعد خودمو به خانمی که اونجا پشت میز نشسته بود معرفی کردم و صورتجلسه را مهر و امضا کردم. او هم تشکر کرد و گفت: این مهر برای ما خیلی مهم بود. حالا تا ناظر بازی جریمه مون نکرده لطفا برین بیرون! برگشتم بیرون و نشستم توی قسمت عقب آمبولانس. یه لحظه هوس کردم کلا ول کنم و برم اما بعد گفتم شانس که نداریم. کافیه برم. خدا میدونه چی میشه! یه پیامک به آنی دادم و گفتم مسابقه فوتباله نه فوتسال و به این زودی منتظر من نباشه. بعد یه پیام به خانم ... فرستادم و گفتم این که مسابقه فوتباله نه فوتسال! جواب داد: واقعا؟ من اصلا نمیدونستم!

بازی شروع شد. فقط چند دقیقه از شروع بازی گذشته بود که صدای خوشحالی بازیکنان یکی از تیمها و چند نفر انگشت شمار خانمهائی که برای تماشای مسابقه اومده بودند بلند شد و فهمیدم که تیم ولایت گل زده. اما از اون به بعد باتوجه به عکس العمل تماشاگران و سروصدای مربیان به نظر میرسید که تیم حریف بازی را در اختیار گرفته و بعد از دقایقی هم گل مساوی را زدند. بالاخره نیمه اول تموم شد و هم برای ما و هم برای ورزشکاران و کادر فنی دو تیم غذا بردند و همه بین دو نیمه مشغول افطار بودند! نیمه دوم شروع شد و من که مشغول گوشیم شده بودم از فریادهای ناراحتی که به گوشم رسید فهمیدم باز هم گل خوردیم! چند دقیقه بعد و درحالی که مربی تیم ولایت فقط فریاد میزد: عجله نکنید! ما هنوز وقت داریم برای سومین بار فریاد خوشحالی بازیکنان حریف بلند شد. باز هم از این فریادها شنیدیم تا این که بالاخره مسابقه تمام شد!

به محض این که سوت پایان بازی زده شد، دو نفری که توی آمبولانس بودند ماشینو روشن کردند و آماده شدن که برن. من هم از ماشینشون پیاده شدم و وارد زمین شدم تا تکلیف حق الزحمه مو مشخص کنم. دخترهای تیم حریف هنوز داشتند خوشحالی میکردند و بعد هم همه کنار هم ایستادند تا با هم عکس بگیرند اما به محض این که آماده عکس گرفتن شدند همه چراغهای دور زمین خاموش شد و گرفتن عکس به هم خورد! مطمئن نیستم این اتفاق عمدی بود یا نه اما حالشون گرفته شد. من دنبال اون جناب سرپرست تیم میگشتم که دیدم همراه با سرمربی تیم دختران تیم ولایت را روی چمن نشوندن و دارن اشتباهاتشونو بهشون میگن (چهره شونو از روی پروفایل واتس آپشون شناختم). چند دقیقه صبر کردم تا این که بالاخره ایشون به خودشون زحمت دادن و اومدن سراغ من. بعد هم ازم شماره حساب گرفتن و قول دادن فردا پول را به حسابم بریزن.

از زمین بیرون رفتم و رفتم سراغ ماشین. اعضای تیم حریف هم رفتند تا سوار اتوبوسشون بشن و راهی ولایتشون. بعدا شماره پلاک ماشین شونو سرچ کردم و از اونجا اسم شهرشونو پیدا کردم که راه خیلی زیادی تا ولایت ما داشتن و احتمالا همه اون شب را در راه بودن.

تا دو روز بعد صبر کردم و وقتی خبری از پول نشد شروع کردم به زنگ زدن و پیام دادن تا این که بالاخره حدود یک هفته بعد از مسابقه جناب سرپرست تیم توی واتس آپ برام اسکرین شات چتش با مسئول ورزش بانوان ولایت را گذاشته بود که میزان حق الزحمه منو مشخص کرده بودند و همون را هم برام واریز کردند. یعنی دو میلیون و پانصدهزار ریال! مبلغ زیادی نبود اما باتوجه به این که عملا هیچ کاری نکرده بودم خوب بود!

دوهفته بعد و زمان بازی بعدی تیم توی ولایت بود که جناب سرپرست به من زنگ زد و خواست که دوباره برم ورزشگاه اما این بار عذرخواهی کردم. چون بازی تیمشون دقیقا شبی بود که من شیفت بودم. جریان را توی گروه پزشکها نوشتم و یکی از خانم دکترها رفتند اونجا و ظاهرا توافق کرده بودند که بقیه بازی ها را هم تشریف ببرند تا زمانی که بالاخره لیگ تمام شد. اما من آخرش نفهمیدم اگه این دخترها با پوشش اسلامی دارن ورزش میکنن چرا مسابقاتشون نه از تلویزیون پخش میشه و نه برای همسران و برادران و پسرانشون قابل دیدنه؟ گرچه توی مملکتی که خانمها حق ندارند فوتبال آقایون را نگاه کنند شاید دنبال علت موضوعات مختلف بودن یه کار اضافی باشه.

پ.ن1. از صبح بیست و پنجم مرداد مرخصی گرفتم اما هنوز معلوم نیست از صبح بیست و پنجم حرکت کنیم یا غروب بیست و چهارم و برگشتن عسل از کلاس زبان.

پ.ن2. حوالی نیمه شب از منزل یکی از اقوام برگشتیم خونه که متوجه شدیم کوبه در خونه ناپدید شده! توی روزهای بعد که دقت کردیم دیدیم این اتفاق برای همه خونه های کوچه افتاده!

پ.ن3.روز هفدهم مرداد مصادف بود با سالروز تولد یکی از دوستان خوب مجازی که ایشون هم به لطف حرف های خاله زنکی بعضی ها عطای وبلاگستان را به لقای اون بخشیدند و وبلاگشونو تعطیل کردند. برای پارسای عزیز و خانواده اش آرزوی سلامتی و موفقیت دارم و امیدوارم باز هم شاهد آپ شدن دوباره این وبلاگ و سایر وبلاگهای تعطیل شده باشیم.

پ.ن4.  از زمان تعطیل شدن مدارس ساعت خواب و بیداری بچه ها به هم خورده. بچه ها وقتی ما میخوابیم هنوز بیدارند و بعد تا ظهر میخوابند. هرچقدر هم تلاش کردیم این رویه را عوض کنیم تا به حال بی فایده بوده. جالب این که فهمیدم عماد شبها اخبار نقل و انتقالات بازیکنان فوتبالو سرچ میکنه و توی تیمهای پلی استیشن جابجاشون میکنه! البته طبیعتا همه تیمها که غیرممکنه اما تیمهای مهم از دستش درنمیره. من که فقط گفتم: تو چقدر بیکاری!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (252)

سلام

1. داشتم برای خانمه داروهای بهداشت روانشو از روی پرونده اش مینوشتم که گفت: این داروها قبلا رایگان بود. حالا پولی شدن؟ گفتم: نه هنوز رایگانند. گفت: پس چرا دفعه پیش از من پول گرفتن؟ آقای مسئول پذیرش را صدا زدم و گفتم: ایشون میگن دفعه پیش برای این داروها ازشون پول گرفتن! گفت: اونی که توی داروخونه است نوه خودشه بره ازش بپرسه چرا ازش پول خواسته!

2. به مرده گفتم: وقتی راه میرین درد کمرتون بهتر میشه یا بدتر میشه؟ گفت: اگه راه برم بهتر میشه اما اگه وَرجه وورجه کنم بدتر میشه!

3. داشتم مریض میدیدم که دیدم صدای خنده آقای مسئول پذیرش بلند شد. بعد که خلوت تر شد ازش پرسیدم: چی شده بود؟ گفت: پسره اومد ازم قبض برای آمپول بگیره. بهش گفتم به اسم کی بزنم؟ گفت: یعنی چی؟ گفتم: یعنی کی میخواد آمپولو بزنه؟ گفت: یه دقیقه صبر کنین. بعد رفت توی تزریقات و برگشت و گفت: اینی که آمپول میزنه اسمش خانم ... ه ازش پرسیدم!

4. داشتم برای مرده نسخه مینوشتم که گفت: راسته که کرونا دوباره داره جون میگیره؟ گفتم: بله اما بعیده که به اون شدت قبلیش برسه. گفت: خداروشکر الان دو ساله که عروسیم به خاطر کرونا عقب افتاده حالا که قراره هفته آینده عروسیم باشه میگن دوباره داره زیاد میشه!

۵. مسئول پذیرش از مرده پرسید: بیمه تون چیه؟ گفت: بیمه حضرت عباس. هار هار هار!

۶. برای پیرزنه نسخه نوشتم که گفت: برام آزمایش قند و چربی هم بنویس. نوشتم و دوتا برگه را دادم دستش. گفت: حالا با هم قاطی نشن!

7. مرده گفت: پسرم برای تب فقط شربت بروفن میخوره اون هم فقط بروفن موزی! گفتم: من توی نسخه تامین اجتماعی فقط میتونم بنویسم بروفن. دیگه طعمشو خودتون توی داروخونه بگین. بعدا از خانم مسئول داروخونه پرسیدم: بروفن موزی بهش دادی؟ گفت: اینجا فقط انگوری و پرتقالی داشتیم.وقتی به مرده گفتم  یه کم فکر کرد و بعد گفت: جهنم! انگوری شو بده!

8. خانم مسئول تزریقات کد ملی شو داد تا براش دارو بنویسم. وقتی نوشتم تصادفا روی خانواده اش کلیک کردم و متوجه شدم امروز تولد شوهرشه. از مطب رفتم بیرون که دیدم ایستاده و داره با مسئول پذیرش صحبت میکنه. گفتم: آخه آدم روز تولد شوهرش میاد سر کار؟ گفت: واااای فکر نمیکردم هنوز با شوهرم در ارتباط باشین! گفتم: با شوهرتون؟ گفت: بله وقتی برای پایان نامه تون میرفتین آزمایشگاه اونجا کار میکرده!

9. توی یک مرکز دوپزشکه بودم و اواخر وقت درمونگاه حسابی خلوت شده بود. به حدی که خانم دکتر گفت: من مجبورم اینجا بمونم و آخر وقت انگشت بزنم اما شما که اینجا انگشت نمیزنین. اگه دوست دارین تشریف ببرین. اومدم لب جاده و هرچقدر برای ماشینها دست بلند کردم سوارم نکردند. تا این که چند دقیقه بعد یه ماشین سنگین از راه رسید. گفتم: اینو که عمرا براش دست بلند نمیکنم! همون طور ایستادم که دیدم اومد و نگه داشت و راننده اش گفت: دکتر! بیا سوارشو ... نشناختی؟ نگاه کردم و دیدم همون قوم و خویش ساکن کیشه که دوباره برگشته ولایت!

10. اول صبح اومدم توی درمونگاه که دیدم کامپیوتر روشن نمیشه. کلی بهش ور رفتم و یکی از پرسنل را هم صدا زدم تا بالاخره روشن شد. در همین حین این بعضی از جمله هایی بود که می شنیدیم:

-: تا حالا که نبودین حالا هم که اومدین کامپیوتر روشن نمیشه!

-: آخه اینا که چیزی حالیشون نیست فقط اسما میان اینجا که ساعت‌های کاریشونو پر کنن!

-: اینا کامپیوتر را نمیتونن روشن کنن چطور میخوان مریض ببینن؟!

-: ...

۱۱. پیرزنه آستینشو زد بالا و گفت: ببین! اینجام ورم کرده. بیا دست بزن ... نه صبر کن! بعد آستینشو آورد پائین و گفت: حالا بیا دست بزن!

12. خانمه گفت: من اون قدر برای پادردم آمپول زدم که دیگه خودم خجالت میکشم!

پ.ن1. جلسات رادیوتراپی (پرتو درمانی) خواهر گرامی شروع شده ولی چون قراره اواخر ماه بریم سفر و درنتیجه شیفتهام حسابی فشرده شده فرصت نکردم برم سراغشون.

پ.ن2. گزینه های سفر یکی یکی حذف شدند تا این که نهایتا فقط یکی از گزینه های من باقی موند و یکی از گزینه های آنی. و حتما میتونین حدس بزنین نهایتا گزینه کی انتخاب شد . خلاصه این که قراره مثل سه سال پیش اول چند روز تهران گردی کنیم و بعد چند روز بریم شمال (توی آخرین سفر نوشتم دیگه شمال خیلی تکراری شده اما ظاهرا دیگه چاره ای نیست). قرار شد این بار به شهرهائی سر بزنیم که قبلا نرفتیم. وقتی سرچ کردم دیدم عملا غیرممکنه همه شمالو توی این سفر بگردیم. فعلا دارم چندتا از جاهای دیدنی که تقریبا به هم نزدیک هستند توی اینترنت بررسی میکنم.

پ.ن3. جشن تولد عسل اواخر تیرماه برگزار شد. آخر شب میگه: باورم نمیشه که سنم دورقمی شده. میگم: ده ساله هم که بودی سنت دورقمی بود دیگه! میگه: آخه اون وقت یکی شون صفر بود!

یک پست تلخ

سلام

این روزها فقط درحال بد آوردن هستم. از مسائل و موارد خیلی کوچیک گرفته تا مسائل بزرگ تر.

مثلا هنوز حقوق خرداد ماه ما پرداخت نشده و از طرف دیگه ناچار شدم به دو نفر از همکاران که اونها هم آخر ماه پول کم آورده بودن پول قرض بدم. حالا من موندم و حدود یک میلیون ته حسابم و حدود چهار میلیون قسط وام که باید تا روز یکم مرداد پرداخت کنم.

از طرف دیگه خواهر گرامی رفت پیش دکترش برای عمل دومش که CT-SCAN انجام داد و بهمون گفتند اون توده ای که باقی مونده بزرگ تر نشده ولی اون طرفی که عمل کرده دوباره عود کرده و این بار چون توده به عصب زوج دهم چسبیده قابل جراحی نیست و باید پرتو درمانی بشه.

پسر خاله گرامی که ساکن آفریقا بود یادتون هست؟ از چند ماه پیش دیدم داره پیجهای کاریابی توی کانادا را لایک میکنه و حدس زدم که خبرهایی باشه. بعد یک روز فهمیدیم راهی کانادا شدن و فعلا مهمون برادر خانمش هستن. اونجا پسر پنج ساله اش دل درد میگیره و میبرنش دکتر که چون اقامت کانادا نداشتن و هزینه درمانش خیلی زیاد می‌شده از خیرش میگذرن و با داروهای خونگی درمانش میکنن تا این که یک شب یکدفعه بدحال میشه و ناچار میشن آمبولانس خبر کنن. میبرنش بیمارستان و بعد از معاینات براش تشخیص تومور معده دادن! این هم از وضعیت پسرخاله که تازه میخواست سر و سامانی به زندگی خودش بده 

امیدوارم پست بعدی پست بهتری باشه.

بعدنوشت:

همین الان یک پیام خصوصی دریافت کردم.

از طرف عزیزی که (دست کم با اسمی که برام کامنت گذاشتن) نمیشناسمشون.

اگر کسی میتونه کمکشون کنه لطفا اعلام بفرمایند. اما با تقبل کامل مسئولیت از طرف خودشون.

این هم پیامی که گفتم:

سلام
دکتر لطفا جوابتون منفی هم بود بی جواب نذارید
به خاطر مسائلی که خودتون خوب میدونید من در حال حاضر به شدت در مضیقه هستم
هم بدهی های قبلی و هم هزینه های جاری
کسی رو سراغ دارید بتونه در قبال سفته وام بده(چون چیزی برای ضمانت ندارم و ضامنی هم ندارم فقط سفته)
به شدت همه درها به روم بسته است

خاطرات (از نظر خودم) جالب (251)

سلام

۱. از خواب بیدارم کردند تا یک بچه را ببینم که از سه روز پیش داره استفراغ میکنه. داروهاشو نوشتم و نسخه را دادم دست مادرش و از مطب رفت بیرون، بعد چون مدتی بود نسخه ای توی سامانه نزده بودم و از سایت خارج شده بود دوباره یوزر و پسورد زدم و وارد سایت شدم و داروها رو زدم توی سامانه بعد از مطب اومدم بیرون که دیدم خانمه و بچه اش نشستن توی سالن. گفتم: مسئول داروخونه نبود؟ گفت: کارت عابربانک ندارم. نشستم وقتی شوهرم داره میره سر کار برام بیاره!

۲. یک دسته کاغذ به اندازه سرنسخه روی میز بود که بالاشون آرم مرکز بهداشت را نداشت. یکی دوتا نسخه روشون نوشتم که مسئول پذیرش اومد توی مطب و گفت: روی اینها نسخه ننویسین ایراد میگیرن. بعد یک دسته سرنسخه آرم دار گذاشت روی میز و گفت: روی اینها بنویسین. گفتم: چشم. پیرمرده که نشسته بود تا براش نسخه بنویسم گفت: به دکتر دستور نده! تا چند سال پیش چوپونی میکردی حالا اومدی به دکتر دستور میدی؟!

۳. به پیرمرده گفتم: فشارتون پایینه سرم میزنین براتون بنویسم؟ گفت: من تا به حال به اندازه همه سرمهایی که توی داروخانه تون هست سرم زدم. هرچی میخوای بنویس!

۴. خانمه بچه شو آورده بود. نسخه شو که نوشتم یک برگ فرم ارجاع گذاشت روی میز و گفت: اینو هم مهر کنین تا اگه با داروهای شما بهتر نشد ببرمش پیش متخصص!

5. به مرده گفتم: الان توی خونه هیچ داروئی مصرف میکنین؟ گفت: قرص قند میخورم. این که دیگه یه چیز بدیهیه!

6. نسخه یک بچه را نوشتم و داشتم مهرش میکردم که پدرش گفت: راستی خوب شد یادم انداختین پاش هم سوخته!

7. خانمه بچه شو با استفراغ آورده بود. گفت: آمپول براش بنویس. بچه گفت: نهههه! آخه من که از صبح تا حالا دیگه استفراغ نکردم. مادرش گفت: چرا به خدا از صبح تا حالا سه بار استفراغ کردی!

8. میخواستم نوشتن نسخه مرده را شروع کنم که گفت: اول یک صلوات بر کوروش ختم کن بعد شروع کن به نوشتن تا اثر کنه!

9. (16+) خواستم توی گلوی پیرزنه را ببینم که دخترش به ماسکش اشاره کرد و گفت: مامان بکش پایین. چند لحظه بعد میخواستم فشارشو بگیرم که دخترش به آستینش اشاره کرد و گفت: حالا بکش بالا!

10. نسخه بچه را که نوشتم به اتوسکوپ (دستگاه دیدن داخل گوش) اشاره کرد و به مادرش گفت: مامان! این چیه؟ مادرش گفت: به تو چه! بیا بریم!

11. یکی از خانمهای همکار اومد توی مطب و وسط صحبتهاش گفت: ببخشید میگم شما که این همه سال دارین کار میکنین تا به حال اتفاق جالبی براتون نیفتاده؟ گفتم: چطور؟ گفت: مدتیه شروع کردم اتفاقات جالب همکارانو توی یک دفترچه مینویسم. گفتم: نه فعلا که چیزی یادم نمیاد!

12. فشار پیرزنه را که گرفتم گفت: یکی از این دستگاه ها توی خونه داریم اما خراب شده. بیارم درستش میکنی؟!

پ.ن1. بچه ها از مدرسه تعطیل شدن و هر روز دارن میگن الان دو ساله که نرفتیم مسافرت! من هم که هم به خاطر مسائل مالی و هم از ترس بعضی از دوستان جرات سفر رفتن نداشتم! ( کامنتهای این پست را که یادتون نرفته؟!) تا این که بالاخره در برابر اصرارشون تسلیم شدم. سفر خارجی که با  وضعیت اقتصادی حال حاضر برامون مثل یک رویاست و حتی سفر با هواپیما هم برامون مشکله و نهایتا میتونیم باز هم با ماشین خودمون بریم سفر. اما هنوز نه زمان سفر مشخص شده و نه مکانش. یه لیست از شهرهائی که دوست داریم ببینیم داریم که یکی یکی دارن به علل مختلف حذف میشن. فعلا هنوز دو سه تا گزینه باقی مونده. تا ببینیم چی میشه.

پ.ن2. آقای دکتر به لطف همکلاسی های دوران دانشگاه که عملش کرده بودند تونست مرخصی استعلاجی شو هر چندماه یک بار تمدید کنه و حالا طبق قانون چون استعلاجیش بیشتر از یک سال طول کشیده رفته دنبال از کار افتادگی!

پ.ن3. عسل میگه: بابا! میدونی عدد 10 نحسه؟ میگم: نه! چطور؟ میگه: آخه هروقت که تو یا مامان یا عماد دارین با گوشیهاتون بازی میکنین و من میام و کنارتون میشینم میبازین!  میگم: خب این چه ربطی به عدد ده داره؟ میگه: خب من ده سالمه دیگه!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (250)

سلام

طبق معمول خلاصه ای از خاطرات هر پنجاه پست یک بار:

201. به خانمه گفتم: آمپول میزنین براتون بنویسم؟ گفت: من اون قدر آمپول زدم که وقتی آب میخورم از همه جای بدنم آب میزنه بیرون!

202. مرده گفت: بنویس برم پیش ارتوپد. دفترچه بیمه شو مهر کردم و رفت. چند دقیقه بعد اومد و گفت: من گفتم برام عکس بنویسی پس کجا نوشتی؟ گفتم: شما گفتین ارتوپد، حالا عکس براتون بنویسم؟ گفت: از کجا؟ گفتم: من چه میدونم؟ در حالی که سرشو تکون میداد و از مطب بیرون میرفت گفت: مسخره است!

203. دفترچه بیمه روستایی مریضو مهر کردم تا بره پیش متخصص و علت ارجاعو نوشتم ادامه درمان. چند دقیقه بعد مریضه برگشت و گفت: چرا نوشتین برای ادرار درمانی؟!

204. مرده با درد شکم اومده بود. گفتم: قبلا هم سابقه داشتین؟ خانمش گفت: آره دو ماه پیش عفونت ریه داشت! گفتم: خب الان که عفونت ریه نداره. گفت: میدونم اما شغلش هنوز همونه!

205. نسخه خانمه رو که نوشتم گفت: چندتا گاز هم بنویس. گفتم: گاز آزاده. گفت: پس چرا براش پول میگیرن؟!

206. (۱۳+) خانمه گفت: هروقت هوا سرد باشه و برم بیرون فورا لرز می‌کنم. فکر کنم یه جای بدنم یه سوراخ داره سرما میاد تو!

207. (۱۸+) خانمه گفت: چند روز پیش سقط کردم. گفتم: چند ماهتون بود؟ گفت: شش هفته. گفتم: بهتره به این زودی دوباره باردار نشین، یه مدت قرص بخورین. گفت: لازم نیست. شوهرم یه شهر دیگه سر کاره الان چهار ماهه که اصلا خونه نیومده!

208. ساعت حدود دو صبح بود و درمونگاه غلغله. راننده آمبولانس از اتاقش اومد بیرون و گفت: چه خبره؟ چرا این قدر شلوغه؟ گفتم: نمیدونم. زیر لب یه چیزی خوند و گفت: یه ورد خوندم تا صبح فقط یه مریض دیگه میاد! تا حدود سه بیدار موندم و مریضی نیومد و خوابیدم. صبح چند دقیقه پیش از این که پزشک شیفت صبح بیاد یه مریض دیگه اومد!

209. (۱۸+) چوبو برداشتم تا گلوی دختره رو ببینم که گفت: لطفا تا ته فرو نکنین!

210. به پیرمرده گفتم: فشارتون سیزدهه در حد خوردن قرص نیست. گفت: پس در حد چیه؟!

211. پیرزنه گفت: قرصهای فشارمو هم بنویس. میدونی که من از کدوم قرصها میخورم؟ گفتم: من از کجا باید بدونم؟ گفت: از اونجا که درسشو خوندی!

212. مرده دخترشو آورده بود و گفت: یه آمپول هم براش بنویس. دختره گفت: ببینین دکتر! شما تجربی خوندین من هم دارم تجربی میخونم، آمپول نمیخواد دیگه!

213. پیرمرده داروهایی که تازه براش نوشته بودم آورد و گفت: اینهارو هم باید بندازم توی آب جوش و بخورم؟ گفتم: من چنین چیزی براتون ننوشتم. کدومو میگین؟ یه نگاه کردم و گفتم: نه پدرجان! اینها پنبه الکله برای آمپول هاتون!

214. پیرزنه گفت: یادم رفت پوسته قرص فشارمو بیارم برام بنویس. گفتم: قرصتون چند میلی بود؟ گفت: نه چند میلی نبود. گرد بود یه خط هم وسطش بود!

215. مرده با مسئول پذیرش بحثش شد. وقتی اومد توی مطب گفت: آخه من که مرض ندارم بیام اینجا، مریضم که میام!

216. صبح رفتم توی یه مرکز شبانه روزی. خانم دکتری که شب پیش شیفت بود گفت: به نظر شما با این مسئول پذیرش چکار کنم؟ گفتم: چطور؟ گفت: دیشب ساعت دو از خواب بیدارم کرده و میگه یه نفر اومده و میگه من چندتا گوسفند دارم یکی شون از صبح ادرار نکرده!

217. مَرده گفت: چند روزه نفس که می کشم قفسه سینه ام درد میگیره. گوشیو گذاشتم جاهای مختلف قفسه سینه اش و گفتم نفس بکشه و یه سری معاینات و سوال و بعد هم نسخه شو نوشتم. از مطب که رفت بیرون به همراهش گفت: من که زیاد درس نخوندم میدونم قلبم کجاست این که مثلا دکتره نمیدونه!

218. نسخه خانمه را که نوشتم یه دفترچه دیگه گذاشت روی میز و گفت: هرچقدر به دخترم گفتم بیاد پیشتون گفت من روم نمیشه حالا میشه براش دارو بنویسین؟ گفتم: مشکلش چیه؟ گفت: الان پونزده سالشه توی بینیش اصلا مو نداره!

219. نسخه خانمه را که نوشتم گفت: میشه خودمو وزن کنم؟ گفتم: بفرمائید. رفت روی وزنه ایستاد. شوهرش رفت جلو و گفت: چند کیلوئی؟ خانمه اومد پائین و گفت: هیچی! خرابه، بیا بریم!

220. یه نفرو آوردن توی مرکز شبانه روزی و گفتن موقع خوردن غذا یه قطعه بزرگ گوشت توی گلوش گیر کرده. کارهای ابتدایی که میشد اونجا انجام داد (مثل مانور هایملیخ و ...) انجام دادیم و فایده ای نداشت. مرده داشت سر و صداش بلند میشد که نفسم گرفت و دارم خفه میشم و یه کاری بکنین و ... به ناچار به راننده آمبولانس گفتم ببردش بیمارستان. چند دقیقه بعد راننده زنگ زد و گفت: از دست انداز اول شهر که رد شدم لقمه رفت پایین، ببرمش بیمارستان یا برش گردونم؟!

221. راننده آمبولانس یه جعبه شیرینی آورد و گفت: اینو به مناسبت روز پزشک براتون خریدم. تشکر کردم و با بقیه همکارها شیرینی ها را خوردیم. بعد که تموم شدن گفت: الکی گفتم اینو برای تولد بچه ام خریده بودم!

222. نسخه پیرمرده را که نوشتم گفت: نمیشه همش خودت بیایی اینجا؟ چندتا دختربچه و پسربچه ریختن اینجا و میگن ما دکتریم!

223. یه زن و شوهر نوزادشونو برای معاینه اولیه آوردن. دیدمش و گفتم: مشکلی نداره. پدرش گفت: دیگه تا کِی واکسن نداره؟ گفتم: دو ماهگی. گفت: اون وقت از کجا بفهمیم دو ماهش شده؟!! (خدائی یه لحظه شک کردم درست شنیدم یا نه؟!)

224. به دختره گفتم: آبریزش بینی هم دارین؟ گفت: نه. مادرش گفت: چرا داره هنوز شروع نشده!

225. به مرده گفتم: دل درد بچه تون چه زمانیه؟ گفت: از نیم ساعت پیش از خوردن غذا شروع میشه تا نیم ساعت بعد از خوردن غذا!

226. به مرده گفتم: براتون یه شربت مینویسم .... گفت: پس قرص سرماخوردگی نمینویسین؟ گفتم: چرا. گفت: چندتا کپسول هم بنویس. گفتم: نوشتم. گفت: من که تا آمپول نزنم اصلا خوب نمیشم. از مطب که رفت بیرون به همراهش گفت: این چه دکتریه؟ همه شو که خودم گفتم! (خب مهلت بده برادر من!)

227. (۱۸+) خانمی که اخیرا توی دو بیمارستان مختلف دو عمل جراحی مختلف انجام داده بود گفت: بیمارستان اولی خیلی خوب بود. مثلا پرستارهاش اون قدر قشنگ رگ میگرفتن که من اصلا نمیفهمیدم. اما توی بیمارستان دومی تا میخوابیدی روی تخت هل میدادن توش!

228. به خانمه گفتم: دهنتونو باز کنین. گفت: نمیخواد! صبح خودم توی آینه دیدم. یه چرک گنده روی این لوزه ام بود! شوهرش گفت: خب حالا دهنتو باز کن ببینه. گفت: خب برای چی؟ میخواد ببینه بعد بگه چرک داره. من که خودم دیدم میگم چرک داره!

229. پیرزنه گفت: از وقتی چشممو عمل کردم خیلی سرما میخورم. فکر کنم از همین سوراخی که توی چشمم درست کردن سرماها میرن توی بدنم!

230. برای خانمه دارو نوشتم و دفترچه شو دادم بهش. گفت: یه آزمایش کامل هم میخوام بدم. نوشتم. گفت: یه سونوگرافی از پستان هم برام مینویسی؟ نوشتم. گفت: یه سونوگرافی تیروئید هم بنویس اما توی یه برگ دیگه. گفتم: خب چرا یک جا انجامشون نمیدین؟ گفت: آخه مرکزی که برای سونوگرافی پستان میرم فقط مخصوص پستانه. نوشتم. گفت: حالا توی یه برگ دیگه یه سونوگرافی رحم و ضمائم بنویس. گفتم: اینو دیگه چرا جدا بنویسم؟ گفت: اون مرکزی که برای سونوی تیروئید میرم اصلا دستگاه سونوی رحمشو قبول ندارم!

231. درحال دیدن مریض بودم و هر چند ثانیه یک بار صدای یه خانم میومد که میگفت: بگی حالم خیلی بده ها! مریض که رفت بیرون یه پیرمرد اومد و نشست روی صندلی. گفتم: بفرمائید. گفت: حالم خیلی بده!

232.  شیفت شب بودم و درمونگاه غلغله بود. ساعت حدود دو بالاخره مریضها تموم شدند و رفتم توی اتاق استراحت و بلافاصله از هوش رفتم. ساعت حدود چهار با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم و دیدم خانم مسئول پذیرش زنگ زده. وقتی جواب دادم گفت: ببخشید دو سه بار زنگ اتاق استراحتو زدم و بیدار نشدین. عذرخواهی کردم و رفتم و مریضو دیدم. سه شب بعد دوباره با همین خانم شیفت بودم و دوباره همین اتفاق تکرار شد! وقتی مریضو دیدم و رفت، رفتم دم پذیرش و  گفتم: شرمنده اصلا سابقه نداشت من اینطور خوابم سنگین بشه. حالا دوبار پشت سر هم و هردوبار هم توی شیفت شما. گفت: من خوشحالم که وجودم این قدر بهتون آرامش میده که راحت میخوابین!

233. یکی از خانمهای مسئول تزریقات (که چند ماه پیش بعد از مدتها درگیری قضائی از شوهر معتادش جدا شده بود و حضانت دختر پنج شش ساله شو هم گرفته بود) اوقاتش تلخ بود. گفتم: چی شده؟ گفت: دیروز با ... (دخترش) رفتیم ... (یکی از گردشگاههای طبیعی نزدیک ولایت) که دیدیم یه عروس و داماد با ماشین عروس اومدن و با اقوامشون با یه فاصله حدودا صد متری از ما شروع کردند به رقصیدن و .... دخترم گفت: بریم تماشا؟ گفتم:من که حوصله شو ندارم خودت برو ولی خیلی مواظب باش. رفت و برگشت و دیدم همچنان داره میخنده و میرقصه. گفتم: چیه؟ گفت: عروسی بابام بود!

234. یک بچه شش ماهه را با اسهال آوردند. به مادرش گفتم: غذا هم بهش دادین یا فقط شیر خودتونو میخوره؟ گفت: بهمون گفتند از شش ماهگی دیگه باید بهش غذا بدیم. دیشب  پدرش رفت نون خامه ای خرید با بچه با هم خوردیم!

235. بچه تا اومد توی مطب فشارسنجو نشون داد و گفت: مامان! این چیه؟ مادرش گفت: این دستگاهه! نسخه شو که نوشتم و داشت میرفت بیرون چشمش افتاد به دستگاه حضور و غیاب و گفت: مامان! این چیه؟ مادرش گفت: این وسیله است!

236. مرده گفت: دیشب از خواب پریدم دیدم نفسم داره تنگی میکنه. به خودم گفتم نکنه میخوام کرونا بگیرم؟ یه ماسک زدم و خوابیدم!

237. (18+) یک شیفت شب وحشتناک را گذروندیم. صبح فردا خانم مسئول داروخونه که میخواست شیفت را به همکارش تحویل بده گفت: دیشب آقای دکتر تا صبح منو ترکوند!

238. مرده با دندون درد اومده بود. بهش گفتم: وضع دندونهاتون خرابه پیش دندون پزشک نرفتین؟ گفت: برادرم دانشجوی دندون پزشکیه. منتظرم درسش تموم بشه!

239. خانمه گفت: برام پنی سیلین بنویس. گفتم: تا حالا پنی سیلین زدین؟ گفت: نه. گفتم: خب پس ممکنه حساسیت داشته باشین. گفت: نه حساسیت ندارم سرما خوردم. شوهرم سرما خورده بود از اون گرفتم!

240. به خانمه گفتم: دلتون چه مواقعی درد میگیره؟ گفت: وقتی که جای شما خالی میرم توی دستشوئی!

241. پرونده داروهای بهداشت روان خانمه را نگاه کردم و گفتم: ظاهرا خیلی وقته که نیومدین قرصهاتونو بگیرین. گفت: آره از دفعه پیش که اومده بودم اینجا دیگه نیومدم!

242. مرده با یک توده چربی روی صورتش اومد و گفت: این فرم را مهر کن میخوام برم پیش متخصص اینو درش بیاره. درحال مهر کردن پرسیدم: درد که نداره؟ گفت: نه خانمم اصرار داره که درش بیارم وگرنه من مشکلی باهاش ندارم. شما به خانم خودتون نگاه نکنین که قیافه تون اصلا براش مهم نیست خانم من خیلی براش مهمه!

243. نسخه مرده را که نوشتم گفتم: دیگه مشکلی نداشتین؟ گفت: نه! فقط دارم کم کم پیر میشم. میتونی کاری براش بکنی؟!

244. برای خانمه نسخه مینوشتم که تلفنش زنگ خورد. گوشی را برداشت و گفت: من الان توی دکترم بگذار وقتی اومدم بیرون بهت زنگ میزنم!

245. پسره گفت: برام فرم ارجاع مهر کنین برای دکتر گوش و حلق و بینی. البته من فقط با قسمت گوشش کار دارم!

246. دختره گفت: چند شبه که این سوراخ بینیم کویره اون یکیش دریا. شب بعد جاشون عوض میشه اون میشه کویر این میشه دریا! (ببخشید دریا خانم!)

247. پیرزنه گفت: از چند روز پیش دستم اون قدر درد میکنه که اصلا نمیتونم راه برم!

248. گلوی بچه را که نگاه کردم مادرش گفت: میشه یکی از این چوبها را برداره؟ گفتم: بفرمائید. بچه چوبو برداشت و بعد به چراغ قوه اشاره کرد و گفت: اینو هم میخوام!

249. خانمه گفت: یبوست دارم. هفته ای یک بار میرم دستشوئی و فقط چندتا نقل می‌گذارم کف دستشوئی!

بازی وبلاگی

سلام

باتوجه به اینکه دوستی که سفارش بازی وبلاگی را دادن به دلیل ابتلا به بیماری کرونا در منزل بستری هستند گفتم زودتر این پست را بگذارم تا شاید کمی گلودردشونو فراموش کنن!

خیلی فکر کردم که چه بازی بگذارم که هم تکراری نباشه و هم ولایت و ما رو لو نده تا این که بالاخره به یک ایده مسخره رسیدم!

تعداد خاطرات جمع شده هم به عدد هشت رسیده و ان شاالله به زودی یک پست جدید می‌گذارم!

پس این شما و این هم عکس در خونه ما!!

هر کسی که مثل من اهل کارهای بی مزه بود میتونه توی این بازی شرکت کنه 


خاطرات (از نظر خودم) جالب (249)

سلام

1. به خانمه گفتم: ساکن کجا هستید؟ گفت: روستای .... گفتم: اونجا که خودش پزشک داره چرا اومدین اینجا؟ گفت: شوهرم گفت دکترهای اینجا بهترند گفت وقتی توی اون درمونگاه سرماخوردگی منو تونستن خوب کنن حتما اسهال تو را هم میتونن خوب کنن!

2. به مرده که بچه شو آورده بود گفتم: کپسول میخوره براش بنویسم؟ گفت: این سنگ هم براش بنویسین میخوره فقط بهش نگین آمپول بزن!

3. (14+) دوتا سرباز نیروی انتظامی اومدند و یکیشون گفت: با ماشین پلیس توی خیابون گشت میزدیم که دلم درد گرفت. بعد از معاینه بهش گفتم: آمپول میزنین براتون بنویسم؟ گفت: نه نمیزنم. اون یکیشون گفت: خب یه آمپول میزدی ما هم یه سیاحتی میکردیم!

4. خانمه گفت: یبوست دارم. هفته ای یک بار میرم دستشوئی و فقط چندتا نقل می‌گذارم کف دستشوئی!

5. به پسره گفتم: سرفه هم دارین؟ گفت: دارم ولی خیلی کم. برادرش که همراهش اومده بود گفت: خیلی کم؟ تو دیشب تا صبح پدر منو درآوردی نگذاشتی بخوابم حالا میگی خیلی کم؟!

6. به بچه گفتم: سرفه هم کردین؟ گفت: بله. پدرش گفت: من از صبح تا حالا کنار تو بودم. تو کی سرفه کردی که من نفهمیدم؟ بچه گفت: همون موقع که تو سرت توی گوشی بود!

7. نسخه بچه را که نوشتم مادرش گفت: پوست لبش را هم می کَنه. چکار کنم؟ گفتم: چندوقته؟ گفت: از وقتی فهمیده به این میگن لب و به اینجاش میگن پوست داره پوستشو می کَنه!

8. نسخه پیرزنه را که نوشتم گفت: قرصهای فشارمو هم بنویس. گفتم: از کدوم قرصها میخورین؟ گفت: از همونها که میخورم!

9. داشتم برای یک بچه نسخه مینوشتم که گفت: این خطهائی که روی کاغذ میکشین علامتهائی هستن که فقط شما و داروخونه تون ازش سردرمیارین درسته؟

10. قرار بود برم به یکی از مراکز دوپزشکه. صبح سوار ماشین شدم و بعد رفتیم دم خونه خانم دکتری که تازه اومده بود طرح و من تا به حال ندیده بودمش. بعد با هم رفتیم توی درمونگاه و هرکدوممون رفتیم توی مطب خودمون. یکی دو ساعت بعد دیدم خانم دکتر اومد توی مطب. گفتم: بفرمائید خانم دکتر! گفت: فقط میخواستم عرض ادب کنم! ببخشید اون موقع که من سوار ماشین شدم شما رو نمیشناختم!

11. خانمه با دخترش اومده بود. بهش گفتم: آمپول میزنین؟ به دخترش گفت: به بابا زنگ بزن بگو میخواد آمپول بنویسه. بزنم؟!

12. (15+) مامای مرکز اومد پیشم و گفت: یک خانم باردار اومده و میخواد این آمپولو بزنه اشکالی نداره؟ گفتم: نه هیچ عارضه ای توی بارداری نداره. گفت: البته یک عارضه داره. گفتم: چی؟ گفت: آدم ک..ش سوراخ میشه! (اون قدر فکر کردم تا یه چیزی یادم بیاد و این پست را کامل کنم که این خاطره از زمان طرح یادم اومد! این خانم ماما هم بعد از طرح استخدام شد و الان یک پست مهم توی شبکه داره (البته توی یک شبکه دیگه)

پ.ن1. بعد از مدتها دوتا فیلم خوب دیدم اون هم تقریبا پشت سر هم. متری شش و نیم (ایرانی) و انگل (کره ای) گرچه پایان فیلم انگل خیلی برام عجیب و غریب بود اما درمجموع از فیلم خوشم اومد.

پ.ن2. یک فروند یاکریم اومد و توی تراس خونه لونه ساخت. خیلی سعی کردیم زیاد توی تراس نریم اما گاهی لازم بود که بریم. پرنده بیچاره هم معمولا تخمشو رها نمیکرد. تا این که تخمش جوجه شد و جوجه بزرگ شد و بالاخره پرواز کرد و رفت. بعد دیدیم چوبهای لونه اش داره کمتر و کمتر میشه و چند روز بعد فهمیدیم توی تراس خونه باجناق دوم لونه شو برپا کرده!

پ.ن3. توی خونه ما معمولا روز دختر را جشن نمیگیریم. اما امسال که یکی دوتا از دوستان مجازی یادآوری کردند موقع برگشتن از سر کار رفتم دو سه تا قنادی تا یه کیک بگیرم اما تموم کرده بودند. تا این که بالاخره توی یک قنادی یک کیک کوچیک پیدا کردم. گفتم: لطفا این کیکو بدین. فروشنده گفت: کدوم یکی؟ گفتم: یکی که بیشتر نمونده! کیکو گرفتم و رفتم خونه و چند دقیقه بعد دیدم عسل ازش عکس گرفته و با گوشی قدیمی خودم توی واتس آپش استوری کرده و ازم تشکر کرده! بعد هم گفت: هرسال من این عکسهای این طوریو میدیدم و حسرت میخوردم! حالا یه کم اونها حسرت بخورن! تا چند روز هم کیک توی یخچال بود و دلش نمیومد کیکو بخوره!